مهستی گنجوی بزرگبانوی شعر
مِهستی آن ماهبانو یا بزرگبانوی شعر، در اواخر سدۀ پنجم و اوایل سدۀ ششم هجری میزیست. زادگاه او شهر گنجه است؛ ولی در روایتهایی او را به نیشابور، بدخشان و خجند نیز نسبت داده اند.
در پیوند به زندهگی مهستی روایتهایی زیادی وجود دارند؛ اما چنین روایتهایی ما را نه تنها در امر شناخت جزییات زندهگی او کمک نمیکنند؛ بلکه سیمای او را برای ما بیشتر غبارآلود میسازند. چنان که هنوز نمیدانیم او چه سالی به دنیا آمده و چه سالی از این جهان رفته است. در این پیوند هر سخنی که گفتهاند به قیاس گفتهاند.
در مقدمهیی که رافائیل حسینوف بر کتاب رباعیهای مهستی نوشته، سال تولد او را 1092 عیسایی گفته که برابر است با 471 خورشیدی.
تاریخ خاموشی مهستی به گونۀ دقیق روشن نیست؛ اما به گفتۀ رافائیل، او در اواخر سدۀ دوازدهم عیسایی از جهان چشم پوشیده است.
با دریغ همه سرودههای او به ما نرسیده است. آنچه از ارثیۀ ادبی او برجای مانده همان چهارگانیهای اوست با چند غزل و قطعه.
کتاب رباعیات مهستی که در برگیرندۀ 191 چهارگانی و 98 صفحه است به سال 1985 براساس نسخۀ خطی کتابخانۀ آکادمی علوم آذربایجان زیر نظر محمد آقا سلطانزاده، نشر شده است.
او در چهارگانیسرایی پس از خیام در روزگار خود نیز شهرت گستردهیی داشت و امروز نیز شهرت او وابسته به همان چهارگانی یا رباعیهای اوست.
از همان روزگار نوجوانی در فلکخوانیهای آوازخوان پرآوزۀ همولایتیام زندهیاد درمحمد کشمی، که فلک را به زیبای خاصی میخواند، این چهارگانیها را میشنیدم و ذهنم از یک لذت ناشناخته پر میشد.
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
در حجرۀ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه برنجیر نگه نتوان داشت
(مهستی گنجوی، رباعیات، ص17)
این چهارگانی یا رباعی را که میشندیم دختر جوان و زیبایی را میدیدم با پیرهن گلدار که سر از کلکینجۀ خانه بیرون کرده، زلفان سیاهش حلقه حلقه فروافتاده و به بیرون نگاه میکند. مانند پرندهیی تازه جوانی که میخواهد از قفس پرواز کند؛ اما هراسی او را نمیگذارد که پر بگشاید.
گاهی هم دختری را میدیدم که دروازۀ حویلی را «نیملَنگ» باز کرده و با هراس دلپذیری به کوچه نگاه میکند و تا چشمت به او میافتد با شتاب خود را پس میکشد. تو نمیتوانی درنگ کنی، چند گام به پیش بر میداری و بعد با بهانهیی چشم بر میگردانی تا باشد بار دیگر او را ببینی، گاهی میبینی که او هنوز نگاه به کوچه دارد و گاهی هم چنین نمیشود.
از این پندارهای نوجوانی که بگذریم، این چهارگانی مهستی فریاد و اعتراض زن وامانده در بند است. زنی که میخواهد در متن جامعه باشد، میخواهد در جامعه نفس بکشد، نه در پشت پجرههای بسته، نه در پشت دیوارهای انزوا.
سرودن چنین شعری در آن روزگار خود گذشتن از همه خطهای قرمز و سنگشدۀ اجتماعی بود که چنان مبارزی حریف را به آوردگاه فرامیخواند. حتا در آن روزگار شعر سرودن و آنهم شعر عشقانهسرودن برای زنان خود تابویی بود.
چهارگانی دیگری را که هر بار میشندم، تمام مزۀ زیبایی عاشقانهاش را در مصراع چهارم حس میکردم.
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی
خواهی که به نزد ما تو بیترس آیی
گه چشم ترم به آستین خشک کنی
گه بر لب خشک من لب تر سایی
(همان، ص 95)
نمیدانم در آن سالهای دور درمحمد کشمی اینن چهارگانیها را از کجا آموخته بود تا فلک خوانی میکرد این چهارگیها را همرا با چهارگانیهای مردمی میخواند و به گفتۀ مردم دل شنوندهگاش را او میکرد.
این چهارگانی دیگر را هر بار که با صدای زندهیاد درمحمد کشمی با غیجک، آن ساز وطنی میشنیدم، دلم به گونۀ عجیبی فشرده میشد. گویی در صدای او، صدای کاروانی را که از کعبۀ دل میآمد میشنیدم.
اشکم ز دو دیده متصل میآید
از بهر تو ای مهر گسل میآید
زنهار بدار حرمت اشک مرا
کاین قافله از کعبۀ دل می
(هان، ص44)
من در آن روزگار نمیفهمیدم که این چهارگانیهای خیالانگیز از کیست. هنوز میاندیشم که این چهار گانیهای مهستی از سدۀ ششم از گنجه چگونه به دهکدههای مارسیده بود، در حالی نه نامی از مهستی در میان بود و نه هم کتاب او.
میخواهم بگویم: شعر اگر شعر باشد و اگر در ذهن و روان مردم جای گیرد، بیهیچ هیاهویی پیش از نام شاعر خود را به دوردستترین دهکدهها میرساند. سدهها را پشت سر میگذارد و در حافظۀ مردم به جاودانهگی میرسد. اگر شعر نبود، هیاهوی شاعر که هزار رنگ داشته باشد، ره به جایی نمیبرد. شاعرانی با شعرهای خود زندهاند و شماری هم با باهیاهوی خود. چون بادهای هیاهو فرو مینشیند، دیگر نه شعری است و نه نامی!
مهستی همانگونه که به شاعری شهرت و آوازۀ بلندی داشت، در زیبایی خود نیز بلند آوزه بوده، آن گونه که خود میگوید:
من مهستیام بر صف خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق
ای پور خطیب گنجه از بهر خدا
مگذار بسوزم چنین از درد فراق
(همان، ص57)
بر بنیادگفتههای تذکرهنگاران، این پورخطیب، تاجالدین احمد نام داشت و فرزند خطیب گنجه بود. پور خطیب و پدرش نیز شاعر بودند. او عاشق مهستی بود و مهستی نیز عاشق او که سرنجام با هم ازدواج کردند.
مهستی در چهارگانیهایش از عشق خود نسبت به پور خطیب بار بار یاد کرده است. گویی گونهیی مناظرۀ شاعرانه در میان آن دو وجود داشته که این امر در شهرت پور خطیب در شعر و شاعری تاثیرگذاری مهمی داشته است.
ای پور خطیب گنجه پندی بپذیر
بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر
از طاعت و معصیت خدا مستغنیست
باری تو مراد خود ز عالم گیر
(همان، ص51)
پور خطیب، قرزند خطیب گنجه است. در یک خانوادۀ مذهبی بزرگ شده، شاید با شیوۀ زندهگی مهستی نمیتوانست زیاد موافق باشد. شاید هم خانواده خطیب گنجه با چگونهی شاعری مهستی و پیوند او با خانواده سر سازگاری نداشته.
این که مسهی خطاب به پور خطیب میگوید که بر تخت طرب بنشینن و مراد از عالمگیر در حقیقت میخواهد او را به لذت زندهگی و کام گرفتن از زندهگی و در شادکامی زندهگی کردن، فراخواند.
در این چهارگانی دیگر، مهستی در خانۀ پور خطیب همه چیز دارد؛ اما آن چیزی را که میخواهد ندارد. شاید آن گونه که میخواهد نمیتواند با آزادی و بیرون از تعارفها و سنتهای سختگیرانه خانوادهگی، عاشقانه زندهگی کند.
در خانۀ تو آنچه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گویی هه چیز دارم از مال و منال
آری همه هست آنچه میباید نیست
(همان،ص 15)
به گفتۀ رافایل حسینوف، مهستی به بلخ، مرو و شهرهای دیگری سفرهایی داشته است. او در این زمان شاعری پر آوازهیی بوده که سلطان سنجر او را چنان مهمانی به دربار خود فرا میخواند.
شبلی نعمانی در شعرالعجم روایتی از مهستی در دربار سنجر دارد. « مهستی در بدیههسرایی و بذلهگویی ید طولایی داشت و او ابتدا در مجالس شعر سنجر حضور پیدا میکرد. یک وقت مجلس سروری بود که مهستی هم در آن حضور داشت. او برای مهمی از مجلس بیرون رفت و دید برف میبارد وقتی که برگشت سنجر از او از چگونهگی هوا پرسید. فیالبدیهه این چهارگانی را خواند:
شاها فلکت، اسپ سعادت زین کرد
از جملۀ خسروان ترا تحسین کرد
تا در حرکت سمند زرین نعلت
بر گِل ننهند پای زمین سیمین کرد
(همان، ص 28)
چهارگانی مورد پسند سلطان واقع شد و از آن وقت او جزو شعرای دربار قرار گرفت.»
(شعرالعجم، نعمانی، پروفیسور شبلی، ص 163)
شیخ عطار در «الهینامه» حکایتی دارد از مهستی در دربار سلطان سنجر. چند بیت از این حکایت.
مهستیِ دبیر آن پاک جوهر
مقرَّب بود پیش تخت سنجر
اگر چه روی او بودی نه چون ماه
و لیکن داشت پیوندی بدو شاه
[ شبی در مرعزار رادکان بود
به پیش سنجر خسرو نشان بود]
چو شب بگذشت پاسی، شاه سنجر
برای خواب آمد سوی بستر
مهستی نیز رفت از خدمت شاه
به سوی خیمۀ خاص خود آنگاه
(الهینامه، عطار نیشابوری، ص 296)
شیخ عطار از او به نام مهستی پاک جوهر یاد میکند. اگر چنین روایتهایی را بپذیریم، مهستی تنها مهمان چند روزهیی در دربار سنجر نبوده، بلکه چنان شاعر و دبیر دربار زمانی آن جا زیسته است.
از پارهیی چهارگانیهای مهستی بر میآید که او سفرهایی گاهی به دلخواه و گاهی هم با دل ناخواسته به شهرهای دیگر داشته است.
در غربت اگرچه بخت همره نبود
باری دشمن ز حالم آگه نبود
دانی که چرا گزیدهام رنج سفر
تا ماتم شیر پیش روبه نبود
(همن، ص 40)
از این چهارگانی بر میآید که مهستی سفر دور و درازی از گنجه دشته است که از درد غربت مینالد. شاید ناگزیر از آن بوده است تا پای بر رکاب سفر بگذارد. با این حال خوشحال است که دشمن دیگر به او دسترسی ندارد.
هرچند بخش بیشتر زندهگی او در گنجه گذشته و بیشتر شعرهایش را همان جا سروده با این حال چنین بر میآید در گنجه با دشواریهایی روبهرو بوده و آن گونه که میخواسته زندهگی به کمش نبوده است.
روایتهایی وجود دارد که شاه گنجه با او نگاه دشمنکامی داشته و افزون بر آن، به سبب سرودههای عاشقانه و هنجار شکنانهاش بخشی از مردم، زاهدان خشکمغز روزگار و حتا خانوادۀ خطیب گنجه، نسبت به او نظر نیکی نداشتند.
آمده است که باری و حتا گاهی هم گفته شده است که دو بار پادشاه او را به زندان انداخت. در این چهارگانی صدای او ر از زندان میشنویم.
شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
بر یاد سماع و چنگ و چاکر گیرند
دست چو منی که پایبند طرب است
در چرم نگیرند که در زر گیرند
(همان، ص 37)
در چرمگرفتن یعنی بستن دست با تسمۀ چرمین. او میگوید که دست من دست طرب است نباید چنین دستی را تسمۀ چرمین بست که کنایه از در بند بودن است.
این دست طرب شاید اشاره به آن است که او موسیقی نیکو میدانست و ساز چنگ و عود را استادانه مینواخت. این دست طرب میتواند اشاره به این امر باشد که این دست عاشقانهترین شعرها را مینویسد. پس چنین دستی را با در زر گرفت، نه آن که آن را با زنجیر و تسمۀ چرمین بست.
شابدبه دربار شاه گنجه رفت و آمدی داشته و بعد خواسته است که فاصله گیرد و نمیخواهد دیگر ثناگوی شاه باشد.
شاها ز منت حمد ثنا بس باشد
وز پیرزنی ترا دعا بس باشد
گر گاو نیم نه شاخ در خورد من است
ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد
(همان، ص31)
این که میگوید من سزاوار شاخ نیستم، اشاره به برخورد شاه نسبت به خود دارد. با زبان کنایه به شاه میگوید مرا به شاخ مزن. یعنی مرا شکجه مکن!
در چهارگانی دیگری نیز به سرگردانیهای خود و سفرهای خود اشاره دارد.
ایام بر آن است که تا بتواند
یک روز مرا به کام دل ننشاند
عهدی دارد فلک که تا گِرد جهان
خود میگردد، مرا همیگرداند
(همان، ص 36)
تا از تف آب چرخ افراشتهاند
غم در دل من چو آتش انباشتهاند
سرگشته چو باد میدوم در عالم
تا خاک من از چه جای برداشتهاند
(همان، ص 34)
در پیوند به دیدار مهستی با عمرخیام که همروزگار او بوده روایتهایی نیز وجود دارد که او با عمر خیام دیدارهایی داشته است. اگر بپذیریم، باید چنین دیدارهایی زمانی رخ داده باشد که او در دربار سلطان سنجر در مرو بهسر میبرد یا هم در سفری در نیشابور.
با یک مقایسه در میان چهارگانیهای مهستی و عمر خیام در مییابیم که چهارگانیهای این دو شاعر، چه از نظر زبان و چه از نظر نگرش به هستی و زندهگی همگونیهای زیادی دارند.
این همگونیها گاهی چنان برجسته و چشمگیر است که میاندیشی، هردو شاعر در تفاهم با هم خواستهاند تا چنین اندیشههایی را با استفاده از قالب چهارگانی در شعر پارسیدری و در میان مردم گسترش دهند.
هنگام صبوح اگر بت حور سرشت
پر می قدحی به من دهد بر لب کشت
هر چند که این سخن بر من باشد زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت
(همن، ص 6)
در فصل بهار اگر بت حور سرشت
یک ساغر میدهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه ای باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
(رباعیات حکیم عمر خیام، ص 35)
وقتی این دو چهارگانی را از نظر موضوع، زبان و نگاهی برخاسته از فلسفۀ لذتجویی یا هیدونیسم، با هم مقایسه کنیم، نمیتوانیم بگوییم که شاعر پیشگام، کدام یک بوده است، عمر خیام ی مهستی گنجوی. جز آن که شهرت خیام ما را بر آن انگیزد که بگوییم، مهستی به دنبال خیام گام برداشته است.
خوشباشی، خوش و شادکام زیستن یکی از اندیشههای پایهیی عمر خیام در چهارگانیهای اوست. یک چنین اندیشههایی در چهارگانیهای مهستی بسیار چشمگیر است. ای هم نمونههایی از مهستی.
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زیر نگین خواهد بود
خوش باش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود
(همان،ص 23)
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمنروی مجوی
جز بادۀ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرینبوی مبوی
(همان،ص 91)
آن گونه که در این رباعی میبیم مهستی در ربعیهای به گونۀ چشمگیری از صنعت جناس را به میگیرد.
در آتش دل پریر بودم به نهفت
دی باد سبا خوش سخنی با من گفت
کامروز هر آن که آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره میباید خفت
(همان، ص 16)
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر رونق عطاران برد
وان نرگس مست خون هشیاران ریخت
(همان، ص3)
ایام چو آتشکده از سینۀ ماست
عالم کهن از وجود دیرینۀ ماست
اینک به مثل چو کوزهیی آبخوریم
از خاک برادران پیسینۀ ماست
(همان، ص 9)
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذار ای ساقی
خاک است جهان صوت بر آر ای مطرب
باد است نفس باده بیار ای ساقی
(همان، ص 89)
مهستی در بخشی از چهارگانیهای خود به توصیف صمیمانه و عاشقانۀ پیشهوران و کسبهکاران پرداخته است. در پارسیدری، این گونه شعر را به نام «شهرآشوب» یاد میکنند که در وزن چهارگانی سروده میشود.
شهر آشوب در بُعد دیگر خویش، زبان طعنهآمیز و هجو گونه دارد. سیروس شمیسا آن را از فروع هجو میداند، چنان که گفته است: «شهر آشوب از فروع هجو است که به نظر ما ژرفساخت بسیاری از انواع و زیرانوع ادبی از قبیل طنز و کمیدی است. شهرآشوب شعری است که در هجو یک شهر و نکوهش مردم آن باشد.»
(انوع ادبی، شمیسا، دکتر سیروس، ص 242)
داکتر شمیسا، مسعود سعد سلمان (438-515) را نخستین شاعری میداند که شهرآشوب سروده است. این که او نخستین شاعر است یا مهستی باز هم به درستی نمیدانیم. برای آن که مسعود سعد سلمان نیز از شمار شاعرانی است که در نیمۀ دوم سدۀ پنجم و اوایل سدۀ ششم هجری زیسته و همروزگار مهستی است.
شهرآشوبهای که مسعود سعد سلمان سروده به 92 پارچه میرسد که هیچ شهر و مردمی در این سرودهها هجو نشدهاند؛ بلکه همهگان توصیف ردههای گوناگونی اجتماعی است. این سرودهها در وزن چهارگانی سروده نشدهاند؛ بلکه بیشتر مقطعاتیاند در وزنهای گوناگون.
این هم چند نمونه از شهرآشوبهای مسعود سعد سلمان.
مه سنگین دلی ای مهر دلجوی
بت شیرینلبی ای یار زرگر
بدیدم زرگری شیرین نهادی
از آن کردم رخان خویش چون زر
مگر روزی رخان چون زر من
نهی جانا به سیمین عارضت بر
(دیوان مسعود سعد سلمان، ص640)
گاهی هم شهرآشوبهی مسعود سعد سلمان، با طنز میآمیزد که تاثیرگذاری آن را بیشتر میسازد.
ز روی خواهش گفتم بدان نگار که من
ز شادمانی درویشم ای بت دلبر
مرا نصیب زکواة لبان یاقوتین
بده که نیست ز من هیچکس بدان حقتر
جواب داد که من فقه خواندهام، دانم
ز فقه واجب ناید زکواة بر گوهر
( همن، ص640)
ای منجمنگاه نجمجبین
راستحکم و درست تقدیری
گر زشرمت هنوز برنامد
آفتاب سپهر شبگیری
حکم تو راست آید از تو بتا
طالع از روی خویشتن گیری
(همان، ص 652)
در شهرآشوب دیگری سعود سعد سلمان، نگران یار چاهکن خویش است که نباید خورشید را در چاه پنهان کند.
زمین مبُر بسیار و مَکَن ازین پس چاه
که چاه کندن ناید ز روی خوب سپید
بدان سبب که تو خورشیدی و روا نبود
که روز روشن در زیر گِل رود خورشد
(همان، ص 638)
شهرآشوب در سرودههای مهستی همه در وزن چهارگانیاند. این که در شعرهای گمشدۀ او چنین شعری در وزنهای دیگر بوده باشد یا نه، مسألهیی است که نمیتوان چیزی گفت.
قصاب منی و در غمت میجوشم
تا کارد به استخوان رسد میکوشم
رسمیست ترا که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم
(رباعیات، ص 64)
مثلی در میان مرد وجود دارد که میگوید: کارد به استخوان رسیده است که نهایت صبر و شکیبایی را نشان میدهد. چون کارد به استخوان میرسد، دیکر آن کس صبر خود را از دست میدهد و دست به اقدامی میزند.
چون دلبر من به نزد فصاد نشست
فصادِ سبکدست، سبک دستش بست
چون تیزی نیش در رگاش پیوست
از کان بلُور شاخ مرجان بر جست
(همان، ص4)
یک شیوۀ طبابت قدیم در این چهارگانی بیان شده است. مردمان در گذشتهها از اندام خود خون کشی میکردند و میپنداشتند با این کار از بسیاری بیماریها پیشگیری میکنند. کان بلُور استعارهیی برای دست معشوق و شاخ مرجان استعارهیی برای جهیدن خون از رگ دست او.
فصاد، همان کسی میگوید که رگ مردمان را نشتر میزد و خون کشی میکرد، یعنی رگزن.
سهمی که مرا دلبر خباز دهد
نه از سر کینه کز سر ناز دهد
در چنگ غمش بماندهام همچو خمیر
ترسم که به دست آتشم باز دهد
(همان، ص42)
زیبا بت کفشگر، چون کفش آراید
هر لحظه لب لعل بر آن میساید
کفشی که ز لعل شکرش آراید
تاج سر خورشید فلک را شاید
(همان، ص43)
هر کارد که از کشتۀ خود بر گیرد
وندر لب و دندان چو شکر گیرد
گر باز نهد بر گلوی کشتۀ خود
از ذوق لبش زندهگی از سر گیرد
(همان، ص 29)
آن یار کله دوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد
هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمین زِه زرین دوزد
(همان، ص30)
موزن پسری تازهتر از لالۀ مرو
رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازۀ قامت خوشش چون برخاست
در حال به باغ در نماز آمد سرو
(همان، ص30)
توصیفی است از مؤذن جوانی که چون آوزۀ «قامت» او، یعنی صدای آذان او بلند میشود، حتا سرو هم به نماز میایستد و به رکوع میرود.
مفهوم دیگر این است که وقتی آوازۀ رسایی قامت او به سرو میرسد، سرو در برابر رسایی قامت او به نشانۀ تسلیم خم میشود. یعنی قامت یار رساتر از قامت سرو است.
صحاف پسر که شهرۀ آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
از سوزن مژگان بکند شیرازه
هر سینه که از غم دلش اوراق است
(همان، ص 9)
آن کودک نعلبند داس اندر دست
چون نعل به اسپ بست از پای نشست
زین نادرهتر که دید در عالم بست
بدری به سم اسپ هلالی بربست
(همان، ص 12)
«بدر» همان ماه کامل است و این جا استعاره شده برای روی زیبای جوان نعلبند. «هلال» استعارهیی است برای نعل است.
شهری زن و مرد در رخت مینگرند
وز سوز غم عشق تو جان در خطراند
هر جامه که سالی پدرت بفروشد
از دست تو عاشقان به روزی بدرند
(همان، ص 36)
سروده شده برای پسر جوانی که پدرش پیشۀ جامه فروشی داشته است؛ اما پسر این جامه فروش آنقدر زیباست که مردمان در غم عشق او همه روزه جامه بر تن میدرند.
چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمۀ نوش تو رسد
گویی زِهش از حدیث من تافتهاند
زیرا که به حیله به گوش تو رسد
(همان، ص 31)
نکته خیلی مهم در پیوند به شهرآشوبهای مهستی این است که او چنان صمیمانه و عاشقانه میسراید که میپنداری شاعر خود سالها چنان پیشهوری با مردمان زسته است.
گویی تجربۀ مستقیم خود را بیان میکند که بدون تردید چنین نیست؛ اما ین امر نشان میدهد که او چقدر با جامعه، ردههای گوناگون اجتماعی، اهل حرفههای گوناگون آشنا بود و نسبت به آنان حس و شناخت ژرفی داشته است.
عشقانههای مهستی، همه با حس زنانه، عواطفههای زنانه، نیازهای درونی زن و نگاه زن به زندهگی و هستی سروده شده است.
تغزل عاشقانۀ او تغزل مردانه نیست، بلکه هربار با چهرۀ جوانی یا نوجوانی روبهرو میشویم و زیبایی مرد را در آیینۀ چهارگانیهای او میبینیم. زلف و کاکلی هم که در عاشقانههای و آمده است، زلف و کاکل مردانه است.
زلف و رخ خود به هم برابر کردی
امروز خرابات منور کردی
شاد آمدی ای خسرو خوبان جهان
ای که شرف بر خور و خاور کردی
(همان، ص 85)
او در عاشقانههای خود از جایگاه یک زن میسراید نه از جایگاه مرد.
خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت
خورشید خطی به بندهگیش میداد
کاغذ مگرش نبود بر ماه نشت
(همان، ص 6)
همین موضع را در چهارگانی دیگری این گونه بیان میکند.
افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمده و لاله به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لعل لب تو زنگار گرفت
(همان، ص 9)
سودازدهای جمال تو باز آمد
تشنه شدهای وصال تو باز آمد
نو کن قفس و دانۀ لفظی تو بپاش
کان مرغ شکستهبال تو باز آمد
(همان، ص 33)
این جا مهستی ضمیر تو را برای خود به کار برده است.
در دهر مرا جز تو دلافروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز میاد
وان شب که مرا تو در کناری یارب
تا صبح قیامت نشود، روز مباد
(همان، ص 22)
بر خیز و بیاکه حجره پرداختهام
وز بهر تو پردۀ خوش انداختهام
با من به شرابی و کبابی در ساز
کین هر دو ز دیده و زدل ساختهام
(همان، ص 60)
حجره پرداختن و پرده انداختن، همان خلوتگاه عشق برای یار. و در حالی چنین میگوید که عشق برای زنان در روزگار مهستی برابر با مرگ است. یعنی زن حق عاشق شدن را ندارد. چیزی که هنوز به گونهیی در کشورهایی با سنتهای سنگشده، مانند افغانستان وجود دارد.
معشوقه لطیف و چست و بازاری به
عاشق همه با ناله و با زاری به
گفتا که دلت ببردهام باز ببر
گفتم که تو بردهای تو باز آری به
(همان،ص 18)
شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
وز جام بلا چگونه می زهر چشند
ار راز نهان کنند غمشان بکشد
ور فاش کنند مردمانش بکشند
(همن، ص 38)
دریافتم آخر ز قضا را به شبش
صد بوسه زدم بر لب همچون رطبش
او خواست که دشنام دهد حالی من
دشنام به بوسه در شکستم به لبش
(هم، ص 53)
ناگزیر تن به تقدیر میدهد و این همه ر وبسته به قضا میداند.
آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
آن بود نصیب ما ز دیوانقضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند
(همان، ص 22)
گاهی هم در عاشقانههای او گونهیی از عشق عارفانه را میبینم. عشقی که انسان را از بندهای خودی رهایی میدهد و به آزادی و حقیقت عشق میرساند.
در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت
اندر رۀ خود شکل خود، خود دیدم
از خود چو برون شدم رهم آسان گشت
(همان، ص 18)
در برابر زاهدان سالوس و زهدی که دام نیرگ است، خاموش نمیماند و به ستزه بر میخیزد.
در دل همه شِرک، روی بر خاک چه سود
زهری که به جان رسید، تریاک چه سود
خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید، جامۀ پاک چه سود
(همان، ص42)
جامۀ پاک مفهوم دیگری نیز دارد. توصیفی است از منافقان روزگار که در ظاهر جلوههایی دارند از پاکی و ایمانداری؛ اما درونشان پر است از تاریکی دورویی و منافقت.
مولانا، چنین افرادی را ستیزهرویانی میداند که حتا با خدا در ستیزهاند.
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نی نیاز
رودکی سمرقندی شاعر سدۀ سوم و چهارم یک چنین موضوعی را این گونه بیان کرده است.
روی به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز
ایزد ما وسوسۀ عاشقی
از تو پذیرد نپذیرد نماز
( دیوان رودکی سمرقندی، ص 92)
این شعرها در روزگاری که زهد و ریا با هم آمیخته، به زبان دیگر ریاکاری جامۀ زهد بر تن کرده است، خود مقابلۀ شاعر است در برابر همه آنانی که زیر نام زهد در تلاش رسیدن به آرمانهای نفسانی خوداند.
در میکده پیش بت تحیات خوش است
با ساغر یک منی مناجات خوش است
تسبح و مصلای ریایی خوش نیست
زنار مغانه در خرابات خوش است
(همان، ص7)
قلاش و قلدری و عاشق بودن
در مجمع رندان موافق بودن
انگشتنمای خلق و خالق بودن
به زان که به خرقۀ منافق بودن
(همان، ص 70)
همانگونه که در نمونههای بالا دیدیم مهستی به کاربرد مثلهای عامیانه و کنایههای عامیانه علاقۀ زیادی دارد. ین هم یکی دو نمونۀ دیگر.
آب ارچه نمیرود به جویم با تو
جز در ره مردی نپویم با تو
گفتی که چه کردهای نگویی با من
آن چیست که نکردهای چه گویم با تو
(همان، ص 77)
مردم میگویند که آب من با آب او در یک جوی نمیرود. یا آب آن دو نفر در یک جوی جاری نمیشود. اوج دشمنی را بیان میکند. وقتی کسی میگوید که آب من با آب او به یک جوی نمیرود به این مفهوم است او آماده به هیچگوه آشتی و سازگاری نیست. با این وجود مهستی نیخواهد پیوند خود با یار را از میان بردارد.
آتش بوزید و جامۀ شوم بسوخت
وز شومی شوم نیمۀ روم بسوخت
بر پای بد که شمع را بنشانم
آتش ز سر شمع همه موم بسوخت
(همان، ص2)
در میان مردم این مثل وجود دارد که میگویند: از شومی یک شوم، سوخته شهر روم. شوم، نامبارک، نافرخنده، ناخجسته، بدبخت و نامیمون و نحس را گویند. شوم پاچُک، شومآواز به آن کسانی میگویند که همیشه سبب درد سر میشوند یا هم خبرهای ناخوشی را میرساننند.
وقتی کسی با سیمای گرفته بدرفتاری و بهانهگیری میکند مردم میگویند: ترا چه شومی گرفت است.
انسان شوم، یعنی کسی بدبختی میآورد. در این شعر در مصراع نخستین «شوم» جایگاه اسم را دارد. یعنی زمانی که اتشی در جامۀ شومی بیفتد، آن آتش آنقدر شعلهور و بزرگ میشود که یک شهر را میسوزاند.
شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است این گویند زنان
در پهلوی زن تیر به از پیر بود
(همان، ص40)
سعدی این مثل را در حکایتی در باب ششم گلستان چنین آورده است، «گفت:من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابلۀ خویش که گفت: زن جوان را اگر تیر در پهلو نشیند به که پیری!»
(کلیات سعدی، ص152)
دلیل این امر را سعدی در این بیت این گونه بیان میکند.
زن کز بر مرد بیرضا خزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا خیزد
( همان، ص 152)
مهستی با موسیقی آشنایی داشته چنگ و عود را به استادی میسروده و به همین گونه در بازی شطرنج نیز استعدای بلندی داشته است. در پارهیی از چهارگانیهایش چنین چیزهایی بازتاب دارد.
بازار دلم با سر سودات خوش است
شطرنج غمم با رخ زیبات خوش است
دایم داری تو مرا در خانۀ مات
ای جان و جهان مگر که با مات خوش است
( هان، ص 7)
در این چهارگانی واژۀ «مات»به گونۀ تجنیس به کار رفته است. او گویی پیوسته از معشوق مات میشده یا شکست میخورده و مفهوم دیگر این که معشوق خوش دارد تا همیشه با بشد.
در پارهیی از چهارگانیهای مهستی گاهی باد، خاک، آب و آتش و چهار روز و چهار گونه گل در کنار هم به تکرار آمدهاند.
باد، خاک، آب و آتش، هنوز در آن روزگار چنان عناصر اولیه پنداشته میشدند که نه تنها مزاح و طبیعت انسان را بر بنیاد ترکب آنان میسنجیدند؛ بلکه طبیعت را نیز برساخته از آنان میدانستند.
بگذشت پریر باد بر لاله و ور
دی خاک چمن سنبل تر بار آورد
امروز خور آب شادمانی زیراک
فردات همی آتش غم باید خورد
(همان، ص 29)
آتش چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت
(همان، ص 3)
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدۀ بوسه دی دلم کردی شاد
گر زانچه پریر گفتهای ناری یاد
باری سخنان دینه یادت باد
(هان ص 25)
«پریر» در گفتار مردم در بدخشان و تخار، دو روز پیش را گویند و «پیشپریر» یک روز پیش از پریر را گویند. «دینه» به مفهوم دیروز که هنوز در گفتار مردم بدخشان و تخار وجود دارد.
بگذشت پریر باد بر لاله و ورد
دی خاک چمن سنبل تر بار آورد
امروز خور آب شادمانی زیراک
فردات همی آتش غم باید خورد
(همان، ص 29)
در آتش پریر بودم به نهفت
در باد صبا خوش سخنی با من گفت
کامروز هر آن که آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره میباید خفت
(همان، ص 16)
در این چهارگانیها نیز، همان اندیشۀخیامی را میبینم. هستی انسان را با مفهوم زمان میسنجد. پریر، دی، امروز و فردا واحدهای شناخت زمان است.
ب تکرار این واحدها از گذشت زمان میگوید. زمان که میگذرد، هستی انسان نیز میگذرد. برای آن که انسان نمیتواند هستی خود را به گذشته بر گرداند. گویی با گذشت زمان هستی انسان نیز میگذرد.
هستی انسان وابسته به همین روزی است که در اختیار دارد. از فردا یعنی آینده چیزی نمیداند و نمیتواند بدون گذشت زمان خود را به آینده برساند.
چنین است که خیام و مهستی مفهوم زندهگی را در همان زمانی در مییابند که در اختیار دارند. یعنی زمان حال، امروز.
وقتی از آینده چیزی نمیدانیم و نه هم گذشته در اختیار ماست، پس باید در همین لحظههایی که در آن نفس میکشیم به زندهگی بیندیشم و از آن لذت ببریم. چون میدانیم که گذشت زمان در اختیار مانیست. میشود گفت: این زمان است که ما را در ختیار خود دارد.
چنین شاعرانی در حقیقت با زیستن در شادکامی و لذت بردن از زندهگی میخواهند از زمان انتقام گیرند.
چند سخن آخرین
اساس این نبشته را کتاب رباعیهای مهستی تشکیل میدهد. در این کتاب 191رباعی مهستی در 96 صفحه آمده است. ظاهراٌ بخشی از چهارگانیهای شاعر در این کتاب نیامده است. چون شماری از نویسندهگانی که در پیوند به شعر و زندهگی مهستی نوشتهاند، میگویند که رباعی های او کمابیش به 300 رباعی میرسد. این رباعیه میتوانند به گونهیی گوشههایی از زندهگی مهستی را بازتاب دهند.
در تاریخ ادبیات پارسی دری ما از یک نگاه، دو گونه شاعر داریم. نخست آنانی که نگاهی به گذشته دارند. زندهگی و هستی را از چشمانداز شاعران گذشته میبینند و چای پای آنان گام میگذارند و به تکرار سخنان و شیوه شاعری آنان میپردازند. نتیجه هم همین است که چنین شاعرانی نمیتوانند همگام با کاروان زمان سدهها را پشتسر گذارند. چنین است که از یادها میروند. برای آن که برای آیندهگان سخنی از خود ندارند.
دو دیگر شاعرانی داریم که جهان و هستی را از روزنۀ اندیشهها، عشق و عاطفههای خود نگاه میکنند. زبان، حس و اندیشۀ خود را دارند و در نهایت سخنان خود را.
شاعری که به روزگار ما رسیده است یک دلیلش هم میتواند همین باشد که به آینده نگاه کرده و با زبان خود با ما سخن گفته است.
مهستی از همین گروه دوم است. او حس، زبان و نگاه خود را دارد. تصویرهای در شعرهای او با حس زنانه نسبت به هستی و زندهگی شکل میگیرند. حس و عطفۀ دیگران را به عاریت نمیگیرد.
اگر اندیشهها و زبان او در پارهیی از چهارگانیهایش با نگاه و اندیشههای عمر خیام همسویی و همگونی نشان میدهد، خود موضوع بحث برانگیزی است که آیا برخاسته از تاثیرپذیری از خیام است، یا هم همگونیهای در نگاه و اندیشه، زبان هردو شاعر را به هم نزدیک ساخته است.
هرچند از نظر پالودهگی، تاثیرگذاری و روانی زبان رباعیهای مهستی به پایۀ رباعیهای خیام نمیرسد؛ اما همان گونه که گفتهاند مهستی پس از خیام شاعر تونایی در چهارگانیسرایی است. فکر نمیشود که خواسته باشد تا شیوۀ خیام را در سرودههای خود تقلید کند.
مهستی به مانند خیام با زاهد، مفتی، ملا و آنانی که از دین و آیین وسیلهبرای ارتزاق خود ساختهاند، بیزار است، هر دو در کوزهشکستهیی هستی رفتهگان را میبنند. از زهد ریایی سخت بیزار اند. در حسرت گذشته و قید آینده نیستند.
نمیتوانند زمان را متوقف سازند و مرگ را چنان سرنوشتی میپذیرند و چنین است که میخواهد از همه چیزی که در اختیار دارند لذت ببرد.
مهستی نخستین شاعرزنی است از زیبایی خود و زنانهگی خود سخن میگوید. از عشق زنانۀ خود سخن میگوید. از زیبایی مرد سخن میگوید. از این نگاه صدای یگانه و رسای در سدۀ ششم و سدههای بعدی است.
زندهگی را از چشمانداز یک زن میبیند و به تنهایی در برابر سنتهای سگشدۀ اجتماعی و سنتهای ناگوار یک جامعۀ مردسالار ایستد.
او شاعر زاداندشی است و صدای تاریخی همه زنان در بند کشیدۀ روزگار خود. صدایی که پس از سدههای دراز فروغ فرخزاد آن را شنید و با طرفیت برگتر و رسایی بیشتر حس و عاطفۀ زن را از بندهای کهن رها کرد و بدینگونه شعر زن را با عاطفه، عشق و نیازهای روانی زنان آمیخت.
شعر زن به این مفهوم با مهستی آغاز میشود. با شعرهای برجای مانده از مهستی هنوز نمیتوان ژرفای ظرفیت شاعرانۀ را دریافت. برای آن که پژوهشگران بر این باور اند که بخش بیشتر شعرهای او در جریان حادثههای روزگار از میان رفته است.
با این حال او با همین رباعی و چند قطعه شعر بر جای مانده، یکی از بالا نشینهای شعر پارسی دری است.
با این همه گونهیی سکوت در درازی تاریخ ادبیات نسبت به او وجود داشته است. شاید هم دلیل این امر به همان عاشقانه سراییهای زنانهاش برگردد.
وقتی شاعرزنی به شاگرد خباز، جوان نعلبند، صحاف، زرگر، کلاهدور، حمامی و … آن گونه عاشقانه و پرشور شعر میسراید و بعد این سرودهها بر زبان مردم جاری میشوند، بدون تردید داستانها و داستانکهایی را در پی دارد. داستانکهایی که چنان توفانی از غبار سیای راستین او را از نظر ما پنهان میکند.
از آن روزگار که بگذریم در همین روزگار ما دختران و زنانی که با عشق و عاطقههای زنانه شعر میسرایند یا آوز میخوانند، پیوسته آماج یک چنین داستانهای زنستیزانه و یک چنین روایتهای تاریک و ناروا شدهاند.
آرامگاه مهستی در شهر گنجه است. آن گونه که پیش از این گفته شد، سال خاموشی هنوز برای ما روشن نیست. در این بار به احتمال سخن گفته شده است که یکی از این احتمالات سال 1159عیسایی است. دولت آذربایجان به سال 1980 تندیس او را ساخت و این تندیس چنان نماد شعر و فرهنگ پارسی دری با قامت استوار و با شکوه همچنان 1159 ایستاده است.
در پایان باید از دوست دانشمند و ارجمند جناب فیاض بهرمان نجیمی سپاسگزاری کنم که پی دی ایف کتاب رباعیهای مهستی گنجوی را برایم فرستاد و زمینۀ این نبشته فراهم ساخت.
کابل/ دلو 1400
سرچشمهها
- مهستی گنجوی، رباعیات، باکو، 1985.
- شعرالعجم، نعمانی، پروفیسور شبلی، ج اول، ترجمۀ فخرداعی گیلانی، محمد تقی، دنیای کتاب، چاپ چهارم، 1386.
- الهینامه، عطار نیشابوری، مقدمه، تصحیح و تعلقات از شفیعی کدکنی، داکتر محمدرضا، انتشارات سخن، تهران، چاپ ششم، 1392.
- رباعیات حکیم عمر خیام، با مقدمۀ فروغی، محمد علی، نتشرات زوار، 1589.
- انوع ادبی، شمیسا، دکتر سیروس، چاپ نهم، تهرن، 1381.
- دیوان مسعود سعد سلمان، به تصحیح، یاسمیريال رشید، اانتشارات امیر کبیر، تهران، چاپ دوم، 1362.
- دیوان رودکی سمرقندی، نسحۀ سعید نفیسی، انتشارات نگاه، چاپ دوم، 1376.
- کلیات سعدی، نسخۀ ذکاً الملک، محد علی فروغی، نشر محمد، چاپ سوم، 1366.