شعر

به یاد آن یار سفر کرده ، بیرنگ کوهدامنی

 

 

از مراسم  خاک سپاری بیرنگ کوهدامنی بر می گشتم ، اندوه‌ناک و دل‌تنگ؛ مثل آن بود که پاره یی از هستی‌ام را  در شکر دره برجای گذاشته بودم . مثل آن بود که بیرنگ پاره یی از هستی مرا  با خود به خاک  برده بود. احساس می کردم که بخشی از هستی خود را ازدست داده ام .

سرم روی سینه ام فرود آمده بود. مانند حجمی ازغم .  ذهنم پر بود از چیزهای پراگنده یی از زما‌ن‌های پراگنده که تنها یاد های بیرنگ  آن  همه پراگنده گی‌ها را پیوند می زد.

تپه‌ها و دامنه‌ها پوشیده از برف بودند. آن سو‌تر از جایگاه که قرار بود برای بیرنگ خانۀ همیشه‌گی سازند، جویبار نه چندان بزرگی می‌گذشت.  یک لحظه حس کردم جویبار غم بزرگی دارد و آن را زمزمه می کند. حس کردم جویبار می خواهد چیزی بگوید ؛ اما ما زبانش را نمی فهمیم .

صدایی  شنیدم ، صدای گرفته و غم‌ناک که چنان برقی در آسمان ذهن من  دوید و مرا دو باره به جمع سوگواران بیرنگ  برد که در آن روز سرد زمستانی در میان کوه‌ستان‌های برف‌گیر شکر دره،  گردهم آمده بودند تا شاعر خود را به خاک بسپارند.

مسافر پس از سال‌ها آواره گی در چهار گوشۀ جهان، سرانجام به سر منزل خود رسیده بود. گویی از حنجرۀ یخ‌زدۀ شکردره  این سرود مولانا جلال الدین  محمد بلخی  به تلخی به گوش می رسید:

 

نگفتمت مرو آن جاکه آشنات منم

در این سراب فنا چشمۀ حیات منم

 

وگر به خشم روی صد هزار سال زمن

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

 

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای با صفات منم

 

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قوت پرواز و پر و پات منم

 

بیت های مولانا هم‌چنان در گوشم می پیچیدند که بار دیگر آن صدای گرفته و غمناک را شنیدم که می پرسید:

نمایندۀ وزارت اطلاعات و فرهنگ نیامده است؟

گفتم: نه نمی دانم!

مرد سرش را اندکی بلند کرد و نگاهایش بی صبرانه در میان مردم  دوید، شاید می خواست، نمایندۀ وزارت اطلاعات و فرهنگ را درمیان آن جماعت سوگوار بشناسد.

این باربی آن که به سوی من نگاه کند، گفت:

شورای مردم شکردره  منتظر پیام وزارت اطلاعات و فرهنگ هستند ، تا پس از مراسم به خاک سپاری، خوانده شود.

 

شاید مرد  مرا به اشتباه گرفته بود که نمایندۀ وزارت اطلاعات و فرهنگ هستم، شاید او نمی دانیست من چگونه می توانم نمایندۀ چنان وزارتی باشم که تا وزیر آن چنانی اش،  را  تیشه‌یی داده اند، جز درهم سکستن تندیس های بزرگ فارسی دری و درهم شکستن ستون های کاخ های بلند و پرشکوه سخن فارسی دری، کار دیگری ندارد.

 

نگاهان مرد هم‌چنان در میان مردم سرگردان بودند. من دیگر چیزی نگفتم ، شاید چیزی برای گفتن نداشتم؛  چشمان مرد بیهوده سرگردانی می کشیدند. شاید او نمی دانست که نام بیرنگ به مانند ده ها نام با شکوه دیگر در فهرست سیاه  استبداد دموکراسی افغانی! قرار دارد.

 

مراسم به خاک سپاری که پایان یافت چند تن به نماینده گی از عالمان دین و شورای مردم شکردره سخن‌رانی کردند. ولسوال شکردره نیز از سوگواری مردم شکردره سخنانی راند. به سیمای مردم که نگاه کردم  دریافتم که آن روز، شکردره به اندوه دره یی بدل شده بود. از جماعت شاعران، لطیف پدرام  یگانه شاعری بود که برسرگور بیرنگ سخنانی راند. او در سخنانی خود از جایگاه بلند بیرنگ در شعر معاصر پارسی دری به قدر دانی یاد کرد.

*

در روزگار جوانی که پیوسته به دنبال شعر سرگردان بودم، بیرنگ را در مجلۀ سخن شناختم. چند غزل او را هما‌ن‌جا خووانده بود؛ مثلاً :

سواره می رسم از جلگه های عطر افشان

ز آفتاب خبر دارم از ستاره نشان

 

یا: ای آسمان به جای تو من گریه می کنم

   بر خار خار خشک وطن گریه می کنم

 

این بیت هم از غزل دیگر او یادم مانده است:

 

در گلوی ما مکش آهنگ رزم

این صدا خواهد کشید فرزند مان

 

ده شست ۀ خورشیدی بود، همان سال‌های دشوار، روزی با شمار یاران به خانۀ بیرنگ رفتیم در شش‌درک کابل. من هنوز با بیرنگ اشنایی زیادی نداشتم.  نخستین کودک اش که گمانم حماسه نام داشت در گاز خوابیده بود.  اتاق ساده با الماری کوچکی از کتاب‌ها و یک میز کوچک در گوشۀ اتاق  برای نوشتن. یکی از دوستان که بیشتر با بیرنگ دوستی داشت؛ با اشاره به میز گفت: بیرنگ، آیا این همه دروغ های کلان را روی همین میز کوچک می نویسی!

همه خندیدند و بیرنگ بیشتر از دیگران. روز خوبی بود. از آن روزهای که همیشه آرزو می کنی که داشته باشی.

سال 2005 به دعوت مرکز ترجمۀ شعر به لندن رفته بودم. نمی دانم  مل چگونه آگاهی یافته بود که به دیدنم آمد. من پیش از آن با مل اشمایی نداشتم. بعد هم شب شعری برای من راه اندازی کرد. در نخستین دیدار از بیرنگ گفت و این که خسته است و کمتر می خواهد جایی برود و یا با کسی دیداری داشته باشد.

روز دیگر مل با بیرنگ به دیدنم آمدند، تا شب با هم بودیم؛ اما دیگر بیرنگ آن رنگ شوخی های پیشین را نداشت. در خود فرو رفته بود؛ خسته و افسرده. گزینۀ شعرهایش « من ناله می نویسم» را برایم داد.

وقتی مقدمه اش را خواندم دریافتم که او چقدر تنهاست، چقدر! چه نام گزیده بوده برای این گزینه  شعری اش که شاید آخرینش باشد: «من ناله می نویسم»، آری او در آن سال ها در لندن در آن شهر همیشه بیدار  ناله می نوشته است، شعر نمی سروده است، ناله می سروده است. یا شعرهایش هه ناله هایی بودند که کمتر به گوش ما می رسیده است.

ناله هایش در این گزینه چه درد ناک است با همه چیز درگیر است، در گفت و گو و گاهی در جنگ، با خود، با زنده‌گی ، با استبداد،  با دین ،  با آسمان ، با خدا و آفریده هایش در گیر است و همه را به آوردگاه مناظره فرا می خواند.

بیرنگ عزیز ! در دامنه تپه های برف پوش شکر دره آرام بخواب، من نامت را می بینم که پیوسته چنان ستاره یی در آسمان شعر و ادبیات پارسی دری می درخشد، پرنور باد این ستاره عشق و زیبایی!

 

 

 

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. پرتو نادری بجای این نوشتن فرزند ناخلف تانرا تربیه کنید
    نستوه که نام و نشان تانرا به گند زد.
    هر روز چرند و یاوه گویی میکند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا