فرهنگ و هنر

باز خوانی چند بیت از یک غزل ” بیدل “

jawed_farhad1

 

در عالمی که باخود ، رنگی نبود مارا

بودیم هر چه بودیم ، او وا نمود ما ”

انسان، پیش از حضورش در عالم هستی ، در نیستی مطلق به سر می برد ؛ اما این نیستی به نقل از” سارتر ” در واقع آن سوی سوی سکه ی هستی است که در تصور عینی ما به نام ” نیستی ” از آن تعبیر می شود، در حالی که ازنظر”سارتر” نفس مسأله تأکید ما بر مسأله ی ” نیستی ” همان تأکید بر مسأله ی هستی است .

” سارتر ” برای تبین بیشتر این نگره ی فلسفی در بحث ” هستی و نیستی ” می افزاید : ” مابه هر پدیده ای که هست ، می گوییم هستی. و نیستی هم به گونه ای هستی است ؛ اگر نیست ، پس چرا می گوییم “نیستی ” یعنی که هست .

سارتر می خواهد بگوید : چیزی که نیست ، بحث و تأکید در باره ی موجودیت آن مفهومی ندارد ؛ اما وقتی می گوییم نیستی نیست ، به گونه ای با تأکید در این تناقص نمایی لفظی ، به واقعیت نیستی به حیث پدیده ای که هست (و یا بوده و اکنون ، تصور نیستی از آن راداریم ) اعتراف می کنیم .

این نگره ی فلسفی ” سارتر ” با آن که می تواند ، بحث ها و تأملات فلسفی زیادی را در پی داشته باشد و با پرسش های بسیاری مواجه است ، می تواند سرآغازی باشد برای بحث ها و نقد و نگره های گسترده تر در حوزه ی فلسفی ؛اماچیزی که در اینجا می خواهم باتوجه به بیت نخست به آن استناد کنم ، آمدن انسان از نیستی مطلق به عالم ” هستی “است .

” رنگ ” واژه ی مورد کار برد بیدل است و به همین سان اصطلاحات ” رنگ و بی رنگی ” ” کمرنگی ” ، ” پریده رنگی ” و ترکیباتی مانند : ” عالم رنگ ” و” شکست رنگ ” (1) نمادهایی اند که باتوجه به قرائت فردی از متن شعرهای بیدل، می توان توجیهات و تأویلات گوناگونی از آن ارائه کرد .

در مصرع نخست بیت نخست ( در عالمی که باخود ، رنگی نبود مارا ) فرضیه ی من (2) از واژه ی ” رنگ “دراین جا مفهوم ” تعلق ” را می رساند که به نحوی وابستگی به خود است . باتوجه به همین قرینه ، بیدل می گوید : در عالمی که هیچ تعلقی به موجودیت یاهستی خود به عنوان آدم نداشتیم ( یعنی نشانی از تعلق بر ماهیت فردی ما وجود نداشت ) ” بودیم هر چه بودیم ، او وانمود نمود مارا “. او ضمیر اشاره به ” هستی مطلق ” (خداوند ج ) است که انسان را از عالم “بود” ( هرچه که بود ) به عالم ” وانمود” یا جلوه آورد و در واقع از نیستی به هستی اش آورد ؛ یعنی خلقش کرد .

بیدل در این بیت  با اشاره به فلسفه ی هستی انسان ، می خواهد به ارزش خلقت و رابطه ی خلق مخلوق توسط خالق بپردازد تا انسان به ارزش ماهوی فلسفه ی خلقت که در ید توانایی خالق است ، پی ببرد .

در بیت بعدی، او به شرح بیشتراین ارزش می پردازد :

” مر آت معنی ما ، چون سایه داشت زنگی

خورشید التفاتش ، از ما ز دود ما را “

“مر آت” یعنی آینه و منظور از” زنگ سایه ” سیاهیی است که از خود سایه در سطح چیزی شکل می بندد و در مفهوم بعید ، می تواند معنای ” زنگار ” برسطح آینه را برساند .

بیدل با اشاره به این مسأله، در بیت دوم مصراع نخست می گوید : با آن که آینه ی معنی ما ، مانند سایه زنگ ( سیاهی ) داشت ؛ اما خورشید التفات خداوندی چنان بر او تابید که مارا از ما زدود و این سیاهی در مارا روشن ساخت و در واقع ” آینه ی معنی ” ما را که زنگ فرا گرفته بود ، صیقل زد و زنگار معنی ما را پاک کرد .

در بیت سوم همین غزل می خوانیم :

” پرواز فطرت ما ، در دام بال می زد

آزاد کرد فضلش ، از هر قیود ما را “

بیدل ،اشاره ی قشنگی در مصرع نخست بیت سوم به” پرواز فطرت آدمی در دام بال ” دارد : پرواز فطرت بدون فضل خداوند، ” گیر ماندن در دام بال نفس ” است که برخی ها بدون تکیه براین فضل ، پرنده ای اند که در دام بال نفس بند می مانند و تصور می کنند که آزادند ؛ در حالی که فطرت شان در” دام بال” که اشاره به ” نفس اماره ” است ، قید است .

و سپس در مصرع دوم بیت سوم می گوید : فضل خدا به سراغش آمد و اورا ازهرقید- به ویژه از” دام بال نفس”- آزاد کرد .

دربیت بعدی این غزل می خوانیم که :

” اعداد ما تهی کرد ، چندان که صفر گشتیم

از خویش کاست اما ، برما فزود ما را “

از دید بیدل ، صفر ها به تنهایی و بدون داشتن عدد دیگر در کنار خود ، علامت بی مفهومی اند که برابراست به جهان ( کثرت ) ؛ اما زمانی که عدد یک که مساوی به “وحدت الوجود ” است ، برای مفهوم بخشیدن در کنار این صفر یا صفر ها ( کثرت ) می آید ، صفر ده می شود ، صفر ها صد می شوند ،هزارو ده هزارو میلیون و میلیارد می شوند ؛ یعنی با گذاشتن عدد یک ( وحدت الوجود ) جهان کثرت الوجود یا جهان موجودات شکل می گیرد .

وحدت الوجود ،مساوی به هستی مطلق یا همان خداوند (ج) است که انسان در پیوند با او و موجودیت او ، هستی می یابد ؛ یعنی توسط او( پرودگار) انسان هست  می شود و مرگ و زنده گی اش در دست اراده ی اوست .

در بیت فوق، بیدل می گوید : خداوند ما را از اعدادی که سبب اختلال در نفس ما می شود ، تهی کرد تا جایی که چیزی جز” صفر”( کثرت) از ما باقی نماند ، سپس از خود کاست ( اشاره به دمیدن روح خداوندی در وجود انسان است ) و ما را برما فزود، یعنی از یک صفر(آدم) به اراده ی او صفر های متعدد(آدم ها) پدید آمد و سرانجام ( جهان موجودات ) شکل گرفت .

” کاستن ازخویش ” درمفهوم معکوس آن ، به نوعی اشاره به افزودن روح برتر در وجود آدمی است که همان معنای دمیدن روح خداوندی در وجود انسان را در ذهن متبادر می کند.

نتیجه ی مفهوم مجموعی ابیات :

انسان پیش از خلقت در نیستی محض به سرمی برد و هیچ تعلقی با خودش نداشت ، سایه ای بود تاریک که خورشید التفات خدابر اوتابید و در خشانش ساخت . پرواز فطرتش در دام بال نفس اماره گیر مانده بود ؛ اما فضل خدا او را از این قید و قیود دیگر آزاد ساخت . خواست او را خلق کند ، سپس از روح خویش بر او دمید و مخلوقش را آفرید .

از نظر بیدل ، ماهیت رابطه ی خالق با مخلوق در فرایند خلقت ، مهمترین نکته ای قابل تأمل است که انسان را از مسأله خودشناسی به مفهوم گسترده ی ” خداشناسی ” می رساند .


__________

پی نوشت :

1-      ” شکست رنگ ” در اشعار بیدل ، همواره به عنوان رمز و نشانه ی فنای همه چیز – جزخدا – خود نمایی می کند . واین شکست ، گاه در شعر بیدل ، بی صدا انجام می گیرد و گاه چون سروش پرو خروشی است که می توان صدای آن را  که نوید و صدایی است به چشم هایی که شکست رنگ را می شنوند و می بینند، شنید :

گرم نوید کیست ، شکست سروش رنگ

کز خویش رفته ایم به دوش شکست رنگ

بیدل !کجاست فرصت کاری در این چمن

چون رنگ ، رفته ایم به دوش شکست رنگ “

گزیده ی غزلیات بیدل دهلوی ، انتخاب ، مقدمه و شرح لغات : سعید یوسف نیا ، انتشارات قدیانی ، تهران ، چاپ دوم 1384، بخش مقدمه، ص 31.

2 – چرا در تعبیر واژه ی ” رنگ ” مسأله ی” فرضیه ” را مطرح می کنم،زیرا با توجه به نفس گسترده گی تشبیهات و تعبیرات در شعر بیدل ، بحث هر گونه قطعیت انگاری در مفاهیم شعراو ، منتفی پنداشته می شود .


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا