خبر و دیدگاه
زندگي من : قسمت ششم

عزيزان گرامي من
اولتر ، عزيزان كه از زندگينامه من قدر داني و ستايش كردند و براي شان دلچسپ واقع شد ، قلبا سپاسگزارم .. همه دوستان لطف و مهرباني كردند. مشت نمونه خروار اســت كامنت دكتر شيبا جان رحيمي را از صفحه فيسبوك نقل قول مي كنم :
“اقدام
بسا نيكو و جسورانه. اين كار نخستين بار است كه از طرف شما در جامعه ما راه انداخته مي شود . درود بر استاد گران ارج”
“
اين خواهش دوستان من بود كه خاطرات خود را بنويسم و اين خواهش عزيزان پذيرفته شد و در شرف وقوع اســت كه بلاخره چاپ شود. حالا دوستان نظر دادند كه يك بارگي به شكل كتاب چاپ شود به جاي اينكه قسمت به قسمت به نشر رسد؛ زيرا در كنار كتاب هاي كه من نوشتم . زندگينامه من هم نزد دوستان يادگار مي ماند. و دوم اينكه دوستان شايد مسلسل در صفحه فيسبوك خوانده نتوانند و امكان دارد كه يك قسمت از پيش شان خطا خورد. بنابرين ، براي فعلا همين برگه آخري اســت و كتاب زندگينامه كه چاپ شد شما را در جريان مي گذارم تا از آمازون دريافت كنيد، اگر علاقه داشتيد . برگه هاي بعدي كه ازين به بعد در كتاب نشر مي شود بسيار دلچسپ تر اســت از چيزي كه تا امروز خوانديد . چالش هاي كه در امريكا داشتم و ناجواني هاي كه بعضي اشخاص با من كردند و گروه هاي كه به مخالفت من برخاستند و اما ناكام ماندند، اشخاص دو رويه و لشم و قوم پرست كه سر راه من قرار گرفتند، بسيار خواندني اســت. لطفا منتظر نشر كتاب باشيد. حالا مي رويم در قسمت ششم .
در برگه گذشته گفتم كه پدرم قاطعانه گفت كه من از اولاد مردم برتري ندارم كه من در كابل عسكري كنم و ديگر جوانان در اطراف كشور. اين موضوع در زندگي خانوادگي ما فوق العاده مهم اســت زيرا ما برادران به واسطه و وسيله به پيش نرفتيم مگر به تلاش و كوشش خود ما.
قبل ازينكه از دوره عسكري بنويسم كمي در باره دموكراسي ( ١٩٦٣-١٩٧٣) مي نوبسم كه در آوان نو جواني پا گذاشته بودم و در فضاي آزاد كابل بزرگ شدم . يك عده مردم ما ، دهه دموكراسي را دوره طلابي افغانستان نام نهاده اند. براي اولين بار يك شخصيت غير خانداني و غير محمد زايي به حيث صدراعظم انتصاب شد. يعني دكتر محمد يوسف كه كابلي بود . كابل جوش و خروش داشت. رستوران ها ، سينما ها باز بود. و آنانيكه قدرت اقتصادي داشتند به اروپا رفت و آمد ميكردند و مال و موتر براي فروش مي آوردند . اعزام دانشجويان براي تحصيلات عالي به كشور هاي مختلف و رشته هاي مختلف جوانان را اميد وار كرده بود. مي توان گفت كه معيار دزدي و جنايت در كابل به صفر بود. شب ها از سينماي پارك پاي پياده خانه مي رفتيم و كسي به كسي غرض نداشت. استاد سمندر غورياني كه خداوند غريق رحمتش سازد و من در امريكا شناختم و هميشه تيلفوني به تماس بوديم و رساله ” آيا يهود و نصاري كافر اســت” بكجايي نوشتيم ؛ روزي شوخي آميز به من گفت :
” عجب آرامي بود . چرسي چرس خود را مي زد ، بنگي بنگ خودش را و سگرتي سگرت خود را ملا ملايي ميكرد و هر كس به كار و بار خود بود و هيچ كس به كار كسي غرض نداشت” مقصد او طالبان بود كه در دور اول قدرت شان در كار هر كس غرض داشتند . و اين واقعيت داشت .در كابل كه من بزرك شدم واقعا هيچ كس به كار كسي ديگر غرض نداشت . بعضي شب ها دروازه خانه باز مي ماند كسي حتي نزديك در خانه مردم نمي شد. دختران و پسران جوان آزادانه صحبت ميكردند و در كورس هاي آلماني و انگليسي و فرانسوي و كورس هاي رياضي براي ارتقاي سويه خود ثبت نام ميكردند و مي آموختند. روزنامه ها و جرايد و آزادي مطبوعات براي مردم اميد داده بود. پسان آموختم كه مطبوعات افغانستان در دهه دموكراسي از قوي ترين مطبوعات در خاور ميانه و آسياي مركزي رديف بندي شده بود. اشخاص مدبر مانند صباح الدين كشككي وزير اطلاعات و فرهنگ بود كه خودش قبل ازينكه وزبر شود يك اخبار به نام ” كاروان ” داشت . از قسمت شهر آرا تا حصه دوم كارته پروران ازدحام ترافيك زياد مي بود. بار ها ديدم كه ظاهر شاه در موترش در كنار راننده بود و شيشه موتر هم پايين بود به سوي كاريز مير مي رفت و مردم مشتاقانه پادشاه را تماشا ميكردند. موتر امنيتي ظاهر شاه نظر به ازدحام ترافيك سه چهار موتر به عقب مي ماند. يعني پادشاه بدون گارد امنيتي تنها مي بود و كسي مزاحم اعليحضرت نمي شد چه خاصه كه كسي جرات سوء قصد جان او را كند. سيل سياحين خارجي در افغانستان وضع اقتصاد مردم را بهتر كرده بود . من كه جوان بودم سياحين فرانسوي را وقتي به كابل مي رسيدند به هوتل هاي مختلف مي رساندم و مالك هوتل من را في سياح پنج افغاني ميداد. بعضي سياحين فرانسوي من را استخدام ميكردند كه در طول اقامت چند روزه در كابل براي شان ترجماني كنم . يك روز يكي از دوستان پدرم تيلفون كرده بود كه براي دو تاجر فرانسوي يك ترجمان كار اســت. پدرم من را معرفي كرد و من با ترجماني اين دو تاجر فرانسوي به بزرگترين تجار قالين آشنا شدم و او حق مراد باي بود. هر بار كه برايش ترجماني ميكردم من را در پهلوي حقوق ام بخشش گزاف ميداد كه براي من در آن سن و سال بسياًر پول بود. براي اولين بار همرايد تجار فرانسوي و حق مراد باي رفتم آقچه و قالي بافي را از نزديك ديدم . روحش شاد و بهشت برين جايش باد.
مردم از دولت و حكومت ترس نداشتند. با اينكه به زودي بر عليه دولت تظاهرات به راه افتاد و حالا مي دانم كه دسيسه هاي روسي بود زيرا دموكراس افغانستان را كه تمايل غربي داشت به چالش مي كشيد .
سال ١٩٧٣ من ٢١ ساله شدم . در خانه ما رواج كيك سالگره نبود و شمع روشن كردن و چف و پف هم نبود با اينكه پدرم از تحصيل يافتگان فرانسه بود و اما اين رسوم در خانه ما نبود. اما پدرم براي اينكه ما روز تولد خود را فراموش نكنيم به ما ده افغاني ميداد كه سينما برويم و به اصطلاح سالگرد تولدي خود را تجليل كنيم. يك روز پدرم گفت كه من بايد سنه تولد خود را به تقويم عيسوي بدانم كه روزي به درد ميخورد. من رفتم در كتابخانه عامه و اخبار انيس روز ٢ حوت ١٣٣٠ را از آرشيف گرفتم و ديدم كه من به حساب تقويم عيسوي مورخ ٢١ فبروري ١٩٥٢ تولد شده ام . راستي كه در آينده بسيار به درد خورد.

من در يك خانواده ديني و مذهبي نظر به تعريف، بزرگ نشده ام و اما مسلمان بوديم و همه اعتقاد كامل داشتند. ماه رمضان براي من بسياًر دلچسپ بود مخصوصا كه من را براي سحري بيدار ميكردند. بعضي روز ها نيمه روز ، روزه ميگرفتم . يك روز در چهاراهي صدارت بوديم و من را بوبويم گفت برو بيرون بيبين كه چه وقت توپ افطاري را مي زنند. در كوچه منتظر صداي توپ بودم يك بار ديدم كه سرويس شهري كلان روسي با يك بايسكل سوار در مقابل چشمانم تصادم كرد و جا به جا بايسكل سوار را كشت. همه مردم دويدند و ديديم كه مرد بايسكل سوار از سر او خون جاري اســت و يك تكري كه در پيش روي بايسكل بسته بود غذاي افطاري خود را آماده داشته بود كه وقتي صداي توپ را بشنود ، افطار كند. بسيار دلخراش بود . بلي روزه به دهن در ماه مبارك كه در هاي بهشت باز اســت غرق خون به خدا پيوند حاصل كرد .
دو نذر در خانه ما سخت رواج داشت :
يكي ” نذر علي مشكل گشا”كه بوبويم هر ماه كشمش و نخود را دعا ميكرد و روي ميز چايخوري ميگذاشت. و نذر ديگر كه نذر ساليانه بود و به نام برادرم شفيق جان تهيه مي شد، همانا هفت ميوه بود و من اين نذر را بسيار دوست دارم و در خانه خودم از سال اول ازدوج تا امروز فوزيه جان هر سال تهيه مي كند. پدرم عادت داشت وقتي از خانه بيرون مي شد دعا ميخواند براي بيست دقيقه .مادرم بانوي خانه بود . بانوي آرام و كم گپ بود. چون در طفوليت مادر و پدرش را از دست داده بود ، زن مهربان بود و اما بسيار ما را ناز نمي داد زيرا خودش در طفوليت ناز و نوز كم ديده بود. اما بسيار مهربان و دلسوز بود . سال ١٩٧٣ من در عسكري جلب شدم و در همين سال بود كه سردار محمد داود كودتا كرد كه مشهور به كودتاي سفيد بود . دولت تصميم گرفته بود كه دانشجويان و جوانان كابل را به اطراف براي عسكري بفرستد. با موتر هاي لاري راه ميمينه شديم . در شبرغان شب توقف داشتيم و همان شب بود كه در راديو شنيديم كه ميوندوال “خود كشي ” كرده اســت. بقيه اين زندگينامه را در كتاب كه در آينده نزديك به چاپ مي رسد مطالعه كنيد . وقتي چاپ شد ، شما را در جريان مي گذارم .