شعر
در رؤیای پنجشیر چه میگذرد؟
حماسه آفرین درهها!
طلسم یأسی اینجا حکمفرماست
با دستهای ایمانت بشکن این طلسم را
درختهای پنجشیر متحیر ایستادهاند در نبودن تو
بادها آهسته نفس میکشند
صداها بغضی شدهاند در جویهای بستهٔ گلوها
درود بر جبین تو
مسعودِ سرزمین من
آنگاه که تو بودی
موجهای هیجان و حال دریا
میرسیدند تا آسمان
آنگاه که تو بودی
ماه سر افراز بود
و بادهای آتشینِ اینجا
هجوم ملخها را پاسخی بودند خانمانسوز
مسعودِ سرزمین من!
صعود کردی تا رهایی
و سنگها را بر جای خود شانگذاشتی
سنگها هم، دلی دارند
آوازی برآور از کوهپایهها
که سنگها جان بگیرند و به جنگ شیشههای سیاه بدبختی بروند
تو صعود کردی تا رهایی
دریا را به راه خودش گذاشتی
در رگهای دریای پنجشیر چه آبی جریان دارد اما
دریا، هم عمر بلندیست که به پایان میرسد در سراشیبی
نگاهی کن و ستاره بیافرین شبی
اشکهایت را بریز و بریز
چشم دریا روشن شود و دل دریا آنقدر طوفانی که
غرق کند
دشمنانِ آب و شرافت را
مسعودِ سرزمین من!
خوابت را رها کن
دروازهٔ نگاهت را باز نگهدار
هوای اطرافت را ببین
مثل گذشته گوارا نیست
کسی را نمیشناسی
هیچکسی را نمیشناسی
آنهایی که با تو بودند لباس صدای شان را عوض کردهاند
بازی میکنند نقش دیگری را در سریال سال
صداقت از دلها تا دوردستها کوچ کرده
از رسالت نیز در روزنامهٔ زمانه خبری نشر نمیشود
نامت چهقدر زیاد است که سودجویان انعام میگیرند هنوز از نام تو
زبانت را میفروشند و خاکت را میفروشند
از خود و بیگانه
فرهنگت را بیفرهنگ میسازند
از خود و بیگانه
از کابل و بلخ و هرات و بدخشان و قندهار زبانت را به زنجیر میکشند
تو با شکوه بودی
هیچگاهی ندیدمت اما میشناسمت
تا دیر زمانی نمیدانستم که با شکوه بودن، خطر ناک است
که خاص بودن خطر ناک است
همه خصمت میشوند بی آنکه تو خصم شان باشی
همه میخواهند نباشی و میکوشند حذفت کنند از کتابچهٔ یادداشت معنویت
اما تو بیا کجایی
نمیدانی در رؤیای پنجشیر چه میگذرد؟
برخیز
کلاهت را چونان تاجی بر سرت بگذار و با خون آهت
حماسهٔ دیگری بیافرین
با تو
دریا و کوهها و سنگها و درختها جان دوباره میگیرند
درهها جان دوباره میگیرند و همسنگران تو میشوند
سرِ پنجشیر را به شورش بیاور
تابلوی آزادهگان تاریخ را بر دیوارهای پنجشیر بیاویز
تا به نام اصلی خود صدا شود:
پایتخت آزادی
|| خالده فروغ ||