دارالحکمتِ حکیم الحکما
پردۀ نخست:
جماعتی از حکیمان روزی به دارالحکمت به دیدار حکیم الحکمای روزگار رفتند تا مناظرهیی داشته باشند با او. چون مردمان شهر میخواستند بدانند که حکیم الحکما را این حکمت شگفت، از کدام چشمۀ جوشان جاری شده است.
حکمیان چون برجایگاهنشستند، از حکیم الحکما پرسیدند:
- حکمت گشادهگی در کارها پدید آورد؛ اما تو این حکمت چه زمانی و از کدام حکیمی آموختهای که این گونه مردمان را در کوزه کردهای و دهن کوزه را نمدپیچ ؟
حکیم الحکما در حالی که تبسم پیروزمندانهیی بر لبان سیاه خویش داشت، گفت:
- این حکمت نزد حکیمی آموختهام که در جهان یگانه بود.
گفتند:
- آن حکیم را نام چیست؟
گفت:
- او را نام ابوالحکم است.
حکمیان همه با شگفتی چشم در چشم هم دوختند و حکیم الحکما با نگاههای تحقیر آمیزی به سوی آنان میدید.
حکیمان در میان هم پچ پچ کردند، ابوالحکم! ابوالحکم! تا این که یکی از حکیمان با لحن آمیخته با تردید، پرسید:
- این چه زمانی بود که تو به شاگردی ابوالحکم زانو زدی؟
گفت:
- در روزگارانی که هنوز از فلسفه و حکمت یونان قدیم خبری نبود. هنوز نام افلاتون، سقرات و ارستو، به جهان اسلام نرسیده بود. از الکندی و از معلم ثانی- ابو نصر فارابی – خبری نبود، ابن سینا را کسی نمیشناخت؛ ابوالحکم یگانه حکیم روزگار بود که هیچ آفریدهای بر روی زمین پرسشهای حکیمانۀ او را پاسخی نداشت!
حکیمان بار دیگر به پچ پچ افتادند و این بار همهگان با یک صدا پرسیدند:
- های حکیم الحکمای روزگار! مگر تو زانوی شاگردی نزد ابوالجهل زدهای؟ همان که سخنان پیغبر را نمیپذیرفت و از معراج پیغمبر انکار میکرد!
انفجار خندۀ حکیم الحکما تمام تالار را لرزاند و دهان بازش به حفرهیی میماند که گویی همه تاریکی هستی از همین حفره در زمین و آسمان پخش میشود.
انفجار که پایان یافت، حکیم الحکما گفت:
- بلی، بلی، همان ابوالحکم را میگویم که شما او را ابوجهل میگویید!من زانوی شاگردی نزد او زدهام و این حکمت از او آموختهام. او نخستین حکیم روی زمین بود و چنین است که جهان مرا به نام حکیم دوم میشناسد؛ آن گونه که ابونصر را معلم ثانی گفته اند!
جماعت حکمیان بی آن که چیزی بگویند از جای برخاستند تا بروند که ناگاه حکیم الحکما فریاد زد:
- « به کجا چنین شتابان! » بنشیند که تازه باب بحث و فحص آغاز شده است!
جماعت حکیمان ایستادند و یک صدا گفتند:
- آن را که تو ابوالحکم میگویی ما او را ابوجهل میگوییم و این حکمت که تو از او یاد گرفتهای حکمت سیاه است. ما رفتیم که بحث با شاگرد ابوجهل راه به جایی نمیبرد!
هنوز جماعت حکیمان از کاخ حکیم الحکما بیرون نشده بودند که انفجار خندهها پیروزمندانۀ او به مانند آتش فشانی در همه جا پیچید، چنان بود که در و دیوار کاخ میلرزید و جماعت حکیمان در میان موجهای دود و آتش خندههای حکیم الحکما ناپدید شدند و تنها آتشفشان خندهها بود که کاخ را میلرزاند و در همه سوی پخش میشد و حتا می رفت تا ابری شود سیاه و غبار آلود در برابر خورشید.
پردۀ دوم:
از جماعت حکیمان خبری نشد. مردمان شهر باز جایی گرد آمدند. چون حکمت و عدالت حکیم الحکما برای آنان به معمایی بدل شده بود و به گره کوری که پیوسته میخواستند این گره را بگشایند.
باز همان پرسش در ذهن مردم سمارقوار قد میکشید: این حکمت که حکیم الحکما میداند چگونه حکمتی است؟ او این حکمت و این عدالت را از کجا آموخته است؟ حکمت و عدالتی که تا این گردنده گردون برجای بوده، کسی مانند آن را ندیده است.
همه چشم به راه دوخته بودند که شاید جماعت حکیمان از راه برسند؛ اما صدای گامی در راه نمیپیچید. جماعت مردم را نیز سکوتی فراگرفته بود تا این که یکی از مردان روزگار دیده از جای برخاست و گفت:
- ای دوستان چرا سر بیدرد خود را این همه به درد میاندازید! حال که گوی و چوگان و میدان در دست حکیم الحکما است، هرگونه که بخواهد حکمت و فلسفه را شلاق میزند. به یادتان نمیآید که در مکتب میخواندیم: « چو میدان فراخ است گویی بزن». حال میدان برای حکیم الحکما فراخ است، هرگونه که خواسته باشد گوی میزند و …
هنوز سخنان مرد روزگار دیده، تمام نشده بود که مرد جوانی از جای بلند شد و باصدای آمیخته باخشم و هیجان گفت:
ماهم این شعر را به یاد داریم: « چون سرو کارتو با کودک فتاد / پس زبان کودکی باید گشاد». حال که در این روزگار با چنین حکیمی سروکار پیدا کردهایم، باید رنگ و بوی حکمت او را و عدالت او را بدانیم. او باید برای ما پاسخگو باشد که حکمت او و عدالت او ریشه در کجا دارد؟ ما که از حکمت و عدالت او سر در نمیآوریم! این حق ماست که باید بدایم.
تا مرد جوان خواست نفسی تازه کند که مرد میانه سالی از میان جماعت مردم صدا زد:
- های، برادران! این دوست سخنی درست میگوید! ما باید بدانیم که عدالت او چگونه عدالتی است. عدالت زمینی است یا آسمانی! نشود که او به نام عدالت، مانند ضحاکماران مغز سر جوانان ما را خوراک مارهای خود سازد!
پیش از رسیدن جماعت حکیمان باید جماعتی از قاضیان خود را به نزد او بفرستیم تا قاضیان دریابند که این عدالت حکیم الحکما از کجا و چگونه میآید؟ چه رنگی دارد؟ آیا عدالت است یا این که بیدادگری خود را به نام عدالت رنگ زده است. با دزد است یا با کاروان!
شوری در میان مردمان افتاد و همهگان گفتند: بهتر از این سخن دیگری نیست. فردا باید گروهی از قاضیان برگزیده را به دارالحکمت نزد حکیم الحکما بفرستیم و چنان نیز کردند.
پردۀ سوم:
چون جماعت قاضیان به دارالحکمت رسیدند، آنان را به تالاری بردند که حکیم الحکما با گروه مردمان که به دادخواهی آمده بودند، حکمت میگفت و گلیم عدالت میبافت. قاضیان در گوشهیی از تلار نشستند. لحظههایی نگذشته بود که مردی پریشان احوالی از میان مردم برخاست و بافریاد گفت:
- ای حکمتدار بزرگ! در این روزگاری که تاریکی همهجا را فرا گرفته است چراغ حکمتت روشن باد! اگر این چراغ کورسوز حکمت و عدالت تو نمیبود، در این سنگلاخ پرمار و گژدم و پر غُندل، ما پیشپای خود را چگونه میدیدیم؟
من کوهها دشتها و دریاها را پشت گذاشتم و به درگاه تو آمدهام، به درگاه تو دادخواه آمدهام. بر من ستمی رفته که بر هیچ کافری در این جهان نرفته است! بغضی سوزانی در گلوی مرد پیچید.
چهرۀ حکیم الحکما رنگ به رنگ میشد. گویی دندان روی دندان میفشرد. مرد حسکرد که غم و درد او حکیم الحکما را این گونه بیقرار ساخته است. چنین بود که خواست تا بیشتر از درد خود بنالد؛ اما ناگاه فریاد حکیم الحکما به مانند تندری در تالار پیچید، بس است! چه میخواهی بگویی؟ حکیمان گفته اند: زر را با همه چیز میشود خریده؛ اما وقت را نمی شود به هر چیز فروخت. اصل گپ خوده بگو!
گویی نفس مرد بریده شد. دلش در سینه به تندی به تپیدن در آمد. نفس درازی فرو برد و دست برشانۀ مردی که در کنارش نشسته بود زد و گفت:
- بیحوصلهگی از شما دور باد ای کوه بلند حکمت و عدالت! این مرد را که می بینید؛ فرزند جوان مرا کشته است!
بار دیگر فریاد حکیم الحکما چنان تندری همهگان را تکان داد:
- برخیز ای نفرین شدۀ حکمت! مگر ندانسته بودی که این جا دارالحکمت است و عدالت ما با حکمت ما مانند دستۀ یک « غُولک» با هم پیوسته است. آن که از خط قرمز ما میگذرد، با غولک عدالت و حکمت کوبیده میشود تا چشم از کاسۀ سرش بیرون شود! بگوی چگونه آن جوان به ثمر رسیده را کشتی؟
مرد با صدای لرزانی گفت:
- دارالحکمت شما همیشه چراغان باد! من نمیخواستم او را بکشم. چند روز پیش، همین که از خانه بیرون شدم، مرد جوانی را دیدم که بر دیوار خانه من میشاشید؟
- چگونه می شاشید؛ ایستاده یا نشسته؟
- ایستاده بر دیوار خانۀ من میشاشید.
- باز تو چه کردی؟
- هیچ، تفنگی داشتم که از پنج هزار سال غیرت افغانی برای من به میراث مانده بود، رفتم از خانه برادشتم و تنها یک دززززز کردم …
حکیم الحکما به فکر فرو رفت. هرقدر که بیشتر فکر میکرد پنجهاش را بیشتر در سوراخ بینیاش فرو میبرد. مردمان ترسیده بودند که مبادا پنجۀ او از فرق سرش بیرون بزند! تا این که با فشاری پنجۀ خود را از سوراخ بینیاش بیرون کرد. گویی تفنگ دو میلۀ پنجهزار سالۀ غیرت خود را «لته کش» میکرد و درحالی که به سوی پنجۀ خود با نگاههای حکیمانهیی میدید، پرسید:
- گفتی چگونه بر دیوار خانۀ تو میشاشید؟
- ای حکیم، درخت خشکیدۀ حکمت و عدالتت پر میوه باد! گفتم که ایستاده بر دیوار خانه من میشاشید.
- خو خو، او ایستاده بر دیوار خانۀ تو شاشیده است!
حکیم الحکما، لحظههای خاموش ماند و چشم بر زمین دوخت و بعد به مردی که به خون خواهی فرزند خود آمده بود، گفت:
- میدانی! فرزند تو ایستاده بر دیوار خانۀ این مرد شاشیده است. میدانی سگها هم ایستاده بردیوارها میشاشند، او ایستاده بر دیوار شاشیده و هر سگ هم ایستاده بر دیوارها میشاشد، پس آن فرزند جوان تو یگ سگ بوده است. این مرد فرزند ترا کشته، برای آن که فرزند تو ایستاده بر دیوار خانۀ این مرد شاشیده است. تو هم برو تفنگ غیرت پنجهزار سالۀ خود بردار و اگر کدام سگ این مرد بردیوار خانه تو شاشیده باشد او را با یک دزززز بکش! متوجه باشی که حق دو دزززز را نداری! حکمت عدالت چنین میگوید. عدالت بدون حکمت عدالت نیست. بروید و از حکمت و عدالت ما در میان مردمان سخنها گویید تا ریسمان بی عدالتی کوتاه شود.
مرد دادخواه واویلاکنان با دوست بر سر خود زد و با فریاد بلند گفت:
- این چگونه حکمت است؟ این چگونه عدالت است که خون یک انسان را با خون یک سگ برابر میکنید؟
حکیم الحکما با چهرۀ رضایتمند از اجرای عدالت خود گفت:
- کسی دیگری هم به دادخواهی آمده است؟
چند تن از جا خود برخاستند و یکی از آنان گامی به پیش گذاشت و گفت:
- ما نیز به دادخواهی آمدهایم و به حکمت و عدالت شما پناه آورده ایم!
- میشنوم، میشنوم ، بگویید چه دادخواهی داردید؟
- ای حکیم بزرگ روزگار! ما از پدر پدر کشاورزان پنبهکاریم. تمام زمینهای خود را پنبه میکاریم.
- بسیار خوب، بسیارخوب، پنبهکاری ستون فقرات اقتصاد ما را میسازد. اگر برف نبارید بر زمین های تان پنبه بکارید تا زمین فکر کند که برف باریده است و چاه های آب خشک نشوند!
در این وقتها به پنبه نیاز بسیار داریم. برای آن که وقتی سربازان را تابوت میکنند باید در تابوت در دو کنار جسدهای خونین سربازان پنبه تخته کنند تا خون شان بر زمین نریزد. ما هرگز نمیخواهیم که خون یک سرباز بر زمین بریزد؛ اما وقتی پنبه نباشد خون آنان از تابوتها میریزد و مردم فکر میکنند که در حکمت ما پاسداری از خون سربازان نیست!
پس از این باید به جای یک چهارک پنبه برای تابوت هر سرباز یک سیر پنبه گذاشته شود! حقوق پنبهیی آنان باید چهار برابر اضافه شود. این حق سرباز است که آرام در تابوت بخوابد! پس شما باید بیشتر پنبه بکارید! من در کنار شما هستم.
- ای حکیم بزرگ! سخنان شما هرکدام مرواریدی است که این مردم حکمت ناشناس، قدر آن را نمی دانند! اما شکایت این است که در سالهای که شما خنگ حکمت و عدالت خود را زین زده اید، ما با مشکلی سختی رو به رو شدهایم.
- بگوی میشنوم، چه مشکلی دارید؟
- ما در دهکدههای پایین آب زندهگی میکنیم و مردمان دهکدههای بالا آب، تمام آب را به کشتزارهای خود بر میگردانند و پنبهزاران ما میخشکند و ما نمیتوانیم از کشاورزی خود حاصلی داشته باشیم. چنین است مردمان این دهکدهها همیشه باهم در جنگ و خون ریزی اند.
حکیم الحکما دیگر نتوانست آرامش خود را نگهدارد و فریاد زد:
- ای مردمان ابله و تفرقهانداز! کاش خداوند سرسوزن خردی برایتان میداد. وقتی کشت پنبه، این همه دشمنی دارد و وحدت ملی را تخریب میکند، چرا زمینهای خود را پشم نمیکارید؟ بروید پس از این زمینهای خود را پشم بکارید، پشم!
بگذارید سرزمین ما چارراه تمدن پشمهای رنگ رنگ باشد! در پشمستان پشمها رنگ رنگ اند؛ اما در آخر همه پشمهای چندین رنگ، همان یک پشم اند. این همان تجلی کثرت در وحدت است. ما کثیر هستیم؛ اماباید در پشمکاری خود واحد باشیم! پشمها همه یک پشم اند؛ اما در چندین رنگ و در چندین نام.
گفتم، بروید و پشم بکارید تا و حدت خود را با ریسمانهای پشمین پیوند بزنیم!
مردمان، در برابر سخنان حکیم الحکما نمیدانستند چه بگویند؟ خسته و نا امید از تالار بیرون رفتند. اما دو تن هنوز آن جا مانده بودند. حکیم الحکما پرسید:
- چگونه، مگر شما نمیخواهید زمینهایتان را پشم کشت کنید؟
مردی از جای خود برخاست و گفت:
- ای حکیم بزرگ چنین نیست. من مشکلی دیگری دارم. دیروز هنگامی که سبد پر از تخمهای مرغ را به بازار میبردم ، این مرد در کوچه با شتاب میدوید و پایش به پای من بند آمد و من به زمین افتادم و همه تخمها شکستند. من به دادخواهی نزد شما آمدهام.
چشمان حکیم الحکما به جایی دوخته شد و به اندیشۀ درازی فرو رفت. گویی میخواست همه فکرهایش را از چاه تاریک و عمیقی بیرون کشد. ناگهان چهره اش شگفته شد و با چهرۀ خندان گفت:
- میدانی، مرغ پیش پیدا شده است یا تخم؟
مرد که انتظار چنین پرسشی را نداشت. سر بر زمین انداخت و خاموش ماند.
حکیم الحکما با خشنودی گفت:
- میدانستم که پاسخ این پرسش را نمیفهمی، هیچ کسی نمیداند. این من بودم که نخستین بار این پرسش را در فلسفۀ خلقت هستی مطرح کردم.
این را بدان که تخم همان مرغ است و مرغ همان تخم. تخم همان مرغ ممکن الوجود است. مگر مرغ از تخم پیدا نمیشود؟ باز همین مرغ نیست که تخم میدهد پس مرغ هم تخم ممکن الوجود است. پس هر تخم برابر است با یک مرغ. بگو این مرد چند تخم ترا شکسته است؟
- در سبد من پنجاه تخم مرغ وجود داشت ای بزرگ! همه تخمها شکستند.
- میدانی! بر بنیاد حکمت هستی شناسانه، این مرد در حقیقتالممکنات پنجاه مرغ را کشته است. چون هر تخم واقعیت ممکن یک مرغ را در خود دارد. ما از تخم به مرغ میرسیم و از مرغ به تخم.
حکیم الحکما، لحظهیی خاموش ماند و بعد با تمام حکمت عملی خود چیغ زد:
- ای تخم شکن کوچهگریز! همین امروز به جای هر تخم باید یک مرغ به این مرد تحویل بدهی در غیر آن باید چنان ماکیانی پنجاه تخم مرغ را زیر سینه بگذاری و بیست شبانه روز بر آنها بخوابی تا جوجهها سر از تخم بیرون کنند. بعد باید به مانند ماکیانی کت کت کنان آنها را بزرگ کنی تا هرکدام مرغی شوند.
مرد چارهیی نداشت. سر پایین انداخت از تالار بیرون شد. حکیم الحکما، پس از این همه حکمت گوییهای دراز چنان بود که خسته شده است. دست چپ بر پیشانی نهاد و پلکها روی هم گذاشت.
پردۀ چهارم
پیچ پچی در میان قاضیان که در گوشۀ تالار نشسته بودند شروع شد و همهگان از عدالت و حکمت حکیم الحکما در شگفتی فرو رفته بودند. یکی گفت چنین حکمت و عدالتی را هنوز کسی در هیچ گوشۀ جهان ندیده است!
قاضی دیگری نیز میخواست چیزی بگوید که حکیم الحکما دست از پیشانی برداشت و نگاههایش به سوی جماعت قاضیان دوخته شد. تبسمی کرد، خالی از رنگ هر گونه عاطفهیی. با صدای آرامی که گاهگاهی میتواند با چنین صدایی نیز سخن گوید گفت:
- روز و روزگارما چنین است ای قاضیان برگزیده! در شبانه روز 60 ساعت، یا به حکمت گویی با مردمان میپردازیم یا هم گره ازکارهای نا به سامان شان میگشایم. خوب است که شما همه چیز را دیدید که ما چگونه عدالت را با حکمت آمیختهایم.
یکی از قاضیانی که ردای رنگ رنگی بر تن داشت از جای برخاست و گفت:
- آری، ای حکیم الحکمای ابریشمین نفس! باور داریم که شما در حکمت دست ابوالحکم و در عدالت دست پروکرستس یونانی را از پشت سر بسته اید. حکمت و عدالت را چنان باهم آمیخته اید که تا جهان است دهان جهانیان باز خواهد ماند.
صدای خندههای ابوالحکم قاه قاه قاه قاه …… ها ها هاها ها ها هاهاها هی هیهیهیهیهیهی ههههههههههههههه هوهوهوهوهوهوهوه …. در تالار پیچید و اندام ابوالحکم به مانند گنجشکی که روی شاخهیی در باد بلرزد، می لرزید. قاضی پس از خندۀ دراز حکیم الحکما گفت:
- خندههای شما نشانۀ خرد است و هربار که شما میخندید از حکیم ناصر خسرو بلخی بدم می آید.
- نه نه، نباید از حکمیان بدت آید! حکمیان چشم و چراغ تاریخ اند؛ اما جناب قاضی ! نگفتی چرا از حکیم ناصر خسرو بدت می آید؟
- برای آن که او گفته است: خنده از بیخردی خیزد چون خندم / چون خرد سخت گرفتهست گریبانم / او نمی دانست که هزار سال بعد حکیمی می آید و با خندههای خود جهان را پر از حکمت میسازد!
- ای قاضی بیخبر از حکمت! اگر ترا ذرهیی حکمت میبود میدانستی که این ناصر خسرو خندههای دیگران را گفته است، نه خندههای حکیمان را. خندههای ما خندۀ حکیمانه است، خندۀ حکمت است که از آن بوی عدالت میآید!
- شما درست میگویید ای حکمتسوار روزگار! ما هم اینجا آمده ایم تا بدانیم که این عدالت آمیخته با حکمت شما چه گونه عدالتی است؟ مردمان ما را فرستادند تایدانیم و به آنها بگوییم.
چهرۀ حکیم الحکما اندکی گشوده شد، صدای خندهاش هم در تلار پیچید؛ اما گویی شعر حکیم ناصرخسرو بلخی به یادش آمد و کوشید تا آرامتر بخندد. با صدای آرمی گفت:
- شما خود دیدید که این عدالت آمیخته با حکمت من حتا پولاد را هم آب میکند. کوه را آب میکند. جنگل را در قفس میکند. دریا را میخشکاند. عدالت بیحکمت به شیطان چراغ بیتیل میماند. شما که همه را دیدید، بروید به مردم بگویید!
- همه را دیدیم و همه را به همۀ مردم خواهیم گفت؛ اما شما که در شبانه روز شست ساعت کار میکنید هوش از سرما پریده است. در این سخن شما چه حکمت است؟ مگر شبانه روز در دارالحکمت شما شست ساعت است؟
- هههههههههههههههههه مگر این دو تن که در کنار من نشسته اند را نمی بینید، ماسه ضلع یک مثلث تعریف ناشده هستیم. هرچند گاهی حکمت من این مثلث را مربع میسازد. در شبانه روز هرکدام بیست ساعت کار می کنیم میشود شست ساعت.
- پس دارالحکمت شما همین مثلث الحکمت است؟ اما نگفتید، ای حکیم برگزیدۀ تاریخ! که این دو تن که چون دو بازوی چپ و راست در کنار شما نشسته اند، چه نام و چه نشانی دارند؟
- هههههههههههههه گمانم گاهی کنزالسفاد فی شفافیت الافغانی را نخوانده ای! اگر میخواندی به نامهای عمرالحکمت و فاروق الحکمت آشنا میشدی که هر کدام مکتبهای تازهیی در حکمت الفسادالدموکراسی فی الغانیه پایه گذاری کرده اند.
- پس ای حکیم روزگار دیدۀ ظلمتسوار ! این یاران گرمابه و گلستان شما نیز از سلالۀ حکمت الفساد اند؟
- مگر تا کنون خردتان کجا بود، عمر الحکمت فی الفساد المالیات و فارق الحکمت فی الفسادالمکاتب و التخیلات یک روح در دو بدن اند. گویی یک تن اند. در کنزالفساد فی شفافیت الا فغانیه گاهی آنان را به نام « عمر – فاروق » نوشته اند و من عدالت را از همین « عمر- فاروق » آموختم و آن را با حکمتی که از ابوالحکم تلمذ کرده بودم آمیختم.
قاضیان چون به شهر برگشتند، مردمان پرسیدند: در دارالحکمت عدالت را چگونه دیدید؟ سرکردۀ قاضیان بی آن که پاسخی دهد ردای رنگ رنگ از تن بر کرد و به سویی انداخت، درحالی که نگاهایش به نقطۀ دوری دوخته شده بود، با آواز بلند خواندن گرفت:
آهنگران شهر شقاوت
آیا درون کورۀ روح شما هنوز
یادی ز کاوه است
جز پرچم خمیدۀ تسلیم
بار دیگر به شانۀ این نسل یاوه است؟
*
قاضی خواست تا این سرود را بار دیگر بخواند که یک بار نام کاوه بر لبان همهگان جاری شد کاوه! کاوه! کاوه! و مردمان با نگاههای پرسش آلودی به سوی هم میدیدند!
جوزا 1397/ کابل