شعر
لکۀ ننگ
رهزنی امد رسید از راه دور
داد زد بر او همه اهل قبور
امدی از بهر چی ای نا بکار
بس نبودت کشتنِ ده ها هزار
با رضا کردی تو اینکار نی به زور
ابرو بردی ز افغانان پور
لکۀ ننگی که در دامان توست
خود نمادِ سستی ایمان توست
کجروی را پیشه کردن تا به چند
بس بکن دیگر تو این اخلاقِ گند
رهبر دزد و شیاد و فتنه ای
نو کر ان بنده گان ی بنده ی
ملت افغان ترا نفرین کرد
لعنتت با دین و با ایین کرد
پیرَوانت خجلت اند از کار تو
شرم دارند زان همه کردار تو
نام تو ننگ است بر فرزند تو
او چه گیرد یاد ز تو و پند تو
گر روان است در رگ او خون مرد
گردنت را میزند با تیغ سرد
لا اقل آبروی خود بر جا کند
در میان مردمش راه وا کند