شعر

عالم هستی

 

hadi arossang
هادی “عروسنگ”

پرزدم رفتم به سوی آسمان

تا ببینم خالق کون و مکان

دیدم آن هفت آسمان ده تا شده

حیرتم شد گفته های این و آن

بر زمین دیدم، چنان کوچک شده

همچو سنگی کاسۀ غولک شده

ماه و خورشید و زهره وهم این و آن

همچو گویی بازیچه ای از کودکان

هرچه میرفتم به بالا از زمین

نا پدید میگشت یک یک آن و این

آسمانها جمله نا پیدا شدند

همچو ذره غرق در دریا شدند

هرچه رفتم هیچ پایانی نبود

کائنات این عالم بود و نبود

دم کشیدم در سیاره چند رنگ

زندگی بود، زنده جانی رنگ رنگ

حیرتم شد زین جهان بی مثال

آنچه دیدم تو نخواهی کرد خیال

مثل آدم بود مگر آدم نبود

مثل مرغان می پریدند زود زود

با یکی اش صحبتم آغاز کرد

با تحیر دیدم و پرواز کرد

باز گشت و در کنار من نشست

آن سکوت تار را در هم شکست

هرچه میگفتم میدانست مرا

رمز و رازو قصه و افسانه را

گفتمش اینجا بهشت است یا کجاست؟

خنده کرد و گفت: این چه یاوه هاست

این سیاره مامن و ماوای ماست

زرۀ از عالم و دنیای ماست

گفتمش من از زمین آمده ام

گفت یکبا ری من آنرا دیده ام

نقطه ای بس کوچکی از عالم است

بهترین زنده جانش آدم است

مردمانش غافل و جامانده اند

در خیال محشر و آینده اند

بنگر این دنیا، بی پاو سر است

نی در آن سقف است و نه بام و در است

آدمی در آن نیاید در نظر

کی بیا مد، کی برفت و کی شد خبر؟

یک گروهی میفریبند دیگران

با بهشت و دوزخ و با این و آن

نی خدا محتاج راز است و نیاز

نی ز حج نی روزه و نی هم نماز

تاکه انسان بند دام و دانه است

سنجش عالم بدین پیمانه است

هیچگاهی روی سعادت را ندید

گر حساب آدم است سیاه و سپید

دیدم او داند زما بیش این همه

ما اسیر شیخ ومیرو آیمه

تا شنیدم حرف اورا این چنین

بار دیگر باز گشتم بر زمین

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا