اقبال و شعر
به اساس تقویم دولتی کشور پاکستان، هژدهم عقرب سال جاری مطابق نهم نوامبر، یک صد و سی و سومین سالروز تولد فرزند گرامی شرق، فیلسوف، شاعر، نابغه، دکتر، علامه محمد اقبال است که اقبال دوستان و اقبال شناسان در گوشه و کنار مختلف دنیا، آنرا پاس می دارند و در این روز یادی از آن قافله سالار عشق و اندیشه می نمایند.
این اندیشمند بزرگوار بعد از آنکه در اعماق اندیشه ی اسلامی غوطه زد و ارزشهای معنوی انسان را به تماشا نشست و با مرشد روشن ضمیر رومی برخورد و سخن عشق را از زبان گوهرزای او به گوش جان شنید، عقل را در برابر عشق قمار کرد؛ “خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر”. به همین نسبت، تا پایان عمر از عشق سخن گفت.
من بنده آزادم عشق است امام من
عشق است امام من عقل است غلام من
اقبال بزرگ به اساس روایات موثق، به تاریخ نهم نوامبر 1877 در منطقه سیالکوت از توابع ایالت پنجاب پاکستان، چشم به جهان کشود و بعد از شصت سال و پنج ماه و دوازده روز، از این خاکستان کهن در شهر لاهور رخت بست و روحش به فضای بیکران لاهوت به پرواز در آمد. وی در آخرین روزهای حیاتش می گفت:
چو رخت خویش بربستم از این خاک
همه گویند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
به گفته احمد سروش: نیم ساعت قبل از وفاتش این اشعار را سرود:
سرود رفته باز آید که ناید
نسیمی از حجاز آید که ناید
سر آمد روزگار این فقیری
دگر دانای راز آید که ناید.
به همین مناسبت، قسمت پایانی از رساله “از عقل تا به عشق” را که شرح و تفسیر مقدمه مجموعه مثنوی “اسرار خودی” است، خدمت خواننده گرامی تقدیم می کنم:
شاعـری زین مثنوی مقصود نیست
بت فروشی بت گری مقصود نیست
علامه اقبال در پایان مقدمه مثنوی اسرار خودی خواننده را به یکی از مسایل خیلی مهم متوجه می سازد؛ او می گوید: هدف از سرودن مجموعه مثنوی اسرار خودی مانند بسیاری از شاعران دیگر که با لطافت طبع و ظرافت کلام، خرمهره ی خود را رنگ داده وبه گوهر ناشناسان خام اندیش به قیمت دُر می فروشند، خیالبافی های عاطفی وزیبایی پرستی های طبیعی نیست بلکه بیان معانی و مفاهیمی است که جز در قالب شعر نمی گنجد؛ چنانچه در بیتی می گوید:
نگاه می رسد از نغمه ی دل افروزی
به معنی ای که برو جامه ی سخن تنگ است
آنچه توجه راقم این سطور را به بحث حاضر جلب کرده است کوته اندیشی عده ای از دانشجویان است که اقبال را در حد یک شاعر می پندارند؛ از زمانی که شرح وتفسیر مقدمه مثنوی اسرار خودی را زیر عنوان «از عقل تا به عشق» شروع به نوشتن کردم و تعدادی از جوانان در نشریه «پیام قلم» آنرا خواندند، همواره انتقاد نموده اند که چرا به جای اقبال، زندگی و اندیشه ی یک شاعر افغانی به بحث وبررسی گرفته نمی شود. عده ای می گویند: موضوع “از عقل تا به عشق” کدام درد ما را دوا خواهد کرد؟
هرگاه به ابیات اقبال در مجموعه مثنوی جاویدنامه و مسافر نظر می افکنم و ارادت وی را به افغانستان و مردم این مرزبوم می بینم، تأسف می کنم به اینکه چرا این بزرگمرد تا هنوز در افغانستان ناشناخته مانده و امروز تعداد زیادی از دانش آموزان ما او را در حد یک شاعر پاکستانی می شناسند؟
نویسنده که خود را در حد یک شاگرد کوچک مکتب فکری این زبرمرد میدان اندیشه و ایمان می داند، بدین باور است که علامه اقبال در واقع، پیامبر خودی برای نسل جدید شرق به خصوص مسلمانان بود، برای چنین پیامبر قرن می سزد که در تبلیغ اندیشه اش روش خاصی را (مانند شعر و شاعری) برگزیند.
به همین مناسبت پیامش را در قالب ابیات مثنوی ریخت و در آن به مرشد روشن ضمیر خویش مولانای بزرگ اقتدا کرد. اما خود را هیچگاه در زمره ی شاعران حساب ننمود و حال وهوای شاعری را به معنای متعارف آن در سر نپرورد.
در مجموعه ی ارمغان حجاز ضمن بیتی به حضور پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم شکایت می کند که ناحقشناسان زمان، او را شاعر پنداشته و درخواست کردند تا مانند برخی شاعران، تاریخ وفات این و آن را (به حساب ابجد) در شعر بیاورد:
تو گفتی از حیات جاودان گوی
به گوش مرده ای پیغام جان گوی
ولی گفتند این ناحق شناسان
که تاریخ وفات این و آن گوی
و همانطور:
به آن رازی که گفتم پی نبردند
ز شاخ نخل من خرما نخوردند
من ای میرِ امم داد از تو خواهم
مرا یاران غزلخوانی شمردند
اقبال با شاعرانی مخالف است که شعر را هدف می پندارند و عمر گرانمایه ی خود را صرف قافیه سنجی در می و میخانه می کنند و علاوه از شور ومستی و مشاهده زیبایی های طبیعت، چشم آنها از تماشای جمال حقیقت و زیبایی های ماوراء الطبیعه کور است. این دست شاعران به عقیده اقبال، بندگان نفس و شیطان اند که در قرآن کریم خداوند آنان را “گمراه و در وادی ها سرگردان خوانده است”.
در مجموعه ی اسرار خودی می گوید:
وای قومی کز اجل گیرد برات
شاعرش وابوسد از ذوق حیات
خوش نماید زشت را آیینه اش
در جگر صد نشتر از نوشینه اش
بوسه ی او تازگی از گُل برد
ذوق پرواز از دل بلبل برد
سست اعصاب تو از افیون او
زندگانی قیمت مضمون او
می رباید ذوق رعنایی ز سرو
جره شاهین از دم سردش تذرو
ماهی و از سینه تاسر آدم است
چون بنات آشیان اندر یم است
از نوا بر ناخدا افسون زند
کشتیش در قعر دریا افکند
نغمه هایش از دلت دزدت ثبات
مرگ را از سحر او دانی حیات
دایه ی هستی ز جان تو برد
لعل عُنابی ز کان تو برد
چون زیان پیرایه بندد سود را
می کند مذموم هر محمود را
در یم اندیشه اندازد ترا
از عمل بیگانه می سازد ترا
خسته ی ما از کلامش خسته تر
انجمن از دور جامش خسته تر
جوی برقی نیست در نیسان او
یک سراب رنگ و بو بوستان او
حسن اورا با صداقت کار نیست
در یمش جز گوهر تف دار نیست
خواب را خوشتر ز بیداری شمرد
آتش ما از نفس هایش فسرد
قلب مسموم از سرود بلبلش
خفته ماری زیر انبار گلش
از خم و مینا و جامش الحذر
از می آیینه دارش الحذر
دکتر مشایخ فریدنی در تایید این موضوع می نویسد: “غرض اقبال از شاعری تعلیم و موعظه و ارشاد خلق بود و هرگز نمی خواست مانند «شاعران عجم» که شعر شان به شیون غلامان بیمناک از تازیانه ی ارباب، شبیه است زاری و چاپلوسی و گدایی کند و تخم ناامیدی بکارد. او شاعران بی هدف و مدیحه سرا را چنین توصیف می کند:
ناخوشی، افسرده ای، آزرده ای
از لگدکوب نگهبان مرده ای
لابه و کین جوهر آیینه اش
ناتوانی همدم دیرینه اش
پست بخت و زیردست و دون نهاد
ناسزا و نا امید و نامراد (مقدمه نوای شاعر فردا: ص نود).
این انتقاد تنها متوجه همان صنف خاصی از شاعران است که در بالا از آن تذکر رفت اما با شاعرانی که شعر را وسیله برای هدفی عالی می دانند، سر آشتی دارد وگاهی هم خود را در ردیف آنان حساب می کند؛ و نسبت خود را به این شاعران عار نمی داند:
مرا زین شاعری خود عار ناید
که در صد قرن یک عطار ناید
در وصف این دست شاعران می گوید:
سینه ی شاعر تجلی گاه حسن
خیزد از سینای او انوار حسن
از نگاهش خوب گردد خوبتر
فطرت از افسون او محبوب تر
از دمش بلبل نوا آموخته است
غازه اش رخسار گل افروخته است
سوز او اندر دل پروانه ها
عشق را رنگین ازو افسانه ها
بحر و بر پوشیده در آب و گلش
صد جهان تازه مضمر در دلش
در دماغش نادمیده لاله ها
ناشنیده نغمه ها هم نامه ها
فکر او با ماه و انجم هم نشین
زشت را نا آشنا خوب آفرین
خضر و در ظلمات او آب حیات
زنده تر از آب چشمش کاینات
ما گران سیریم و خام و ساده ایم
در ره منزل ز پا افتاده ایم
عندلیب او نوا پرداخت است
حیله یی از بهر ما انداخت است
تا کشد ما را به فردوس حیات
حلقه ی کامل شود قوس حیات
کاروانها از درایش گامزن
در پی آواز نایش گامزن
به همین مضمون در جای دیگر، آن صنف از شاعرانی را که شعر را وسیله برای بیان اهداف بلند انسانی قرار داده اند، توصیف نموده و می گوید:
فطرت شاعر سراپا جستجوست
خالق و پروردگار آرزوست
شاعر اندر سینه ی ملت چو دل
ملتی بی شاعری انبار گِل
سوز و مستی نقشبند عالمی است
شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
شعر را مقصود اگر آدم گری است
شاعری هم وارث پیغمبری است
در جاویدنامه زیر عنوان «حرکت به وادی یرغمید که ملایکه او را وادی طواسین می نامند» از پیر رومی یاد می کند که او را در این سفر آسمانی همراهی دارد و شعرش به خاطر اینکه دارای مفاهیم بلند انسانی است، شور و های و هویی را در عالم ایجاد کرده است:
رومی آن عشق و محبت را دلیل
تشنه کامان را کلامش سلسبیل
گفت آن شعری که آتش اندروست
اصل او از گرمی الله هوست
آن نوا گلشن کند خاشاک را
آن نوا برهم زند افلاک را
آن نوا برحق گواهی می دهد
بافقیران پادشاهی می دهد
خون ازو اندر بدن سیارتر
قلب از روح الامین بیدار تر
ای بسا شاعر که از سحر هنر
رهزن قلب است و ابلیس نظر
احمد سروش در مقدمه چاپ دوم کلیات اقبال می نویسد: “اقبال نیز مانند بزرگان فرهنگ فارسی سر شاعری نداشته و به معنای دیگر، شعر هدف او نبوده بلکه شعر را وسیله ای برای کانون ضمیر و اندیشه های رهایی بخش خود قرار داده است؛ به زبان دیگر: اقبال به حرفی رسیده که نا گزیر از تبلیغ آن بوده و در بیان آن رسالت داشته وچاره ای جز ادای رسالت خود نداشته است. به طور کلی همیشه این اشخاص یعنی کسانی که حرفی به گفتن دارند به جوهر شعر دست می یابند و در آثار خود جاودانه زندگی می کنند. متاسفانه بشریت اساساً از این دست شاعر کمتر دارد و بیشتر دواوین، از سخنان منظوم و تراوش خورده ای که فاقد روح و معناست، پرشده اند. این شبیه الشعرا همیشه مضامین دیگران را حتا بی آنکه هدف و معنای واقعی آنرا دریابند نشخوار می کنند. برای اینها شعر هدف است و عجیب است که به هدف خود هم هیچگاه نمی رسند. زیرا به جوهر شعر و روح و معنا دست نمی یابند و از قضا، این گروه سوای اتلاف وقت خود و دیگران و ارایه جنس قلب به جای اصل، اغلب به علت دانش ناقص و به کار بردن کلام در غیر موضع خود مضر و خطرناک هم می گردند”. (كليات اقبال لاهوري: پیشگفتار چاپ دوم، بدون صفحه).
با وجود آنکه این مؤلف در مقدمه خویش، معتقد است که هدف اقبال شاعری نبوده اما در ادامه بدین باور است که نا خودآگاه در مقام شاعری به مرتبه و مقامی رسیده که از بزرگترین شاعران ادب فارسی سبقت جسته است؛ چنانچه در قسمتی، اقبال را بزرگترین شاعر در تاریخ ادب فارسی بعد از جامی و بهاء الدین عاملی معرفی نموده و می نویسد: “اینجانب به قوت معتقدم پس از جامی که بحق خاتم الشعرا نام گرفته، دیگر مرغ خوشخوانی بر گلشن بادِ سام خورده ما نغمه سرایی نکرده تا بعد از گذشت قرنها، ناگهان بر گلشن اجتماع ما مولانا شیخ بهاء الدین عاملی ظهور فرموده و دوباره سکوت برقرار شده، تا مرغ همایون شعر، در شبه قاره هند و پاکستان بر سر شاعر متفکر پارسی گوی چون اقبال چتر زده است”. (همان: بدون صفحه).
از خلال نظریه ی سروش چنین معلوم می شود: کسانی که صاحب اندیشه بلند اند، و به معانی ای در آنسوی طبیعت می نگرند، در سخن منظوم آنها ظرافت های کلامی و زیبایی تعبیر، به حدی دیده می شود که شاعران اندکی به آن دست یافته اند.
مصحح و مهتمم کلیات اقبال در قسمتی از مقدمه خود می نویسد: “کسانی که با رمز «انشراح» آشنا هستند می دانند که با گشودن سینه ی اقبال عقده قرون از شعر پارسی باز شده است”. (همان: بدون صفحه).
محمد بقایی ماکان با تایید آنچه گذشت، در مقدمه «اقبال با چهارده روایت» می نویسد: “اقبال را نباید تنها شاعر به مفهوم متعارف آن به شمار آورد، زیرا خود وی نیز از چنین عنوانی گریزان بود؛ او شاعری به شیوه ی معمول را برای خود تهمتی می داند و می گوید اگر دل بی قراری دارم از عشق مجازی به دلبران نیست بلکه از غم جامعه یی است که پیوسته ذهنم را به خود مشغول می دارد”. (اقبال با چارده روایت: ص14).
او در ادامه می افزاید: “اقبال شخصیتی بود دارای ابعاد مختلف که هر بعد آن می تواند عنوان کتابی مستقل باشد. او فیلسوف، شاعر، اسلام شناس، عارف، سیاستمدار، حقوقدان، جامعه شناس، اصلاح طلب، روزنامه نگار، مترجم و نویسنده یی برجسته بوده است”. (همان: ص14).
این مؤلف در «شرار زندگی» می نویسد: “اقبال با توجه به لاابالیگری ها و لاقیدی های برخی از شاعران زمانش، هرگز خود را شاعر نمی خواند و آنانی هم که از او جذبه و شور و حال شاعرانه انتظار داشتند، هدف و مقصودش را در نمی یافتند. او مقصدش از شعر این نبود تا خلق را با نغمه سرایی های شاعرانه و تخیلات زیبا سرگرم سازد. بلکه آن را بهانه یی می دانست تا آنچه را که در دل دارد با کلامی مؤثر بیان دارد. در پیام مشرق می گوید:
به این بهانه در این بزم محرمی جویم
غزل سرایم و پیغام آشنا گویم
بنا بر این، اقبال را باید مانند ناصر خسرو و در ردیف کسانی قرار داد که از شاعری هدفی برای ترویج افکار خود داشتند. از این روست که در مقدمه گلشن راز جدید ضمن تضمین بیتی از محمود شبستری می گوید:
گشودم از رخ معنا نقابی
به دست ذره دادم آفتابی
نپنداری که من بی باده مستم
مثال شاعران افسانه بستم
نبینی خیر از آن مرد فرودست
که بر من تهمت شعر و سخن بست (شرار زندگی، ص 165).
آشناي من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
طاق کسری زیر پای او نهم
او حدیث دلبری خواهد زمن
آب و تاب شاعری خواهد زمن
اقبال در ضرب کلیم زیر عنوان «شعر» دوبیتی ای دارد که ترجمه ی آن به شرح ذیل است:
من از اسرار شعر واقف نیستم، لیکن
از تاریخ امت ها یک نکته را آموختم که تفصیل آن
شعری که پیغام حیات جاودانی با خود دارد
یا نغمه ی جبریل است و یا بانگ اسرافیل (ضرب کلیم: 142).
ماکان در کتاب «سونش دینار» از زبان اقبال نقل می کند که ضمن مکتوبی نوشته است: “در شاعری به زیبایی کلمات و فنون ادبی و نازک خیالی توجهی ندارم. مقصود من فقط اینست که انقلابی در افکار ایجاد نمایم”(سونش دینار: ص247 به نقل از مکتوبات اقبال ج1/ص242).
فرزند علامه اقبال از زبان وی می نویسد: “من نمی خواهم مردم مرا به نام شاعر بشناسند ولی متاسفانه اکثر شان مرا با این عنوان می شناسند”(زندگی نامه علامه اقبال: ج2/ص61).
اقبال شناس معروف و معاصر ایرانی با وجود آنکه معتقد است که اقبال به مفهوم متعارف آن شاعر نیست، اما بلندی شعر اقبال را توصیف نموده و فکر می کند که ناخود آگاه نکات ظریفی در شعر وی به کار رفته که او را در صف بزرگترین شاعران تاریخ ادب فارسی قرار داده است؛ او می نویسد: “گرچه اقبال خود را شاعر نمی دانسته و به شعر چندان دلبستگی نشان نمی داده و آن را فقط وسیله ای برای بیان اندیشه ی خود دانسته، اما ظریفترین نکات و زیبایی های کلامی نا خود آگاه در شعرش راه یافته است که همه سر در نبوغ و ذوق سرشار او دارد”(اقبال با چهارده روایت: ص11).
این مؤلف به نقل از دکتر خلیفه عبدالحکیم راجع به اقبال می نویسد: “بعضی از غزلهای فارسی اقبال چنان هستند که اگر آنها را در دیوان حافظ بیاوریم، خواننده نمی تواند فرقی بین آنها و کلام حافظ بگذارد. این سخن احتمالاً مقبول طبع سخن سنجان وصاحب نظران ادب فارسی نیست ولی گویای پختگی و زیبایی شعر اوست و اینکه تداوم دهنده ی شیوه ای است که شعرای بزرگ فارسی همچون حافظ و مولوی و سعدی به وجود آورده اند”. (همان: ص13).
دکتر مشایخ فریدنی در رابطه به خصوصیت شعر اقبال در مقدمه «نوای شاعر فردا» می نویسد: “از جمله خصوصیات شعر اقبال آنست که مضامین تازه و اندیشه های نو را در قالب های کهنه جای داده و الفاظ و تعبیرات با فخامتی برای معانی مقصود پیدا کرده … اقبال نه تنها در اوزان کلاسیک شعر پارسی از قبیل غزل و قصیده و قطعه و دوبیتی و مثنوی و ترکیب بند و ترجیع بند و مستزاد و مثلث و مربع و مخمس و مسدس طبع آزمایی کرده بلکه به سلیقه ی خویش بعضی تصرفات هم نموده است. در غزل، الترام به تخلص نداشته است و در قطعه، ملزم به بیان مطالب اخلاقی نیست. قصیده و غزل را بهم نزدیک کرده و در هردو تسلسل مطالب رامراعات نموده است. در بیان مضامین فلسفی و عرفانی و دینی به سبک سنایی و نظامی ومولوی وشیخ شبستری روش تمثیل و قصه را برگزیده است(مقدمه نوای شاعر فردا: ص نود و چهار).
هندی ام از پارسی بیگانه ام
ماه نو باشم تهی پیمانه ام
ماه نو: “کنایه از ناقص و ناتمام بودن” است. تهی پیمانه: “کنایه از بی تجربگی و بی اطلاعی”(شرار زندگی:166).
مفهوم بیت: زبان مادری ام هندی بوده و از فارسی بیگانه هستم. اینکه برای شعر، زبان فارسی را انتخاب کردم شاید مشکلاتی از لحاظ فن ادبی در آن دیده شود؛ گویی از خواننده می خواهد تا او را به دلیل تهی پیمانگی از فنون ادبی در زبان فارسی معذور بدانند.
حسن انداز بیان از من مجو
خوانسار و اصفهان از من مجو
انداز بیان: بلندی و ظرافت کلام. در بیتی می گوید:
کشته ی انداز ملاجامی ام
نظم و نثر او علاج خامی ام
«خوانسار» و «اصفهان» دو شهر معروف و ادب پرور ایران است که بیشترین شاعران زبان فارسی، در آنجا گذشته اند.
این بیت به تایید بیت گذشته آمده و مفهوم آن: ظرفیت و زیبایی هایی که در کلام شاعران خوانسار و اصفهان و سایر شهرهای فارسی نشین به چشم می خورد، از من انتظار نداشته باشید؛ به خاطری که «هندی ام از پارسی بیگانه ام».
گرچه هندی درعزوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرین تر است
عزوبت: شیرینی؛ جذابیت و گوارایی.
علامه اقبال در نامه ای به عبدالقادر بلگرامی جالندری (که یکی از ارادتمندان خاص او بوده و در خصوص اتمام مثنوی به تاریخ هژدهم جنوری1915م به استقبال از وی این شعر را سروده است: «در دیده ی معنا نگران حضرت اقبال/ پیغامبری کرد و پیمبر نتوان گفت»)، می نویسد: “از سرودن شعر به زبان اردو خسته شده ام، از این رو می خواهم به فارسی شعر بگویم، زیرا حرف دلم را نمی توانم به اردو بیان کنم”(سونش دینار: ص308).
جاوید اقبال از زبان وی نقل می کند: “هنگامی که به اردو صحبت می کنم، نمی توانم آنچه را که می خواهم بگویم، درست ادا کنم”(زندگی نامه اقبال: ج2/ص241).
فکر من از جلوه اش مسحور گشت
خامه ی من شاخ نخل طور گشت
نخل: درخت خرما؛ و طور: “کوهی در شبه جزیره ی سینا که حضرت موسی در آن به مناجات می رفت و آنرا کوه طور و طور موسی و کوه سینا و جبل سینا و طور سینا و طور سینین هم گفته اند”. (فرهنگ فارسی عمید: ص897). نخل طور: عبارت است از درختی که به جانب راست وادی مقدس در دامن سینا واقع بوده و پروردگار حضرت موسی علیه السلام را از سوی آن درخت خطاب کرده که (سوای من معبودی نیست؛ خاص مرا عبادت کن و…)؛ در این وادی، نخستین وحی الهی به حضرت موسی نازل شده است.
مفهوم بیت: زیبایی ها و ظرافت هایی که در تعبیر از مفاهیم بلند در زبان فارسی به کار رفته است، فکر من مسحور و گرویده ی آن شد. و از برکت انتخاب زبان فارسی بود که اشعارم مورد قبول خاص و عام قرار گرفت و آنچه از معانی ماورای عقل بود، در قالب آن ریختم.
پارسی از رفعت اندیشه ام
در خورد با فطرت اندیشه ام
در خوردن: “شایسته بودن؛ سزاوار بودن؛ لایق بودن؛ سازگار بودن”(شرار زندگی: ص167).
مفهوم بیت: اندیشه ی بلندی که دارم، فقط زبان و ادبیات فارسی با ژرفای آن سازگاری دارد؛ اگر سوای فارسی، زبان دیگر را انتخاب می کردم، شاید در تعبیر از مفاهیم بلندی که در عمق اندیشه ام وجود داشت، جامه ی سخن تنگی می کرد و دریده می شد.
خرده بر مینا مگیر ای هوشمند
دل به ذوق خرده ی مینا ببند
خرده: خورد، ریز، کوچک، ریزه ی هرچیز، کم، اندک، {شراره ی آتش} و نیز به معنای نکته، نکته و عیب و خطا که بر قول یا فعل کسی بگیرند. خرده گیر: نکته گیر؛ عیب جو، ایراد گر”(فرهنگ فارسی عمید:ص594). مینا: “آبگینه، آبگینه یا چیز دیگر که آنرا با لاجورد و طلا و نقره و جواهر نقاشی کرده باشند. و نوعی رنگ یا لعاب آبی رنگ برای نقاشی و تزیین ظرفهای طلا و نقره”(همان: 1188).
در اینجا مراد از مینا: جام بلورین باده نوشان است که می تواند کنایه از شعر اقبال باشد. و خرده ی مینا: عبارت است از ذرات شراب در میان شیشه که برای دیدن آن ذوق می خوارگی می باید؛ و کنایه از معانی و مفاهیم بلندی است که در شعر اقبال جا گرفته است.
به گفته ی محمد بقایی ماکان: “به ظرف شراب میاندیش، به نشه یی بیاندیش که از مظروف آن حاصل می شود. به عبارت دیگر به خواننده توصیه می کند که به قالب و ظاهر کلام وی توجه نداشته باشد بلکه محتوا و مفهوم را در نظر بگیرد”. او می افزاید: “گرچه اقبال این مثنوی را به لحاظ لفظی در حد کمال نمی بیند ولی لازم به ذکر است که اسرار خودی و رموز بیخودی از آثار ارزشمند و دلنشین زبان فارسی به شمار می آیند چندانکه عرفان پژوه و ادیب و مستشرق برجسته یی همچون نیکلسون آنرا همانند چند اثر طراز اول زبان فارسی «فوق العاده عالی» یافته و به انگلیسی برگردانده است” (شرار زندگی: ص167).
اقبال و زبان فارسی
گرایش بیش از حد اقبال به زبان فارسی دری از چند جهت برای اقبال شناسان و اقبال دوستان در خور توجه می باشد. یکی از این جهت که در طرح اندیشه ی خودی (که هسته ی فکری او را تشکیل می دهد) به مرشد بزرگش مولانا جلال الدین محمد بلخی اقتدا کرد و به پاس ارادتی که به وی داشت ترجیح داد تا از مفاهیم عرفانی ماورای عقل، به زبان فارسی دری در قالب شعر تعبیر کند و این زبان را برای بیان آنچه در دل دارد، انتخاب کند.
دکتر مشایخ در این زمینه می نویسد: “مثنوی (معنوی) گنجینه ای است از قوافی و مضامین و تمثیلات و حکایات عرفانی که در بحر رمل مسدس مقصور یا محذوف که قالب و محتوای آن سرمشق و راهنمای اقبال و رفیق راه او و الهام بخش او به شمار میرفت. به این جهت پنج مثنوی اسرار خودی، رموز بیخودی، مسافر، جاویدنامه، و پس چه باید کرد ای اقوام شرق را که حاوی مهمترین افکارو نظرات فلسفی و عرفانی اوست بر وزن مثنوی سرود و میتوان گفت که این مثنویها شرح یا ذیلی است بر مثنوی معنوی”(مقدمه نوای شاعر فردا: ص نود دو).
از سوی دیگر: اقبال تحصیلات عالی خود را به زبان انگلیسی در اروپا به پایان برده و به درجه دکتری و بعد از آن، مقام استادی برای وی در دانشگاه های بین المللی و معروف جهان مانند کیمبرج و مونیخ از سوی استادان معروف آن زمان داده شد. و به کنفرانس های علمی ای از سوی چندین دانشگاه در اروپا و آسیا دعوت گردید و با شخصیت های بزرگ علمی در ایتالیا، فرانسه، لندن، و برخی کشورهای اسلامی، نشست های متعددی را انجام داد که در همه جا به انگلیسی سخن می راند. اما اینکه چرا زبان فارسی را برگزید و تا آخر عمر با آثار اندیشمندان بزرگ فارسی زیست و از جمله ی پانزده هزار ابیات حکیمانه، نه هزار بیت را که شامل مجموعه های اسرار خودی، رموز بیخودی، پیام مشرق، زبور عجم، گلشن راز جدید، بندگی نامه، جاویدنامه، پس چه باید کرد ای اقوام شرق، مثنوی مسافر و ارمغان حجاز (که مخلوطی از اشعار فارسی و اردوست و نزدیک به سه ربع آن فارسی است) در قالب شعر فارسی ریخت، سؤالی است که در پاسخ به آن با اندکی تفصیل باید پرداخته شود.
در عین زمان، اقبال زمانی به فارسی روی آورده است که این زبان از شبه قاره هند در حال رخت بستن بوده و مردم آن سرزمین به انگلیسی رخ کرده اند.
در پاسخ به این سؤال، استاد محمد بقایی ماکان می نویسد: “اقبال هدف سیاسی و شور وطنی دارد؛ او می خواهد شخصیت درهم شکسته و از دست رفته ی مسلمانان هند را به آنان بازگرداند… بدین منظور فلسفه خودی را که اساس تقویت شخصیت انسانی و نفی جبر و رد تقدیر است طرح ریزی کرد اما برای نشر و ترویج این عقیده زبان متموج رسایی هم لازم بود که بتواند بار معانی را بکشد و از این جهت زبان فارسی را برگزید و سعی کرد بیشتر نظریات خود را در قالب اوزان کوتاه شعری چون بحر خفیف یا بحر رمل مسدس در شکل دوبیتی و مثنوی بریزد تا خواننده ملول نشود و سخن بیشتر تاثیر کند”(اقبال با چهارده روایت:ص75).
در اینجا بهتر است پیشینه ی تاریخی زبان فارسی را در شبه قاره هند از زبان داکتر مشایخ فریدنی که در این موضوع نسبت به بیشتر اقبال پژوهان ایرانی تحقیق نموده و بحث های جالب و خواندنی ای در زمینه دارد، بررسی نماییم؛ وی می نویسد: “زبان فارسی دری پیوسته شعار و جزء مقوم ادبیات و معتقدات اهل اسلام در آن سرزمین بوده است. آیین محمدی از هزار سال پیش همراه با تمدن و فرهنگ ایران و همدوش با زبان و ادب و علوم و هنرهای اسلامی ایرانی از مرزهای شمال غربی در هند شروع به پیشرفت کرد… و ملتی مستقل به وجود آورد که دینش اسلام و تمدن و فرهنگش فارسی … بود”. این مؤلف علاوه می کند: “از سال 369 هـ قمری تا 1275 (979-1857) یعنی از ورود سبکتگین به هند تا انقراض خاندان مغول کبیر(گورگانی) زبان فارسی، زبان رسمی و درباری و زبان محاکم و قانون و دفاتر مالیاتی و زبان شعر و ادب و نشانه ی کمال و شرف برای مسلمانان هند بود”(مقدمه نوای شاعر فردا: ص هشتاد و یک).
به گفته نویسنده نوای شاعر فردا: “مشهورترین شاعران فارسی عصر گورگانی عبارت اند از ظهیرالدین بابر و اسماعیل عادل شاه دکنی متخلص به وفایی و نصیرالدین همایون پادشاه و سرداد او بیرم خان و دو ملک الشعراء اکبر غزالی مشهدی و فیض اکبرآبادی (نه دکنی چنانچه بعضی نوشته اند) و صدر اعظم او ابوالفضل علامی و عرفی شیرازی و نظیری نیشاپوری وجهانگیر پادشاه و همسرش مهرالنساء نورجهان و امیر الامراء عبدالرحیم خان خانان و طالب آملی و شاه جهان و پسرانش داراشکوه و مراد و شعرای عصر او چون کلیم کاشی و سعیدای گیلانی و قدسی مشهدی و سلیم طهرانی وصایب تبریزی و غنی کشمیری برهمن لاهوری و سرمد کاشی و شیدا فتح پوری و ظفرخان احسن و طغرای مشهدی و آقارضی دانش و نعمت خان عالی ومیرزا عبدالقادر بیدل عظیم آبادی و غالب دهلوی که در عصر بهادرشاه ظفر آخرین بازمانده بابریان می زیست”(همان: ص هشتاد سه).
دکتر مشایخ در قسمتی از مقدمه کتاب خویش زیر عنوان «پارسی گویی اقبال» می نویسد: “وی در سیالکوت با مقدمات فارسی (نزد شمس العلماء میر حسن) آشنا شد و در لاهور زبان و ادبیات فارسی را بیاموخت و دواوین شاعران بزرگ به خصوص مثنوی معنوی و دیوان حافظ را به دقت مطالعه نمود و در پرتو طبع موزونی که داشت با اینکه به فارسی سخن نمی گفت و چیزی نمی نوشت، فارسی سرودن آغاز کرد. ابتدا از قالب هایی که برای اشعار فلسفی و عرفانی در شعر فارسی و اردو معمول بود استفاده می کرد ولی بعد که در نظم فارسی مهارت یافت خود قالب ها و تراکیب تازه ابداع نمود و سبک و شیوه ای خاص به وجود آورد که در فارسی سابقه نداشت. این اقبال شناس در ادامه بحث خویش اقبال را پیرو مکتب حافظ در غزل دانسته ومی افزاید: “سبک اشاری و رمزی حافظ و اصطلاحات عرفانی و استعارات وکنایات و نیز اوزان و قوافی که در غزل ابداع نموده بود اقبال را به خود جذب میکرد و به همین جهت اورا پیشوا و سرمشق خود در غزلسرایی می شناخت. البته این عشق و مجذوبیت به اسلوب و سبک حافظ بود نه به فکر و راه او…”. در بیتی اشاره به حافظ می گوید:
هوشیار ازحافظ صهباگسار
جامش از زهر اجل سرمایه دار
آن فقیه ملت میخوارگان
آن امام امت بیچارگان
به تایید این مطلب چند بیت را از اقبال بزرگ نقل می کنیم که ابیاتی از غزلیات نغز خواجه ی شیراز را تضمین کرده است:
حافظ می گوید:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
اقبال در پاسخ می گوید:
به دست ما نه سمرقند و نی بخارایی است
دعا بگو ز فقیران به ترک شیرازی
همانطور:
حافظ می گوید:
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
اقبال به جواب او می گوید:
به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی
که جهان توان گرفتن به نوای دلگدازی
به متاع خود چه نازی که به شهر دردمندان
دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی
حافظ در غزل معروفی می گوید:
واعظان چون جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
اقبال در پاسخ می گوید:
گرچه از طور کلیم است بیان واعظ
تاب آن جلوه به آیینه ی گفتارش نیست
پیر ما مصلحتاً رو به مجاز آورده است
ورنه با زهره وشان هیچ سروکارش نیست
حافظ در بیتی به شعر و سخنوری خود می بالد:
ز شعر دلکش حافظ کسی شود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
اقبال به استقبال از آن می گوید:
ز شعر دلکش اقبال می توان دریافت
که درس فلسفه میداد و عاشقی ورزید
راقم این سطور مجموعه ی ابیاتی را که اقبال در پاسخ به حافظ سروده است، در دفتر یادداشتهای شخصی ام جمع آوری نموده ام که تقریباً نزدیک به پنجاه بیت می رسد؛ اگر خداوند توفیق عنایت فرماید ضمن عنوان خاصی آنرا تقدیم اقبال دوستان خواهم کرد.
اقبال یک مجموعه ی شعری خود را زیر عنوان «گلشن راز جدید» به پیروی از «گلشن راز»، سروده ی شیخ محمود شبستری که یکی از شاعران نامدار ایران است، سروده و نه سؤال را در باره ی خدا، انسان و جهان مطرح می کند و به یک یک آن جداگانه پاسخ می د هد. در آغاز این مثنوی می گوید:
به طرز دیگر از مقصود گفتم
جواب نامه ی محمود گفتم
زعهد شیخ تا این روزگاری
نزد مردی به جان ما شراری
“شاعران دیگر که نظر اقبال را به خود جلب کرده اند و از آنان در شعر خویش تصریحاً یا تلویحاً یادکرده است از همه مهمتر فردوسی و منوچهری و ناصر خسرو و شیخ فریدالدین عطار و سعدی و عراقی و امیر خسرو دهلوی و جامی و ملک قمی و عزت بخاری و نظیری هستند که گاه مطلبی از ایشان نقل نموده یا مصرعی و بیتی تضمین کرده و یا با نظرشان معارضه نموده است(مقدمه نوای شاعر فردا:ص نود وسه).
در بیتی می گوید:
گهی شعر عراقی را سرایم
گهی جامی زند آتش به جانم
اینکه اقبال کدام سبک را برای شعر خود انتخاب کرده است؟ مؤلف نوای شاعر فردا می نویسد: “اقبال در همه سبک های شعر فارسی اعم از خراسانی و عراقی و هندی طبع آزمایی کرده… در سخن او جزالت و انسجام سبک خراسانی و رنگینی و صلابت سبک عراقی و مضمون تراشی و نازک کاری و نکته یابی سبک هندی به چشم می خورد. به علاوه خود او قالب ها و اوزان تازه و آهنگینی از قبیل «سرود انجم» و «نغمه ی ساربان» و «محاوره ی انسان و خدا» و «تنهایی و شبنم» ابداع نموده که در فارسی بی سابقه است و می توانیم نوعی شعر نو و طلیعه ی شعر نو بدانیم”(مقدمه نوای شاعر فردا:ص نود وسه).
رسایی سخن اقبال را در زبان فارسی دری زمانی می توانیم درک کنیم که به کنایات و تراکیبی متوجه شویم که در خلال دیوان وی خیلی زیاد به چشم می خورد؛ از آنجمله عده ای را دکتر مشایخ در مقدمه گرانسنگ خویش اینچنین تذکر میدهد: “انداز، آدم فریب، آشیان بندی، بانمود، بی خودی، پاینده شناسی، پردم، پیهم، پیش اندوز، تشنه میر، تلخ پوش، تلون آشنا، تلون کیش، جفا طلب، خرام آشنا، خودگر، خودنگر، خودآگاه، خود افشان، خود اندیش، خودی، خونین ایاق، ذوق نمود، رم خوی، رمز آگاه، رمیده بو، زمانه ساز، زودپرواز، زودگیر، زیان اندیش، سازباز، سربکف، سکون پرستی، سکون ناآشنا، شعله آشام، شعله نوش، فطرت شناس، فاقه مست، کهنه برگ، گران پرواز، گران خیز، لذت پیدایی، مرگ اندیش، نظاره سوز، نونیاز…”.
دکتر محمد بقایی ماکان در رابطه به جایگاه آثار فارسی اقبال در قلمرو فارس می گوید: “به نظر بنده آثار اقبال شایسته ی کمال توجه از طرف ایرانیان، خاصه علاقه مندان به ادب فارسی و دانشجویان رشته ی ادبیات است خواه از جهت استواری اندیشه و زیبایی مضمون و خواه از نظر تأثر او از بزرگان فلسفه و ادب فارسی چون ابن سینا و فخر رازی و غزالی و خواجه نصیر الدین طوسی و حلاج و فردوسی و منوچهری و خیام و ناصر خسرو و سنایی و باباطاهر و مولوی و سعدی و عراقی و حافظ و شیخ محمود شبستری و جامی و عزت بخاری و نظیری نیشاپوری و امثال آنان و خواه از جهت ترکیبات خاص که غالباً ساخته ی خود اوست”(اقبال با چهارده روایت: ص79).
استاد ماکان در مقدمه «اقبال با چهارده روایت» می نویسد: “منتقدان بزرگ ادب فارسی که شعر اقبال را داوری کرده اند، او را سرآمد شاعران پارسی گوی شبه قاره دانسته اند. در فرهنگ معین آمده است: “وی آخرین شاعر بزرگ پارسی گوی شبه قاره هندوستان است که بر همه ی استادان مقدم برخود در آن سامان سبقت گرفته”. بهار در باره اش گفته است: “من اقبال را خلاصه و نقاوه ی مجاهدات و مساعی جاویدان نهصدساله ی غازیان و عالمان و ادبای اسلامی و میوه ی رسیده و کمال یافته ی این بوستان نهصدساله می دانم”. و دیگران نیز از دهخدا گرفته تا مینوی هریک زبان به تمجید و تحسین شعرش گشودند”.(اقبال با چهارده روایت، پیشگفتار مؤلف: ص10-11).
این تمجیدها در وصف کسی است که او خود می گوید:
نه شعر است اینکه بر وی دل نهادم
گره از عقده ی معنا گشادم
به امیدی که اکسیری زند عشق
مس این مفلسان را تاب دادم
و در جایی دیگر:
نغمه کجا و من کجا، سوز سخن بهانه ای است
سوی قطار می کشم ناقه ی بی زمام را