وقتی که “لیلا” پیراهنم را شُست
نیامدی و صفای بهار می گذرد
خزان من همه در انتظار می گذرد
زبرگ برگ گل خاطر خزان زده ام
نسیم یاد تو بی اختیار می گذرد
“لیلا صراحت روشنی”
شب بود که خبر مرگ “لیلا” را شنیدم…
احساس کردم چیزی دراندرونم شکست… صدای شکستن راشنیدم؛ صدا شبیه خود “لیلا” بود.
ناگهان خاطرات روز های محدودی که باهم بودیم، در آینه ی ذهنم جان گرفت… روزهایی که در غربت بودیم و در دوزخی به نام “پشاور” به سر می بردیم.
دوستی من با”لیلا”، از یک تصادف ساده آغاز شد. لیلا در طبقه ی دوم ساختمانی در “حیات آباد”، زنده گی می کرد.
“لیلا” را نخستین بار در خانه ی “رزاق مأمون” دیدم. چشمان بهت زده و صفای عجیبی داشت. صمیمیت، صداقت و ساده گی از سر و رویش می بارید وگاه گاهی هم، خنده ی عجیبی می کرد.
یکی از شبها در خانه ی مأمون – که “پرتو نادری” نیز حضور داشت- لیلا بر خی از شعر های دوره ی غربتش را برایم خواند؛ لذت بردیم، خندیدیم و چندین بار متأثرشدیم.
“لیلا” دوشیزه ی ساده، صمیمی و بی تعارف بود. مثل شعرهایش، دریای مواج شاعرانه یی بود که آدم را باخود می بردو رویاهایش را تک تک باآدم قسمت می کرد. آن شب، او حس عجیبی داشت. دیده گان بهت زده اش از درد نهفته؛ اما جانکاهی حکایت می نمود و آرام آرام از تنهایی ها و “جدایی ها شکایت”، می کرد:
“تو نمی آیی
تو نمی دانی
که بهارم زصدای نفس چلچله ها
چی تهی مانده است.
شب پُراز وهم غلیظ
شب پُر از شعر سکوت
شب پُر از زمزمه ی خاموشیست.”
صدایش اندوهباربود، فکر کردم بغض تلخی گلویش را فراگرفته است؛ زیرا گاه گاهی راه گلویش بسته می شد.
“پرتو” در گوشه ی اتاق، لمیده بود و “مأمون” باوصف طبیعت ناآرام و پرخاشگرش، پی هم پلک می زد و چیزی نمی گفت.
“لیلا” باز هم زمزمه می کرد:
“امشب به بزم چشم تو تنها نشسته ام
چون لاله ی دمیده به صحرا نشسته ام”
شب به نیمه رسیده بود که “لیلا” از ما خداحافظی کرد و به طبقه ی دوم ساختمانی که برادرش نیز با او زنده گی می کرد، رفت.
دقیقه ای نگذشته بود که بی محابا دروازه ی مهمانخانه ی مأمون را باز کرد و رویش ر ابه طرف من نمود و گفت:
“فرهاد، بده پیراهنت را بشورم!”
در آغاز تصور کردم، لیلا تعارف می کند. از وی سپاسگزاری نمودم و پیراهنم را به او ندادم؛ اما او مصمم بود. ناگزیر این کار را کردم. “لیلا” آن شب پیراهنم را شست….. صدای مهربانش هنوز در گوش من جاریست، صدای او آن شب همرنگ صدای خواهرم (هما) شده بود… حالا می دانم که “لیلا” نه تنها در سروده هایش، مهربان، صمیمی و یکرنگ بود؛ بلکه در روابط با دوستان و همیارانش نیز، این سه ویژه گی (مهربانی، صمیمیت و صداقت) را داشت.
اکنون که لیلای عزیز در دل خاک خفته است، شعرهایش را زمزمه کرده، طعم بی او بودن را می چشم و تصویر یادهایش را روی دیواره ی ذهنم آویزان می کنم.
به خاطرش می گریم و هر شب صمیمانه صدایش می زنم:
لیلا جان! ای کاش بر گردی وبار دیگرپیراهنم را بشوری…