طالبان و بار هویتی سکوت پشتونها در فرآیند ملتسازی افغانستان

بار سنگین خاموشی؛ پشتونها و اتهام همسویی با طالبان
مشروعیت سیاسی در جوامع بحرانزده، مانند افغانستان نه تنها از صندوقهای رأی و قراردادهای اجتماعی، بلکه از سکوت، رضایت یا بیتفاوتی گروههای قومی نیز استخراج میشود. در افغانستان امروز، طالبان توانستهاند از سکوت بخش بزرگی از جامعهٔ پشتون برای تقویت ادعای مشروعیت خود بهرهبرداری کنند. در عین حال، همین سکوت، اتهامهای سنگینی را متوجه پشتونها ساخته و آنان را در معرض قضاوت تاریخی قرار داده است. این دوگانهٔ «مشروعیت طالبان» و «اتهام پشتونها» اکنون به یکی از پیچیدهترین ابعاد سیاست افغانستان بدل شده است. این در حالی است که مشروعیت در علوم سیاسی به معنای پذیرش قدرت از سوی جامعه است؛ اما طالبان امروز در تلاشاند مشروعیت خود را نه فقط از ابزار نظامی، بلکه از سکوت بخشهایی از جامعهٔ پشتون کسب کنند. همین سکوت، آنان را در جایگاه «قوم نمایندهٔ طالبان» قرار داده و بار اتهام تاریخی و اخلاقی سنگینی را بر دوش پشتونها نهاده است. همچنان این موضوع فرایند ملت سازی و سلامت افغانستان را با خطر مواجه کرده و افکار تجزیه و جدایی طلبی را در میان جامعه ی افغانستان دامن زده است.
پیشینهٔ نگرانیها در مورد مشروعیت سیاسی در افغانستان
مشروعیت سیاسی در افغانستان همواره یکی از مهمترین چالشهای دولت سازی و ملت سازی بوده است. از زمان شکلگیری حکومت احمد شاه ابدالی و بویژه دولت مدرن در دورهٔ امیر عبدالرحمن خان تا امروز، پرسش اصلی این بوده است که قدرت سیاسی چگونه و بر چه اساسی باید در افغانستان مشروعیت یابد؟ در نبود نهادهای مدرن و مشارکت فراگیر، دولتهای افغانستان بیشتر بر پایهٔ زور، قبیله و مشروعیت دینی استوار بودهاند. همین امر سبب شده است که هر حکومتی، همواره با بحران مشروعیت و مخالفت های گسترده روبه رو شود. نه تنها زمامداران افغانستان پس از احمد شاه ابدالی؛ بلکه پیش از آن نیز مشروعیت های سیاسی اجباری و با زور صورت گرفته که کوچ های اجباری بزرگ را در پی داشته است.
انتقال و جابهجایی پشتونها به شمال افغانستان یکی از روندهای مهم تاریخ اجتماعی ـ سیاسی این کشور است که برای نخستین بار در زمان نادرشاه افشار ایران، ۱۷۳۶–۱۷۴۷م) و بعدتر در دوران احمدشاه درانی و دیگر شاهان افغان شدت گرفت. نادرشاه پس از فتح هندوستان و تسلط بر افغانستان، سیاستی را در پیش گرفت که شامل انتقال قبایل مختلف برای ایجاد تعادل و مهار شورشهای محلی بود. بخشی از قبایل پشتون (بهویژه غلجاییها و درانیها) در دوره لشکرکشیهای او به شمال افغانستان منتقل شدند. این انتقال هم ماهیت نظامی داشت (استقرار قزلباشها و پشتونها در نقاط حساس برای کنترول) و هم ماهیت اقتصادی (اسکان آنان در زمینهای حاصلخیز شمال بهمنظور استفاده از نیروی کار و تقویت کشاورزی).
پس از مرگ نادرشاه و ظهور احمدشاه درانی (۱۷۴۷م به بعد)
احمدشاه درانی که از سرداران سپاه نادر بود، پس از مرگ او امپراتوری درانی را بنیاد گذاشت. او نیز برای تحکیم سلطه سیاسی خود، سیاست اسکان قبایل پشتون در شمال (بلخ، قندوز، تخار، بدخشان، جوزجان و فاریاب امروزی) را ادامه داد. این روند بیشتر با هدف ایجاد پایگاههای قومی ـ نظامی در مناطق غیرپشتوننشین (تاجیک، ازبک و ترکمننشین) دنبال شد. در عقب این موضوع انگیزه های سیاسی و اجتماعی نهفته بود که هدف آن کنترل مناطق استراتژیک و تضعیف اقوام بومی بود؛ زیرا شمال بهعنوان دروازه ورود قدرتهای آسیای میانه (ازبکان و بعدها روسها) اهمیت داشت. با انتقال قبایل پشتون ها حکومت مرکزی میکوشید تعادل قومی را تغییر بدهد. قبایل تازهاسکانیافته اغلب بهمثابه نیروی نظامی وفادار به شاه در برابر شورشهای محلی عمل میکردند. این جابهجاییها سبب تثبیت حضور پشتونها در شمال شد، چیزی که تا امروز آثار آن در ساختار قومی و اجتماعی افغانستان مشهود است. در بسیاری موارد این روند به تنشهای قومی و نزاعهای محلی میان قبایل مهاجر و ساکنان بومی منجر گردید.
دوران عبدالرحمن خان (۱۸۸۰–۱۹۰۱)
عبدالرحمن خان با تمرکز قدرت و سرکوب شورشهای محلی، نخستین دولت متمرکز افغانستان را بنا نهاد. مشروعیت حکومت او نه از مشارکت سیاسی، بلکه از قدرت قهریه و حمایت بریتانیا سرچشمه گرفته بود. چنانکه در زمان او، اقوام غیرپشتون مانند؛ هزارهها، ازبکها، نورستانیها با سرکوب خونین مواجه شدند. این تجربهٔ تلخ، نخستین بحران مشروعیت مدرن در افغانستان را رقم زد. انتقال پشتونها به شمال افغانستان در دوره عبدالرحمان خان (۱۸۸۰–۱۹۰۱) یکی از مهمترین تحولات جمعیتی و سیاسی در تاریخ معاصر افغانستان است. این سیاست بخشی از راهبرد عبدالرحمان خان برای تمرکز قدرت، مهار مخالفان، و ملتسازی از بالا بود.
پس از رسیدن عبدالرحمان خان به قدرت (۱۸۸۰)، او با شورشها و مقاومتهای گسترده در شمال و مرکز افغانستان مواجه بود؛ بهویژه از سوی ازبکها، تاجیکها، هزارهها و ترکمنها. اوبرای تثبیت اقتدار خود، ساختار جمعیتی و قدرت محلی را تغییر دهد. عبدالرحمان خان هزاران خانواده پشتون از مناطق جنوبی و شرقی (پکتیا، قندهار، غزنی، لوگر و غیره) را به مناطق شمالی (مزار شریف، قندوز، فاریاب، جوزجان و تخار) کوچاند. هدف او از این کار، تضعیف بافت قومی شمال که اکثراً غیرپشتون بودند و ایجاد یک کمربند وفادار به دولت مرکزی با اسکان پشتونهایی که به او وابسته بودند. در بسیاری موارد، عبدالرحمان خان زمینهای قبایل و اقوام شمالی را مصادره کرده و به پشتونهای مهاجر واگذار کرد. او برخی از مهاجران را بهعنوان سربازان نیمهوقت (سپاهیان زر خرید یا عساکر کوچی) به کار گرفت. این کوچها همیشه داوطلبانه نبود؛ بسیاری از قبایل پشتون نیز تحت فشار دولت مجبور به مهاجرت شدند.
اسکان پشتونها در شمال سبب رقابت بر سر زمین و منابع با مردمان بومی شد و تنش های قومی را دامن زد. این مهاجرتها زمینهساز تغییرات بلندمدت در ساختار جمعیتی شمال شد. عبدالرحمان با این سیاست، نوعی “استعمار داخلی” را پیش برد که بعدها هم در سیاستهای دولتهای بعدی (در دوره نادرخان و داوودخان) ادامه یافت. این انتقالات به یکی از سرچشمههای بیاعتمادی تاریخی میان اقوام افغانستان بدل شد که اکنون در زمان طالبان تشدید بیشتر یافته است. بسیاری از مورخان این اقدام عبدالرحمان را استراتژی سیاسی-نظامی برای مهار شورشهای شمال و در عین حال گامی در راستای پشتونیزهکردن ساختار قدرت میدانند. این سیاست همچنان یکی از نقاط حساس در مباحث هویت، ملتسازی و تعارضهای قومی افغانستان است.
دوران امانالله خان (۱۹۱۹–۱۹۲۹)
امانالله خان کوشید مشروعیت خود را بر ملیگرایی و اصلاحات مدرن بنا کند و دست به یک سلسله اصلاحات زد؛ اما اصلاحات سریع و مقاومت نیروهای سنتی (مذهبی و قبیلهای) سبب شورشهای گسترده شد که منجر به سقوط حکومت او گردید. سقوط او نشان داد که فقدان اجماع اجتماعی و بیتوجهی به حساسیتهای قومی و دینی، مشروعیت سیاسی را به سرعت تضعیف میکند. در زمان امان الله هم حلقاتی بودند که تضاد های قومی و زبانی داغتر میکردند و با این رویکرد ها عمر حکومت او را کوتاه تر کردند. محمود طرزی کوشش کرد تا زبان پشتو را جایگزین زبان فارسی دری بسازد؛ اما پس از یک سلسله تلاش ها بالاخره اعتراف مرد که هنوز زبان پشتو آین ظرفیت را ندارد.
نادرشاه غلزایی ۱۹۲۹–۱۹۳۳م
محمدگل مومند (۱۸۸۵–۱۹۶۴م) یکی از رجال سیاسی و اداری مهم در دوران سلطنت نادرشاه و سپس ظاهرشاه بود. او بهعنوان والی و مأمور حکومتی در شمال، نقش فعالی در پروژه “پشتونیزه کردن شمال” ایفا نمود. مومند با حمایت دربار نادرشاه، قبایل پشتون (بهویژه غلجاییها، احمدزیها، شینواریها و …) را از جنوب و شرق افغانستان به ولایات شمالی چون کندز، تخار، فاریاب، جوزجان و بلخ کوچ داد. هدف او از این پروژه کنترول سیاسی شمال بود. پس از سقوط امانالله خان و بحرانهای ۱۹۲۹، حکومت نادرشاه برای جلوگیری از شورش اقوام تاجیک و ازبک و ترکمن، به تغییر بافت قومی شمال روی آورد تا پایگاه قومی برای دولت مرکزی بوجود آورد. قبایل پشتون مهاجر بهمثابه تکیهگاه وفادار حکومت کابل در مناطق غیرپشتوننشین عمل میکردند. زمینهای حاصلخیز شمال (بهویژه در کندز) از طریق سیاستهای رسمی به مهاجران پشتون واگذار شد و اقوام بومی بیشتر به حاشیه رانده شدند.
این پروژه که هویت سازی ملی نامیده شده بود؛ در واقع بخشی از سیاست ملت سازی پشتونمحور بود که محمدگل مومند آن را با شدت دنبال کرد؛ او حتی در اسناد رسمی خواستار حذف اصطلاحاتی مثل «تاجیک» یا «ازبک» شده و همه را زیر عنوان “افغان” تعریف میکرد. این پروژه بافت جمعیتی شمال را تغییر داد و در بسیاری مناطق، قبایل پشتون در کنار اقوام بومی ساکن شدند و در مواردی بر زمینهای آنان مسلط گردیدند. این سیاست بذر اختلافات قومی را کاشت که آثار آن تا امروز ادامه دارد. در زمان نادرشاه (۱۹۲۹–۱۹۳۳م) با مدیریت و تلاش مستقیم محمدگل مومند، این سیاست بهشکل سازمانیافته و دولتی دنبال شد و آثار اجتماعی ـ قومی آن پایدار ماند. بعد از نادرشاه، در دوره ظاهرشاه و داوود خان هم این روند.
دوران ظاهر شاه (۱۹۳۳–۱۹۷۳)
ظاهر شاه با ایجاد ظاهر دموکراسی (قانون اساسی ۱۹۶۴) تلاش کرد نوعی مشروعیت قانونی ایجاد کند. با این حال، نظام سیاسی همچنان نخبهمحور و قبیلهمحور بود و مشارکت واقعی مردم محدود باقی ماند. هرچند دهه دموکراسی فرصتی بود، برای نهادینه شدن ارزش های دموکراسی و مشروعیت سیاسی؛ اما با تاسف که دههٔ دموکراسی (۱۹۶۳–۱۹۷۳) بهجای تقویت مشروعیت، تنشهای سیاسی را در کشور افزایش داد. کودتای داوود در ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ جنازه ی دهه دموکراسی را به گورستان تاریخ برد و مشروعیت سیاسی قربانی خودخواهی های داوود گردید.
داوود خان با کودتا در سال ۱۹۷۳ سلطنت را ساقط کرد و جمهوریت را اعلام نمود؛ اما مشروعیت او نه بر اساس انتخابات، بلکه بر قدرت نظامی و حمایت بخشی از نخبگان استوار بود. پس از کودتای کمونیستی (۱۹۷۸)، حکومت خلق و پرچم به دلیل وابستگی شدید به شوروی، از همان آغاز با بحران مشروعیت روبرو شد و از انتخابات برای تعیین رییس جمهور و سایر ارکان دموکراسی خبری نبود. این حکومت می خواست با زور و سرنیزه خواست های خود را بر مردم افغانستان تحمیل کند تا آنکه در برابر قیام همگانی مردم قرار گرفت و هزاران انسان را در پولیگون پلچرخی زیر خاک نمود.
از دوران جهاد و مجاهدین تا امروز
جهاد علیه شوروی ( ۱۹۷۹ – ۱۹۹۶) مشروعیت دینی و ملی برای مجاهدین به همراه آورد؛ اما پس از خروج شوروی و سقوط نجیبالله، اختلافات داخلی و جنگهای تنظیمی مشروعیت آنان را نابود کرد. در این دوره، مشروعیت بیشتر به قدرت اسلحه و حمایت خارجی وابسته بود. طالبان (۱۹۹۶–۲۰۰۱) با شعار «تأمین امنیت و عدالت اسلامی» وارد شدند و بخشی از مشروعیت خود را از دین و قومیت پشتون گرفتند؛ اما بهدلیل سرکوب اقوام غیرپشتون و ارتباط آشکار با شبکههای تروریستی، مشروعیت داخلی و بینالمللی آنان زیر سؤال رفت.
دولت پساطالبان (۲۰۰۱–۲۰۲۱) بر پایهٔ حمایت آمریکا و جامعهٔ جهانی تأسیس شد. انتخابات، قانون اساسی و نهادهای مدنی تلاشی برای مشروعیت سیاسی بودند؛ اما فساد گسترده، وابستگی به خارجیها و تقلب های انتخاباتی، مشروعیت این دولت را تضعیف کرد. طالبان در سال ۲۰۲۱ پس از سقوط کابل بار دیگر بر افغانستان مسلط شدند. آنان نه از راه انتخابات، بلکه از طریق زور نظامی به قدرت رسیدند. سکوت یا بیعملی بخشهایی از جامعهٔ پشتون، به آنان نوعی مشروعیت قومی داده، اما در سطح ملی و جهانی همچنان با بحران مشروعیت شدید روبهرو هستند.
از اواخر قرن نوزدهم تا امروز، تاریخ افغانستان نشان میدهد که هیچ حکومتی نتوانسته است مشروعیت همهجانبه (دینی، قومی، سیاسی و بینالمللی) را همزمان به دست آورد. همواره مشروعیت سیاسی در این کشور یا بر زور قهریه، یا بر حمایت خارجی، یا بر دین و قومیت استوار بوده و از مشارکت واقعی مردم محروم مانده است. به همین دلیل، نگرانیها دربارهٔ مشروعیت سیاسی، ریشهای تاریخی و ساختاری در افغانستان دارد و همچنان یکی از موانع اصلی ملت سازی و ثبات ملی باقی مانده است. با ناسف که زماندان پشتون از احمد شاه ابدالی بدین سو تلاش کرده اند تا با کوچاندن پشتون های از جنوب به شمال و حمایت کشور های خارجی مشروعیت اجباری کسب کنند و سیطره ی شان را بر مردم این کشور تحمیل نمایند. اما آنچه برای مردم افغانستان و سلامت این کشور سخت نگران کننده است، سکوت بسیاری پشتون ها در برابر طالبان است. در این تردیدی نیست که شماری از پشتون ها آگاهانه و ناآگاهانه به نحوی با طالبان همدردی دارند؛ اما اکثریت پشتون ها مخالف سیاست های طالبان اند.
سکوت بهمثابه رضایت و بار اتهام ها
در سیاست، سکوت بهویژه در شرایط بحرانی، به معنای نوعی پذیرش ضمنی تلقی میشود. طالبان با اتکا به این سکوت، چنین وانمود میکنند که پشتونها نمایندگی آنان را پذیرفتهاند. در تبلیغات سیاسی طالبان، پشتونها «قوم حاکم» معرفی میشوند و این تصویر از طریق نبود مخالفت گسترده، تقویت میشود. با این حال، بررسیهای میدانی نشان میدهد که بسیاری از پشتونها به دلیل ترس از سرکوب و فقدان بدیل سیاسی ناچار به سکوت شدهاند. بنابراین، این سکوت الزاماً به معنای پذیرش نیست، بلکه بیشتر محصول شرایط ساختاری و اجبار است و میتواند حاصل ترس و ناامنی باشد؛ اما تاسف آور این است که آن عده پشتون هایی که در. یر چتر حاکمیت طالبان زنده گی ندارند، اسیر تابوی قومی شده و در میان بد و خوب طالبان خاموشی و بی تفاوتی اختیار کرده و در برابر سیاست های زن ستیزانه، آموزش ستیزانه و تعصب قومی طالبان چشم های شان را پنهان کرده اند.
در برابر این سکوت، دیگر اقوام افغانستان برداشت دیگری دارند. آنان سکوت پشتونها را بهمنزلهٔ همدستی و رضایت میخوانند. این برداشت، بار اتهام تاریخی پشتونها را سنگینتر کرده و آنان را «قوم طالبان» معرفی میکند. این در حالی است که طالبان از سکوت پشتونها سود میبرند. این سکوت، به آنان مشروعیت اجتماعی میدهد. از سویی هم نبود مخالفت جمعی، امکان ادامهٔ حاکمیت را فراهم میکند. در مقابل، اقوام دیگر از همین سکوت برای افزایش اتهامها علیه پشتونها بهره میگیرند. این دوگانه، پشتونها را در وضعیت پارادوکسیکال قرار داده است؛ اگر سکوت کنند، طالبان تقویت میشوند. اگر مخالفت کنند، با سرکوب خونین روبهرو خواهند شد. به این ترتیب، سکوت پشتونها در عمل به مشروعیت طالبان در داخل و به اتهامآفرینی در میان اقوام دیگر منجر میشود و اقوام دیگر از همین سکوت برای محکومیت پشتونها و مشروعیت زدایی از طالبان بهره میگیرند. این دوگانه، پشتونها را در یک موقعیت دشوار قرار داده است.
ادامه ی این روند پیامد های خطرناکی را در پی دارد. طالبان بیش از پیش ادعای «نمایندگی از پشتونها» را تثبیت میکنند. شکاف قومی در افغانستان ژرف تر میشود و خطر جنگهای قومی افزایش مییابد. پشتونها در تاریخ سیاسی افغانستان بهعنوان قوم سکوت کننده یا حتی «حامی طالبان» قضاوت خواهند شد. این سکوت سبب شده که پشتون ها حتی منسوب به قوم بنی اسرائیل شود و رهبران پشتون ها، چه کمونیست و لیبرال و مسلمان همه متهم به پشتونیزم شوند و همه با سنگ قومی توزین و مورد داوری قرار بگیرند. تنها راه رهایی از این چرخه، ایستاده گی مدنی، مخالفت علنی و مرزبندی آشکار پشتونها با طالبان است. چنین اقدامی میتواند هم از بار اتهامها بکاهد و هم مشروعیت طالبان را بهطور جدی زیر سؤال ببرد.
طالبان و بار هویتی سکوت پشتونها در فرآیند ملتسازی افغانستان
ملتسازی در افغانستان از زمان امانالله خان تا امروز، همواره با چالشهای قومی، زبانی و مذهبی روبهرو بوده است. در این فرآیند، نقش پشتونها جایگاه محوری داشته است. ظهور طالبان از بطن جامعهٔ پشتون و سکوت بخش بزرگی از این قوم در برابر سلطهٔ طالبان، بار هویتی سنگینی را بر دوش پشتونها نهاده و روند ملت سازی را بیش از پیش دشوار ساخته است. این سکوت، شکافهای تاریخی میان اقوام افغانستان را عمیقتر کرده است.
طالبان با تکیه بر هویت پشتونی و قبیلهای، خود را وارث مشروع قدرت معرفی کردهاند و بخش بزرگی از پشتونها در برابر این ادعا سکوت کردهاند؛ سکوتی که میتواند، از همدستی و پذیرش ضمنی پشتون ها سرچشمه گرفته و طالبان را بهعنوان نمایندهٔ قوم تلقی میکنند. این همسویی اجباری است و تهدید طالبان مانع از مخالفت علنی آنان میشود. در هر دو حالت، طالبان از این سکوت برای تقویت جایگاه خود در معادلهٔ سیاسی افغانستان استفاده کردهاند.
این در حالی است که ملت سازی در افغانستان، به معنای ایجاد هویت مشترک ملی فراتر از هویتهای قومی است. سکوت پشتونها در برابر طالبان، این فرآیند را با پیامد های ناگواری روبرو ساخته است. برداشت های قومی را تقویت کرده و اقوام دیگر سکوت پشتونها را همدستی با طالبان تعبیر کرده و هویت پشتونی را با طالبان یکی میدانند. این رویکرد شکافهای تاریخی را افزایش داده است، بیاعتمادی و اتهامهای قدیمی علیه پشتونها را تازه کرده و امکان شکلگیری یک «ملت مشترک» را ضعیف کرده است. این سکوت انحصار قدرت را تثبیت کرده و طالبان با تکیه بر این سکوت، ادعای تاریخی پشتونها بر قدرت را بازتولید کردهاند. این سبب شده تا طالبان خود را نه بهعنوان یک نیروی تنها مذهبی، بلکه بهعنوان مدافع قومیت پشتون جا زده اند. این رویکرد، فرآیند ملت سازی را به دلایل ذیل زیر پرسش برده است.
یکی از تبعات بد آن انحصارگرایی قومی است. طالبان با درهم تنیدن اسلام سیاسی و پشتون محوری ساختار دولت ملی را به سود یک قوم مصادره کردهاند. طالبان با استفاده از وجه ی قومی پشتون ها مشارکت اقوام دیگر را دست کم گرفته اند. اقوام غیرپشتون احساس میکنند که در پروژهٔ دولت سازی و ملت سازی حذف شدهاند. از سویی هم این رویکرد سبب تقویت هویت منفی شده ، پشتونها ناخواسته در موقعیت «قوم حامی طالبان» قرار گرفته و این امر آنان را در چشم دیگر اقوام مسئول عقب مانده گی ملت سازی معرفی میکند.
در صورت ادامه ی آین روند ملت سازی بیش از پیش در افغانستان متوقف شده و این کشور در چرخهٔ قومیتگرایی و بیثباتی دائمی باقی خواهد ماند. پشتونها در تاریخ سیاسی افغانستان بهعنوان «قوم سکوتکرده» ثبت خواهند شد؛ قضاوتی که پیامدهای آن برای نسلهای آینده سنگین خواهد بود؛ اما اگر نخبگان و جامعهٔ مدنی پشتونها با طالبان مرزبندی کنند، میتوانند؛ از بار اتهامهای تاریخی بکاهند، به بازسازی اعتماد میان اقوام کمک کنند و در نهایت، مسیر ملت سازی را به سوی هویتی مشترک و فراگیر باز کنند.
سکوت پشتونها در برابر طالبان، صرف نظر از اینکه ناشی از اجبار یا رضایت باشد، بار هویتی سنگینی دارد. این سکوت، طالبان را مشروعیت بخشیده و اقوام دیگر را نسبت به پشتونها بیاعتمادتر کرده است. ملت سازی در افغانستان زمانی امکانپذیر خواهد شد که پشتون ها به صراحت نشان دهند که طالبان نمایندهٔ آنان نیستند. در این صورت میتوان، مسیر ملت سازی را از بنبست کنونی رها ساخت و آیندهای مشترک برای همهٔ اقوام افغانستان رقم زد. این در صورتی ممکن است که طالبان از انحصار قدرت دست برداشته و برای یک افغانستان شکوفا و مترقی خط و نشان های جدیدی بکشند. با تاسف که با توجه به سیطره جویی های ملاهبت الله، وقوع چنین احتمال ناممکن است و پس از خلع رهبر طالبان از قدرت، چه از بیرون و چه از درون می توان به آن امیدوار بود.
نتیجهگیری
طالبان فکر میکنند که مشروعیت خود را از سکوت پشتون ها بدست آورده اند. سکوت پشتونها در برابر طالبان، از یک سو برای طالبان سرمایهٔ مشروعیت ساخته و از سوی دیگر بار اتهام قومی را بر شانههای آنان افزوده است. این سکوت، برای طالبان سرمایهٔ سیاسی و برای پشتونها اتهام تاریخی آفریده است. این دوگانه، نه تنها آیندهٔ پشتونها بلکه سرنوشت کل افغانستان را در معرض بحران قرار داده است. تاریخ نشان داده است که سکوت در برابر استبداد، هم مشروعیت بخش ظالم است و هم اتهامآفرین برای مظلوم. پشتونها اگر میخواهند از این دام رهایی یابند، باید میان «قوم» و «طالبان» خطی روشن ترسیم کنند و به جهانیان نشان دهند که افغانستان تنها با صدای همهٔ اقوام و با نفی سکوت جمعی میتواند به سوی عدالت و ثبات حرکت کند. در غیر آن، تاریخ آنان را شریک جرم یک استبداد مذهبی و قومی به یاد خواهد سپرد. در واقع، سکوت امروز پشتونها در برابر طالبان، هم به استمرار استبداد مشروعیت میبخشد و هم آیندهٔ همزیستی قومی را در افغانستان تهدید میکند.
21 سپتمبر 25