تاریخ، دادگاه اشتباهات مشترک ما

اعتراف به خطا؛ بلندای اخلاق و پل عبور از تاریکی به سوی روشنی
تاریخ معاصر افغانستان و شماری از کشور های دیگر نشان داده است که بحرانها، تراژدیهای ملی و بویژه ی فاجعه ی سقوط این کشور به دامن تروریسم، تنها محصول تصمیم رهبران یا مداخله های خارجی نیستند؛ بلکه در کنار زمامداران و سیاستگران، اقشار گوناگون جامعه چون، رهبران گروهها، روشنفکران، گرداننده ی رسانه ها، نهاد های مدنی، کارگران و حتی افراد عادی نیز به گونهای مستقیم یا غیرمستقیم در شکلگیری و استمرار آنها نقش داشته است. مسوولیت جمعی پدیدهای است که اغلب در روایتهای سیاسی افغانستان نادیده گرفته میشود؛ حال آنکه بدون درک آن، چرخهٔ تکرار اشتباه ها در این کشور ادامه خواهد یافت. اعتراف به خطا های گذشته در افغانستان به تابویی تبدیل شده که هیچ کس حاضر نیست، نزدیک آن شود.
با تاسف که افغانستان بویژه در پنج دهه ی اخیر پس از کودتای هفت ثور ۱۳۵۷ و تجاوز شوروی بدتر از هر زمانی وارد چرخه ی باطل تاریخ شد و رخداد ها چنان شتاب زده اوضاع سیاسی و اجتماعی افغانستان را دگرگون کرد که در تاریخ این کشور کمتر پیشینه دارد. هرچند در این تحولات زمامداران و سیاستگران گروهی و قومی نقش تعیین کننده داشتند؛ اما این به معنای نفی نقش سایر اقشار جامعه ی افغانستان نیست و هر کس به اندازه نقش خود مسئول است. تنها با انگشت انتقاد گرفتن بر زمامداران و رهبران گروه های جهادی و غیر جهادی نمی توان بار مسئولیت را از شانه های خویش دور کرد. ما که دیروز در زمان کودتای ثور و بعدتر تهاجم شوروی محصل در دانشگاه ی کابل بودیم و یا کارمند دولت و دارای پیشه ی آزاد، همه در رخداد های پس از آن چه کم یا زیاد دخیل هستیم. تجاوز شوروی فرصتی برای گروه های ضد تهاجم شوروی و چالشی برای مردم افغانستان بود که اکثریت کامل مردم این کشور را در مخالفت با دولت وقت و تجاوز شوروی واداشت. هرچند اکثریت کامل مردم افغانستان مخالف تجاوز بودند؛ اما گروه های مخالف راست و چپ پیشاهنگ این مخالفت بودند و اقشار گوناگون مردم افغانستان بدون درنظرداشت و تفکیک رهبری گروهها و وابستگی های حتی فکری و قومی و زبانی آنان، در محور گروههای یاد شده بسیج شدند. هرچند در بالا ها اختلاف میان راستی ها و چپی ها زیاد بود و در میان دانشگاهیان و افراد با فهم موضوع اعتقادی گروهها ها هم طرح بود؛ اما در میان عام مردم چندان اهمیت نداشت و تنها می خواستند تا در مخالفت با رژیم نقش داشته باشند. از آنجا که جامعه ی افغانستان یک جامعه ی سنتی بود و بنابراین در جذب افراد، گروههای اسلامی پیش قدم بودند. در آن زمان نوعی احساس ملی در کشور شکل گرفته بود و قوم و زبان در انتخاب گروههای راست و چپ اهمیت نداشت؛ زیرا در آن زمان افغانستان مبرا از اختلاف های قومی و زبانی بود و هسته های کوچک رفاقت ها نمادی از کثرت قومی نمایان بود. در یک جمع کوچکی از رفقا اقوام دارای مذاهب گوناگون مشهود بود.
هدف از اشاره به موضوع بالا نقش قاطع و انکار ناپذیر مردم افغانستان در مبارزه با رژیم مزدور بود که بدون استثنا در تحولات سیاسی و اجتماعی کشور نقش داشتند. در همان آغاز گروههای راست در وابستگی با پاکستان و گروههای چپ تا حدودی در وابستگی با چین درفش مبارزه برضد رژیم را برافراشتند. این در واقع سرآغاز وابستگی فاجعه بود که در آن زمان حتا برای قشر آگاه گروهها هم چندان مطرح نبود. هرچند در دوران جهاد حلقه های گوناگونی از روشنفکران که با گروههای اسلامی رابطه داشتند، سیاست های وابستگی رهبران و گروهها را نقد کرده و اختلاف میان آنان را زمینه ساز فاجعه های بعدی عنوان می کردند و در این زمینه نشریه های آزادی در پشاور موجود بودند که زبان این افراد بودند. وابستگی های استخباراتی و مالی و سیاسی گروههای جهادی در واقع سرآغاز اختلاف در میان صفوف گروههای جهادی بود که شماری ها با گروههای جهادی قطع رابطه کردند. شماری تلاش کردند تا با نشر هفته نامه ها اختلاف با گروهها را مطرح و هم آنها را هشدار می دادند و شماری هم پاکستان را به قصد کشور های غربی ترک کردند. در آن زمان این اختلاف ها درخت تنومند گروههای جهادی را چندان نمی لرزاند و برای آنان قابل بحث هم نبود؛ اما اختلاف درونگروهی و بیرون گروهی بویژه در میان گروههای جهادی پس از سقوط رژیم داکتر نجیب اوج گرفت که در نتیجه ی تحریک و حمایت استخبارات پاکستان و ایران جنگ های خونین در کابل همه دستاورد های مردم افغانستان را نابود کرد و جاده را برای ورود طالبان هموار گردانید.
از آنچه گفته آمد، نسل آن روز تا امروز به نحوی از انحا، چه مستقیم و چه غیر مستقیم در حوادث پنج دهه نقش داشتند و دارند و هیچگاه آنان نمی توانند، نقش شان را پنهان نمایند. چه آن محصل و دانشجویی که دیروز در دانشگاه ی کابل به دور گروه های راست و چپ بسیج شدند و از آنها حمایت های سیاسی، مالی و فرهنگی کردند و چه آنان که در جنگ های تنظیمی در شهر کابل دست داشتند و چه آنان که در رکاب طالبان آمدند و چه آن لیبرال ها و تکنوکرات ها که پس از سقوط طالبان وارد افغانستان شدند و بالاخره اقشار گوناگون مردم افغانستان چه بپذیرند و چه نپذیرند، در فراز و نشیب حوادث حرکت کردند و گاهی از حزبی و زمانی هم از حکومتی اعلام حمایت نمودند؛ در یک کلمه همه مسئول اند و باید اعتراف کنیم که چه کم و یا زیاد مرتکب خطا شده ایم. البته با تفاوت اینکه مسئولیت بالایی ها سنگین و از پایانی ها کمتر است و این تفاوت راس و قاعده را سبک و سنگین می سازد.
اینکه امروز افغانستان به جزیره های آشتی ناپذیر گروهی، قومی و زبانی بدل شده است. ابن تنها کار زمامداران و رهبران و گروهها و شخصیت های معاوم الحال نیست؛ بلکه، بازهم ما هستیم که در محور افراد سودجو و وابسته به شبکه های خارجی این آتش را پکه می زنیم. حال پرسش این است که چه علل و عوامل دست به دست هم داد تا چنین شد. هرچند ما سال ها پیش از آنان بریده ایم؛ اما بازهم ما بودیم که دیروز رهبران گروهها را قبله و کعبه ی خود خطاب می کردیم، آنان را تاجی و مردان بزرگ می خواندیم و آنان را قهرمانان کرباس پوش خطاب می کردیم. هر چند راهی را با آنان برگزیدهم و در رکاب آنان رفتیم، خطا نبود و یک آرزوی انسانی برای فرد فرد مردم افغانستان بود؛ اما با تاسف که آنان چنان در دام وابستگی ها اسیر شدند که آرمان های مردم را به بازی گرفتند.
امروز هرقدر در مورد آن همرکابی ها اگر کجراهه ها بنویسیم و از بام تا شام ابراز ندامت نماییم؛ بازهم بار مسئولیت بر شانه های ما سنگینی می کند.
کتاب «کجراهه» اثر دکتر احسان طبری در واقع یکی از مهمترین نوشتههای او در دورهی زندان است. این کتاب پس از دستگیری طبری در جمهوری اسلامی ایران (دهه ۱۳۶۰) نوشته شد و محتوای آن بهعنوان نوعی انتقاد از گذشتهی فکری و سیاسی خودش ارائه گردید. در «کجراهه»، طبری که از برجستهترین نظریهپردازان حزب توده ایران بود، به بازبینی و نقد مارکسیسم و تجربههای سیاسی خود میپردازد و از آن با عنوان «کجراههای» یاد میکند که خود و یارانش در آن گرفتار شده بودند. او در این نوشته، از اشتباهات فکری و سیاسی گذشته سخن میگوید؛ به نقد مارکسیسم و جهانبینی مادیگرایانه میپردازد؛ نوعی بازگشت به معنویت و دین را مطرح میکند و بر این باور است که مسیر گذشتهاش به انحراف (کجراهه) منجر شده است.
هرچند دربارهی این اثر دو نگاه متفاوت وجود دارد. برخی آن را بیانیهای واقعی از تحول فکری طبری میدانند و گروهی دیگر معتقدن اند که این نوشتهها حاصل فشار و شرایط زندان و اعترافات اجباری بوده و نباید آن را تنها به حساب تغییر واقعی اندیشه او گذاشت. به همین دلیل «کجراهه» نه فقط یک متن ادبی ـ سیاسی، بلکه سندی تاریخی و جنجالی در تاریخ اندیشه و سیاست ایران به شمار میآید.
صدها دریغ و درد که در افغانستان فرهنگ اعتراف به اشتباه و پوزش خواهی از مردم به تابو بدل شده است و هیچ کس چه از رهبران، مقام های دولتی و جه سایر افراد هرگز حاضر نشده اند تا به اشتباه ی خود اعتراف و از مردم افغانستان پوزش بخواهند تا فرهنگ بخشش و پوزش خواهی در این کشور نهادینه شود. در نبود این تعهد است که نه تنها جرات گناه پذیری و پوزش خواهی در افغانستان مرده است؛ بلکه برعکس از فرمان های عفو استفاده های ابزاری و نادرست صورت می گیرد. پس در چنین جامعه کن ترین امیدی باقی نمی ماند که برای فضیلت دیگران اعتراف کرد و مردان خوب و نیک نام آن را ستود.
این در حالی است که اعتراف به اشتباه و پوزش خواهی از مردم از کارنامه های نه تنها طبری ها، این بزرگ ترین مجتهد مارکسیسم در شرق است؛ بلکه مردان نام آور و مشهوری در جهان بوده اند که به پیشگاه ی مردم اعتراف به اشتباه های شان کرده اند. بلی، نمونههای تاریخی زیادی است که رهبران سیاسی و اندیشمندان بزرگ، بعدها به اشتباهات خود اعتراف کردهاند. یکی از مشهورترین نمونهها مربوط به میخائیل گورباچف (آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی) است. او در مصاحبهها و نوشتههایش پس از فروپاشی شوروی، بارها اذعان کرد که برخی تصمیماتش اشتباه بوده است. جملهای از او معروف است: من فکر می کردم که می توانم کمونیسم را اصلاح کنم؛ اما اشتباه کردم؛ آن نظام اصلاح پذیر نبود. این اعتراف در واقع بیانگر آن است که او با نیت اصلاح و نجات نظام شوروی وارد عمل شد، اما در عمل با مجموعهای از بحرانها روبهرو شد که به فروپاشی آن انجامید.
نمونهی دیگر، نلسون ماندلا است. او در کتاب راه دشوار آزادی مینویسد که در آغاز مبارزات اش، به خشونت انقلابی اعتقاد داشت، اما بعدها اعتراف کرد که انتخاب مبارزهٔ مسلحانه یک خطای تاکتیکی بود و راه آشتی و گفتوگو توانست کشورش را نجات دهد. چرچیل، که به «مرد جنگ» شهرت داشت، پس از جنگ جهانی دوم اعتراف کرد که بزرگ ترین خطای او این بود که خطر اتحاد شوروی را در همان آغاز دست کم گرفت . او همچنان به اشتباهات اش در سیاست استعماری هند و خاورمیانه نیز اعتراف کرده است. رئیسجمهور پیشین آمریکا در خاطراتش اعتراف کرد که اشتباه بزرگ سیاست خارجی او در قبال ایران، نادیدهگرفتن هشدارها دربارهٔ سقوط رژیم شاه بود. او اعتراف کرد که آنان نشانه هایی را می دیدند؛ اما آنها را نادیده گرفتند. او این اشتباه را یکی از کارنامه های دوران ریاست جمهوری خود خوانده است.
حالا که افغانستان به کام تروریسم فرو رفته و این کشور به جزیره های آشتی ناپذیر گروهی، قومی و زبانی بدل شده است؛ بهتر است، بگوییم به زندانی برای مردان و زنان این کشور بدل شده که حتی شعر عاشقانه سرودن و خواندن در آن جرم پنداشته می شود. ممکن مطرح کردن این موضوع، از نظر شماری چندان لازم و مطلوب نباشد؛ زیرا حالا کار از کار گذشته است و اقرار کردن به اشتباه چه از بالا و چه از پایین در سطح افراد جامعه دردی را دوا نمی کند؛ زیرا مسئولیت پذیری فردی در افغانستان چنان جریحه دار شده که اتهام بستن به زمامداران و سیاستگران ابزاری برای فرار از مسئولیت و به فرافکنی های همگانی مبدل شده است.
حال این پرسش مطرح می شود که چه عواملی دست به دست هم داد که با وجود قربانی ها و مبارزات صادقانه ی مردم افغانستان طی نیم قرن، هنوز هم چنان درگیر در خود اند که کار دولت، کشور و مردم ما به این سیاه روزی رسیده است. دلیل این شکست، این است که ما همه به کجراهه ها رفته بودیم و رفتن ما به دنبال گروهها اشتباه بوده است؛ اگر اشتباه نبوده، پس کجای کار می لنگد؟ هرگاه مسئولیت شکست ها را به دوش رهبران بگذاریم؛ پس نقش هزاران کس را که به دنبال رهبران بودند و از اوامر آنان پیروی می کردند؛ چگونه می توان توجیه کرد. اگر معیاری برای سنجش در نظر گرفته شود؛ دست کم مسؤول ۲۰ تا ۴۰ درصد تصمیم ها، قدمه های پایین رهبری بودند که بازگو کننده ی نقشی است که ما نمی توانیم از نقش داشتن در آن به کلی انکار کنیم. این در حالی است که اعتراف به خطا؛ بلندای اخلاق، تهور انسانی و شکوه انسانیت و پل عبور از تاریکی های گذشته به سوی روشنایی های آینده است. بخاطر روشن شدن و سبک و سنگین کردن موضوع به گونه ی مختصر به شماری علل و عوامل اشاره می کنم که در شکل دهی اشتباههای گذشته نقش داشتند و دارند.
قهرمانپروری احساسی و سقوط در دام هیجان
یکی از خطاهای تاریخی جامعه افغانستان، قهرمانسازیهای احساسی بدون پشتوانهٔ عقلانی و برنامهمحور بوده است که چون تیغی برهنه بر گلو های مردم افغانستان سنگینی میکند. بسیاری از رهبران سیاسی و نظامی بدون چشمانداز روشن، به مقام «قهرمانی » و فراتر از آن و مقام های ارشد نظامی ارتقا یافتند و مردم با شور عاطفی از آنان پیروی کردند. این القاب بسان جامه ی ناجور بر تن آنان بیگانگی می کرد. این روند، بهویژه در دهههای جنگ داخلی (دههٔ ۱۹۹۰) و حتی پس از ۲۰۰۱، سبب شد عقلانیت سیاسی جای خود را به هیجان و احساسات زودگذر بدهد. قهرمان پروری های احساسی نوعی افکار کاذب قهرمان خواهی را در میان مردم رشد داد و حیثیت قهرمان ملی را در سطح قهرمانان قومی، زبانی و سمتی تنزیل داد. این قهرمان خواهی ها داعیه های بزرگ انسانی را به داعیه های محلی بدل کرد و بجای رشد اخلاق فضیلت محور و اعتراف به اشتباه، برعکس احساس کاذب برتری نسبت به دیگران را در وجود ما تقویت نمود. این وضعیت فرهنگ پوزش خواهی را تخریب و برعکس فرهنگ بی گناهی را ترویج نمود. این سبب شد تا آنکه پنج نفر را کشته بود، در مقایسه با کسی که ده نفر را کشته بود، احساس بی گناهی کند و بر فرهنگ پوزش خواهی خط بطلان بکشد.
سکوت در برابر فساد و بیعدالتی
سکوت در برابر فساد و بی عدالتی به گونه ای قومی، مذهبی و سمتی شد. این وضعیت نوعی احساسات قومی منفی را در افراد جامعه تقویت کرد که منجر به خود بزرگ بینی های قومی، بجای تقویت درک اعتراف به گناه، برعکس به احساس رهایی از گناه بدل شد و در نتیجه حس راستین پوزش خواهی جای غرور کاذب را به خود گرفت. پس از سقوط طالبان در سال ۲۰۰۱، افغانستان با کمکهای مالی بیسابقهٔ جامعهٔ جهانی روبهرو شد. با این حال، فساد سیستماتیک این فرصت تاریخی را از میان برد. جامعهٔ افغانستان، بهویژه قشر نخبگان، در برابر این فساد یا سکوت کرد یا با منافع کوتاهمدت در آن شریک شد. این بیتفاوتی جمعی، یکی از عوامل اصلی ضعف دولت و زمینهساز سقوط دوبارهٔ نظام جمهوری بود. سکوت در برابر فساد، به ریشه های اخلاقی صدمه وارد کرده و امر و نهی وجدانی را به شدت تحت تاثیر قرار می دهد که در کوتاه مدت جرات اعتراف به گناه و پوزش خواهی از مردم را، در انسان از بین می برد.
ابزارسازی قومیت و پذیرش تفرقه
قدرتهای سیاسی (چه داخلی و چه خارجی) اغلب از «قومیت» نه بهعنوان یک واقعیت اجتماعی، بلکه بهمثابه ابزار سلطه، بی ثبانی و کنترل استفاده میکنند. رهبران ناکام و خودکامه، بهجای حل مشکلات اقتصادی و اجتماعی، اختلافات قومی را برجسته میکنند تا توجهها از ناکارآمدیشان منحرف گردد. جامعهای که بدون مقاومت آگاهانه، این بازی را میپذیرد، بهتدریج تفرقه را «طبیعی» و «اجتنابناپذیر» میپندارد. این پذیرش، در واقع نوعی تسلیم روانی و فرهنگی است که نگاه ی دشمن انگاری اقوام دیگر را تقویت می کند. در این صورت همکاری و همزیستی جای خود را به سوءظن و رقابت میدهد که در نتیجه وحدت ملی تضعیف و سلطه سیاسی–اجتماعی تثبیت میشود. وقتی قومیت به ابزار سیاسی بدل شود، تفرقه بهطور سیستماتیک تولید میگردد. اگر جامعه در برابر این ابزارسازی آگاهانه مقاومت نکند، تفرقه به امری پذیرفتهشده تبدیل میشود. این وضعيت در سیاست داخلی؛ به ناکامی ملتسازی، بیاعتمادی عمومی، و فرسایش سرمایه اجتماعی می انجامد و در روابط خارجی؛ باز شدن راه برای نفوذ و مداخله خارجی ها شکل می کیردد. طبیعی است که در این صورت انسان ها به زنجیر های هویت قبیله ای بسته شده و این به بهای نابودی ارزشهای جهانشمول مانند عدالت، آزادی و آگاهی تمام می شود.
نتیجه آن شده که ملتسازی در افغانستان ناکام ماند و هیچ هویت سیاسی مشترک نتوانست در برابر گروههای افراطی و مداخلات خارجی شکل گیرد. شکاف های گروهی و بویژه فومی و زبانی به مثابه ی زخم سرطانی، از رشد و تقویت وجدان انسانی در راستای احساس ملی پیشگیری کرد. نگاه ی قومی به مسائل سبب شد تا قومیت معیاری برای برحق بودن مطرح شود. آشکار است که در بازار قومیت، حق بیشتر آسیب می بیند و عدالت به چوبه ی دار بسته شده که در نتیجه در یک جامعه ی بی ثبات مثل افغانستان، انکار از خطا به افتخار قومی بدل می شود.
پذیرش سلطه از سر ترس
طالبان تنها با زور سلاح بر افغانستان مسلط نشدند، بلکه جنگ روانی و شایعهپراگنی نیز ابزار اصلی آنان بوده است. جامعهٔ خسته از جنگ و بحران زده ی افغانستان در برابر این جنگ روانی تسلیم شده و در نتیجه، سقوط کابل در آگست ۲۰۲۱ بدون مقاومت گسترده رخ داد. این وضعیت نشان میدهد که ترس جمعی میتواند به اندازهٔ خشونت نظامی، زمینهساز فروپاشی شود. چنانکه ما شاهد چنین فروپاشی بودیم. پس لرزه های اين فروپاشی به بهای انکار از واقعیت های سیاسی و اجتماعی کشور تمام شد. با تاسف که تا کنون هم مسئولان رده های بابا و پایین گذشته حاضر به خطا پذیری نشده اند. وقتی فرد یا جامعهای سلطه را از سر ترس میپذیرد، در حقیقت نشان میدهد که نیروی اراده و شجاعتِ مقابله با واقعیت تلخ را ندارد. همان نیرویی که لازم است برای اعتراف به خطا نیز به کار گرفته شود. بنابراین ترس و سرکوب، همچون زنجیرهایی عمل میکنند که انسان را از گفتن «اشتباه کردم» باز می دارد.
پذیرش سلطه بیشتربا نوعی خودفریبی همراه است؛ فرد یا جامعه برای اینکه بار روانی ترس و تسلیم را کاهش دهد، سعی میکند آن را توجیه یا انکار کند. این همان مکانیزمی است که در مورد خطا هم رخ میدهد؛ کسی که از اعتراف میگریزد، بهجای قبول مسئولیت، برای خود و دیگران روایت سازی میکند. اعتراف به خطا یک کنش اخلاقی است که نیازمند شجاعت است. اما وقتی ترس بر روان و وجدان انسان سایه میاندازد، شجاعت جای خود را به محافظهکاری و سکوت میدهد. درست همانگونه که پذیرش سلطه از سر ترس، اخلاق و آزادی را قربانی میکند، ناتوانی در اعتراف نیز وجدان و کرامت انسانی را قربانی میسازد. در سطح فردی؛ کسی که به خطا اعتراف نمیکند، در عمل به سلطهی «ترس از قضاوت» تن میدهد. در سطح جمعی؛ جامعهای که سلطه را میپذیرد، کمتر به اشتباهات تاریخی و سیاسی خود اعتراف میکند، زیرا ترس از قدرت مسلط، آن را به سکوت وادار میسازد
اعتراف به خطا؛ گامی برای آینده. پذیرفتن این حقیقت که جامعهٔ افغانستان تنها قربانی نبوده، بلکه در مواردی با سکوت، همراهی یا بیتفاوتی شریک خطا نیز بوده است. این میتواند نخستین گام برای رهایی باشد. این اعتراف تلخ، نه به معنای خودزنی تاریخی، بلکه به معنای آغاز فرایند بازاندیشی و بیداری جمعی است؛ فرایندی که تنها از طریق آگاهی، عدالتخواهی و همبستگی ملی میتواند افغانستان را به سمت آیندهای متفاوت هدایت کند.
هرچند در این مدت مبارزات مردم افغانستان به ثمر نه نشست؛ اما در فرایند این بازاندیشی و بیداری جمعی، چیز هایی بدست آمده و جا مانده که می تواند، مایه های امیدواری به نسل های کنونی و نسل های فردا باشد. در این مدت زنجیر هایی شکستن آن ها تابو بود، شکسته شدند و اقشار و ملیت های گوناگون به آگاهی های قومی و زبانی و ملی رسیدند و درس های ملت شدن و رفتن به سوی دولت – ملت را آموختند. مردم به مفاهیم و ارزش های عدالت سرزمینی پی بردند و به راز های پیروزی بر سلطه های قومی و شکستن تابو های ستم قومی دست یافتند. مردم افغانستان درم کردند که در اخذ تصامیم ملی چقدر باید جدی باشند و از خوش باوری های سیاسی اجتناب نمایند. آنان دریافته اند که وحدت واقعی ملی و اقتدار ملی چه زمانی حاصل می شود و جایگاه ی عادلانه ی اقوام در یک نظام مردم سالار بدون در نظر داشت برادر خورد و برادر کلان؛ برادر برابر چگونه باید باشد.
نتیجهگیری
تاریخ افغانستان تنها تاریخ خیانت رهبران یا مداخله های خارجی نیست، بلکه تاریخ خطاهای جمعی نیز هست. تداوم قهرمانپروری احساسی، سکوت در برابر فساد، پذیرش تفرقههای قومی، و تسلیم شدن به ترس، همه نشان میدهند که تنها رهبران و سیاستگران در تراژدی کنونی سهم نداشته؛ بلکه اقشار گوناگون جامعه نیز در آن سهیم اند. تنها با اعتراف به این اشتباهات و درس گرفتن از آنها است که میتوان چرخهٔ شکستها را متوقف ساخت.