خبر و دیدگاه
فرمانده مسعود از هریک گلوله و هریک ماینِ خود حفاظت میکرد
پس از این مقالاتی را منتشر یا بازرسانی کنم که برای مسعود شناسی کامل و مفید اند. و الگو قرار دادنِ او به عنوانِ یک چریکِ کم نظیر و یک چریک پرورِ بی بدیل و یک سیاست دانِ راستِ میانه و مصمم. و آگاهی دادن برای نسلِ جوان و پیرَوِی شان از مسعودِ پسر که باردگر همان کوله بارِ مقاومت اما با فرق های فاحشی را به دوش دارد.
تذکر ماندگار!
روایات زندهگی من آمیزهیی اند از شگفتیها و ناشگفتیهای حضور من از تولد تا روزی که اختتام مییابند.
برای رعایت امانتداری در انتقال روایات، پس از این نام کرکتر ها و شخصیت های حقیقی حقوقی مخالف و موافق از پدر مادر تا یک ره گذر و از یک مامور و سرباز تا رییس جمهور ها و وزرا با نام هایی در زمان آن وجود داشته اند و با احترام یاد خواهند شد. کسانی که زنده اند عمر شان دراز و جای رفته ها بهشت برین.
من روایات را برای جلوگیری از انکار به اقرار مانند هر راوی دیگر مستند و مدلل و نشانی گفتن هایی که وجود داشته اند همه گانی می سازم.
کسانی که به نفی آن ها مستندی داشته باشند می توانند به رخ من بنمایانند.
باور من برای این نبشته ها فقط ٱگاهی از حقایقی است که هرگز انتظار نقل کردن آن ها به قول آقایی از یک پادو نیست. آما سوگمندانه و خوشبختانه حقیقتهای تلخ و شیرین اند.
در پی هیچچیزی جزء گفتار حقیقت نیستم
محمد عثمان نجیب.
بخش بیستوهفت!
گاهی به روزهایی از زندهگی میرسی که پیش از آن هیچ نه میدانستی.
روزها و شبهای ما بیشتر زمانی بههمان توصیفی که گفتم گذشتند و نوبت به گروه دیگری رسید که جاگزین ما شوند.
با خاطرات پوسته و تشویش اینکه چیخواهد شد، همراه با دیگر سربازان و صاحب منصبها بدون کاکاعبدالقهار به قرارگاهصحرایی در بازارک پنجشیر پایان شدیم.
مدتی گذشته بود و من هم دیده به راه قاصدی هستم تا پیام مخابرهیی برساند که من بروم به کمیته مرکزی حزب و دعوای خودم را دنبال کنم.
زندهگی در قرارگاه برعکس بودن در کوه پارنده چندان آسان نهبود.
هر بخشی از سپاه گروه عملیاتی و پیشرَو در هر رویداد و حادثهیی داشتند، این گروهها را قطعهی منتظره نام داده اند.
پس از آمدن به قرارگاه سری به بلنداژ محترم خانآقاخان زدم. در میان گپها دانستم که با قطار روندهی کابل هم اند و تا چندروز دیگر پنجشیر را ترک میکنند. محبت کرده گفتند میتوانند از فرماندهان صحراییسپاه و قطعهی استحکام اجازهی من را بگیرند.
اجازه ی رخصت دادن در سفر های بیرون قرارگاهی همه ی بخش های محاربه وی فقط در صلاحیت فرماندهکلِ صحرایی سپاه بود که به پیشنهاد فرماندهیهای ماتحت صورت میگرفت.
من برای بلدشدن زیاد در محل و برای کسب تجربهی جبهه و چهگونهگی اجرای وظایف و مهمتر از همه برای حفظ باور همکاران عزیزم مصمم به ماندن در پنجشیر شدم تا به آن موارد هم آشنا شوم و شکوگمان احتمالی را که پسا رفتن من با معاونصاحب امنیت سپاه قوت میگرفتند از بین ببرم. موافقت نهکرده و در پنجشیر ماندم.
پنجشیر دیگر آن آرامش کوهپارنده را نهداشتو به منی که تازه آنجا بودم نشان میداد که
چیها میکند و چیها میتواند، دیگران بلد و کهنهکار بودند هشدار هایی هم به من داده بودند. من هم دیگر آن سرباز نَوهکی و آن اونه اونهیی نهبودم که همه از من تَوهمی داشته و حضور من را خار چشم شان پندارند.
بین ضابط عسکر و عثمان (خان صفت عام ارگان های ارتش و پلیس برای افسران و خرد ضابطان و اما در امنیت ملی بهصورت عموم اصطلاح رفیق کاربرد داشتند) روابط
دوستانهام گسترده میشدند.
روزی در این اندیشه شدم که چرا؟ این همه نیرو فقط در دفاع اند و بیتحرک.
بعد ها دانستم که مزید بر دلیل تأمین عبور و مرور قطار های اکمالاتی تا ساحات تحت مدیریت نیرو های ارتش و پلیس و نیرو های بومی و محلی وظیفه ی حفاظت ساحات استقرار خود را نیز داشتند.
هدایت برای فرماندهی آمد که یک قطاراکمالاتی از مرکز (کابل) به پنجشیر و برای رفت یک قطار از محل فرماندهی صحرایی ( بازارک ) به مرکز صادر شد.
فرمانده های صحرایی وظایف همه را توضیح کرده که استحکام هم چنان پیش از همه بود.
به من جالب شده می رفت تا هر روز یک گپ تازه ببینم و چیزی بر اندوزم.
گفتند: (… بچه های استحکام کابل همراه قطار سرکه از شتل تا محل قوماندهی صحرایی بازارک پاک میکنن و از بازارک تا آستانه که قرارگاه صحرایی قطعات تانک اس قطعهی ما…). هر دو طرف قطار همکاران ما از قطعهی ۱۳۱ استحکام بودند.
ما موظف بودیم که تارسیدن قطار از کابل به بازارک منتظر بمانیم.
قطار ها گاهی چنان راحت و بی درد سر عبور و مرور می کردند که گویی سیاحتی در پیش دارند. و اما گاهی چنان با موانع عبور و تلفاتی به قول مولانا که ( مه پرس ).
باری که من باید اولین وظیفه ی جبهه را گام می زدم، عبور همان قطار اکمالاتی بود که گفتم.
پیاده دورتر از قرارگاه و بهطرف آستانه در حرکت شدیم. هرکدام ما مجهز به یک وسیلهی ماین روبی بودیم و سهم من (سیخ شوپ) چوبی به طول یک و نیم متر و گاهی زیاد و کم که یک آهن میخ مانند فولادی هم دارد و به زمین کوفته میشود اگر جایی ماینی جابهجا باشد، نوکسیخ در آنجا به سادهگی فرو میرود.
ما باید بخش اول را تا گولایی مقابل تنگی وادخول ( بادقول ) از وجودماینهای احتمالی تصفیه میکردیم. هنوز یک کیلو متر پیش نه رفته بودیم و همه جا پیام سیاه و سوزان جنگ و ویرانی می داد و وحشت سرایی را می دیدیم که روزگاری زنده گی در آن تپش داشت.
فیض محمد سرباز و من با یک خرد ضابط محترم ما با سیخ های شوپ پیش بودیم و گروه دومی با وسیله ی الکترونیکی به ( ددگکتور) که وجود ماین های فلزی را کشف می کرد در عقب و گروه خنثا کننده هم بعد از آن ها بودند.
یک باره محترم اکبر خان خرد ضابط (پتک سر نام شوخی اندودی که هر کسی مطابق حالت او می گذاشتند و خودش خبر نه داشت. نه می دانم بالای من چی؟ نامی مانده بودند…) گفتند (… زیر سیخ مه نرم اس…خواستیم بدانیم که چی است؟ به آن به سلسلهی مراتب از طریق مخابره اطلاع رسانیشد تا قطار اگر رسیده باشد حرکت نه کند.
مصروف جستوجوی محل شدیم و البته رعایت احتیاط و ایمنیها را مدنظر میگرفتیم.
فقط صدای اصابت یکگلوله احتمالن سِنایپر از جانب شمالِ جاده و از بالایکوه آرامش
ما را برهم زد و پراکنده شدیم.
چند بار کوشش ما همان عکسالعمل را داشت.
به هدایت فرمانده قطعه جستوجو را در آن ساحهتوقف دادیم و به جانب جنوب جاده که نزدیک به دریا است خزیدیم. جستوجو را آنجا شروع کردیم که باز هم محمداکبرخان گفتند ماین است. ساحه را نشانی کرده و گروه بعدی که ( ددگکتور ) داشتند برای حصول اطمینان از وجود ماین وارد عمل شد. آنزمان کشف هر ماین و هر وسیلهی انفجاری
( پنجصد ) روپیه جایزه داشت.
گروه دومی در محل هم از وجود ماین اطمینان حاصل کرد.
محترم دگروال محراب الدین خان ریس ارکان قطعه که رهبری عمومی ما را عهده دار بودند، به محترم محمد اکبر خان و من هدایت خنثا سازی ماین را دادند و ما شروع به کشیدن ماین کردیم.
بر خلاف ماین روی جاده این بار کسی ما را هدف نه گرفت.
من کاملن تازه کار و در عین اولین بار سر و کارم با جبهه و ماین بود به دلیل دلهره ی نهانی و ترس از هر احتمالی که آن جا متصور بود و فقط مرگ می آفرید دست و پاچه شده بودم. اما به فرمانده مهم انجام وظیفه بود.
اطراف ماین را که بیش تر ریگ زار بود پاک کردیم.
ماین کلان ضدتانک و رنگسبز و کاملاً جدید بود محاسبهکردیم که اگر با چنگال و
ریسمانِکش ( مخصوص ماین روبی) آن را خنثا کنیم، ماین تلکدار ( ماین اول طوری نمایان میشود که گویی تنها است وقتی بخواهی آنرا به راحتی خنثا کنی، ارتباط پنهانی بین آن و ماین یا ماینهای دور از دید سبب انفجارهایی مرگبار میشوند ). بههمان دلیل است که میگویند (… استحکامچی یکبار اشتباه میکنه و شهید میشوه…). پس تصمیمگرفتیم تا آنرا در همان محل انفجار بدهیم. مواد منفجرهی تروتیل و فلیتهی ثانیهسوز و کپسول انفجاری را مطابق آموزههای خودم و تجربهیی که محترم محمداکبر خان داشتند عیار و آمادهی انفجار ساختیم و فلیته پساز آتشگرفتن، ماین و تروتیلها را انفجار داد.
کشف آن به نام محمداکبرخان اطلاعرسانی شد.
من که تجارب اوپراتیفی هم داشتم، در گمان شده و از خودم پرسیدم که چیگونه؟ ممکن است محافظان این ماین در آن نقاط مرتفع از یک ماین حفاظت کنند و دیگری را تحفه بدهندِ ما.
از رهبری هدایت دادند که برگردیم قرار گاه و قطار شب عبور می کند و ما از طرف عصر دوباره به تصفیه ی جاده بیاییم.
محراب الدین خان آن جوان ستبر و هیکل بلند و آن باهیبت حضور از من پرسیدند ( … چطور اس جبهه؟ خوده تینگ کو. فامیدی که چی اشتباه کدین تو و اکبرخان…؟ ) اکبرخان خواستند جواب بدهند، محرابالدین خان با عتاب گفتند (… چپ باش خودش جواب بته از تو پرسان نه کدیم…).
جواب دادم بلی. اما ناوقت بود. خواهان توضیح شدند. من گفتم (… ساحی سرک تا رسیدن به جای مینه و اطراف شه نه دیده رفتیم و امکان داشت که تلک دار می بود یا ده همی فاصله کدام مواد دگه میماندن…). فهمیدند که به اشتباه خود پیبردم، بعد رو به اکبرخان کرده و جدی گفتند (… عقل داری یا نی؟ ای بچه خو نَوهکی تره چی بلازده بود که نه گفتیش…). اکبر خان محترم گفتند (… منم ایشتیبا کدم صایب..) لهجهی شیرین وطنی از بدخشان عزیز ما.
به توصیهیی مارا گفتند که استراحت کنیم و نان بخوریم تا عصر دوباره برگردیم به وظیفه.
هنوز ساعتی از آمدن ما بهقرارگاه صحرایی نه گذشته بود که سرقطار ( استحکام چیها) از جانب کابل رسیدند و موترها و وسایطجنگی قطار یکی دنبال دیگر ایستادند…
ادامه دارد…
شماازیک تروریست پیغمبرمیسازینداگر این تروریست به اهداف بادارش تن نمیدادواسم جاسوس را درپیشانی اش هک نمیکرد ما امروز باعث تباهی وطن نمیبودیم