روایات زندهگی من
ماندگار!
روایات زندهگی من آمیزههایی اند از شگفتیها و ناشگفتیهای حضور خودم پسا تولد تا روزی که اختتام می یابند. هیچ گونه انگیزهی خاص سیاسی و تباری نهدارم.
هرکسی هرگونه سندی علیه من دارد بزرگوارانه به رخمن بکشد و مبادا که طبل اتهام دروغ بر
من ببندد. برای رعایت امانتداری در انتقال روایات، پس از این نام کرکترها و شخصیتهای
حقیقی حقوقی مخالف و موافق از پدر مادر تا یک رهگذر و از یک ماچأمور و سرباز تا رئیس
جمهورها و وزرا با نامهایی که در زمان آن وجودداشته اند و با احترام یاد خواهندشد زندهها عمرشاندراز و جای رفتهها بهشت برین.
من روایات را برای جلوگیری از انکار به اقرار مانند هر راوی دیگر مستند و مدلل و نشانی گفتنهاکه وجودداشته اند همهگانی میسازم.
باور من برای این نبشتهها فقط ٱگاهی از حقایقی است که نقلکردن آنها به قول برخیها از یک
پادو نیست. اما سوگمندانه و خوشبختانه حقیقتهای تلخ و شیرین اند، هرکسی که خودرا در
این آئینهی بلورین زخمی مییابد من را ببخشاید آئینه دروغی نه میبندد و آنچی هستیم نشان ما میدهد. در پی هیچ چیزی جزء گفتار حقیقت نیستم. حتا اقرار و انکار و تایید یا رد آن.
بخش بیست و یک.
افکار دُور هم چنان بر من چیره میشدند و به یاد آوردم ترینا پس از ختم امتحانات سالانه پیش از ترک صنف و مکتب کتابچهی من را به دست گرفته خواست تا دردهلیز صنف برویم.
مکتب ما یک ساختمان عصری داشت که بهشمول دفاتر اداری فقط چندصنف محدود دیگر در آن
جابهجا بودند. صنفهای دیگر در پیاده خانهی ( اصطلاح مروج عرفی ) کهنهساخت و جدیدساخت فعالبودند که گاهی ریزش بارانهای بهاری مشکلات (چککِ) باران استادان و شاگردان را زیاد دچار زحمت میساخت و آخرین صنف ابتدایی ما یکی از همین اتاقهادر جنوب حیاط حویلی بود.
( پس از نزدیک به پنجدهه در آلمان با یک دوست هموطن خود معرفی شدم. محمدرحیم خانهی
میگفت مه بچی دهمزنگ هستم. پسا کَندوکاو از کیستی ایشان، دانستم که مالک همان مکتب ما آن ها یا پدرمحترم شان اند و گفتند اهل غزنه هستند اما مانند هرباشندهی دوم کابل از محل دیگری به کابل کوچیده اند). دنیا با اتفاقات عجیبی که دارد غیر قابل پیشبینی است.
در دهلیز گفتم دختر روز آخر مکتب و همهگی ما ده حال رخصت شدن هستیم چیگپ اس که
کتابچی مره تاحالی نگاه کده بودی؟ یادمام رفته بود. با لبخندی گفت. (… اینه جور اس نه خوردیمش…) و از لایه یی آن یک نامه را کشید که در نصف صفحهی یک ورقِ کتابچه نوشته شده بود. تا بگیرم گفت : (…خودم برت می خانم…). بخش اول آن نامهی پرمهر دلگرمی دادن من برای کامیابی در امتحانسالانه بود و بخش دوم آن مواردی بود که کم و بیش شکل گرفته بود اما متاسفانه پایا نماند. و انشاءالله دلایل هم در امتداد این روایات و در موقع آن باز گفته خواهند شد اگر عمر باقی بود. ما رخصت شدیم و با استادانگرامی خود هم خداحافظی کردیم و به دعوت لیلا و انجیلا دو خواهر همصنف ما تصمیم گرفتیم تا همهگی نزد زرغونهجان استاد محترمهی مان برای عذرخواهی برویم و بعد مکتب را ترک کنیم. دیدم اینجا عقل آنها کاملتر از ما بچهها بود قبول کردیم و همهی ما دوباره طرف اداره رفتیم. دلیل عذرخواهی دوبارهی ما این بود که هنگام فوتبالبازی صنف ما در یکی از ساعات تفریح توپ با شوت عبدالرزاق هم صنف ما ( … که بعد ها جنگ خونینی هم با نجیب یکی از هم دورههای مکتب ما کرد… و در آن هم به دلیل گمانِبد خود، خودش ملامت بود. ولی در آن سن و سال و در مکتب ابتداییه آنگونه جنگی اصلاً قابل تصور نیست. امتیاز آنها نسبت به ماها داشتن جثه های عظیم و تنومند بود…) مستقیم به روی استاد که نزدیک کانتین شورنخود میخوردند اصابت کرد علاوه از آنکه استاد بسیار شدیدضربه دیدند همهی آنچی در کاسهی شان بود و نهبود بهروی مبارک شان پاشیده شد. با آنکه در همان زمان همه معذرت خواهی کردیم و استادگرامی ما هم باگذشت ما را عفو کردند، اما متأسفانه تا حال هم که یادم می آید خجالت میشوم هر چند عمدیْ و قصدیْ در کار نه بود. باز هم استاد بزرگی نشان داده ما را نه تنها عفو کردند که سر هر یک ما را بوسیدند و چنان بود که استادانِ گرامی آنزمان در جامعه از وقار و پرستیژ و حیثیت بالایی برخوردار بودند و سطح تربیتی جامعه هم بلند بود و ارزش بزرگی استادان را میدانستیم. پارچه های امتحان ما را یک ماه بعد
می دادند و من دوباره مصروف کار در دکان کاکا رحیم شدم.
چندروز گذشت و کاکارحیم با همان ژست وطنی صدا کردند (… او بچه بیبی حاجی برت زنگ زدهبود بشیر هم گفته چند روز ده پیشش بری چطو میکنی…؟) گفتم اگه اجازه اس مه کت بیبی حاجی تلفنی گپ بزنم؟ مرحومه بیبی حاجی خواهر بزرگ حاجی صاحب عبدالغفور که با پدرم نزدیکتر از برادران و خواهران بههم بودند. در نهبود پدرم و حاجی صاحب عبدالغفور من مدتی از طرف شب برای پاسداری از عمهام بیبی حاجی مرحومه در ششدَرک کابل میرفتم. داستانهای عجیبی است در این ماجراهای دنیایی. بیبی حاجی من را مکلف ساخته بودند که اگر وقت برسم باید نمازهای شام و خفتن و صبح و اگر ناوقت برسم خفتن و صبح را حتمی در مسجد زیبای محلهی شان ادا کنم. با آن که
خوابهای جوانی بسیار سنگین اند و حتا من در خواب چنان لت خورده ام که وقتی بیدار شدم، هم زیر دستهای ماشاءالله سنگین مادر قرار داشتم و جریان را بعد ها خواهید خواند. با آنهم همهی ما نسل گذشته از پدران و مادران از بزرگانِ خود ممنون هستیم که با وجود همهی سختیها و دشوارگذریها ما را برای یافتن هدایت به مساجد و عبادات ملزم بهرفتن میساختند. تا زمانیکه پدرم در کشور
میبودند هرصبحی را در آغاز با خوشی و درصورت تعلل با زدن پاها به هرگوشهی بدن ما بیدار شدن ما را حتمی میساختند. حالا خودما هم همین روش را با فرزندان خود داریم.
من به بیبی حاجی زنگ زدم گفتند: (… بچیم امروز کمی وخت بیا که جای میریم…). گفتم اگه کاکا رحیم اجازه بته میآیم. همراه کاکا رحیم گپزدن با تعجب دیدم کاکا رحیم از من شکوه میکنند. دقت کردم که میگویند ( ای بچه حالی جوان شده کاکلک میزنه و خندهکنان میگویند که زن دلش شده … ) و دانستم که برای من اجازه ی رفتن میدهند.عصر آن روز منرا اجازه دادند و رفتم شش درک. زمانی رسید که برنامهی حمل و نقل شهری هم بسیار عالی شد. ملی بسهای جدید (تاتای هندی) و ۳۰۲ های شیک و مستریح ایرانی بانظمویونیفورم خاص و پاک و تکتهای حملونقل شهری و گاهیهم سرویس های شخصی با ازدحام کمجمعیت و همهخوبی شهروندی که سزاوار یکشهر زیبا است با لگدمالی جادههای کابل مردم را تا ناوقتهای شب جابهجا میکردند و بعدها انکشاف یافتند. به یاد شاگردان و مردمان آن زمان است که در بالای شیشهی روبهروی رانندههای ۳۰۲ها چنین نوشته شده بود: ( کلیه قسمت های شاسی و انجن ایناتوبوس درکارخانجاتصنعتی ایران ناسیونال بهدست برادران کارگر شما ساخته شده است. توقع میرود برای حمایت از صنایع داخلی در حفظ و نگهداری آن کوشا باشید. ) باوجود داشتن فرهنگبلند شهرنشینی اما گاهی آنزمان هم نسبت به حفاظت از بسها توجه مردم کمتر بود. هیچکاری که نهمیکردند با قلمهای رنگارنگ یادگارها و نامهای شان مینوشتند تا زمانیکه فرصت برای سوراخکردن پوشهای چوکیها میرسید.
عمه بیبیحاجی مثل مادرم آمادهبودند، طرفشهر حرکت کردیم. درنبش جادهی منتهی بهمنزل
بیبیحاجیشان شخصی از برادران هزارهی ما، (…نانوایی نانبایی…). داشتند که همهگی
میشناختندش. بیبیحاجی برای او گفتند: (… بیادر مه به خیر کت بیادر زادیم شار میریم تا پس بیاییم دوتا نانروغنی خوبش برش پخته کو…). کاظم خان با محبت گفتند که من را میشناسند و حتمی نان روغنی خوبش برایم میپزند. از شهر برای من یکجوره کلوش خریدند و همان جا داستان کلوش خریدن کاکایمرحوم من یادم آمد. برگشتیم و نانروغنی را گرفته خانه رفتیم. در سراچهی خانهی شان یک مدیر صاحب با همسرش زندهگی میکردند که همسرشان بسیار مغرور بودند و آنها یکپایه تلویزیون ۱۲انچ بادیزردِ سیاه و سفید داشتند. من تادیری تلویزیون را نه میشناختم. و پس از برگشت اولین سفر پدرم از ایران روزی که خودشان قصهی تلویزیون را برای کاکایمرحوم من میکردند پرسیدم که تلویزیون چی است؟ پدرم شکلظاهری و ساختاری آنرا برای من توضیح دادند و من دانستم که تلویزیون چی است. مدیر صاحبِ شان جایی میرفتند تلویزیون را نه بهخاطر من بلکه برای خود
بیبیحاجی آوردند. با وجود تمایل جدی که داشتم بیبیحاجی از قبولکردن آن اجتناب کردند.
آنگاه نشرات تلویزیونملیافغانستان آزمایشی بود.
در گذر خیالات بودم که صدای حمیداللهخان صاحبمنصب ما طلسم بازگوییهای ذهن من را گسست. حمیداللهخان با قدمیانه و چشمانسبز و رخسار سرخوسفید دارای طبعشوخ بودند. بعدها با ایشان بیشتر معرفی شدم. گفتند: ( … از خیال پلو برآی که پهرهداری شروع شد…). چنان غرق گذشته شدهبودم که نهدانستم زمان چیگونه گذشت؟ کلاشینکف را که برای من دادهبودند برداشته و گفتم چی کنم صایب؟ خندیده گفتند: (… مه بازی میکنم تو دُول بزن… چی میکنی؟ پهره هستی ترصد ( دیده بانی کو مههم کتیت هستم که خو نه بریت میگن بچی شیر و پراته هستی…). با خوش رویی همراه من پهرهکردند. یک ساعت کموبیش گذشته بود گفتم من بلد شدم شما بروید. گفتند نه بعداز تو اکبر اس و او که بیدار شد مام خو میشم…). من اصرار کردم که بگذارید تا خودم بلد شوم و عادت کنم. پذیرفتند و رفتند. چند دقیقه بعد از رفتن شان فضای تاریک و وَهمانگیز بر منحاکم شد و بادعاها و درودها هرسو میرفتم. اما واقعاً ترسیدم. قصههای حملات نیروهای جانبمقابل که آنزمان اشرار خوانده میشدند را شنیده بودم. و از حملات بالای نیرویهای ارتش و در مجموع قوای مسلح کشور شنیده بودم. هدف من از نیرو های جانب مقابل مخالفین مسلح نظام سیاسی آن زمان است که دولت آنها را اشرار میخواند و خودشان گویا پرچمجهاد را بلند کردهبودند و مجاهدین گفته میشدند.
مجال فکر کردن نهبود که بهگذشته بروم و به قول منصبدار محترم پوسته (پاس گاه) خیال پلو
میزدم. هوایسرد کوه و سردی طبیعتپنجشیر در زمستان ایستادهگی را دشوار میساخت اما چاره
نهبود سر انجام یازده شب شد و من اکبرخانسرباز را بیدار کردم. او بسیار آدمعالی بود در روایات بعد مییابید که گاهی به عنوان فرشتهی نجات هم منرا از جنجالهای میرنده و کشندهرها کرده. خداوند همراه او و فامیل محترماش باشد. اتاقکهای سنگی با آنکه همهمجاری نفوذ هوا را داشتند اما با آن هم گرم بودند. برای من که از اول زندهگی خنکخور بودم غنیمت بود.
وقتی آمدم بهجای خود، خندیدم و توصیهی دکتر صاحب حرمضیایی یادم آمد. آنجا نه مادری بود که روجایی را اُتو میکرد، نه مادرهای مجردها و نه همسرهای عروسی شدهها بودند که متوجه عضو خانه وادهی خود باشند. آنجا نه طبیعت رحم داشت و نه جنگ هر دو طرف.
خوابام نهبرد و باز هم به گذشتهی خود برگشتم. کمی دلگیر شدم و بعد باحود گفتم پروردگار در هر شری یک خیری را به بندههای خود روا داری دارد. بیماریجلدی من بسیار جدی بود که حالا در دوران کهولت نزدیک به شصتسالهگی هم سری به ما میزند.
پدر یادم آمد که دَورِ چندمِ ایران رفتن شان بود. گویی صدای واقعی استادگرامی عبدالشکورحمیدیار از چهار دِهزمین که ایشان سکونت داشتند همان شب به گوش من رسید و بیربط هم نه بود. پس از یک ماه به گرفتن نتایج امتحانات رفتیم. شور و شوق و هیجان همراه بادلهره و روانپریشی روح هریک ما را سرگردان ساخته بود. آنروز و آنساعات ما همه در قطارها ایستادیم و استادان ما همه سلاطینگونه اما مهربان و مهربانو بربلندای همان صفه ایستادند. آخرین بار سرود ملی آن زمان توسط شاگردان صنوف ششم مکتب به رهبری محمد ناصر اجرا شد.
سرمعلم صاحب برای فارغان و روندهگان از مکتب موفقیت خواستند و اشکهای غمگنانهی
خداحافظی با صنوفششم در وجود همهکس حتا شاگردان صنوفِ پایان مرواریدگونه سرازیر بودند.
آشکارا میدیدیم که استادان عزیزما همه به سختی جلو بغض گلوهای شان را میگیرند. بغضی که هم شادی فراغت یک دَور شاگردان شان را نوید میداد و هم جدایی دختران و پسران شان را که به رسیدن شان تا آن مرحلهی درسی و موفقیت خوندل ریخته بودند. توزیع اطلاعنامهها یا پارچهها آغاز شد. همه اول نمرهها را به غیر از صنفما بالای صُفه خواستند. حیران ماندیم چیگپ شده، من از هراس نتیجهی چهارونیم ماهه فقط به کامیابی تن داده بودم. بهدلیلی که پدرم نهبودند و آن شور انگیز ی در من مُرده بود. به تصور من که اگر من نهباشم اخترمحمد یا محمدعمر یکی شان اول نمره هستند. صدای سرمعلم صاحب بلند شد که محمدعمر دوم نمرهی شش دال بیاید بالا. دانستم که از ردیف پریدهام. اما همه یکصدا گفتیم اولنمره کی اس؟ استاد شاهجهان چیزی درگوش سرمعلم صاحب گفتند, نفس در سینههای صنف ما قید و تنگ شده بود و سرمعلم صاحب جملهی مقدم را موخر و جملهی اخیر را اول گفتند. من را کاملاً مأیوس ساخت که از نتیجهی عالی ماندم. سرمعلم صاحب معما مانند گفتند: ( … پارچی اول نمری شش داله کدام خویشای شان برده. این اول نمرهگی لعنتی به کی رسیده هنوز نه فهمیدیم. سرمعلم صاحب یک باره مرا صدا کرده و گفتند ( ... بیه بالا او شوخ شیطان… رفتم … گفتن اولنمری ششدال عثمان اس که همخانه را در داده و هم مکتبه…) مرا در آغوش گرفته و با نوازش پدرانه به من دیدند که گریه آرامم نه میگذارد. همه استادانی که حضور داشتند و همصنفان هممکتبی های ما بسیار محبت کردند و خوشی من این بود که پارچه های دیگران داده شده بود و کم در آخر مجال جولان داشتم.
اول نمره ی بی پارچه.
سرمعلم صاحب گفتند که در دفتر پارچه نه دارند باید از بازار خریداری کنم که نمرات من را برایم برسانند. به سرعت و دوان دوان خانهی مامایم رفتم که میدانستم مادرم آنجا است. گفتم بوبو جان پس اول نمره شدیم. گفتن کو پارچیت؟ گفتم باید پارچه بخرم پارچی مه خو آغایم چیره کده بود. دو روپیه دادند پارچه خریدم و رفتم که سرمعلم و انیسهجان و استاد شاه جهان و صدیقهجان در اداره هستند. استاد گرامی شاهجهان عاجل بهرسانیدن نمرات شروع کردند و استادان دیگر با مهربانی گفتند…( … آخر پس گرفتی اول نمرهگی ره مبارک باشه… سرمعلم صاحب گفتند از پیش ما خو میری و اول نمره شدی ده مکتب سیدجمال الدین معرفی می شوی. شوخی ته کم کو که کدام استاد لتت نه کنه…) پارچه را گرفته و به شوخی گفتم: (…اینه صاحب یک عاینک یک چشمی سرخ هم دارم. همه ی شان خندیده و گفتند آدم شدنی نیستی دگه …). وقتی متوجه شدم که استاد شاه جهان هم عینک دارند فهمیدم که گپ خطا خورد و گپ استاد ها به همان منظور بوده. و خدا بهتر میداند که اهل کینه و کنایههای جدی نیستم و شوخ طبعی کردم. هدفی هم نهداشتم غیر از شوخی. با همه خداحافظی کرده و با پارچهی یک چشمهی معیوب ناکام و اول نمره دوان دوان خود را نزد مادرم در خانهی برادرش رساندم…
###########################@#@####@###
روایات زندهگی من
بخش بیست و دو!
( …صتقی بوبویت شوم… ).
ادارهًی محترم مکتب اول حوت را تعیین کرد تا شاگردان فارغ شدهی صنوف ششم بیایند و بدانند که به کدام مکاتب دیگر معرفی گردیدهاند.
با توجه به موقعیت یکسان خانهها و مکاتبابتداییه، دختران و پسران محله اعم از همسایه های مهربانما و هم از خویشاوندان محترم مادری و پدری من که ساکن نوآباد و دهمزنگ بودند در همان مکتب درس میخواندند. کسانی پیشتر از ما و کسانی همزمان با ما و تعدادی پس از ما. از آن جمع جمیلهی مجاهد گوینده و گردانندهی فعلی یکی از رادیو های خصوصی با دو خواهر و یک برادرش.
متأسفانه یکی از خواهران شان بهنام فیروزه پس از عروسی و طبق روایات هنگام کالاشویی به اثر حریق گاز و یا اشتوپ بنزینی جانسپرده و جوانمرگ شدند.
سه دختر برادر مادرم، یک پسر و یک دختر عمهام هم در مکتب با ما بودند. اما بهدلیل تفاوت سن و صنف همصنف نه بودیم. اما با دو دختر کلانتر از من و یک دختر برادر زادهی مادرم که خُردتر از من بودند شاهد اعدامهایی بودیم که درگذشته گفتم.
من با خداحافظی از اداره و چند همصنف من که منتظرم بودند چنانیکه گفتم طرف خانه رفتم.
مادرام را صدا زدم که در منزل برادرش بودند و با شنیدن آواز من تازه به دهن درب اتاقی که پهلوی تشناب دستو روشویی بود رسیدند ، پارچه را برای شان دادم. اشکی از چشمان زیبای شان روان شد و دانستم که بسیار آزار دهنده و جانکاهست. کسی دیگری را نه دیدم و چیزی هم از آنها نهشنیدم. یا نه بودند و یا هم مانند گذشته برای شان ارزشی نه داشتیم. مادر ما مانند هر مادر دیگر بسیار غرور داشتند. به من گفتند: (…مبارک باشه بچیم کاشکی آغایتام میبود خوش میشد. و دست من را گرفته طرف خانهی خودما رفتیم…). شب غریبانه اما خوشی داشتیم. دو برادرم محمدکبیر و محمدصدیق هم با نتایج قناعتبخشی و لطیف مرحوم در صنف دوم هم کامیاب شده بودند. روز ها همینگونه سپری شدند. من و برادرانام رفتیم به کارهای شاق شاگردی مردم و پیدا کردن یک لقمه نانِ خوردن حلال. فردای آنروز مادرم گفتند: (…بچیم کاکا حاکمت از زمینای پغمان شان کچالو آورده برو یک چند سیر از پیشش بخر…) پیسه هم دادند و آمدم خانهی کاکاحاکم .
حاکم صاحب محمدانورخان مرحوم باشندهی اصلی پغمان و مانند هر همسایهیی دیگر ما آدم مهربانی بودند و الحمدالله زندهگی عالی داشتند اما همخود شان هم خانم مرحومهی شان و هم فرزندان شان که همه بزرگتر از ما بودند، بسیار شکستهنفس و با محبت.
یکی دو سیر کچالو خریدم. کاکا حاکم گفتند: (… جان کاکا اگه نه میتانی قسیم ببره برت. قسیم پسر کوچک شان اما کلانتر از من بودند. تشکری کرده و کچالو را در تختهی پشت من بلند کردند آمدم خانه. موقعیت خانههای ما چندان دور نه بود. آنها در جانب غرب و ما طرف شرق بودیم که خانهی
آنها از سوی مخزنآب جانب جنوب میشود و از ما جانب شمال. مادرم بوجی را گرفته در
« پسخانه » رفتند. عجیب زمانهها و عجیب گزاره هایی بودند. یک اتاق تقریبن ۴×۴ تا آن زمان به شمول ادی جنت مکان و مهربان ما و خالهی مرحومهی مادرم، پدر و مادرم و من با برادرانام که تا آن زمان چهار تابودیم در همان یک اتاق و یک تشناب دست و رو شویی و یک پسخانه و کارخانه ( نام سابق و سادهی بانمک ) و بانام آشپزخانه های بی نور و نمک امروز، زندهگی می کردیم.
چنددقیقه از رفتن مادرم به پسخانه نه گذشته بود که صدای شان بلند شده، من را به تیر
دعای بد( عادت زبانی و بیکینهی مادران، اما عمل سخت شرعی که آنها نا آگاهانه انجام میدادند). بسته گفتند: (… جوانه مرگ شوی چیزی که کچالوی خُرد اس تره داده کور بودی…؟ بیه زود ای ره پس ببر…). واقعاً تا حال که صاحب نوه ام و شصت سال میشوم هنوز از مادرم میترسم. همهی ما و شما همینگونه هستیم؟ به ترسولرز پیش شان رفته و (بوجی) کچالو را گرفتم. من از هر دو طرف
میترسیدم. در راه فکر کردم که کاکاحاکم را چی بگویم؟ چون دکانهای خانهی شان از پیش خانهی ما معلوم میشد. (بوجی) را در پهلوی دیوار همسایهی شان گذاشته و خودم پیش کاکاحاکم رفتم. علت را پرسیدند. گفتم: (… بوبویم گفت که کچالوها خُردخُرد هستن پس روان میکنه مه گفتم پرسان کنم که شما چی میگین؟ کاکاجان اگه تبدیلش نهکنین بوبویم مره می زنه…).
جواب بسیار با محبت و زیبای آمیخته باشوخی داده و گفتند: (… صتقی بوبویت شوم چی رقم کچالو کار داره بگوییش مه کچالو های کلانکلان دارم هررقم که دلش اس برش میتم… برو بیار کچالو ره… دگه بگی …). رفتم و (بوجی) کچالو را از پهلوی دیوار خانهی مدیرصاحب گرفتهبردم و کچالو تبدیل شد. تا حال که سخنهای مرحوم حاکم صاحب یاد من میآید با خود میخندم.
تازه خبر شدم که سوگمندانه پسرارشد حاکم صاحب پس از مرمتکاری خرابههای ناشی از جنگ های گذشتهی منزل شان به رحمت حق پیوسته اند. انالله و اناالیه راجعون.
عمر وفاداری نه دارد. با خبرشدن از مرگ محمدکبیر خان پسر ارشد حاکم صاحب مرحوم، همه جریان عروسی کبیر در آن شب پر درخشش ستارهها و خودنمایی آسمان آبی با مهتاب شب چهارده و خوشی و جشن محله یادم آمد که در حویلی کلان و آراستهی حاکم صاحب برگزار شد و مرحوم استاد همآهنگ که در اوج شهرت بودند نغمهسرایی میکردند و بامهای اطراف خانه پر از بانوانتماشاگر با پوز های پیچیدهی شان بود و ما که هنوز نه طفل بودیم و نه نوجوان در بین مردم رخنه میکردیم تا به ستیز نزدیک باشیم. همسایه های مهربانی داشتیم که دستگیری همه را میکردند و بهخصوص که
میدانستند پدر فامیلها نیستند. در همان زمستان کاکای گرامی ما مدیرصاحب محمد
نعیمخان پدر محترم سلیم که عمر شان دراز باشد به زمستان شان چوب سوخت میخریدند. بازار دهمزنگ مکانی برای دستیابی هرنوعی کالا و نیازمندی های اهالی بود.روزی دکان نهرفته بودم
وقتتر بر آمدم که باید خانهی بیبیحاجی بروم. از نشیبیخانه پایان شدم که در محلی به نام شهید با کاکانعیم و سلیم و برادراناش روبهرو شدیم. کاکانعیم به محض دیدن من پس از احوالپرسی در
حالیکه یکشاخهی کلان چوب بلوط بالای شانهی شان بود از من پرسیدند که کجا میروم و من هدف رفتن را توضیح دادم. گفتند: (… بچیم پس برو خانی تان که کار دارم و به سلیم گفتن برو کراچی ره خانی کاکاطاهرت بیار…). اول من نهدانستم هدف شان چی بود؟ برگشتم و خانه آمدیم که چوب بالای سر شانهی شان را در دهن دروازهی پرتاب کرده و گفتند: (… جان کاکا دروازه ره واز کو و بیادرای ته هم بگو تا شون چوبِ تانه خانه کنیم حالی کراچی میرسه…). من رفته و جریان را به مادرم گفتم و آنها گفتند که خبر نهدارند و چیزی هم نهگفته اند. اما من را فهماندند که چیزی نهگویم. خودشان طرف بکس خودروان شدند. ما پایان شدیم و دهن کوچهی ما بهخاطر پیشکشیدن دیوار منزل برادر مادرم تنگتر شده بود و عبور یک آدم به مشکل صورت میگرفت و ساحهی کلان کوچه مربوط منزل آمر صاحب مرحوم پدر محترم دگروال صاحب جانمحمدخان میشد که مکان تخلیهی کثافات تشناب شان بود. کراچی رسید و دیدم که خالهام مادر سلیم هم از خانهی شان بیرون شده طرف خانهی میآیند و کاسهی کلانی با سرِ پوشیده به دست دارند. ایشان بعد از پرسان کردن که آیا مادرم خانه است طرف خانهی ما رفتند و چند دقیقه بعد کاکا نعیم هم از خانه بر آمدند و چوب را تخلیه کردیم. من اجازه گرفته و رفتم شش درک.
در آن شبِ اول پهرهداری و مسافرت نامعلوم زمانی و در آن بلندای ظاهراً آرامِ آنشبِ پاسگاه کوه
پارنده پنجشیر باخود در کشمکش بودم. گاه اینجاوگاه آنجای زندهگی را به سرعتِنور طی طریق
میکردم تا آنکه بهخواب رفتم. نهدانستم خیالات من چند پاسی از شب را پرسه زدند.
پهگاهی که هنوز بچهها وضو میگرفتند و همه بیدار شده بودند، آواز گپ زدن حمیداللهخان در مخابره من را هم از خواببیدار کرد. از لحاظ فکری و روحی شبِ چندان راحتی نهداشتم.
همه از طهارت و نماز خواندنها خلاص شدند و حمیداللهخان گفت: ( …دو نفر باید پایان شون و خرچ هم بیارن و کله و پاچی گوسپنده هم بالا کنن… و ادامه داد که قطار کابل می روه اگر کسی به خانه های خود خط روان میکنه ده ورقایکتابچی پهره نوشته و تاپایان شدن بچهها تیار کنن.
##################@@@@@@@@@@@@#@
ژنرال محفوظ و اشخاصی مانند او باید محکمه و اعدام شوند.
بخش ۲۳
من تنها کسی بودم که با اغتنامِ آن فرصت نامهیی به خانهواده نوشتم تا از سلامت من اطمینان حاصل کنند. بدبختانه من از نوجوانی و غیر ارادی با خط و کتابتِ ناچیز و بی پیرایهیی خود برای دیگران مشکلساز بودهام. حتا برخی مواقع خودم را نیز درگیر کرده اند که در زمان آنها خواهید خواند. انشاءالله.
روز دوم را در پوسته ( پاسگاه ) آغاز کردیم.
قرار شد ابراهیم خان خُردضابط ما و محمداکبر سرباز به اساس امر قوماندان صاحب پوسته (فرمانده پاسگاه) به قرارگاه (پای گاه صحرایی) پایان شوند. خط را به محترم ابراهیمخان دادم.
به زبانِ عسکری «نشانیبارز »خانه را هم نوشتم هر چند احسانالله خان هم خانهی ما را دیده بود.
آواز سرباز مخابرهی قرارگاه، حمیداللهخان را به طرف خود کشاند و بالای دستگاه رفت. با زبان مخصوص مخابره صحبت کردند و سرباز مخابره نام من را گرفته خواست که به اساس هدایتی باید پایان شوم و باخنده گفتند: (… مخصد سَر ما ره ده دار نتی خودته بلا ده پس….) با ختم صحبتهای شان و همان شوخطبعی های حمیداللهخان بود که به من هدایت داد تا بهجای اکبر پایان شوم. آن شوخیها و آن پرسش های معنادار داخل فرقه سبب شدند تا من کمی محتاط شده و حرکات و سکنات خود را طوری تنظیم کنم که در باطن هم هستم و گمانههای احتمالی را بامدارا بر طرف کنم.
پایان شدیم و در راه هم پرسشی از خود داشتم که چی گپی باشد؟ رسیدیم به قرارگاه و راست به نزد رئیس صاحب ارکان قطعهی ما محترم دگروالصاحب عبدالله « مشهور به گوتک که بعدها آقای
محرابالدین خان بهجای شان مقرر شدند.» رفتیم.چنانیکه پیش از این گفتم ایشان اهل میدان وردک و مانند همه خوب بودند. بعد از احوالپرسی گفتند: (… برو که رفیقایت خاستیت…) پرسیدم، صایب کجا بروم؟ گفتند: ( … پیش خانآقا خان معاون صایب امنیت فرقه … ). رفتم آنجا. قرارگاهها برای حفظ امنیت شان معمولاً زیر زمینیها حُفر میکردند که بلنداژ گفته میشدند. محترم خانآقا خان پس از آن که توسط سرباز موظف شان از آمدنِ من اطلاع یافتند اجازهی دخول من را داده و محبت زیاد کردند. در ضمن بار دوم بود که دیده بودیم و مناسبات رسمی بود و هم بر روال معمول عادت کوشیدم حدودی را رعایت کنم که ایجاب میکرد. صحبتها شروع شده و جویای احوال من در کوهپارنده گردیدند و من هم کوتاه جواب گفتم. علاقهمند زیاد بودم تا بدانم که چیگونه احمدکبیر را دیدهاند؟ احمدکبیر ( کبیرنوری ) دوستِ عزیز و برادر و از جمع دوستان نزدیک و صمیمی من و برادر کوچکِ محترم سلیمان (کبیرنوری) از کادرهای خبرهی حزبِ ما و از پژوهشگران و کنشگران بلنددست وطن هستند که به من هم برادر بزرگ هستند.محترم خانآقا گفتند که آنها از دوستان نزدیک ایشان هم هستند، دانستم که خلقی نیستند. صحبتها ادامه داشت و خانآقا خان گفتند: ( … از پوسته پایان شو مه خدمتی دفتر خود میگیرمت که جنجال جبهه زیاد اس...). تشکریکرده و گفتم (…بدون از او هم کلهگی مره به چشمِ عادی نه میبینن و باخنده و شوخی گپهای خوده میگن، اینجه که بیایم بیخی خرابی میشه بانین که هموجه آرام باشم….) قبول کرده و گفتند اگر مشکلی بود بهایشان بگویم. بعداً از وضعیت داخل امنیت ملی و مشخص از موقعیت ژنرال صاحب محفوظ پرسیدم.
جواب شان نشانههای نارضایتی گسترده از ژنرال را گواهی میداد که در سطح امنیتملی و آگاهی مقامات رهبری حزب و دولت انکشاف یافته بود.گفتم من هم قربانی دست او هستم.
آقای خانآقا چیزی به زبان نیاوردند ولی دانستم که گپهایی در مورد من دارند و میدانند شاید هم وظیفهی نظارت از من را. اما آشنایی ما توسط احمدکبیر کبیرنوری که من از آن خبر
نهداشتم، مایهی اطمینان من بالای جنابِ خانآقا شده بود که حدِاقل گزارش عنادآمیزی را نهخواهند فرستاد. به اثر پافشاری زیادشان گفتم که نان چاشت را همراه آنها میخورم و بعد طرف پوسته حرکت میکنم. برگشتم قرارگاه قطعهی استحکام که ابراهیمخان مواد اعاشه و باتریهای مخابره را با کله و پاچهی پاک شدهی گوسفند گرفته اند. و گروه دیگر هم آمادهگی رفتن سوی کابل را دارند. محترم عزیزالرحمان خان معاون صاحب سیاسی گفتند که کمیته مرکزی کرکترستیک ( اصطلاح تازه در ادبیات سیاسی حزب ) ترا دوباره خواسته است. توقع نهداشتند که من سکوت میکنم. پرسیدند چی بنویسند؟ گفتم هر چی را می بینید و حقیقت است و من که تازه آمده ام. ما به دلیل زمانگیری پختن نانخشک باید تا چاشت میبودیم و بعد از نان حرکت میکردیم. وقت زیاد بود و پابندی رسمی هم فقط در پوسته داشتم. کمی در چهار طرف بازارک گشت و گذار کردم.
همهجا ویران و تصویرِ زشت جنگ سوخته های تانکها و وسایط عسکری، سیاهی طولانی در یگانه جادهی ناهموار ناشی از سوختهگی های قطارهای آماج قرارگرفته شده، اثرات باقیماندهی حفرههای انفجار ماینها محلهی تهی از هرگونه زندهجان ِبومی و آن طرف خروش دریایپنجشیر و قرارگاه نیروهای شوروی همه و همه روان من را بسیار تحت فشار گرفتند.
من مدام مصروف اجرای وظایف در شهرکابل و گاهیاوقات خدمتی ولایات بودم. با دیدن اولین بارِ آن حالتِ یکشهر و یکروستا، شهادت و جسدهای سوختهی چند رفیق همرزم و همسنگر خودم به یادم آمد که در موسهی، ولایتی و حصهیسومخیرخانه ( آن زمان دشت و بیابانی بیش نهبود.)
با خودگفتم همه وطن اینگونه ویران است و افرادی چون ژنرال محفوظ و قیومخان و حنیف حنیف و رزاق حریف یا عریف صدها تن مفتخواران و لاشخواران و کرگسان به ظاهر دلسوز وطن اگر رشوه نه میخورند اما غرق انواع رذالتهای دیگر از جمله براندازیهای کادری نهادها به منظور قدرت مهداری شخصی و گروهی در داخل حزب و دولت هستند کی؟ از آنها پرسان کرده و چی؟ مجازاتی به آنها خواهد داد. همین حالا هم همهی شان سزاوار محکمه و اعدام اند. دلگیر شده و برگشتم نزد خانآقا خان گپ زدیم و گفتم اِی وطن بیخی ویران شده تا چیوخت جنگ خات کدیم؟ گفتند حالی ده جایی آمدی که دگه از آبادی و سرسبزی و آرامی چیزی نه میبینی کُلوطن همی رقم خراب شده.
چند دقیقه بعد نان آوردند و بعد از نانخوردن اجازه گرفته و تشکری کردم. به قرارگاه قطعهی خود ما آمدم دیدم اجازهی رفتن دادند. چانتهها ( کولهپشتی های حمل و نقل افراد در عسکری ) را در پشت هایمان کردیم و برای من بار دوم بود. چون یکروز قبل هم رفته بودیم. بالا شدن در کوه برای ابراهیم خانِ متجسس بسیار ساده بود. شاید به دلیل بیشتر بودن حضور شان در وظایف و جبهات. هرچند بعد من هم با همراهان ما گامبهگام راهها و کوههای اکثر ولایات از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب را پیاده و سواره عبور کرده و عادی شدم اما شکی نیست که در آغاز مشقتبار بودند.
در راه از محترم ابراهیمخان پرسیدم که چطور اِی کله پاچهها ره ده ای جبهه پاک می کنند؟
ای حالت ویرانی ره سیل کو.
گفتند (… اَو اس آتش اس اَوه جوش میکنن و کلهپاچه ره میپرتن خودشان نرم میشن. و ادامه دادند که اگه خاتونا ده خانیتان کلهپاچه پخته باشن بلدی و اگه نی اِی فرقی ۸ و اِی کندک استیکام کل چیزه یادت میته ورخطا نهشو خرابی های زیاد وطنه میبینی….)آهسته آهسته رسیدیم به پوسته.
########################################################
روایات زندهگی من
یک شب معصوم سرباز از آقای قادر جاوید پیدا کردن یک همخوابه را کرده بود تا هوسرانی کند. اما قادر جاوید او را مانند گوشتِگنده بیرون انداخت. من جداً مخالف گفتار آقای عارف صخره هستم.
بخش بیستوچهار
پس از رفع خستهگی حدود یکونیم ساعت بالاروی و کوهنوردی تارسیدن به پوسته، دیگران در جا
بهجایی موادِ اعاشه پرداخته، تدابیر پخت و پز غذای شب را داشتند که لوبیا و برنج بود.
من یک آدم شکمدوست در ابتدا فکر کردم کلهپاچه تا فردا خراب نهشود، بعد دانستم که هم هوا سرد است و هم کوهبلند و مهمتر این که پارینهها تجارب خوبی دارند.
ابراهیم خان گزارش خودرا به قوماندان صاحب پوسته دادند و من هم گفتم به خاطر جنجال های سیاسی مه از کمیتهمرکزی دستوری (اصطلاح سیاسی) آمده بود و کمی هم بازارک را قدم زدم.
حمیدالله خان خندیده و گفتند (… بازارک دل ته بد میکنه خودش میدوانیت اینجه پنجشیر اس پارک شارِ نو نیس…). بعدها دیدم که راستی پارکِ شهر نه بود آنجا که من بودم.
همان روال معمول روز و شب گذشته، اما من پهره ی دوم بودم. غروب خورشید نزدیک می شد، من عادت داشتم که در هرحالتی روزانه نیمساعت استراحت میکردم و در غیر آن سردردی شدیدی پیدا میکنم و متأسفانه این عادت بد تاکنون ادامه دارد. اجازه گرفته به بلنداژ سنگی و خاکریزان رفته و خوابیدم. با صدای کاکاعبدالقهار از خواب بیدار شدم که تاریکی شده و گفتند (…نان تیار اس…). روشنی چراغهای تیلی بهدلیل جلوگیری از هدف گرفته شدن پوسته فقط در داخل بلنداژها مجاز بود تا نور از آن ها به بیرون عبور نهکند. من دیگر احساس بیگانهگی و یا به قول معروف عسکری (نَوه کی یا نو آمدهگی) نهداشتم. مدتزمان کوتاهی در کابل با همه آشنا شده و در سفر گروهی هم یکجا تا پنجشیر رفتیم، صحبتها بالای سُفره شروع شده و قوماندان صاحب پوسته از من پرسیدند که: (… عثمان خان یک سوال میکنم جواب بتی و پرسیدند تو راستی صاحب منصب بودی و عسکر شدی…؟گفتم بلی جریان دراز داره ولی حالی عسکر شما هستم) گفتههای بعدی شان بازگوی تعجب بود و با کمی سکوت ادامه دادند: (… اولین دفه اس که ای گپه میشنویم…) و روی شان را طرف دیگران کرده پرسیدند:(… راس نه میگم؟ سربازان بدون از ظاهر که پهره بود و دو خرد ضابطان محترم هم جواب دادند که: ( … بلی صاحب… شکور خان پافراتر گذاشته گفتند …عسکر ضابط دیده بودیم ولی ضابط عسکره اولین دفه دیدیم… خو …عثمان خان حالی از ما اندیوال ماستی دوستت داریم…)# من کمی فضا را باز و مساعد دیده تصمیم به تثبیت حضور بیغرض و بیمدعای خود گرفتم. وسط حرفها پریده و اجازه خواستم تا کمی فرصت گپ زدن به من هم بدهند.کوتاه توضیح دادم که ماجرا چی بود و چرا تا آن جا رسید و در ختم گفتم (…گپ های مه و حقیقته شنیدین حالی مربوط شما اس که باور
میکنین یا نی و مه میخایم که بیرذالت و پَستی دوست و رفیق کل تان باشم….)
فضا کاملاً در یک سکوت پرمعنایگذرا فرو رفت و قوماندان صاحب پوسته گفتند: (… بیدر راستش که تو هنوز نامده بودی میشنیدیم که کدام آدم مضر آمده و دستوری اس…ترسیدیم…). واقعاً لطف کردند و از همان لحظه به بعد دانستم که دیگر برای شان بیگانه و خارِچشم نیستم. ملامت هم نه بودند، اشتباهات فراوان برخوردها وجود داشت، حزب هراسی و امنیت هراسی با توجه به دو عنصر اشتباه و لغزشهای فردی با استفادهی ابزاری و اهرمفشار در جامعه و پخش گستردهی برنامههای بی اعتمادسازی از جانب مقابل به کمک کشورهای درحال جنگ غیر مستقیم با شوروی وقت و بازتاب دادن آن سیاستها در انواع برنامههای خرابکارانه و فرسایشی برای فرسایندهگی اذهانعمومی برضد نظام و سیاست حزب و دولت. نان خوردن و قصههای ما تمام شد، من هم احساس راحتی بیشتری کردم و هر کس بادانستن وقت و زمانِ پهرهاش بهجای خود رفت.
در شب دوم من پهرهی دوم بودم و از قوماندان محترم خواهش کردم تا اجازهی پهرهکردن مستقل را بدهند که برای بلدشدن بیشتر کمکام میکرد. هرچند من به اجبار سرباز شدم اما لازم بود با همه شرایط جدید در همه حالات بلد شده و خودم را وفق میدادم.
جوانی هم بود و انرژی هم داشتم و در وظایف گذشته همچندان راحتی نهداشتم هرچند به جبههیی نهرفته بودم ولی همرای رفقایم تا ۷۲ساعت و با وقفههای حداکثر پانزده دقیقهیی در شهرکابل و گزمه کرده و صبحگاهان وقت به نوبت حمام میرفتیم تا حداقل انرژی داشته باشیم.
تعهد دینی و ملی و سیاسی و شورانگیزی واقعیما برای خدمتگزاری وطن، چیزی به نام کهالت و تنبلی و بی علاقهگی را در قاموس زندهگی همهی ما راه نه میداد.
به جزء من و کریم و همین آقای میر رحمان رحمانی بیشتر همکاران ما رانندهگی را یادداشته و باگذراندن آزمون در جوار نمایشگاه کابل واقع شرق چمنحضوری گواهینامههای رانندهگی را گرفتند که من در آن ناکام ماندم. این نقیصه گاهی باعث جنجالهای کاری شد که اگر حیات باقی بود انشاءالله خواهیدخواند. بارفتن شب به عمق سیاهیهای راهپیماییاش و آغاز آرام آرام مقابلهی لشکر صبح در چیره شدن به قشون سیاه شب ما هم شکار افکار خود میشدیم و هرکسی بهانهیی برای گستردن بساط قصهی خود با دلتاریک و گوش ناشنوای شب داشت که غیر از خود او و خدای او دیگری را مجال شنود نهبود. اکبر عزیز ما گفتند: (…چای سیاه ده تو دم کدیم…) گفتم ( …خیر ببینی مگم چرا تو دم کدی؟ میماندی مه خودم دم میکدم… گفتند بخو چای ته پیشتر خودت گفتی رفیق ما هستی راستی باز تام به ما دم میکنی تا نوروز خو مهمان نیستی…) و لبخند شادگونهیی دندانهای او را به ) من و دیگران نشان داد. من باگرفتن چایجوشچای در بستر خود رفتم و ظاهر که پهرهاش خلاص شده بود با اکبر هم تصمیم استراحت را گرفتند و کاکاعبدالقهار پهره میکردند.
مروری به رویدادهای آنروز کرده و ساحات بازارک را در نظرم مجسم ساختم، خبرِ خوش آنروز برای من گپ خانآقاخان بود که شکوههای زیادی از ژنرال صاحب محفوظ بهگوش مقامات رسیده است. با خود گفتم شاید داکتر صاحب نجیب متوجه شوند و همهکسانی را که ژنرال بیموجب بیسرنوشت ساخته و ضربهیی هم به پیکر اداره زده دوباره برگردانند به وظایف شان و ژنرال را کنار بزنند.
اما اینها فقط یک خیالواهی بود و خدا را شکر که به من سرنوشت بهتری نصیب کرد.
بیباوری های کادرهای ارتش را که همه عضو حزب بودند نسبت به امنیت ملی و رهبری حزبی و سیاسی احساس کردم، یک بخش آنها منطقیتر بود که همهی آنها از جناح خلق حزب دموکرات خلق افغانستان بودند و بخش دیگر هم قضاوت شان غلط نهبود. زیرا من یکی از نمونههای برخورد امنیت ملی بودم که بیگناه دور انداختندم. باوجود عضویتام در حزب و فعال بودنام در وظایفی که حتا بُرهانی برای واردکردنِ فشار بر مدیران عمومیاش بود و گپهای دیگری که به سلسله خواهید خواند. وقتی با حزبی خود و همکار خود چنان کردند، مردم عام چی توقعی از آنچنان اداره داشته باشند؟ یادم آمد که عبدالقادرجاوید و رفیق و برادر و دوست من و مرحوم عبدالصمدمومند با جمع دیگری از اعضای حزب در یک گروهکلانی زیرنام سپاه انقلاب به پنجشیر آمده بودند و صمد میگفت (… که در بازارک پنجشیر وقت پهره هر کس پهرهی خود را خلاص کرده و آرام کس دیگری که را بیدار میکرد. اما وقتی قادر جاوید پهره میبود بهدلیل ترسی که داشت و بیوقفه و بیضرورت دریشِ ناقی صدا میکد و همهگی بیدار میشدند….)ِ باری من برحسب ضرورتهای کاری نمایندهگی امنیتی غیر رسمی ادارهیما را در ریاست افغانموزیک واقع پلباغ عمومی عهدهدار بودم که تا زمان زندانی شدن من هم ادامه داشت.افغانموزیک تحت ریاست مدبرانهی مرحوم جلیلاحمد مسحور جمال هنرمند کمنظیر حماسهسرا که در عین حال یک کادر بلند مرتبت حزبی از جناح پرچم هم بودند فعالیت می کرد و زیر مجموعه های مختلفی از جمله مدیریت عمومی ثبت کست داشت.
من با معرفی خودم به شادروان مسحور جمال خواهان معرفی کردن من به یک شخص بااعتماد برای ثبت برخی کستهایی شدم که لازم بود. این همکاری دوامدار را ایجاب میکرد. ایشان زنگ دفتر را فشار داده و به مستخدم شان را هدایت دادند (… ببخشی همی رفیق قادر جاویده صدا کو…). چند دقیقه بعد دربِ دفتر باز شده و قادر جاوید داخل شدند. آدم میانه قد، چهارشانهی سبزینه و فیشنی با دریشی زیبا و ریش تراشیده و موهای مجعد و مسلح با یک تفنگچهی کمری TT که از زیرِکرتی شان جلوهنمایی میکند. من که هنوز نه میشناسم شان با دقت متوجه شدم که سلاح کمری آنها نوع (تی تی روسی) است. حدس زدم که شاید ایشان همان شخص موردنظر ما باشند. جناب مسحور جمال گفتند که من کی هستم و چیکاری دارم و هدایت دادند تا همه کمک مستند به یادداشتی که قبلاً من خدمتشان سپرده بودم صورتگیرد و به من گفتند: (… رفیق قادر جاوید هم مدیرعمومی ثبت کست ما اس و هم معاون مه. …) من هم خودرا ساده و پیاده معرفی کردم و همراه با قادرجاوید به دفتر شان رفتم. همان رفتنِ من به دفترشان و آشنایی با قادر جاوید بود و ماجراهایی که مه پرس. قادرجاوید آدم مهربان و صمیمی و بامحبت در یک دفترکلان و دفتر الحاقی از من به گرمی غیرقابلانتظار پذیرایی کردند. کارمندان دفتر شان را معرفی نموده و هدایت اجرای کار من را دادند. دیدم ما هر دو یکی به دیگری نیاز داریم تصمیم گرفتم بیشتر معرفی شویم. نمبر تلفن دفتر شان ( ۲۴۳۴۰ ) را به من داده و گفتند زمانی که میروم، تا زمان ختم کارها در دفتر شان هم منتظر بوده میتوانم. ابراز سپاس کرده گفتم من کدام کارخاصی نهدارم که زمان طولانی اینجا باشم باز هم ممنون تان. اخلاص شان را به حزب و اخلاق شان را با اجتماع پسندیدم. از منابع معتبر دیگر کَندوکاو کرده و یافتم که ایشان یک
تاجرزاده اند و پدر محترم شان حاجی عبدالقدیرخان و دفتر تجارتی شان در آخر جادهی میوند و منزلشان در وزیر محمداکبر خان است و برادران شان همه تجارت دارند ووو. در این معلومات یافتم که عبدالقادر جاوید بدون رضایت فامیل و پدر محترم شان و برخلاف عُرف خانهوادهی شان به سیاست رو آورده و در دانشگاه کابل به جناح پرچم حزب جذب شده اند. روزی خواستند خود را با شجره معرفی کنند، من هم برای آن که فکر نهکنند چرا در بارهی شان تحقیق کردهام همه گپهای شان را شنیدم. همان روز بود که ما دیگر دوستان و برادرانی با روابط گستردهی فامیلی شدیم.
دو داستان مهم قادر جاوید را به آن منظور پیش از وقت آوردم که با خاطرات پنجشیرِ آنها هم یادم آمدند. قادر جاوید هرکاری که پیش میافتاد و در آن مشکل پیدا میشد و یاخسته میبود و یا هم کسی او را میآزارد بیدرنگ به من زنگ میزدند و جریان را میگفتند.
در اواخر سال ۱۳۶۲ که من هنوز در جمع کارمندان عادی دفتر خود بودم اما روابط من در افغان موزیک گسترده شده بود و قادر جاوید پس از مرحوم استاد مسحور جمال صلاحیتدارِکُل بودند، صبح وقت یکروز صدای زنگ تلفندفتر آمد جوابدادم، صدای قادرجاوید را شنیدم اما برخلاف بسیار عصبی و پوچ گفتار، آدم بی ترسی بود. گفتم یا گپ بزن و بگو که چیگپ اس یا چتییات بگو چیگپ شده؟…)
گفت (…میایی خودت یا دریور خوده روان کنم یا خودم بیایم…) برای اجرای کار های دفتری خود یک عراده موتر فولکسواگن سفید را از رادیو تلویزیون ملیافغانستان خدمتی دایمی گرفته بود.
جوابدادم (…قادر اول بگو چی شدیت باز میگم که چی کنیم…).
گفت:( … دینه شو معصوم سرباز منشی ناحیهی هفت تلفن کد که میآییم یک خوردنی و نوشیدنی بر ما تیار کو. مه گفتم بیایین هزاردفه و آمدند دفتر خوب عزت شانه کدم ده آخر ای رذیل مره میگه بر مه یک همخوابه پیدا کو ای … خوده چی فکر کده؟ گفتم اعصاب ته آرام کو مه میایم…). حرکت کردم و پاسگاه امنیتی افغانموزیک را حوزهی اول پلیس اداره میکرد و لطیفخان یکی از کارمندان افغان موزیک دورهی سربازی خود را آنجا سپری میکرد و مدام آنجا بود. جوان خوشسیما و لاغر اندام با جسامت ضعیف و جلد ظریف در غرفهی پهرهداری ایستاد بود. پس از سلامعلیکی پرسیدم چیگپ شده سر قادر؟ گفت: ( سر معصوم سرباز قار اس..) مه گفتم (…چیزی که قادر ده تلفن به مه گفت رفیق سرباز بد کار کده … لطیف گفت متأسفانه قادر جاوید همیره گفت و او دروغ نه میگه شو خوب بی آبش کده و عین سرش تفتگچه کشیده باز او گریخته…)
رفتم دفتر قادر او را دیدم، خشم سیاهی روی او را دوچندان کرده و چنان چهرهی عبوسی بهخود گرفته که اگر کسی از معصوم سرباز پیشش دفاع کنه یا خودش پیشروی قادر بیایه دگر مجال رهایی نهداره.
جریان را گفت و من به حوصله و صبر دعوتاش کردم. خوب بود گپهای من را میشنید. گفت: (…اگه تو چیزی نه کدی باز مه کتیش کار دارم…). توضیح دادم که من کدام صلاحیت اجرایی نه دارم و کاری هم از من ساخته نیست جز انتقال به موقع و تعقیب گزارشها و مخصوصاً که این موضوع کاملاً مربوط حزب میشه و ما هم اطلاع ره به آنجا میفرستیم. اگر خودت مستقیم به کمیته مرکزی حزب بروی هم می شود. دیدم کمی آرام گرفت و گفت: (…خی میرم پیش صمد مومند… ). گفتم بهتر از این چی کار. صمد مومند آن زمان در سمت منشی کمیتهی حزبی کمیتهی دولتیرادیوتلویزیونملیافغانستان منصوب شده بود. با آنکه ادارهی ما از طریق دفتر خود گزارشی به کمیته مرکزی حزب و مقامات مربوط فرستاد، اقدامات بعدی قادر جاوید را نهدانستم و عمداً هم نه پرسیدم تا کدام بارِگران را بر دوش من نیاندازد
حالا شما فکر کنید که رهبری شهری حزب عیاشی میخواست و صفوف حزب در پنجشیر یا دگر ولایات افغانستان سپاه انقلاب و دفاع خودی و سرباز و افسر خُردرتبه و خُردضابط بوده هر روز شهید
میشدند درست مانند امروز. من شدیداً برخلاف گفتار آقای عارفِ صخره هستم که در مزارشریف و در دفتر خودشان به جواب پیغام مقرریشان در ریاست محافظت مستقیم به خودم گفتند: « صفوف که بیکار ماند تعیینات میکنه. »
صفوف حزب و دولت هیچگاه مجال سربلند کردن از جنجالهای امنیتی و دفاعی نه یافتهاند تا تعینات کنند. بلکه صفوف جان داده اند و رهبری در عشرت کدهها بوده و خوردند و نوشیدند و هم خوابه پالیدند…با این افکار بود که گفتم بخوابم تا به پهره بیدار شوم.
###########################################################
بخش بیست و پنج:
وزیر کابینهی کرزی در وقت مأموریت ده دانهمرغ رشوه گرفته بود.
در آنجا و در آن تاریکی بلنداژ کوه پارنده به یادم آمد که چیگونه در ۱۵ ماه حوت آخرین سال مکتب ابتداییه همه باز دور هم بودیم تا بدانیم به کدام مکتب دیگر معرفی مان کردند.
بیشتر بچهها به مکتب سیدجمالالدینافغان و دخترها به مکتبگوهری معرفی شدند.
هر دو مکتب در محلهی مسکونی موسوم به شیرشاه واقع ناحیهی سوم شهرکابل و جانب شرق و غرب لیسهی عالیسوریا قرار داشتند. من هم در جمع روندهگان به مکتب سیدجمالالدینافغان بودم که به جانب غرب لیسهی سوریا قرار داشت و دارد. خوشحال شدم که با جمعی همصنفان بودم و ترینا را دیدم که گفت:( … مام به مکتب گوهری معرفی شدیم….)
عجب رویا و عجب دنیایی و عجب انسانی. شکمِ من نان، تنِ من لباس و پای من بوت نه مییافت و من در آن سنِ کم تمرین عاشقانه میکردم که احساس دو طرفه داشت.
از معرفی شدن او به مکتب گوهری چنان لحظات شورانگیز برای من دست داد که فراموش کردم من کی هستم و در بساط چی دارم؟ منی که یک تنبان فَلَهلَین بدون پیراهن به رنگ ماشی چهار خانه داشتم و به ساخت او بیشتر برادران کارگر و دورهِگردِ ما هم پوشیده و کیله و هوسانه و لبلبوی شیرین و منتویگرم و داغ و شورنخود تند و تیز میفروختند و خودم هم کارگر دکان کاکارحیم بودم.
اما نه میدانم جانب مقابل من را چی؟ بلا زده بود که به گره بندی تقدیر خود با یک فقیر و غریب بچه راضی بود در حالی که پدر محترم خودش حدِمتوسط زندهگی را داشت و من آن را از نزدیک و چندبار دیده بودم که زندهگی ما تنها گوشهیی از حویلی پر از گلهای شانرا هم ارزش نهداشت؟ شاید در آن حالتها است که احساس حقیقی بر مادیگرایی غلبه میکند.
به هرحال گویی گامهای ما و گامتقدیر جدا از هم بودند. ما در تمام دورهی صنف هفت توانستیم دو بار و در صنف هشت یکبار ببینیم و تا امروز جز خاطرات بند و بستهای هرچند طفلانه اما مصمم ما اثری از هم دیگر نهدیدیم. من از نیمهی صنف هشتم به همرای کاکایم و خانهوادهی محترم شان به برهکی برک لوگر رفته و در لیسهی غازی امینالله لوگری درس خواندم.
حالا که من شصتساله میشوم و با صاحب نوه ام و دیوانهوار عاشق همسر خودم و فامیل ام هستم، هر جا نامی هممانند نام او میخوانم صدها سینه درد میکشم و شتابزده پی تخلص آن نام میروم، اما دیگر نه به دید دیروز بل بهعنوان یک رخداد برقگیرنده و گذرای زمان خودم، او را نه میدانم. هر جا باشد، خداوند متعال آرام و آسودهاش دارد. این رویای ناکام موجب یک رقابت نیمه شدید و اما زودگذری بین من و یک همصنف عزیز من به نام امان شد که حالا ایشان هم به سن من رسیدهاند.
صنف هفتم را در شروع سال تعلیمی و نواختن زنگ آغاز مکتب آغاز کردیم. همین افکار را در ذهن ام دوران میدادم که دیدم در کجا هستم و به چی میاندیشم؟
آن شب پهره را ساعت ۱۰ شروع کردند که من از ۱۲ تا ۲ شب و پهرهی دوم و ناآرام بیمورد بودم و دل من تپایش غمانگیزی داشت و دلیل را هم نه میدانستم. بهیادخاطراتی رفتم که همه در کابل بوده و تکراری نهداشتند هرچند خوب و خراب بودند. دوباره داستان قادر جاوید یادم آمد که گفتند در همان پنجشیر و در همان بازارک پنجشیر از ترس هر لحظه فریاد دریش می داد. قادرجاوید کارهای عجیب و غریبی میکرد.
کارمندان خوبی در اداره اش بودند, محترم حسینعلی، محترم عبدالصمدخان، محترم محمدرفیق، مهربانو پلاتین، مهربانو فرخنده، مهربانو نوریه ووو… همچنان دفتر شان بهدلیل یگانه مرجع قانونی ثبت آواز و نوار شنیداری هنرمندان محترم و محترمهی مشهور و نامشهور مرد و زن، مکان همیشه شلوغ بود. یکی از ویژهگی های برتر ادارهی ثبتکست نسبت بهسایر ادارات افغانموزیک درآمدهای پولی هنگفت روزانهی مدیریت عمومی ثبت کست بود که انصاف نیست اگر نقش دلسورانهی قادر جاوید را در مدیریت عواید و نظم مالی و انکشاف عرصه های مختلف تکثیر موسیقی انکار کنیم.
آهنگهای هنرمندان پس از تولید آن که توسط مدیریت محترم عمومی تولید موسیقی صورت
میگرفت برای بازاریابی و عرضه بهبازار از مجرای کاری ادارهی تحت مدیریت نکوی قادرجاوید عبور می کردند. یکی از روزها که ساعات اولصبح بود و من که بیشتر از طرف شب هم در دفتر میبودم در اولین ساعاتکاری زنگ تلفن به صدا در آمد و محترم ظاهرشاه منگل مدیر صاحب دفتر جواب گفتند و پس از گپوگفت کوتاهی تلفن را به من دادند که قادر زنگ زده. قادر جاوید دیگر در دفتر ما هم نام آشنا بود، اما غیر از من کسی او را نه میشناخت. بلی گفتم که باز هم قادر جاوید آشفته است اما وارخطا. گفتم (… به خیالم خو نه کدی زنام نه داری که کتیش جنگ کده باشی چی گپ شده..). گفت (… رفیق گریخته و پیسی عواید دیروزه هم کتی خود برده گفتم چند بود؟ گفت ( سه لک و بیست و یک هزار و چهار صد و ده روپیه…). پرسیدم تو چی فامیدی که رفیق پیسه ره برده؟ عصبانی شده و گفت (… بچیم حالی از مه تحقیق می کنی …؟). دلیل را برای او توضیح دادم گفت: (…تا ده بجه صبر کدیم رفیق نامد و احوالام نهداده، کلیخزانه ره کتی خود برده و روان نه کده…). گفتم (…درست اس مه گزارش نوشته میکنم اینجه مدیر صاحب ما هم هستن برِ شان میگم و حرکت میکنم. و گفتم تا هدایتی که دفتر به مه بته ده خزانه دست نهزنین. با تعجب شنیدم که گفت او ره واز کدم … هیچ چیزی نمانده…). گفتم (… از تو شکی نیست راستی میگی؟ گفت بلی خی دروغ میگم؟ پرسیدم کی بود و کی اجازه داد که قلفه بشکنانی؟ گفت: (… رفیق مسحور جماله گفتم و پراندمش. هیچ چیز داخلش نه بود…). بهموافقه رسیدیم تا در هرحالتی که است همانگونه باشد و من هدایت بگیرم.
گزارش را نوشتم و محترم منگل که از فهوای صحبتها هم برداشتِ شان را کرده بودند ملاحظه کرده و هدایت دادند تا خدمت محترم معاون صاحب اول اداره برسانم.
البته پس از آن که محترم شاهعبید از رأس اداره عزل شدند و محترم کبیرکارگر معاوناول ما بودند سرپرستی اداره را هم عهدهدار شده و چندی بعد که محترم ژنرال صاحب سیدکاظم در سِمت ریاست قرارگرفتند، محترم اتمر معاونصاحب اول نیز بهجای آقایکبیرخان هدایت معاونیت اول ریاست اداره را عهدهدار شدند. دفتر شان در جوار دفتر ما قرار داشت نه در اصل تعمیر.
خدمت شان رفتم و کاکا جمیل از آمدن من اطلاع دادند و من پس از اجرای رسمتعظیم جریان را عرض کرده و گزارش حاوی ملاحظهی رفیق منگلرا برای شان سپردم تا هدایتی که لازم میدیدند صادر کنند. بررسی آن چنان قضایا از وظایف ادارات دیگر امنیتِملی بود و رهبری ما به عنوان مرجع کسب اطلاع آن را با توضیحات مقدماتی خارج از اداره گسیل میداشتند. مگر در حالات فوقالعادهیی مانند آن حادثه. هدایت تحریری گسیلگزارش را به مرجعاش نوشته و به من امرکردند که از نزدیک همگزارشی ترتیب کنم. من گزارشرا بهدفتر مربوطه غرض ارسال سپرده و خودم راهی افغان موزیک شدم. همهگی آشفته و پریشان از پیآیندهای آن عمل بودند. وقتی با رفیق قادر جاوید داخل دفتر مالی و اداری شان شدیم دیدم، آن گاو صندوق با آن مقاومت بلند را چنان شکسته اند که گویی از مواد انفجاری استفاده کرده باشند. با خنده به قادر جاوید گفتم: (… زور آدم هستی وظیفی تو اطلاعرسانی بود نه بررسی و شکستاندن قلف..). قفل در گفتار عادی ما بیشتر قلف افاده داده میشود.
پرسیدم که رفیق چیزی از خود نهمانده، گفتند نه. محمدرفیق آدمِ با ظاهر سنگین و آرام و برخوردار از اخلاق نکو بوده و گذشتهی بدی هم نهداشت. من فقط میتوانستم گزارشی ترتیب کنم و از حالت موجود خزانه و اداره گزارش بدهم. کارمندان محترم آنجا اعم از زن و مرد سراسیمه و خودهراس و آیندههراس بودند. طبیعی هم است و کسی هم هیچ احتمالی را پیشبینی کرده نه میتوانست و به کسی اطمینان دروغ هم داده نه میشد. چون من صلاحیتدیگری جزء ترتیب گزارش از چشم دید خود نه داشتم، به همه گفتم هر کسی ما که پاک باشیم از محاسبه هم باکی نهداریم و جریانات بعدی همهی حادثه را روشن میکند و حدِاقل کاری که من میتوانم امانتداری در انتقال وضعیت کنونی و توضیح صداقتی است که از هریکِ شما دیدهام. من رفیق قادر جاوید را به خودسری و مداخله در کار ارگانهای مربوطه کرده و ناخودآگاه و شاید هم در پی احساس ترحم و همدردی، نظر او را پذیرفته و بدون اطلاع به مرکز و کسب هدایت، کار غیرقانونی انجام داده و حقیقت هم آن بود که بدون هیچ اندیشهیی از نهداشتن صلاحیتکاری خود به منزل محمدرفیق واقع سرایغزنی مقابل سمت شمالی کارگاهکابلفلز رفتیم. محمدرفیق در آنجا کرایهنشین بود. صاحبِ منزل بعد از توضیحات ما اجازه داد تا داخل شویم. جالب آن بود که گفتند کلید اتاقهای محمدرفیق را دارند و دروازهها را باز کردند، هیچ اثری از رفیق یا پول نهدیدیم و اما در هر جیب کرتیهای او پولهای کموبیش از دوصدافغانی بود.
خانه را ترک کرده از مسیر دهبوری راهیشهر شدیم. یکباره فکرم آمد که من کار بسیارغلط و غیرقانونی کردهام و هیچ صلاحیت من نهبود و متأسفانه یکبار دیگر هم در داخل اداره چنین اشتباهی کرده و بدون داشتن اجازه و صلاحیت به وارسی پهرهداری های بیرون دفتری دفاترشهری پرداختم.
به قادر جاوید گفتم که اشتباه کردیم، حکم محکمه نمایندهگانِ ارگان هایذیربط و طیمراحل قانونی
نهداشتیم و مه خو هیچگونه اجازه و صلاحیت نهدارم توکل بهخدا..قادر جاویدی بسیار نهترس و سَر زور خنده کرده و گفت: ( اینه آغازادی قانونی. مَردَکه پیسهره دزی کده ای از قانون گپ میزنه…). در مسیر راه سنجیدم که چیگونه گزارش این عدولِ خود از قانون را بدهم؟ اما فراموش کردم تا مانع گفتن موضوع توسط قادرجاوید شوم. از دفتر قادرجاوید به معاون صاحب اول تنها گزارش داخلِ دفتر را دادم. اتمر صاحب که آدم بسیار نیک و رفیق بزرگمنش و رُک و راست با آواز رسا و بلند بودند و هستند لازم دیدند که گوشیتلفن را به قادر جاوید بدهم. قادر به مجرد سلام گفتن داستان رفتن خانهی
محمدرفیق را موبهمو حکایت کرد و بعد گوشی را به من داد که معاون صاحب کارِت داره و دانستم که از برکتِ گفتار بُلبُلی جاوید مجازاتی برای من در راه است. بلی گفته و با سرزنش شان رو به رو شدم. گفتند: (…قاضی القضات صایب چرا ای کاره کدی…؟ بیا دفتر…). با قطع صحبت از قادر جاوید پرسیدم که چرا چنین گفته جواباش اینبود (…تو خو مره نه گفتی… و ادامه داد که معاون تان گفت عثمان بد کده کت ای کار خود….) به هرحال وقتی کار کنی اشتباه میکنی.
دفتر رفته و به رفیق منگل گزارشداده و اشتباه خودرا اقرار کردم و گفتند: ( …معاون صایب مره خاست مه برش گفتم که اشتباه کده ولی قصدی نه کده…برو که منتظرت اس…). چاره یی هم نه بود، رفتم دفتر معاون صاحب و حق خود را گرفتم.
منت گذاشته و به مقام ریاست گزارش نه داده و من را هم به تحقیق معرفی نه کردند.
در نظامهای قانونی تلاشی خانه و حریمخصوصی مردم مستلزم موجودیت دلایل کافی الزام و پیشنهاد مشخص برای گرفتن حکممحکمه و دادستانی و پلیس بوده عدول از آن جرم است.
معاون صاحب گفتند که ( … ضرورت تحت نظارت گرفتن کسی خو نیس؟ من گفتم همهی شان را
میشناسم و مردمان قابل اعتماد هستند و به نظرم زیرنظارت نهگرفتن شان بهتر است… با آن هم هدایت شما مهم است….)
امرِ شان آن شد تاگزارش دومی داخل دفتر افغانموزیک را ترتیب کنم و با اطلاعیهی اول ضم شود. تا من رفتم مکتوب را امضاء کردهبودند گزارش توسط موظفین بخش مربوط به مرجعاش فرستاده و کار ادارهی ما ختم شد هر روز گزارشی ترتیب میکردم.
روز چهارم حادثه بود که گفتند به پیشنهاد کمیتهی رادیوتلویزیونوسینماتوگرافی مزین به امضای زنده زندهیاد رفیق دکتر حیدر مسعود و حکم مقام ریاستدولت گروهی خارج از امنیتملی توظیف شده تا موضوع را تحقیق کند. گروه حقیقتیاب کار شان را آغاز کردند و ما اجازهی دخالت در کار آنان را
نهداشتیم. اما برحسب ایجاب وظایف من موظف بودم به حیث اطلاع گیرندهی موضوع تجسسی برای دریافت کدام سرنخی کنم. گروه حقیقتیاب در اولین روزِ کاری خود دفتر، تلفن و موتر فولکسواگن قادر جاوید را از او گرفته و در خدمت خود قرار داد. چندی گذشت و اطلاعات میرساند که گروه آهسته آهسته افغان موزیک را به گاو شیری خود تبدیل کرده و همه را بیرحمانه زیرفشار قرار داده اند. مخصوصن مهربانو پلاتین و قادر جاوید بسیار اذیت میشوند. من در اولین اطلاعات به دست آمده دانستم که فشار دادن آنها به دلیل سرقت پول نیست. میدانستم که پدران محترم مهربانو پلاتین و خود قادر جاوید هر دو تاجران نامداری اند. از هر دو پرسیدم که در اظهارات شان شغل پدران شان را گفته اند یا از آنها پرسشی شده است؟ جواب بلی بود. ثابت شد که گروه حقیقتیاب فکر زر اندوزی را داشت. گزارشات همه روزه میرسید و از طریق ادارهی ما به مراجع مربوطه فرستاده میشد. ناوقت یک پنجشنبه اطلاع گرفتم که رئیس گروه حقیقتیاب از قادر جاوید پنج تا ده دانه مرغ زنده خواسته و هدایت داده تا آنها را روز جمعه به منزل شان در واصلآباد ساحهی عقب جنگلک برساند ما دریافته بودیم که منزل ایشان در جنوب غرب کابل قرار داشت. به قادر جاوید گفتم من که (… کاری به غیر از گزارش دادن نه میتانم و صلاحیت مداخله هم نهدارم. اما اگر نظر شخصی مه ره میکنی حالی مدارا کو تا گزارش ما به جایش برسه…). همین مشاوره کارگر افتاد و در کوتاه مدت جلو دسیسه سازیهای احتمالی علیه بیگناهانی را گرفت که مورد استثمار آن گروه بدبخت قرار گرفته بودند و چنگال های کشندهی شان گلوی آن بینوایان را میفشرد.
ادارهی ما مدتی بعد طی یک یادداشت رسمی اطلاع گرفت که مقام ریاست دولت گروه حقیقت یاب را تبدیل کرده و این که با آنها چی؟ برخورد شد آگاه نیستم. گذر زمان همچو بادِ توفنده چنان گذشت که سالها بعد آن آقا را در جمع وزرای کابینهی کرزی صاحب دیدم که از لاغری اندام آن زمان شان و از این که آن مرغ کجا هستند، اثری نه بود. در پارلمان هم یکسره از مبارزه بافساد گپ میزدند. و شاید راست میگفتند، انسان قابل تغییر است که میتواند از رشوهگیری و مرغگیری تا وزارت برسد.
اینگونه پاسی از شب دوم را در پوستهی کوهپارنده گذشتانده و خوابیدم تا به پهره بیدار شوم…
#####################################
بخش بیست وشش
شادروان ببرک کارمل بوتهای شان را خود شان رنگ میکردند.
خوابیدن بیدغدغه در مکانی که بلد نیستی و مهمانی هم نهبردنات چندان میسر نیست.
غلتیدم و تپیدم کمی هم خوابیدم.
به پهرهداری در نوبتدوم بیدارم کردند،
تجارب قبلی در کابل که جنگ کمتر اما جنجالهای زیادی داشتند به یادم آمدند. پرسشی در ذهن من تداعی شد که چرا؟ از دخول ما به پنجشیر تا آن زمان پهرهداری من، آن همه سکوت و آرامش بود.
سکوت در نبردهای گوریلایی یا چریکی و بدون مواجههی مستقیم با طرف مقابل را آرامش قبل از طوفان میخوانند.
باز هم از خودم پرسیدم، استحکام یک قطعهی مرکزی و شانه به شانهی فرماندهی مرکز صحرایی است که حدود و ماحول خود را تأمین امنیت کرده، باقی زمان را به ماینروبی و راهسازی و پل و پلچک سازی و رفع موانع عبوری از فراراه تشکیلات ماتحت مرکز میپردازد و چرا؟حالا این پوسته را در اینجا افزار کردهاند. پرسشهای من در بعدها پاسخ خود را یافتند و دلیل مهم کافی نهبودن نیروی محافظتی بود.
زندهگی را از نظر گذراندم و ماشاءالله که پروردگار به بندهگان خود حافظهیی بالاتر از سرعتِ صدا داده است.
وقتی هر یکما به گذشتهی خود بر میگردیم یا آینده را در نظر مجسم میکنیم، تا روی برگردانیم
همهیی داستانِ عمر خودرا خواندهایم.
من و افکارِمن باز هم به کارهای گذشتهام رفتیم، یاد آوردم که تا جان در تن داشتیم، جانکَنی کردیم و من و همکاران و همرزمان ما در سراسر کشور و با تعهد خدمت به وطن اهدافی را دنبال میکردیم که حزب دموکرات خلق افغانستان برای ما آموختانده بود.
من موظف بودم با مرحوم حاجیمحمد ( بعدها معاون کادری ریاست سیاسی امنیت ملی) برای انجام کارهای اداری ساحهوی ولایت شمال مانند بلخ، تخار، جوزحان، بغلان، سمنگان و پروان به استثنای بدخشان و فاریاب سفر کنم.
انجام سفرهای رسمی مانعی در پروازها نه داشتند، مگر عدم مساعدت اوضاع جوی.
مقام محترم ریاست با توجه به موجودیت و مرکزیت زون شمال در بلخ و زون شمالشرق در کندز هدایت دادند که اول به مراکز زونها و بعد با استفاده از امکانات محلی به ولایات دیگر برویم.
برای آگاهی رهبری محترم ادارات محلی توسط ادارهی مخصوص ارتباطی به ریاست آقای ژنرال محفوظ اطلاعرسانی شده و مراسلههای رسمی تزیین شده به امضای یکی از مقامات ریاست عمومی امنیت ملی ( غالباً محترم جمیل نورستانی معاون اول و شادروان غلام فاروق یعقوبی معاون سوم ) هم از اسناد و ارتباط اصدار مییافتند که آقای اسحاق توخی آن را مدیریت میکردند.
مرحوم رفیق حاجیمحمد در رأس و من در رکابِ شان بودم.
دیدگاه ایشان آغاز سفر ما رفتن مزارشریف و جوزجان بود که برنامه حسب آن تطبیق شد.
شب اول را در مهمانسرای امنیت ملی بلخ که در جوار ریاست آن موقعیت داشت گذراندیم.
دیدیم گروهی از محافظان گارد امنیتی ریاست دولت هم آنجا حضور دارند و دهلیز و اتاقها لگدمال گامهای آنان میشود و بویخوشی از طعم قابلیازبیکی فضا را گرفته که ناخورده احساس خوشی
میکردی.
رفیق مسئول مهمانخانه پس از آن که با مرحوم رفیق حاجیمحمد صحبت کرد، گفت به ما قبلن لیست مهمانان داده شده، اما متاسفانه به دلیل آمدن ناگهانی شمار زیادی از رفقای گارد ریاست دولت نه میتوانیم اتاق مستقل برای تان بدهیم اما در هر اتاق چهار چپرکتِخواب داریم میتوانید با دونفر از رفقای گارد یکجا باشید.
رفیق حاجیمحمد مرحوم قبول کردند و ما به یکی از اتاقهای مشرف به جنوب رهنمایی شدیم. داخل اتاق دو تن از رفقای گارد تشریف داشتند که پیشتر از ما آمده بودند و شناختی با هم نهداشتیم.
معرفی شدیم.
یکی از آنها که متأسفانه نام شان در ذهن من نمانده با قد بلند، موهای مجعد و سیاه تیره، چشمان زیبای سبز و رخسار شاداب و ریش تراشیده و لهجهی گفتاری پهندشتشمالی بزرگ و دیگری هم نه بیشتر و نه کمتر از ایشان اما با تفاوت ساختار مو و قد و چهره و رنگ جلد گندمی با لهجهی گفتاری پشتویشرق کشور با هم گرم صحبت بودند.
با ورود ما خللی در صحبتهای شان وارد شد که معذرتخواهی کردیم و بی اندازه محبت کردند.
رفیق مهماندار ما را معرفی کرده و خود برگشتند.
پس از کمی گپ و گفت، رفیق حاجیمحمد مرحوم گفتند: ( … ببخشین که مزاحم گپای تان شدیم…) بعد هم خود و هم من را به آنها معرفی کردند. و همان رفیق اول با لحن بسیار انسانی گفتند که کی ها هستند و به چی منظوری آمده اند.
وقتی با خنده گفتند که فردا به خیر ما می رویم و جایتان کلان میشود. رفیق حاجیمحمد مرحوم پرسیدند کجا میروید؟ نامخدا زیاد هم هستید. ایشان ( آرزو دارم نام محترم شان تا ختم این روایات یا پیش از آن به یادم بیاید…) جواب دادند که ( … دو سه روز بعد پلدوستی حیرتان افتتاح میشود و رفیق کارمل آن را با رییس جمهور ازبکستان یا خود گرباچف افتتاح می کنند….)
من پرسیدم ( … تهداب او پُله پارسال (۱۳۶۱) ماندن و دَه یک سال (۱۳۶۲) خلاص شد…؟ ) گفتند (…کمتر از یکسال تمام شد…). پلی و شهرکی که بعدها اقامتگاه و مکانِ مرگِ غریبانه اما عاشقانهی آن یلِ اساطیری خُلق نکو و خِرد شد. گویی روح آگاهِشان ساخته بود که روزی و روزگاری آن شهرک
آرامگاه مدام شان میشود.
حاجیمحمد مرحوم گفتند: ( … ما که در آمدیم سَرِ رفیق کارمل گپ میزدین… اگه گپای تان محرم نیس مام بشنویم….)
همان رفیق اول گفتند: (…قصی انسانی رفیق کارمله میکدم به اندیوالِ ما که هیچوقت گاردهای امنیتی و زیر دستای خوده آزار نه می
تَن… ). رو به رفیق مقابل خود کرده و ادامه دادند (… یک صبح مه رفتم پشتش که تا دفتر برسانمش. ده دهلیز منزل داخل ارگ به مه کدام وظیفه داد که هیچ مربوط مه نه میشد بازام گفتم صبر کنین صایب که مه ببینم کسی اگه اینجه نزدیک باشه… و بر آمدم کسی ره نه یافتم زود پس داخل شدم که رفیق کارمل بالای چوکی شیشته و خودش بوتای خوده رنگ میکنه…فامیدم که مره به همی خاطر تیر میکد… تیز کوشش کدم که برس بوته از پیشش بگیرم گفت نی رفیق … صبح که مقام نه باشه و شما نه باشین باز کی کار مره کنه… دگه ای که شما به خاطر ای کار ها نیستین وطن ماطل تان اس….)
واقعاً بغضِ عاطفه گلوی هر چهار ما را گرفت و نمهای اشکهای ما چشمان مانرا حلقه زد و بیرون پرتاب کرد.
آن شبهایی که سردی هوا در پنجشیر بیشتر شده میرفت، مخاطب رازها و همرازِ غمهای من بودند.
با خود گفتم وقتی رهبر چنین است. پس چرا؟ اجازه میدهد تا سود جویان و مخربان شیطانصفت داخل دولت و حزب هرچی از دستشان آمد بکنند.
خاطرات هرکسی در هرجایی در هرزمانی و خاطرات من در پنجشیر و در کانون مخالفت علیه حزب و دولت و در آن تاریکیهایتار و آن سیاهیهای درازِ شب من را به یادگذشتههای شان و شنیدنیها در مورد شان میانداخت…
و اما،
شادروان ببرک کارمل اسوهی علم و مدنیت و نمادپاکی وجدان بودند. بگذار نادانهای خوش لباس هر چی دارند بهتو بفرستند تو فراتر از خِرَد و وجدان آنانی.
#######################################################
فرمانده مسعود، از هر یک گلوله و هر یک ماین خود حفاظت میکرد.
بخش بیست و هفت
گاهی به روزهایی از زندهگی میرسی که پیش از آن هیچ نه میدانستی.
روزها و شبهای ما بیشتر از هرزمانی بههمان توصیفی که گفتم گذشتند و نوبت به گروهدیگری رسید که جاگزینما شوند.
با خاطرات پوسته و تشویش اینکه چی؟ خواهدشد، همراه بادیگر سربازان و صاحبمنصبها بدون کاکاعبدالقهار به قرارگاهصحرایی در بازارک پنجشیر پایان شدیم.
مدتی گذشته بود و من هم دیده بهراه قاصدی هستم تا پیام مخابرهیی برساند که من بروم به کمیته مرکزی حزب و دعوای خودم را دنبال کنم.
زندهگی
در قرارگاه برعکس بودن در کوه پارنده چندان آسان نه بود
هر بخشی از سپاه گروه عملیاتی و پیشرو در هر رویداد و حادثهیی داشتند، این گروهها را قطعهی منتظره نام داده اند.
پس از آمدن به قرارگاه سری در بلنداژِ رفیقخانآقا زدم. در میان گپها دانستم که باقطار روندهی کابل همراه اند و تاچند روزِ دیگر پنجشیر را ترک میکنند. محبت کرده گفتند میتوانند از فرماندهانِ صحراییسپاه و قطعهی استحکام اجازهی من را بگیرند.
اجازهی رخصتدادن در سفرهای بیرون قرارگاهی همهی بخشهای
محاربهوی فقط در صلاحیت فرمانده صحراییکُلسپاه بود که به پیشنهاد فرماندهیهای ماتحت صورت میگرفت.
من برای بلدشدن زیاد در محل و برای کسب تجربهی جبهه و چهگونهگی اجرای وظایف و مهمتر از همه برای حفظ باورِ همکاران عزیزِ من، مصمم به ماندن در پنجشیر شدم تا به آن موارد هم آشنا شوم و شکوگمان احتمالی را که پس از رفتن من با معاونصاحبِامنیتِسپاه قوت میگرفتند از بین ببرم. موافقت نهکرده و در پنجشیر ماندم.
پنجشیر دیگر آن آرامش کوهِپارنده را نهداشت و به منی تازهکار در آنجا نشان میداد که چهها میکند و چهها میتواند، دیگران بلد و کهنهکار بودند هشدار هایی هم به من داده بودند. من هم دیگر آن سرباز نَوَهکی و آن اُونه اُونهیی نه بودم که همه از من تَوَهُمی داشته و حضور من را خارِچشمِشان پندارند.
بین ضابط عسکر و عثمان (خان صفتِعامِ ارگانهای ارتش و پلیس برای افسران و خُردضابطان و اما در امنیتِملی بهصورت عموم اصطلاح رفیق کاربرد داشتند) روابط دوستانهام گسترده میشدند.
روزی در این اندیشه شدم که چرا؟ این همه نیرو فقط در دفاع اند و بی تحرک.
بعدها دانستم که مزید بردلیلِ تأمین امنیت عبور و مرور قطارهایاکمالاتی تا ساحاتِتحتِمدیریتِ نیروهای ارتش و پلیس و نیروهای بومی و محلی
وظیفهی حفاظت ساحات استقرار خود را نیز داشتند.
هدایت برای آمدنِ یک قطار اکمالاتی از مرکز (کابل) به پنجشیر و برای رفت یک قطار از محل فرماندهی صحرایی ( بازارک ) به مرکز صادر شد.
فرماندههایصحرایی وظایفِ همه را توضیح کرده که استحکام همچنان پیش از همه بود.
به من جالب شده میرفت تا هر روز یک گپ تازه ببینم و چیزی بر اندوزم.
گفتند: (… بچههای استحکامِ کابل هم راهِقطار سرک از شتل تا محل
فرماندهیصحرایی بازارک پاک میکنن و از بازارک تا آستانه که قرارگاه صحرایی قطعات تانک اس قطعهی ما…). هر دو طرف قطار همکاران ما از قطعهی ۱۳۱ استحکام بودند.
ما موظفبودیم که تارسیدنِقطار از کابل به بازارک منتظر بمانیم.
قطارها گاهی چنان راحت و بیدردِسر عبور و مرور می کردند که گویی سیاحتی در پیش دارند. و اما گاهی چنان با موانع عبور و تلفاتی روبهرو میشدند و به قول مولانا که ( مه پرس. )
باری که من باید اولین وظیفهی جبهه را گام می زدم عبور همان قطار اکمالاتی بود که گفتم.
پیاده دورتر از قرارگاه و به طرف آستانه در حرکت شدیم. هرکدام ما مجهز به یک وسیلهی ماینروبی بودیم و سهم من (سیخ شوپ) چوبی به طول
یکونیممتر وگاهی زیاد و کم که یک آهن میخ مانند فولادی هم دارد و به زمین کوفته میشود اگر جایی ماینی جا به جا باشد، نوکِسیخ در آنجا به سادهگی فرو میرود.
ما باید بخش اول را تا گولایی مقابل تنگی وادخول ( بادقول ) از وجود
ماینهای احتمالی تصفیه میکردیم. هنوز یک کیلومتر پیش نهرفتهبودیم و همهجا پیامِ سیاه و سوزان جنگ و ویرانی میداد و وحشتسرایی را
میدیدیم که روزگاری زندهگی در آن تپش داشت.
فیضمحمد سرباز و من با یک خُرد ضابط محترم ما و سیخهایشوپ پیش بودیم و گروه دومی با وسیلهی الکترونیکی بهنام ( دِدِگکتور) که ماینهای فلزی را کشف میکرد در عقب و گروه خنثا کننده هم بعد از آنها بودند.
یکباره محترم اکبرخان خُرد ضابط (پتکسر نام شوخیاندودی که هرکسی مطابق حالت او میگذاشتند و خودش خبر نهداشت و اگرداشت هم عادی بود چون همه یکنامی داشتند. نه میدانم بالای من چی؟ نامی مانده بودند…) گفتند: (… زیر سیخ مه نرم اس…خواستیم بدانیم که چی است؟ به آن به سلسلهی مراتب از طریق مخابره اطلاعرسانی شد تا قطار اگر رسیده باشد حرکت نه کند.
مصروف جستوجوی محل شدیم و البته رعایت احتیاط و ایمنیها را مدنظر میگرفتیم.
فقط صدای اصابتیکگلوله احتمالاً سِنایپر از جانب شمال جاده و از بالای کوه آرامش ما را برهم زد و پراکنده شدیم.
چند بار کوشش ما همان عکسالعمل را داشت.
به هدایت فرمانده قطعه جستوجو را در آن ساحه توقف دادیم و به جانب جنوب جاده که نزدیک بهدریا است خزیدیم. جستوجو را آنجا شروع کردیم که باز هم محمداکبرخان گفتند ماین است. ساحه را نشانی کرده و گروه بعدی که ( ددگکتور ) داشتند برای حصول اطمینان از وجود ماین وارد عمل شد. آنزمان کشفِهرماین و هر وسیلهی انفجاری ( پنج صد )روپیه جایزه داشت.
گروهدومی در محل هم از وجودماین اطمینان حاصلکرد.
محترم دگروال محرابالدینخان رئیس ارکان قطعهکه پسا عزل عبدالله مقرر شده بودند رهبری عمومی ما را عهدهدار بودند، به محترم محمداکبرخان و من هدایتِ خنثاسازی ماین را دادند و ما شروع بهکشیدن ماین کردیم.
بر خلافِمایننِرویجاده اینبار کسی مارا هدف نهگرفت.
من کاملاً تازهکار و در عینِحال اولین بار سر و کارم با جبهه و ماین بود به دلیل دلهرهی نهانی و ترس از هر احتمالی که آن جا متصور بود و فقط مرگ می آفرید دست و پاچه شده بودم. اما به فرمانده مهم انجام وظیفه بود.
اطرافِماین را که بیشتر ریگزار بود پاک کردیم.
ماین کلان ضد تانک و رنگ سبز و کاملاً جدید بود محاسبه کردیم که اگر با چنگال و ریسمانِکش ( مخصوص ماین روبی) آنرا خنثا کنیم، ماینتلکدار ( ماین اول طوری نمایان میشود که گویی تنها است وقتی بخواهی آنرا به راحتی خنثا کنی، ارتباط پنهانی بین آن و ماین یا ماینهای دور از دید سبب انفجارهای مرگبار میشوند ). بههمان دلیل است که میگویند (… استحکام چی یک بار اشتباه میکنه و شهید میشوه…). پس تصمیم گرفتیم تا آنرا در همان محل انفجار بدهیم. موادِمنفجرهی تروتیل و فلیتهی ثانیهسوز و کپسولِانفجاری را مطابق آموزههای خودم و تجربهیی که محترم محمداکبرخان داشتند عیار و آمادهی انفجار ساختیم و فلیته پس از آتش گرفتنِ ماین و تروتیلها انفجار داد.
کشفِ آن بهنام محمداکبرخان اطلاعرسانی شد.
من که تجاربِ اوپراتیفی هم داشتم، در گمانشده و از خودم پرسیدم که چگونه؟ ممکن است محافظانِ این ماین در آن نقاطمرتفع از یک ماینحفاظتکنند و دیگری را بهما تحفه بدهند
رهبری برای ما هدایت دادند که برگردیمقرارگاه و قطارشب عبور میکند و ما از طرفِعصر دوباره به تصفیهیجاده بیاییم.
محرابالدینخان آن جوان ستبر و هیکل بلند و آن هیبت حضور از من پرسیدند: ( … چطور اس جبهه؟ خوده تینگ کو. فامیدی که چی اشتباه کدین تو و اکبرخان…؟ ) اکبرخان خواستند جواب بدهند، محرابالدینخان با عتاب گفتند: (… چپ باش خودش جواب بته از تو پرسان نه کدیم….)
جواب دادم بلی. اما ناوقت بود. خواهان توضیح شدند. من گفتم: (… ساحی سرک تا رسیدن به جای مَین و اطرافِشه نهدیده رفتیم و امکان داشت که
تلکدار میبود یا ده همی فاصله کدام مواد دگه میماندن…). فهمیدند که به اشتباه خود پیبردم، بعد رو به اکبرخان کرده و جدی گفتند: (… عقل داری یا نی؟ ای بچه خو نَوهَکی تُره چی بلا زده بود که نه گفتیش…). اکبرخان محترم گفتند: (… منم ایشتیبا کدم صایب..) لهجهی شیرین وطنی از بدخشان عزیز ما.
با توصیهیی ما را گفتند که استراحت کنیم و نان بخوریم تا عصر دوباره برگردیم به وظیفه.
هنوز ساعتی از آمدن ما به قرارگاهصحرایی نهگذشته بود که سر قطار ( استحکام چیها) از جانب کابل رسیدند و موترها و وسایط اکمالاتی و جنگی قطار یکی دنبال دیگر توقف کردند
######################################################
حافظهی بعید من برخلاف حافظهی بعید قانونی صاحب بسیار فعال است.
بخش بیست و هشت:
محترم سیدنورالله معاونجنبشملیاسلامیافغانستان را در جوانی او شناختم.
حالات همهگی در آن روزهایخاص پنجشیر من را با خود مصروف ساخته بودند و پنجشیر دیگر مکان استراحت آرام من و کلهپاچه خوردن در کوهپارنده یا قدمزدن در بازارک نهبود.
پس از رفتن دوباره به قرارگاهصحرایی فرصتی بود تا همه سربازان و افسران آمادهی نمازخواندن و نان خوردن شوند. من هم پس از فراغت، جریان حمایت از ماینِ رویجاده و حمایت نهکردن از ماین انحرافی از جادهی اصلی آنهم در آن شنزاری که تصور هم نهمیرفت را به ذهنام دوران دادم. در آن شنزار امکان جابهجایی ماینِ ضدِانسان ( پرسنل اصطلاح مرکب فارسی و انگلیسی) بسیار متصور بود. اینکه چرا چنان ماینِکلانِ سبز رنگِ ضدِتانک را آنجا تعبیه کرده اند، مشکوک بودم.
عبور وسایط جنگیزرهی و کلان از آن مسیر دشوار نهبود، اما وسایطی که تایر داشتند مانند گازهای۶۶ و زیلهای ۸ سلندرهی سبک و حتا یکنوع زرهپوش ( بطری چهل ) بدشکلظاهری که توان راهرفتن در راههای عادی هم را نهداشتند. کمی فکر کردم که با ورود به آنجا در تله و دام میافتادند.
از محاکمهی وضعیت ( اصطلاح نظامی ) که در نبردهای ارتش امر مهم بود اثری دیده نه میشد.
با توجه به تجارب اوپراتیفی هیچ عقلسلیمی قبول نهمیکرد که آن ماینِکلان در آن گوشهیی تنها و بی عبور تانکها و وسایطجنگی سنگین بهخصوص زنجیردار بدون کدام دامی جابهجا شده باشد و به گروه های ماینروبی هم مزاحمتی نهشود تا آنرا انفجار دهند و برعکس ماینهای رویجاده چنان محافظت شوند که گویی محافظینِ آن در همان محل حضور دارند. تحلیل من اینبود که با آنکار سعی داشتند مسیرقطار را به شنزارِ کنارِجاده بکشانند تابتوانند همه را که امکان عبور آنها محال و زمینگیر شدن شان قطعی بود یا از بین ببرند و یا هم به اسارت بگیرند.
من که به قول محترم عبدالشکورخان ضابط عسکر بودم، حیران ماندم دیدگاه خودرا چیگونه؟ برای محترم محرابالدینخان ( بعدها شهیدشدند )، ابراز کنم.
مشکل بود و است تا در میداننبرد طرحی را ارایه دهی که نه از تو خواسته اند و نه صلاحیت آن را داری به ویژه که سرباز باشی و کدام حالتی بهاساس طرح تو بیاید. قبولی دیدگاه سربازان یا افسران غیر مسئول رهبری امر بسیار نادر است. من لازم دیدم طرح خودرا با محترم حمیداللهخان که در پوسته کاملاً آشنا شده بودم در میان بگذارم. از ایشان خواستم تا اجازه بدهند نظر خودرا از محاسبهی اوپراتیفی بدهم و جانب احتیاط را رعایت کرده گفتم حتمی نیست که گپ من صدفیصد راست باشد، فقط یکبرداشت از تجربههای من است آنهم در جبهه نه بل در دورانکارهای عملی.خوش بختانه قبول کردند که من نظر خودم را بگویم.
گفتم:
( … امنیت مینهای سرکه بهخاطری میگیرن که قطار مجبور شوه و از راه ریگزار تیر شوه ای که باد از او چیمیشه و چی میکنن؟ خدا میفامه… بهتر اس هررقم شده همی مَینهای سرکه تصفیه کنیم… ).
حمیدالله خان گفتند: ( … یادت اس که گفتمت پنجشیر آرام نمی مانیت؟ رنگ ته سیلکو پریده چرا ترسیدی؟…).
بعد ادامه دادند که با منشوخیکردند و نظر من را به قوماندانصاحبجبهه میگویند. ساعت شان را دیده و گفتند: ( … دو سات دگه مانده ِای قطار بیسروپایه سیلکو که ایستاده اس کُل از ای ها باید شَو «شب» تیر شون…). من که تا آندم چنان وظیفهیی را نهدیده بودم، دچار سرگیچه و تَوَهُم شدم. اما چارهیی جز تن بهتقدیرِخدا دادن نهداشتم.
حمیداللهخان رفتند خدمت قوماندان صاحبِجبهه تا نظر منرا بگویند. دیری نهگذشت که از گوتکه ( موترکلانحامل امکانات بودوباش و رهبریفرماندهانصحرایی ) من را صدا زدند.
محرابالدینخان شوخیکردهگفتند: (… چی نظر داری حالی روز ما گشت که عسکر ما هم نظر میته… راستی من خجالت کشیدم و پشیمان شدم که باخنده ادامه داده و فرمودند… مذاق کدم حمیدالله خان نظر تره بهمهگفت… اما دلیل خوب نیست شما مردم بی از او سر هر چیز مشکوک هستین از خود تان خدا خبر داره… ولی همی مین کلان ده او رقم جای مره هم ده چرت برده…).
وظیفه دادند تا پیش از عصر یک باردگر هم همان شن زارها را بگردیم و کمی پیش برویم که چی چیزی کشف میشود.
تا ده دقیقهی دیگر در یک عراده موتر زیل سوار شدیم، دو نفر صاحب منصب های محترم داخلموتر پهلویراننده و من با دوسرباز دیگر در بادی موتر حرکت کردیم. مسیر قرارگاهصحرایی تا آن ساحهی کاری امنیت بود و تشویش نهداشتیم. دورتر از محل پیاده شده و از راه باغ خودرا به محل ماین انفجار داده شده رسانیدیم. حدود نیمکیلومتر و بیشتر از آن همان ساحهی شنزار را جستوجو کردیم و هیچ اثری از ماین دیگر یافت نهشد. اما دیدیم که وسایط نقلیه به بسیار سادهگی زمینگیر شده میتوانستند، هر چند تانکها که اول عبور میکردند راه میساختند، اما عبور وسایط تایردار ممکن نهبود.
وقتی حمیداللهخان مطمئن شدند، برای من گفتند: (… یک کار دگه تو بر ما کشیدی از مه میکنی دگه ده ایگپا غرض نگی بان خود قومندان میفامه و کار شان…). معذرت خواهی کردم و برگشتیم. حمیداللهخان برای ارایه ی گزارش رفتند و ما به بلنداژ آمدیم. هدایتی را که از قوماندانصاحب آوردند همان بود تا به هرشکل شده سرک از وجود ماینهای احتمالی تصفیه شود.
ما که عسکر بودیم و تجربهی جنگی هم نهداشتیم، خودرا تقریبن کورکورانه مجبور به اجرای امر
میدانستیم و کاری هم کرده نهمیتوانستیم. یعنی مشخص خودم بیتجربه بودم
برعکس گفتند که حرکت برای تصفیهی سرک نزدیکهای غروبخورشید و پسانتر از آن باشد.
برای من که هرکاری تازهگی داشت، منتظر ماندم تا هرکسی هرچیزی کرد مانند او عمل کنم.
چراغ های دستی و نور پردازهای مختلف سبک و سنگین در قرارگاه بود.
جنراتورکار قطعهی ما یک سرباز بسیار شوخطبعی بودند. اصطلاح سیاسی ( اتوریته ) به هجو و شوخی ( اوتور اتورت ) میگفتند. به هرکس یک چراغ دستی متوسط دادند و برای من هم. در ضمن به من گفتند (… ما و تو سرباز هستیم هوشکو اتوراتورت پیش ای مردم خراب نه شوه…). پرسیدم نه فهمیدم. گفتند: (… ده وظیفه نهترسی که ای مردم آدمه ریشخند می کنن… توکلته به خدا کو… ای مردم همه گی به دعا و خنده میرن میگن اگه خوش باشیم یا خفه مجبور هستیم بریم یا زنده میاییم یا شهید
میشیم…). تشکر کرده گفتم: (…توکل ما و شما بهخدا, از طرف مه تشویش نهکو مه هم تسلیم تقدیر خدا هستم و از دگا کده زیاد نیستم…). تارسیدن غروبخورشید کمی فرصتِ استراحت دادند ما.
استراحتی که نه میشد. مطالعات کموبیشی که در مورد جنگهای چریکی داشتم در ذهنام دور
میزدند و فکر میکردم ما همه با چریکهای همان زمان روبهرو هستیم که گاهی پارتیزان هم یاد
میشوند.تجربیات مدون و عملی نبردها نشان داده که فرسایندهترین جنگهای داخلی و یا خارجی همین نوعِ جنگ است. زیرا متعرض جنگجو را به چشم نهمیبیند، از اراضی و خطرات آن آگاهی
نهدارد، تعداد و موقعیت دقیق و امکاناتجانبی مقابل را نهمیداند و خود در موقعیت محکوم به وارد شدن ضربه قرار دارد و جانب مقابل در بلندکوهها بلندتپهها یا در زیرزمینیهای همواری مانند کندهار و شمالِکابل و پهندشتِشمالی تا پلمتک ( …داستان آن در سلسله میآید…) که او متعرض را میبیند و نشانه میگیرد و هرکاری بخواهد با او میکند تا حذف اش نماید.
من در یکگذرِفکری افتادم که روزی با امکانات خوبی هرجا میرفتی و مهمانگونه دوباره میآمدی و حالا اینجا هستی تا گامهای تقدیر را باور کنی و با آنها همگام شوی.
یادم آمد از ادامهی سفرطولانیکاری من دررکاب مرحوم رفیق حاجیمحمد که از ولایت بلخ آغاز شده بود و داستان افتتاح پلحیرتان و عادتهای کمنظیر شادروانرفیقکارمل را که شنیدن آن بهما تازهگی داشت. و در آنجا در بازارک پنجشیر خیالاتی شدم که واقعن چیزی به نام تقدیر وجود دارد. حافظهی بعیدِ من برخلاف حافظهی بعید قانونیصاحب (… قانونیصاحب همه ماجراهای پیشا امروز از بُن تا استعفای شان از کرسی وزارتداخله برای نمایش فداکاری به نفع کرزی صاحب و در اولین بار یاد کرد قهرمانملی را فراموش کرده و در این اواخر طنزگونههایی از آن روزگاران را روایت میکنند...), بسیار فعال بود و من را دوباره به گذشتهی سفر بلخ برد و یاد آوردم که شب را در مهمانسرای امنیت چپ ملی بلخ گذراندیم و همکاران ما مصروف بودند، آن دو رفقای گارد امنیتی شادروانرفیقکارمل هم با جمع دیگری جانب حیرتان حرکت کردند.
رفیق حاجیمحمد مرحوم گفتند: (… بیدر کلان مه رییس کودوبرقمزارشریف اس، ای مردم هم مصروف هستند، بیا میرویم کود و برق یکی دو روز بعد میآییم باز تنظیم میکنیم که چیکنیم…).
چون من تحتنظرایشان کار می کردم، گفتم (… اگه اینجه رییس یا معاون صاحب ریاسته میبینی حالی یا هر وقت دگه باز خودت برو…). قبول کردند و رفتند دنبال گرفتن یکعرادهموتر.
ولایات بزرگ افغانستان مراکز زونها و ادارات دولتی بودند چهار یا پنج ولایت تحت مدیریت آن قرار داشتند، بلخ یکی از آن زونها بود.ما برای رفتن بهجوزجان ضرورت همکاری مقامات محترم در امنیت بلخ را داشتیم.طبق برنامه رفتیم در ساحهی زیبا و دل پذیر کودوبرق. به دلیل موقعیت وظیفهپی یافتن نشانی منزل انجنیرصاحبسخی چندان سخت نهبود بسیار لطف و محبت کردند.
عمر خودشان و خانهوادهی محترم شان دراز.
آن زمان ساحات رهایشی همه ولایات از یک زیبایی و روح فزاییخاصی برخوردار بودند.
عصر روز برایگردش برآمدیم و همینگونه دو شب و روز را بامحبتزیادی از سوی میزبانگرامی ما گذراندیم. امکانات موجود آنجا زمینهی برقراری تماس مرحوم حاجیمحمد را بامقاماترهبری ریاست امنیت ملی بلخ فراهم کرده بود. در روز دوم تماس شان با مسئولان محترم در بلخ تأمین گردید و خواهانِانتقال ما بهجوزجان شدند.
پروازِ ما بهرغمِ تصادف نیک و کمک انجنیرصاحبسخی و لطف رئیس محترم آن زمانِ امنیتملی بلخ تنظیمگردید. تصادف اینبود که گروهپرواز محترم یکجورهچرخبال برنامهی رفتن بهجوزجان را داشتند و تماس حاجیمحمد مرحوم با رئیس محترم ادارهیامنیت بلخ بهموقع بود.
فرودگاهنظامی دهدادی نزدیکتر به محل اقامت ما بود و قرار شد، از آنجا پرواز صورت بگیرد.
با توجه به تجارب گذشتهیی که من در سفرهای مستقل وظیفه وی داشتم، برای مرحوم رفیق
حاجیمحمد توضیح دادم که برنامهی برگشت را هم دقیق بسازند. در ازدحام آن زمان سرنشینان چرخبالها و هواپیماهای نظامی باید تدابیر قبلی گرفته میشد. به وقت محلی ۷ صبح در فرهوایی بودیم و پرواز صورت گرفت. آگاهی قبلی شفری مسئولان محترم را متوجه ساخته بود که ما را در انتقال از فرودگاهِ جوزجان ( آن زمان تنها چرخبالها در یک محوطهی خاص و تحت حفاظت نشست و برخاست داشتند. )
موتر موظف را زودتر یافته و خودرا معرفی کردیم. رانندهی محترم سربازجوان و خوشلباس با چهرهی جذاب و لهجهی شیرین محلی و خوشبرخورد گفتند که مدیرصاحبعمومی ایشان را با ما توظیف کرده اند. موتر جیپ روسی جدید که آن زمان به همه ادارات دولتی توزیع شده بود.
فرودگاه را به قصد مهمانسرای تفحصات ( نام معمول محلی که بعدها من مدتها آن جا میبودم با خاطرات عجیب و غریبی که انشاءالله خواهید خواند )، ترک کردیم.
جوان قدبلند و لاغراندام، نیمه خوشسیما و صمیمی بادریشی زیبایرنگ فولادی و دو سه تن دیگر در مهمانسرا ما را خوشآمدید گفتند. از وضعیت دانستیم که همان جوان محترم مدیرعمومی اند.
خودرا معرفیکردیم و با ایشان هممعرفی شدیم. همان حدس ما درست بود، در جریان معرفی دانستیم که آن دوستان دیگر یاور جناب مدیر عمومی، یکیدگر هم مدیر محترم بخشی اند که ما میخواهیم تازه اساسات آنرا بگذاریم و نفر سومی محترم خیالیگلخان منتظم مهمانسرا بودند.
مدیر عمومی آنزمان سیدنوراللهخان بودند که بعدها از همراهان و معاونِجنبش ملی اسلامی افغانستان تحت رهبری آقای دوستم مارشال امروز برگزیده شدند. و آقای دوستم از لحاظ تشکیلات جدید دفاعی اساسگذاری شدهی آنزمان تحت ادارهی ایشان بوده و بعدها در ولسوالی سانچارک و حومههای دیگر درحالگسترش نفوذی بودند. کار خودرا از فردای رفتن شروع کردیم.
با توجه مسلکیبودن امور، لازم بود تامفردات معینی برای کسانی که تازه در بخش مربوط گماشته
میشدند توضیح گردد. و ما به آنترتیب چندروز را در ولایت جوزجان گذشتاندیم و محبت محترم سیدنورالله همچنان با ما بود. من با ایشان مدتها ادامهی آشنایی داشتم. وقتی حوادث سیاسی و نظامی کشور دگرگون شد و البته در فضای قبل از آن هم روابط خاصی وجود داشت که هم مارشال صاحب دوستم و هم محترم سیدنورالله همه را میدانند و کمتر کسی از رخدادهای آن زمان اطلاع دارد تا اینکه شاهد تحولاتی بودیم. سلسلهی همهی جریانات را تا آنجا که من میدانم و گاهی در آنها حضور داشته در آینده های نوشتار مرور خواهید کرد…
#########################################################
فرمانده مسعود بازیهای اوپراتیفی زیادی انجام داد
من بعدها در ولایت خوست چنان حرکتهای مشابه را دیدم که بهنوبت خواهیدخواند.
از سلسله خاطرهنگاریهای عثمان نجیب –
بخش بیستونه :
آواها و افکارِ انسان پدیدههای نهترس اند و رُک و راست.
غرق در همانافکاری بودم که هدایت حرکت بهسوی وظیفهی ماینروبی را دادندِ ما.
اینبار مجهزتر بودیم و باهمراهی یک تانکِ سنگینوزنی که ابزارهای خنثاسازی ماینها را در پیشاپیش خود حمل میکرد و سنگینی آنها کمتر از خودِتانک نهبودند. آن ابزارها فقط درحالاتی مورد استفاده میبودند که نیروهای ماینروب زیرآتش قرار میگرفتند و یا از خنثاسازی ماین هایبزرگ عاجز
میماندند. گروه ما پیشتر از تانک بوده و طبق برنامهیی که وجودداشت تانک کمی دورتر ایستاد و هدایت شد تا برای احتیاط ساحهی کلانتری را جستوجو کنیم. به محل ماینِ تحتِ حمایت نیروهای فرماندهمسعود رسیدیم. باوجودِاضطراب، هرقدر نزدیک شدیم موردِ حمله قرار نهگرفتیم تا مرحلهیی که وسیلهی الکترونیکی و سیخهای جستوجو یقین مارا به موجودیتماین کامل کرد.
برخلاف صبح آن روز، هیچ علامتی از حمایت ماینها و انداختسلاح که بیشتر با سلاحهای سنایپر و یا هم مانند او بودند دیده نهشد و ما هم تهدید نهشدیم. در نتیجه محترم اکبرخان که هردو ماین را کشف کرده بودند به انفجار ماین تصمیم گرفتند زیرا تصور بیشتر به سیستم زنجیرهیی ماینها بود که میتوانستند سبب تلفاتسنگینی شوند.
پس از انفجار ماین و مرمت دوبارهی همان قسمت جاده ( معمولاً جغل و سنگ و خاک ), پیش رفتیم و گمان احتمالی ما درست بود. اگر فرمانده عمومی جبهه همان صبح انحراف از مسیر اصلی جاده به طرف شنزار را صادر میکردند، بی گمان زمینگیری بیشتر وسایط و نیروهای شامل قطار را در پی داشت که برنامهی جانب مقابل هم همان بود.
آنگاه من بیشتر به تعریف روشهای جنگپارتیزانی یا چریکی و فرسایشی پی بردم که از قبل چیز هایی پیرامون آنها خوانده بودم.
فرمانده مسعود وقتی متوجه شده که قطار از حرکتصبح صرفنظر کرده و ماین رویجاده هم به حال خودش رها شده، او هم روش عمل خودرا تغییر داده برای روبیدن ماینها و عبور در مسیر راه از بازارک تا جنگلک و مقابل تنگی بادقول مزاحمتی و تهدیدی برای ارتش و پلیس ایجاد نهکرد و ما بهراحتی از آن جاها گذرنموده یا بهتر بگویم به سادهگی خودمان را داوطلبانه در حفرهیی که از قبل فرمانده مسعود آماده نموده بود پرتابکردیم.
محلی را که بهنام تانک سوخته میگفتند با یک پیچ (گولایی) از راست به چپ و عبور از بلندی جاده با ارتفاع بسیار بلند و لرزان و لغزندهگیدار جانبِ دریا قطار و وسایط را به سوی آستانه هدایت میکرد. استانیی که حداقل تا نزدیک به ششماه بودن من در پنجشیر دست دولت بدون تلفات و ضایعات به آستان او نهرسید. آستانه بخشی از بازارک است و از لحاظ فاصله هم بسیار دور نیست، اما رسیدن به آن اگر ناممکن نهبود چندان سهل هم میسر نه میشد.
محترم ژنرال شرف الدین خان رئیس ستاد (ارکان) سپاه و فرمانده عمومی جبهه که ممانعتی در راه ماین روبها نه دیدند هدایت حرکت قطار از بازارک صادر کردند.
هرچند قطار با عبور از مناطق جنگلک و ملسپه تا بادقول ( من بیشتر واد خول شنیدهام ) بیدردِ سر رسید. آنجا گیر افتادیم و تاریکی شب هم مشکل جدی دیگری شد، هرچند قطار باید شبهنگام عبور
میکرد. دوباره نوعی وضعیتدفاعی اعلام و هربخش مکلف به حفاظت محدودهی خود شد. به ما امر کرده و در همان تاریکی شب به تطهیر ( اصطلاح مسلکی انجنیری و ماین روبی ) ساحه فرستادندِما. چراغ هایدستی باید دزدانه روشن میشدند تا هدف قرار نهگیریم با مشکل تمام توانستیم حدود سه تا چهارصدمتر را تطهیر کنیم. دگر مجال واکاوی و جستوجو نهدادندِما و با فیرهای شمرده اما معلومدار گلولههای نورافکن و آتشزا ( در عسکری مشهور به رسام ) مانع پیش رفتنما میشدند. دستبلند آنها بلدیت قبلی بهساحه و هدفبودن هرمنطقه در آن بود. در پنجشیر وضعیت اراضی چنان است که بیشترین امتداد جاده یک پهلو به دریا دارد و یک پهلو هم به سلسله کوههای جانبِچپ جاده زمانی که از کابل داخل پنجشیر میشوید.
گلولههای تنگی بادقول دست از سَرِ ما بر نهمیداشتند تا اینکه باز هم به عقبنشینیکوتاهمدت امر شدیم. فاصلهی کمی عقبنشینی کردیم و محرابالدینخان ( بعدها شهیدشدند ) گفتند باید در یک محل پنهان طرف چپ یا شمالِ جاده پوسته و پهرهداری افراز شود و صبحزود به تصفیه و تطهیر ساحه برویم. ساعت های دو بجهی شب بود که صدای غرشتانک از مسیر آستانه همهرا بهخود متوجه ساخت. آنگاه هرکسی در گروهکوچکی تنظیم و از فرماندهان عمومی و فرعی تا سربازان فقط در فکر گذراندن شب بدون تلفاتانسانی و عبور بیجنجال بودند و خواب در چشم کسی نهبود و همه نزدیکِهم بودیم. پس از پرس و پال دانستیم که یکعراده تانک از آستانه بهسوی ما حرکت کرده و گروه استحکام هم در پاککاری ساحه از آن طرف بسیار پیش آمدهاند. خطری در تصور نهبود. تانک در آن تاریکیشب راه را عبور کرده و تا قرارگاهصحرایی در تنگیبادقول رسید. تانکیست جوان و رشید اما تنها از تانک پیاده شد. تقریبن همه استحکام چیها او را حلقه کرده و پرسشهای متداول راه را از او کردیم و من که هنوز زیاد بلد هم نه بودم فقط میخواستم بدانم چی؟ گونه شد که او به آنجا آمده است. توضیح دادند (…که قومندان صایب جبهه با قومندان ما در آستانه تماس مخابرهیی گرفته که امکان تطهیر راه ره از اطراف آستانه بسنجن و تا جای زیاد همراه مه یک گروپ استحکام چی ها آمدن و پس رفتن مه ای طرف آمدم قطار حرکت کنه مام از پشتش میرم. خطر مین نیس چون مه تیر شدم و خنده کنان گفتند کار شما ره میکدم… کل ما دعا کدیم که ضابط صاحب به خیر بروی ( تانکیستها، راننده های سلاحهایسنگین حرکی همه صاحب منصبها و خردضابطان عزیز ما بودند…). آن جوان تانکیست از برادران هزارهی ما و چنان آراسته به زیبایی خلقت که گویی از ابنای بشر نیست خوشو خوشحال طرف فرمانده عمومی جبهه حرکت کرد که در آخر قطار موقعیت داشتند.
چند دقیقه نهگذشته بود ما هم فکر کردیم کار ما تمام شد. چون تانک از سرک عبور کرده و آسیبی نه دیده. حرکت قطار شروع شد و ما را به قرارگاه عقبی خواستند.
همه وسایط جنگی زرهی و موتردار باید با چراغ های خاموش عبور میکردند. تعداد زیادی وسایط گذشتند و اما آتشِگلوله بر آنها را پایانی نهبود. به دلیل عدم توقف قطار پندارها آن بود که همهگی بدون جنجال گذشته اند و گلولهها به آنها اصابت نه کرده است، اما تشخیص اساسی در آن دلشب مشکل بود. تعداد زیادی وسایط عبور کردند که آن تانکیست جوان و رشید رفیعی جوانی و شهادت برگشته و گفتند: (…مه هم پس میروم به خیر و به قومندان صایب راپور خیریت دادم…) با ما خداحافظی حرکت کردند. در مخیله و باور هیچ یک ما نه میآمد که تا چند دقیقهی دیگر چی؟ رخ
میدهد. زیرا اول او با تانک خود از همان راه آمد و بعد تعداد زیادی وسایط با وجود انداخت های مداوم عبور کرده و به سوی آستانه رفتند. کمتر از ده دقیقه رفته بودند که صدای انفج