یادها و خاطره ها سفری ناتمام از خواجه رواش کابل تا فورت دکس نیوجرسی
اشک نامه ای در پای درد های بی پایان و فصل غم انگیز غربت
قسمت نخست
صبح سر ساعت هشت همه همکاران به دفتر رسیدند و پس از احوال پرسی مختصر و شوخی های ظریفانۀ همیشگی با گرم جوشی و صمیمیت مثل همیشه کار های شان را آغاز کردند. همکاران باهمۀ بی اعتمادی به دستگاۀ حکومت بازهم با اعتماد به نفس به کار خود ادامه می دادند. همکاران در جریان کار مثل همیشه تبصره های کوتاه در رابطه به رخداد های کشور ارائه می کردند واز اینجا و آنجا سخن می گفتند. تبصره های شان با چاشنی مزاح و شوخی های های ظریف به همراه بود. آنان کمتر فکر می کردند که آن روز آخرین روز کاری شان در حکومت غنی باشد. هرچند بسیاری ولایت ها نیرو های دولتی به گونۀ مرموز و شاید هم دستوری بیرون شده بودند، طالبان بر بسیاری ولایت ها مسلط شده بودند و وضعیت در کل کشور به سود طالبان رقم می خورد. سقوط ولایت های یکی پی دیگر نگرانی همگانی را به بار آورده بود و مردم خشمگین بودند؛ چنان مشت سکوت برلب های مقام های ارشد نظامی و امنیتی کوبیده شده بود که هیچ مقام ارشدی لب به سخن نگشود تا دست کم مردم را در سایه و روشن حوادث بگذارند. این وضعیت همه را نگران و نوعی نابسامانی سراسری را به بار آورده بود. هرچند در کابل اوضاع عادی به نظر می رسید و اما یک خاموشی قبل از توفان را در خاطره ها تداعی می کرد که در مجموع حکایت از یک تغییر در کشور می کرد؛ اما با آنهم اوضاع در کابل چندان غیرعادی نبود و کارمندان دولت به دفتر های شان می رفتند و مردم به کار روزانۀ خود ادامه می دادند. هرچند وضعیت در کابل پیچیده و دشوار بود و اما صبح همان روز وضعیت در دفترچندان غیرعادی نبود. کارمندان مثل هر روز به دفتر می آمدند؛ اما با کمی تفاوت نسبت به گذشت، بیشترکارمندان پیراهن و تنبان می پوشیدند و این نشاندهندۀ نوعی بی باوری کارمندان به ثبات پایتخت بود.
در آن لحظه هیچ کس نمی دانست که حادثه ای در حال شکل گیری است که موج توفندۀ آن طوفانی تر از هر زمانی افغانستان را درمی نوردد و وحشت طالبانی چنان بر در دیوار این کشورسایۀ سنگین می افگند که فضای افغانستان به مثابۀ کابوسی بر روان مردم این کشور بی پشینه ترین فشار ها را وارد میکند وافغانستان را بزرگ ترین فاجعۀ انسانی و اجتماعی و اقتصادی فرا می گیرد. آن لحظات در واقع آبستن بزرگ ترین حادثه در افغانستان بود که با همه وحشت وبربریت بساط خائن ترین و فاسدترین حکومتی را برچید که خیانت و جنایت رهبرانش در تاریخ جهان نظیر ندارد. اما در آن لحظات هیچ چیزی قابل پیش بینی نبود و هیچ کس نمی دانست که چه حادثه ای واقع می شود. ما که در نزدیکترین فاصله با دفتر رئیس جمهور قرار داشتیم و سروکار ما رسانه ها بود ولحظه به لحظه رخداد ها را دنبال می کردیم؛ نمی دانستیم که چه حوادثی درحال وقوع است و چه معاملۀ پنهانی صورت گرفته است و چه دستان کثیفی سرنوشت مردم افغانستان را به بازی گرفته است. هرگز تصور نمی کردیم که در آن لحظه ها غنی سرگرم جابجایی میلیون ها دالر برای انتقال به ابوظبی بود و هراس داشت که مبادا برنامۀ فرارش از ارگ افشا شود. غنی در آن لحظه ها افغانستان و مردم اش را به باد فراموشی نهاده بود و فقط در مورد فرار و پول هایی فکر می کرد که مبادا حادثه ای پیش آید که آنها را با خود برده نتواند. غنی را موضوع فرار و انتقال پول چنان به خود پیچانده بود که دیگر آن فریاد های واهی اش در ذهنش خطور نمی کرد که یا ارگ و یا مرگ. هرچند غنی در دفتر کار خود بود و اما آن روز بجای اندیشیدن و کار کردن برای مردم افغانستان؛ برعکش تنها به پول ها و خریدن ویلا ها و عیش و عشرت های آیندۀ خود فکر می کرد. غنی دیگر از خیال مردم بی غم شده بود و دفتر کار غنی در آن روز به ذخیرگاۀ میلیون ها دالر تبدیل شده بود و غنی را چنان پول های دالری ازخود بیگانه ساخته بود که هرگز فریاد میلیون ها انسان مظلوم این سرزمین به گوش او نمی رسید. پس آنانی که در شاخ پامیر و در دورترین نقطۀ بادغیس و هرات و ننگرهار و کنر قرار داشتند؛ هیچ نمی دانستند که در درون ارگ کابل چه می گذرد. آنان شاید بیشتر روی سخنان کذایی غنی فکر می کردند که همیشه می گفت، سر می دهم و اما از ارگ بیرون نمی شوم. آنان همیشه سینۀ کثیف غنی را در خاطره داشتند که کرتی خود را با دستان کثیف بلند کرده و کاذبانه بر طالبان فریاد می زد که:” بیایید و مرمی های خود را در سینه ام خالی کنید.” مردم افغانستان فکر می کردند که غنی سینۀ خود را برای دفاع از مردم افغانستان سپر کرده است؛ اما او ثابت کرد که این سخنان واهی اش سرگرم ساختن مردم و رها کردن آن پشت نخود سیاه بود و زمان نشان داد که این حرف هایش در واقع فرصت سازی برای دزدی های بیشتر بود و نه برای نجات مردم مظلوم افغانستان. واقعیت آن بود که هرچه در پشت هفت دربند طلایی ارگ می گذشت، مشتی از معاملۀ ننگین و سناریوی مضحکی بر سر سرنوشت مردم افغانستان بود که غنی به مثابۀ خاین ملی کارگردان و بی بی گل و فضلی و مجب به مثابۀ خاینتر از او گرداننده گان آن بودند.
شگفت آور این که در آن روزهمکاران ما بازهم مانند روز های گذشته، با اتکا به نفس و اعتماد به خود و با تاسف بی خبر از آن همه سیاه کاری ها یک یک به کار روزمرۀ خود آغاز کردند. در میان بگو و مگو های همکاران یک بار در دهلیز سر و صدا بلند شد. کسی صدا کرد، بروید و رخصتی است. این صدا هرچند ساده بود و اما پیام خطرناک و وحشتناک را در پی داشت و به گونه ای همه را وحشت زده گردانید؛ زیرا روند گفت و گو ها به بن بست رسیده بود و طالبان هوای رسیدن به قدرت مطلقه را در سر می پروریدند. در عین زمان ارگ با کارشکنی های پیهم رسیدن به اجماع ملی را بخاطر تفاهم با طالبان تخریب می کرد و بعدها فرار غنی نشان داد که تلاش های ارگ در این راستا آگاهانه بود؛ زیرا غنی تصمیم تسلیمی قدرت به طالبان و پاکستان را داشت.
در همین حال یکی از همکاران صدا کرد که اسناد های شخصی تان را با خود بردارید و شاید دیگر دفتر بیاییم یا خیر. بعد همه اسناد های شخصی خود را گرفتیم و از دفتر بیرون شدیم. این صدا گویی شیپوری بود که ما را اندکی تکان داد و بعد معلوم شد که آخرین روز کاری ما در دفتر بود.
در میان یاس و امید و اما در فضای فوق العاده ابهام آمیز از دفتر بیرون شدیم. زمانی که به به صحن حویلی رسیدیم، متوجه شدیم که همکاران گروپ گروپ از دروازهء عمومی بیرون می شوند. همه حیران و دلهره بودند و هیچ کس از این تصمیم چیزی نمی فهمید. سربازی را پرسیدم؟ چه گپ است و چرا همه را از دفتر ها بیرون کردند؟ وی بی خبر تر از ما بود و گفت نمی داند. زمانی که از دروازهء عمومی بیرون شدیم و دیدیم که همکاران گروپ گروپ دفتر را به سوی سرک آریانا ترک می کنند و ما هم به آن سو روان شدیم. هنوز به چهار راهی زنبق نرسیده بودیم که چشمان ما به صف های طویل مردم خیره شد و با دیدن صف های طولانی مردم فهمیدیم که وضعیت غیرعادی است. چهارراهی زنبق را عبور کرده و در میان صف های دراز به سوی شهرنو حرکت کردیم. نظر به گفته های مردم آگاه شدیم که به تمام کارمندان ملکی و نظامی دولت به گونهء مرموزی گفته شده که دفتر ها را ترک کنند. چنانکه یک مسئول زندان گفت، آنان پیش از رسیدن طالبان دروازه های زندان را باز کردند. جاده ها پر از عابرین بود و موتورها به مشکل جاده ها را ترک می کردند.
هرچند صدای حادثه بلند بود و اما نه آنقدر که به سرعت همه چیز فرو ریزد و نیرو های دفاعی و امنیتی باشتاب شگفت انگیزی از هم بپاشد. زیرا کسی فکر نمیکرد که غنی ساعت یک بجۀ آن روز از ارگ فرار و از پشت بر سینه های مردم افغانستان خنجر زده و در تبانی با معاونان و اطرافیان خائن و جنایت کارش با آی اس آی پاکستان و شبکهء حقانی معامله کرده است. مردم به نیرو های دفاعی و امنیتی افغانستان باور داشتند و یقین داشتند که طالبان به زور وارد کابل شده نمی توانند. هیچ کس تصور نمی کرد که در همان روز غنی تصمیم فرار را دارد و به گفتهء مشاورین اش چندین بار فرار را تجربه کرده بود. بعد ها فهمیده شد که سرپرستان وزارت های دفاع و داخله و رئیس امنیت در جرم غنی شریک اند و او را تا طیاره بدرقه کرده بودند. پس از فرار غنی محمدی اعلان کرد که رئیس جمهور به کلان های کشور وظیفه داد که حکومت با قاعدهء وسیع را در مذاکره با طالبان تشکیل بدهند. او زمانی این سخنان را گفت که غنی با بکس ۱۶۹ میلیون دالری با بدرقهء محمدی و شماری خابنان دیگر وارد طیاره شده و به امارات پرواز کرده بود و توقف آنان در میدان هوایی ازبکستان؛ بویژه سرگین های آن جبونان خبر ساز شد. اما هزاران بار تاسف به حال سرپرستان وزارت های دفاع و داخله و رئیس امنیت که در همان زمان خاص دست به ابتکار نزدند تا با اعلام حکومت نظامی قوت ها را بسیج کرده و با طالبان می جنگیدند. به یقین که در آن صورت مردم در غیاب غنی دزد در کنار نیرو های دفاعی و امنیتی خود می ایستادند و زمین را زیر پای طالبان به آتش بدل می کردند. در این صورت طالب خود را در برابر یک قوت مجهز با فرماندهی وزیران دفاع و امنیت می یافتند و هرگز وارد کابل شده نمی توانستند. در این صورت فرصت برای تشکیل حکومت انتقالی فراهم می گردید؛ اما افسوس که غنی به هرکس به نحوی حق سکوت و حق معامله داده بود. او یقین داشت که سرپرستان وزارت های دفاع و داخله به اندازه ی کافی دزدیده اند و دنبه های شان زمین را جارو می کنند. بنابراین او باور داشت که آنان هم به وعده های شان وفا کرده افغانستان را به پاکستان و طالبان تسلیم می کنند. بعد ها از صحبت های وزیران دفاع و داخله و رئیس امنیت در یک نشست مشترک فهمیده شد که جز سادات دیگر هیچ کدام تصمیم جنگ را نداشتند و قوت ها را منحل کردند. تا آنکه سادات با کندن نشان های محمدی او را توهین می کند و ماجرا به سود طالبان پایان می یابد. تمامی این تحولات در دقیقهء نود پس از فرار غنی صورت گرفت.
اما مردم از این رخداد ها آگاهی نداشتن و همگی از دفتر ها بیرون شده و بطرف خانه های خود روان بودند و من هم بطرف خیرخانه در حرکت شدم و تا به مشکل توانستم در قسمت های بره کی در یک تکسی سوار شوم. تکسی پس از یک ساعت به سرای شمالی رسید و پیش از رسیدن به چهارراه به سمت راست وارد جادهء فرعی شد. هنوز به سرک عمومی نرسیده بودیم که چند تفنگدار ( بعدها معلوم شد که آنان دزد بودند) به سوی ما آمد و پرسید؟ کجا می روید و برایش گفتیم، خانه می رویم. این در حالی بود که سایر راکبین از تکسی پیاده شده بودند و تنها من و بک دختر دانشجو داخل تکسی مانده بودیم. دختر دانشجو با دیدن تفنگداران و بویژه پس از پرسش تفنگداران وحشت زده شد و به گریستن آغاز کرد و دریور تکسی برایش گفت. هرگاه ار وی دوباره بپرسند، بگوید که من پدر او هستم. دختر محصل پس از این سخنان دریور بیشتر ترسید و ما او را تسلی داده و به آرامش دعوت کردیم. ما برایش گفتیم، هرگاه بیشتر ناقراری کند، طالبان بر او بیشتر مشکوک خواهند شد. او با شنیدن این سخنان ما اندکی آرام شد و ابن آرامی او در واقع هم ناشی از ترس بود. تازه سرای شمالی را ترک کرده بودیم که در امتداد سرک چهل متره تفنگداری بر سر طالبی صدا کرد. این طرف نیایی که بر رویت فیر می کنم و با دیدن این صحنه بیشتر وحشت زده شدیم. بعدها گفتند که آن تفنگداران دزدان سرای شمالی بود و تا آن زمان که ساعت ۱:۳۵ بعد از چاشت بود، طالبان وارد شهر نشده بودند. در همین حال من آن دانشجو را به آرامش فرا می خواندم و من برایش گفتم، اگر به خانه ات رفته نمی توانی، راحت باش و خانه ما برو و بعدتر یک چاره می کنم تا به خانه ات امن تر برسی. هنوز سخنان من پایان نیافته بود که تکسی ایستاد کرد و از آن پیاده شدیم. فوری دو خانم چشمان ما را به خود جلب کردند که منتظر تکسی بودند و از آنان پرسیدیم، کجا می روید؟ و گفتند سرک شتل واقع ۳۱۵ خیرخانه. دختر دانشجو با آن خانم ها منتظر ماند و من هم طرف خانه رفتم.
این نخستین روز و نخستین روزی بود که طالبان خود را در دروازه های شهر کابل رسانده بودند؛ اما اوضاع امنیتی شهر بدتر می شد و نیرو های پولیس حوزه ها را ترک کردند و طالبان در شام آن روز برابر به ۱۵ اگست دستور ورود به شهر را به جنگجویان شان دادند. این زمانی بود که ساعت های ۴ بجه رادیو آزادی از فرار غنی و ورود ملابرادر به میدان هوایی کابل خبر داد. هنوز از جزییات فرار غنی خبری نبود و بعدها افشا شد که او پیش از این بار بار فرار را مشق و تمرین نموده بود و حتا مشاورین او چهار روز پیش از فرار او آگاهی داشتند. برای نخستین بار سفیر افغانستان در تاجکستان از دزدی ۱۶۹ میلیون دالری غنی خبر داد. غنی با این فرار ثابت کرد که او دزد نامدار و خاین ملی و مزدور آی اس آی و شبکهء حقانی بود و نیرو های دفاعی و امنیتی را در همکاری با سرپرست وزیران دفاع و داخله و امنیت ملی منحل و افغانستان را به پاکستان تسلیم نمود؛ اما هنوز در این مورد پرسش های زیادی بی پاسخ مانده اند که فرار غنی را در ابعاد گوناگون سخت به چالش می کشد. با تاسف که تاحال آنچه رسانه های به آن پرداخته به ژرفنای این حادثه نپرداخته تا از علل و عوامل داخلی و خارجی و استخباراتی این حادثه در سطح ملی و بین المللی پرده بیرون کند. آنچه تا کنون به آن حادثه شده و تنها سرگین های یاران غنی بوده که در میدان هوایی ازبکستان خبرساز شده است و هرگز به بکس های میلیون ها دالری در داخل طیاره کمترین اشاره ای نشده و ناگفته های زیادی هنوز باقی است.
چگونه شورای امنیت با این همه عرض و طول آن و با هزینه های میلیون ها دالری سر به سجود به درگاۀ آی اس آی نهاد و از تحلیل وضعیت کوتاه آمد و دچار شکست استراتیژیک گردید. چه شد که نیرو های چندین هزاری ارگ یکباره فلج گردید و قوای مسلح افغانستان از کار افتاد و شگفت آورتر این که نیرو های هوایی دست به عقب نشینی زد و حتی یک طیاره در آن روز پرواز نکرد. مهم تر این که فضای افغانستان تحت کنترل امریکایی ها بود و چگونه شده که چهار هلیکوپتر بدون مزاحمت فضای افغانستان را عبور کرد. یا این که چگونه ریاست عمومی امنیت ملی به یک باره گی فلج گردید و نیرو های امنیتی یک باره ترک وظیفه کردند و تمامی حوزه ها و پوسته امنیتی را رها کردند و حتا دروازه های زندان ها پیش از رسیدن طالبان گشوده شد. اگر این نیرو ها غافلگیر شدند و پس چگونه غافلگیر شدند و چه دستانی در عقب این غافلگیری قرار داشت. ناتو چگونه یک باره از این حادثه بی خبر ماند و رابطۀ آن با نیرو های مسلح افغانستان قطع شد. این در حالی است که میان ناتو و نیرو های رزمی افغانستان کمیسیون هماهنگ کننده وجود داشت و این کمیسیون چگونه فلج گردید.
عجب این که چه واقع شد تا تمامی دستگاۀ تبلیغاتی حکومت یک سره سکوت اختیار کردند و آنانی که از بام تا شام به سود غنی فراری تبلیغ می کردند و کاۀ او را کوه نشان می دادند، به او القاب ها دادند، لب تکان ندادند و نه تنها آبرویی برایش کمایی نکردند و بر بی آبرویی او دهل هم کوبیدند. گیریم توطئه گرانی وارد بازی شدند. غنی چرا دست به اقدام نزد و سکوت اختیار کرد. او دست کم اعلامیه ای صادر نکرد و حتا حاضر به برگزاری کنفرانس خبری در سطح فراملی نشد تا جهان از حوادث پشت پرده آگاه می شد و اگر استعفاهم می کرد و باید برای انجام آن جوسازی می کرد. تا حال هیچ پرسیده نشد که چگونه غنی دربست تسلیم محب و فضلی شد. آیا او از آنهمه فساد کلان و روابط استخباراتی او آگاهی نداشت؟ مگر دست تنگی غنی و مصرف بیش از 160 میلیون دالر در کمپاین انتخاباتی او از سوی فضلی سبب وابستگی غنی به او شده بود.
چرا یکباره کانال های ارتباطی غنی با جهان مسدود شد و چه عوامل دست به دست هم داد و روابط میان ولایت ها و کابل قطع شد و تمامی ولایت ها یکی پی دیگر سقوط کردند. چرا دستگاۀ دیپلماسی و سیاست خارجی افغانستان برای هماهنگی بینالمللی، منطقهای و حتا در سطح کابل قطع و فلج شد؟ چه عوامل روابط درونی گروه مافیایی غنی را در ارگ از هم پاشید؟ چگونه غنی نتوانست با استفاده از پول های زیاد رقبای خود را اغفال کند و با دادن پول و مهمات از آنان استفاده کرده نتوانست؟ تا هنوز آشکارا نشده است که چه چیزی سبب بحران اعتماد میان غنی و هیأت مذاکره کننده شده بود؟ چگونه هیأت گفت و گو کننده اغفال شدند؟ چگونه خلیل زاد توانست با به درازا کشاندن گفت و گوها روی مسایل تخنیکی غنی را بی اعتبار نمود؟ بالاخره اگر توطیۀ بزرگی در کار بود و پس چرا غنی دست کم برای حفظ عزت خود سکوت کرد و دست به افشاگری نزد و یا پیش شرط هایی را مطرح نکرد؟ دراین شکی نیست که پاسخ گفتن به این پرسش ها ساده نیست و عبور کردن از آنها هم امری ساده نیست. برای پاسخ گفتن به این پرسش ها نیاز به تحقیقات وسیع و همه جانبه و تهیۀ گزارش های تحقیقی به کمک آگاهان سیاسی منظقه ای و بین ا لمللی و آگاه به مسایل حقوقی و جامعه شناسی و اقتصادی و انسان شناسی و حتا فلسفی است تا با جدا کردن موی از خمیر به پاسخ مسایل بالا بپردازند. |
ساعت های ۷ شام همان روز طالبان اعلان کردند که به دلیل ترک نیروهای امنیتی و پیشگیری از چور و چپاول خانه های مردم نیرو های شان را وارد شهر کردند و ورنه باید در دروازه های کابل می بودند. قرار بر آن بود که طالبان پیش از تشکیل حکومت مصالحه حق ورود به کابل را نداشتند و اما فرار و خیانت غنی سبب شد که همه چیز از هم بپاشد و طالبان پیروزمندانه وارد شهر کابل شوند. پس از ورود طالبان به داخل شهر رعب و وحشت مردم را فراگرفت و همگی پیر و جوان و مرد و زن به میدان هوایی هجوم بردند تا از افغانستان فرار کنند و قصهء چسبیدن چندین جوان به بال طیاره و افتادن آنان بیش از اندازه رسانه ای شد و جهان آمریکا را مورد انتقاد شدید قرار داد که چگونه شد مردمی را تحت تسلط طالبان رها کرد که حاضر اند تا به تایر طیاره خود را بیاویزند؛ اما تحت حاکمیت طالبان زنده گی نکنند. این حادثهء مایهء شرمساری آمریکا در سراسر جهان گردید.
آوازه فرار شهروندان افغانستان از میدان هوایی کابل سرخط خبرها شد و به گزارش داغ رسانه های جهان تبدیل گردید. پس از حادثهء افتادن چند جوان از تایر های طیاره فرار از افغانستان همگانی شد و روزانه هزاران نفر بدون پاسپورت و ویزه و اسناد اس آی وی و غیره خود را به دروازه های میدان می رساندند تا از سیطرهء طالبان نجات یابند. در این مدت زیاد کسان بدون اسناد توانستند، وارد میدان شوند و افغانستان را ترک کنند. بعدها من به این نتیجه رسیدم؛ هرکس که خود را به داخل میدان می رساند. او دیگر بازگشت نداشت و اسناد جدی هم از او پرسیده نمی شد. ده ها شخص را دیدم که بدون هرگونه اسناد و حتا بدون پاسپورت و تذکره خود را از میدان هوایی کابل به قطر رسانده بودند. بعد از هفت شب آن روز رهبران درجه دوم طالبان یکی پی دیگر وارد کابل شدند و طالبان از تقرر قوماندان امنیهء کابل خبر دادند. اما اوضاع مبهم و پیچیده بود و همه می دانستند که دست نظامیان و بویژه آی اس آی پاکستان در ژرفنای حادثه تا آرنچه چه که تا شانه ها دخیل است.
۲۵ آگست برادرم برای من زنگ زد و اسناد های من راخواست و پس از گفت وگوی کوتاه بالاخره من اسناد های خود را برایش فرستادم و فردای همان روز برای من زنگ زد که با اعضای خانواده به میدان بروید و کار تان خلاص شده است. این سخن او برای ما جالب و حتا باور نکردنی بود. این در حالی بود که ما هرگز هوای ترک کابل را نداشتیم و حتا در خواب هم چنین خیالی در ذهن ما خطور نمی کرد. در گذشته ها به این چنین فرصت ها نه گفته بودیم و اما این بار بار بخاطر مشکلات و دوری از اولاد ها و از سویی هم وحشت طالبان ناگزیرما ساخت تا نه گفته نتوانیم؛ در عین زمان برادرم و اولاد هایش پیهم اصرار می کردند که فرصت از دست نرود و وضعیت کابل به گونهء غیرقابل پیش بینی خراب خواهد شد. آنان زیاد اصرار کردند و ما را به رفتن به میدان هوایی کابل تشویق کردند.
۲۵ آگست به طرف میدان هوایی حرکت کردیم و با یک گروپ ۵۹ نفری که شامل یک لیست بودیم، خود را به نزدیک دروازهء حامد کرزی رساندیم. آن روز تا ناوقت در آنجا ماندیم و منتظر پیام بودیم و پیام برای ما نیامد و بالاخره به خانه برگشتیم. ناوقت شب برای ما پیام آمد که ساعت ۱۱ بجهء شب خود را در مقابل دروازهء حامد کرزی برسانید. خانه را به قصد آنجا ترک کردیم و با عبور از چندین محل تلاشی همراه با نگرانی و ترس بالاخره به آنجا رسیدیم و درنزدیکی دروازه تا ناوقت منتظر ماندیم و دوباره برگشتیم. نظر به پیام فردای آن روز خود را درنزدیک گمرک رساندیم و ساعت ۴ بجهء عصر به طرف دروازهء آبی گیت حرکت کردیم و پس از چندین ساعت انتظار پیام آمد که خود را به دروازهء آبی گیت برسانید. ناوقت های شب به دروازهء ابی گیت نزدیک شدیم و اما بنابر موجودیت یک کانال آب و دشواری عبور از آن از رفتن به دروازهء آبی گیت خودداری کردیم. تا آنکه پیام دیگر آمد که به بلک گیت بروید. گفتنی است که امنیت دروازه های بلگ گیت و بلوگیت مربوط امریکایی ها، امنیت دروازه های اج کا یا و ابی گیت مربوط ترک ها و امنیت و امنیت دروازۀ نارت گیت مربوط ترک ها و آلمان ها بود.
آن شب شب پرماجرایی بود و ما موتر نداشتیم و موتر را جواب دادیم. هر روز یک موتر را کرایه می گرفتیم و آن موتر تا ناوقت شب با ما می بود؛ اما آن شب به امید اینکه ما وارد میدان می شویم؛ بنا براین درایور را جواب دادیم. در آن شب از دروازۀ آبی گیت داخل میدان نشیدیم و زمانی که از آن دروازه برگشتیم، موتر نداشتیم و همراهان ما حتا یک صلاح سمرقندی هم نکردند تا ما را هم در موتر های خود انتقال می دادند و حتا تیلفونی های ما را هم جواب ندادند. دلیل این خشم شان اصرار ما مبنی بر ورود از طریق دروازهء آبی گیت بود و آنان راضی نبودند و بعد در برابر ما نوعی انتقام جویانه عمل کردند. آنان به سرعت بطرف دروازهء بلک گیت به راه افتادند.
ما هم به دنبال آنان حرکت کردیم. دروازهء آبی گیت را با پای پیاده به قصد رفتن به دروازهء بلک گیت ترک کردیم و در مسیر راه یک تکسی از کوچه برآمد و در آن سوارشده و برایش گفتیم که موتر پیش رویت را به سرعت دنبال کن. پس از رفتن در مقابل چندین دروازه مانند دروازهء قصبه و دروازهء شمالی و بعد از پرسان های زیاد از آنجا به طرف بلک گیت در حرکت شدیم و بالاخره ساعت ۲:۳۰ شب در مقابل دروازهء بلک گیت نزدیک خواجه رواش رسیدیم. در آنجا منتظر ماندیم و وارد میدان شده نتوانستیم. روز را هم در مقابل دروازهء بلک گیت سپری کرده و تا شب آنجا منتظر ماندیم. روز دیگر را هم در مقابل دروازهء بلک گیت سپری کردیم و شب شد و برای ما پیام آمد که یازدهء شب وارد میدان خواهید شد. یازده بجهء شب خود را نزدیک دروازه رساندیم و شمار زیادی ازمردم به داخل محوطه هجوم آوردند و رژۀ مردم به داخل محوطه سبب شد که امریکایی ها دست به انفجار بالون ها بزنند و انفجار بالون ها و صدای هولناک آنها سبب فرار مردم از محوطه شد و آمریکایی ها دروازه را بستند. همه در عقب دروازه منتظر ماندیم و برای داخل شدن به میدان لحظه شماری می کریم. ساعت های ۳ بجهء شب در حدود چهل موتر کاستر در عقب دروازهء بلک گیت توقف کرد و همزمان به آن هزاران نفر یک باره در مقابل دروازه هجوم آوردند و وضعیت خراب شد. در این شب طالبان اعلامیه ای صادر کردند که از رفتن افراد بدون ویزه و اسناد به داخل میدان پیش گیری می کنند و کسی از شهر آمد و گفت که طالبان در مسیر دروازه پوست بازرسی ایجاد کرده اند. این خبر برای هرکس تکانده بود تا مبادا در بازگشت آنان را آزار ندهند. در همین حال سربازان صفر یک از بالا به پرتاب مرمی های هوایی پرداخته و آمریکایی ها هم بالون ها را منفجر می کردند. مردم وحشت زده شدند و صحن حویلی را ترک کردند. ما هم حویلی را ترک کرده و خود را در عقب دیوار دروازه بلک گیت رساندیم. مدت کوتاهی آنجا ماندیم و تهدید های آمریکایی ها و سربازان صفر یک بالا گرفت و فیر های هوایی همراه با تهدید ها هرچه بیشتر شدت گرفت و بر ترس و رعب مردم افزوده می شد. وضعیت خیلی خراب شد و ما هم محل را ترک کردیم و به فاصلهء چندصد متری در مزرعه های نعنا رفتیم تا کمی راحت شده و به خانه برویم. در آن لحظه تصمیم قطعی برای بازگشت به خانه و انصراف از امریکا رفتن را داشتیم. چند دقیقه بعد در پی تکسی بودیم که ناگهان زنگ برادر زاده ام آمد و پرسید؟ کجا هستید؟ گفتم، وضعیت خراب است و ما از دروازه چندصد متر فاصله داریم. او گفت : “هرچه عاجل خود را به فاصلهء صدمتری میدان برسانید، تصویر های محل را به من بفرستید و اصرار کرد که فرصت را از دست ندهید.” موضوع را به مبارز برادر زاده ام گفتم. وی موبایلم را گرفت و به سرعت به طرف دروازهء بلک گیت رفت. ما چند دقیقه بعد از پی او رفتیم تا موبایل را گرفته و برای او چند افغانی بدهیم و برگردیم. هنوز به او نزدیک نشده بودیم که دوستی آمد و به ما محل مبارز را نشان داد. دیدیم که مبارز بر روی بام موتر کرولا ایستاد است و پیهم تصویر های خود و محل را به برادرزاده ام در امریکا می فرستد. او تصویر ها را برای یک افسر آمریکایی می فرستاد و افسر امریکایی هم عین تصاویر را به یک افسر بحری آمریکا در میدان هوایی کابل ارسال می کرد. سربازان صفر یک برادرزاده ام را تهدید کردند و اما او بازهم به کار خود ادامه داد. در حدود بیست دقیقه این حالت ادامه یافت که ناگاه یک افسر آمریکایی همرای چند سرباز از دروازهء بلک گیت بیرون شد. وی پیش آمد و صدا کرد، مبارز! مبارز را گفتیم که آمریکایی تو را صدا دارد. مبارز بلی گفت و خود را به او نزدیک کرد. افسر آمریکایی فوری دست او را گرفت و مبارز دستان ما را به سوی خود کش کرد. افسر امریکایی پرسید؟ دیگر کی است همرای تان و ما هم یک خانوادهء هشت نفری را نشان دادیم. وی فوری دست آنان را گرفت و ما را به سربازان سپرد. یک خانوادهء دیگر را نیز اشاره کردیم و اما فامیل او زیاد بود و افسر امریکایی از آوردن آنان خودداری کرد. سربازان ما را به داخل میدان بردند. در میدان بیگ های ما تلاشی شد و اسناد خواستند. ما هم اسناد های در دست داشته را نشان دادیم. آن افسر موتر خود را آورد و ما را به محل بایومتریک رساند و یک یک بوتل آب هم برای ما تعارف کرد. در آخر از وی ابراز امتنان کردیم و در پاسخ ما گفت:” من وظیفهء خود را انجام دادم.”
ما در ردیف افرادی نشستیم که منتظر بایو متریک بودند تا آنکه سرقطار قرار گرفتیم و ما را در صف های طویل به محل دیگری فرستادند. در قطار طولانی در حرکت شدیم و ناگهان در میدان انفجاری رخ داد. برای ما گفته شد که انتظار بکشید. در یک خیمه منتظر ماندیم و متوجه شدیم که چند سرباز آلمانی به حالت آماده باش بیرون شدند و فهمیدیم که حالت اضطراری است. چند ساعت بعد از آن محل بیرون شده و در یک دهلیز منتظر ماندیم. در آن دهلیز تا ساعت های یازده بجهء شب انتظار کشیدیم و بالاخره برای ما اجازه داده شد تا از آن دهلیز بیرون شویم. از آن دهلیز به طرف ترمینال میدان هوایی رفتیم و بایومتریک شدیم بعد از مدتی به سوی طیاره در حرکت شدیم و بالاخره ساعت دو بجهء شب کابل را بدون آنکه به ما اطلاع داده شود، در طیارهء نظامی سوار و کابل را به سوی دوحه ترک کردیم. شماری در چوکی های دوطرف طیاره و شماری هم در فرش طیاره نشستند. ساعت ۷ بجه صبح طیاره در وودافون قطر فرود آمد و ما ساعت ۸ بجه از آن پیاده شدیم و در ترمینال کمپ نظامی وودافون رفتیم. مسوءولان در پاسپورت های ما ویزهء یک ماه زدند. یک روز را در آنجا سپری کرده و غذای صبح و چاشت را در کمپ وودافون صرف کردیم. از آنجا بیرون شدیم و فکر می کردیم که ما را به میدان هوایی برای پرواز به سوی اروپا می برند؛ اما برعکس ما را در یک کمپ دیگر که السیلیه نام داشت منتقل کردند. . ساعت های دو بجه به هوای پرواز از کمپ وودافون بیرون شدیم و زمانی که در سرویس ها سوار شدیم و فکر می کردیم که بطرف میدان هوایی دوحه می رویم و بالاخره پس از یک ساعت منزل در پایگاه السیلیه از موتر پیاده شدیم و برای ما گفتند، مدتی اینجا می مانید تا بایومتریک شوید و بعد منتقل می شوید. ما به یک انگر کلان رهنمایی شدیم و بعضی معاینات صحی را پشت سر گذاشتیم و یک مصاحبهء ساده را هم سپری کرده و بایو متریک هم شدیم. برای ما یک یک کمپل دادند و در ضمن اسناد اتاق را هم برای ما سپردند. از آن محل بیرون شده و به بلاک ۴۰۸ رفتیه و در اتاق ۱۸ جابجا شدیم.
در این بلاک ۱۸۰ اتاق بود و در هر بلاک بیشتر از ۱۸۰ خانواده زنده گی می کردند. اتاق هایی بود که در آنها دو و حتا سه فامیل زنده گی داشتند. در کمپ یک طعام خانهء کلان موجود است و جامعهء کمپ در صف های طویل قطار کشیده و سه بار نان را از آن طعامخانه بدست می آورند. هرچند در کل مینوی غذایی شبه بود و اما بازهم تفاوت های اندکی در غذای سه وقته دیده می شد. وضعیت کمپ های مهاجران در بیرون از امریکا در کشور های آلمان و البانی و جا های دیگر چندان خوب نبود و مهاجرانی که از آنجا ها وارد امریکا می شدند. از وضعیت آن کمپ ها شکایت می کردند. در این کمپ ها گاهی موسسه های کمک رسان می آمدند و لباس برای مهاجران کمک می کردند. یک بار هم آمریکایی ها به هر مهاجر یک کارتن لباس توزیع کردند.
قرار برنامۀ پیشین قرار است که قطر مبزبان المپیک فوتبال سال ۲۰۰۱ باشد. از همین رو در انتقال مهاجران از کمپ دوحه به آمریکا و سایر کمپ هایی که مهاجران افغانستان خارج از آمریکا زنده گی داشتند، با شتاب صورت گرفت. در روز های آخر انتقال ما از دوحه این آماده گی ها جدی تربود. در یکی از روز های آخر قطری ها یک پروجکتور آورده بودند تا لحظاتی مهاجران را خوش نگهدارند. یک شب خواندن مرحوم مددی را به تصویر کشیدند و در هنگام خواندن بیرق افغانستان در حالت اهتزاز دیده می شد. مهاجران از آن با شور و شعف زایدالوصفی استقبال کردند. من با دیدن آن صحنه و تصور وضعیت پرآشوب و دردبار افغانستان خیلی ها متاثر شدم و موج متلاطمی از احساسات برمن غلبه کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. باخود گفتم؛ چه بیرقی و چه ملتی که خون های پاکی در راهء گرفتن آن ریختانده شده و اما طالبان قربانی های باشکوه و عظمت های تاریخی این ملت را در پای دیدگاه های قشری و اسلام نمایانهء خود افگندند.
روزانه از کمپ السیلیهء قطر ده ها مهاجر به کمپ های آلمان، البانیا، یونان، بحرین، مکزیک و آمریکا منتقل می شدند. بیشتر پرواز ها به ایالت فیلادلفیا صورت می گرفت و مهاجران از آنجا به کمپ fort dix و در ایالت نیوجرسی و fortly در ایالت نیوجرسی انتقال می یافتند. اما پیش از پرواز از قطر هر مهاجر باید بایومتریک می شد و واکسین می گرفت. باتاسف که اجرای بایومتریک همیشه با دشواری ها رو به رو بود. البته طوری که مهاجران هم نوبت را رعایت نمی کردند و امریکایی ها هم با خاموشی کشنده انتقام جویی می کردند و این سبب می شد که خود امریکایی ها در بیشتر موارد نظم را خراب کنند. از این رو پروسهء بایومتریک اکثرا همراه با دشواری ها بود. بایومتریک در اتاق ۴۱۲ می شد و هجوم مهاجرین به این اتاق و عدم رعایت نوبت از سوی آنان سبب ضیاع وقت و کندی کار نیز می شد تا آنکه آمریکایی ها اعلان کردند که به سلسلهء نمرهء بلاک ها بایومتریک اجرا می شود. تعامل طوری بود که مهاجران بعد از اجرای بایومتریک به کمپ های دیگر منتقل می شدند. از این رو مهاجران برای بایو متریک شتاب می کردند. یک ترجمان به تاریخ ۵ سپتمبر وارد بلاک ما شد و نام ها را به ترتیب اتاق ها فهرست نمود. پس از آن ساعت ۹ بجهء شب آمریکایی ها آمدند و مهاجران را از اتاق ها به دهلیز عمومی فراخواندند. آنان نظر به لیست خانواده ها را به موتر ها سوار و در اتاق ۲۱۲ پیاده کردند. در آن شب ما هم از بلاک ۴۰۸ به بلاک ۲۱۲ منتقل شدیم. باتاسف که آنروز نیز آمریکایی ها نتوانستند نظم را رعایت کنند. آنان نخست همه را به نوبت بنشاندند و چند ساعت بعد یک باره بدون در نظر گیری نوبت همه را به محل بالایی اتاق فراخواندند و اما طوری مهاجران را به آن محل انتقال دادند که نوبت را رعایت نکردند و این حرکت آنان خشم مهاجران را برانگیخت. مهاجران از سر شب تا صبح در بلاک ۲۱۲ بر روی سمنت خوابیدند. صبح ساعت های ۹ بجه بایومتریک شروع شد و تا شام ادامه یافت. پس از بایومتریک تکت طیاره را در کاغذی در بند دست هر مهاجر بستند. یک خانم محاسن سفید در هنگام بسته شدن تکت در دست اش از ترجمان پرسید که تکت کجا است؟ وی فوری گفت به خاطر احترام به موی سفیدت می گویم که تکت امریکا است. این سخن او شماری را راحت و مطمئن گردانید که گویا این پرواز آخری است. پس از تکمیل مرحلهء بایومتریک به سرویس ها سوار شدیم و منتظر ماندیم تا آخرین سرویس بیاید. ده سرویس در کنار هم قرار گرفت و امر حرکت به آنان داده شد. در هر سرویس بیشتراز ۵۰ نفر بود. پس از یک ساعت یا بیشتر به میدان هوایی دوحه رسیدیم. وارد ترمینال شده و به پاسپورت های ما ویزهء خروجی زده شد و به طرف طیاره هدایت شدیم. در نخست ما فکر می کردیم که به ساده گی وارد میدان می شویم و اما آمریکایی ها بازهم نتوانستند، نظم را رعایت کنند. در نتیجه نظم بهم خورد و همگی به دروازه هجوم بردند و آمریکایی ها بازهم نتوانستند تدابیری اتخاذ کنند که بتوانند به گونهء آرام مهاجران را از دروازه بیرون کنند. نظم بهم خورد و هرکس با نوبت و بدون نوبت خود را به دروازه رساندند و بالاخره در موجی از ناآرامی و شر و شور همگی از دروازه بیرون و سوار بر طیاره شدند. طیارۀ نخستین پرواز کرد و نوبت به پرواز طیارۀ دوم شد. بازهم مثل گذشته مهاجران بدون رعایت نوبت از دروازه بیرون شده و به سوی طیارۀ اتلانتیک در حرکت شدند.
پولیس وارد طیاره شد و چند نام را خواند و تنها یک نفر از جمله افراد شامل لیست در داخل طیاره موجود بودند و آن را پایین کردند. بعد ها فهمیدیم که افراد مشکوک را از طیاره پایین می کنند. تیم تخنیکنی و اداری طیاره خط سیر طیاره را از دوحه به آلمان و از آلمان به فلادلفیای امریکا اعلان کرد و به راکبین گفت، کمر بند های تان را ببندید. طیاره پرواز کرد و در حدود ۹ ساعت در فضا بود و ۷ ساعت بر سر بحر آتلانتیک پرواز کرد تا به میدان فرانکفورت در آلمان فرود آمد و به زمین نشست. پولیس آلمان وارد طیاره شد و نام های ۵ نفر را خیلی محترمانه خواند تا نخست از همه بیرون شوند. ما فکر کردیم که این افراد آقایان معزز اند و بعد فهمیدیم که نه افراد مشکوک بودند. کسی برای آنان گفت که این افراد را در قطر از طیاره بیرون کردند. بعد فهمیدیم که افراد یادشده مشکوک بودند و از رفتن آنان به آمریکا جلوگیری شد.
ساعت چهار بجه به وقت محلی در میدان هوایی فرانکفورت پیاده شدیم و در حدود سه ساعت آنجا ماندیم و دوباره وارد طیاره شده و به سوی آمریکا پرواز کردیم. طیاره ساعت چهار بجۀ شب به وقت محلی در میدان هوایی فلادلفیا فرود آمد. مهاجران در میدان هوایی فلا دلفیا از طیاره پیاده شده و طرف ترمینال حرکت کردند. در آنجا بایومتریک شده و یک انترویوی یا پرسش و پاسخ کوتاه از هر یک صورت گرفت و در پاسپورت های آنان ویزهء دو ساله زدند. ما زمانی که از اسناد سخن گفتیم ترجمان گفت، شما در یک پروسهء خاص آمده اید و بحیث شهروند آمریکا قبول شدید و حتا افزود که شما خانواده های تان را نیز خواسته می توانید. پس از آن موظفین ما را به سوی میز های نان دعوت کردند و پیش از آن برای هر خانواده یک عدد موبایل تحفه دادند تا رفع مشکل نمایند. در ترمینال فیلادلفیا دو بار بایو متریک شدیم. از ترمینال فیلادلفیا بطرف بیرون هدایت شدیم و در موتر های سرویس نشستیم. در یک کمپ دیگر منتقل شدیم و در آنجا بکس های ما تلاشی شد و بعد از بایو متریک داخل کمپ رفتیم. مسوءولان یک آله را برای ما دادند و گفتند هر زمان که لرزه کرد بیایید. در آن کمپ غذا خوردیم و پس از چند ساعت آن آله لرزه کرد و رفتیم و با شخص موظف در تماس شدیم و متوجه شدیم که او اسم را غلط کرده بود و تصحیح کرد. دوباره به اتاق برگشتیم منتظر ماندیم و چند دقیقه بعد آله لرزه کرد و خود را پیش دروازه رساندیم. از بیگ ها پرسیدیم و گفتند که بیگ ها را به موتر انتقال یافته اند. به سوی سرویس رفته و سوار موتر شدیم. موتر در حرکت شد و بازهم مانند گذشته، کسی برای ما نگفت که به کدام شهر می رویم. این در حالی بود که باران آرام می بارید و فضا را خیلی شاد و معطر گردانیده بود. این محیط که برای ما تازه بود و فضای آن هم آرام؛ هنوز چند لحظه سپری نشده بود که افغانستان و اوضاع ناآرام و وحشتناک آن تحت سیطرهء طالبان در افکار من تداعی شد و خیلی احساس غربت کردم و دریافتم، اگر انسان در کشور دیگران شهزاده باشد و بازهم غریب است و این ضرب المثل پشتو” هر چاته خپل وطن کشمیر دی”. در خاطره ام تداعی کرد. لحظاتی در خود فرو رفتم و در موجی از سکوت در جایگاۀ خود ناگزیر آشیانه گرفتم. با خود گفتم، هرگاه داستان این سفر را با خون هم می نوشتم، اندک بود؛ زیرا داستان دوری از مام میهن و جدایی از آن غم بزرگی است که قلم از بیانش کوتاه می آید. زیرا این درد جانسوز را تنها قلب احساس می کند و زبان از بیانش عاجز است. از این رو عنوان آن را با” اشک نامه…” آغاز کردم. هرچند بعد از این اشک ریختن سودی ندارد و در جهانی که حق از دهن مرمی و تفنگ بیرون می شود و در آنجا شاید اشک ریختن ساده گی تلقی شود و حتا بی باوری به حق وعدالت.
موتر پس از تقریبا یک ساعت ما را به نیوجرسی رساند و در کمپ نظامی واقع در فورت دیسک ما را پیاده نمود. برای مسوءولان کمپ یک کاغذ را دادیم. ورق یادشده را در میدان هوایی فیلادلفیا برای ما داده بودند و در آن نمرهء اتاق نوشته شده بود. سرباز پس از چند دقیقه آمد و گفت اتاق شما پیشتر توزیع شده است. وی ما را به صبر و حوصله فراخواند و برگشت. شماری افغان ها که در آنجا بودند و آنان برای ما گفتند، انتظار بکشید که در این بلاک برای تان اتاق پیدا کند و در غیر آن شما را به خیمه ها می برند و شرایط آنجا خوب نیست. از جدیت آن سرباز درک کردیم که وظیفه شناس و در کار خود صادق است. سرباز پس از یک ساعت یا بیشتر از آن برگشت و گفت اتاق برای شما پیدا کردم. سه خانواده بودیم که اتاق های ما پیشتر به مهاجران دیگر توزیع شده بود و هر سه خانواده به اتاق تعیین شده منتقل شدیم. دو خانوادهء دیگر مختصر بوده و زن و شوهر بودند. در اتاقی جابجا شدیم که شش چپرکت دو منزله داشت و فضای آن هم وسیع و روشن بود. شرایط زنده گی در کمپ ها مانند خوابگاه ها است و هرکس به نوبت باید از طعامخانه نان بگیرد.
فورت دیسک یکی از پایگاه های قدیم نظامی آمریکا است و تاسیسات زیادی دارد. فورت دیسک در قسمت غرب نیوجرسی موقعیت دارد و یک منطقهء سرسبز و زیبا می باشد. از مرکز نیوجرسی در حدود یک و نیم ساعت با موتر فاصله دارد. در فورت دیسک سه قریه موجود است که به نام های ولیج ون و ولیج تو و ولیج تری یاد می شوند. مهاجرین در قریه های یادشده جابجا شده اند. در هر قریه ساختمان های زیادی برای پیشبرد امور نظامی و اداری ساخته شده است و در هر قریه پنج بلاک را برای مهاجران اختصاص داده اند. در قریه هایی که مهاجران زیاد شده و در آنجا خیمه های کلان برای مهاجران برپا کرده اند. چنانکه در قریهء ما چندین خیمه برای مهاجران برپا کرده اند و مهاجران با شرایط بدتر در آنها زنده گی می کنند.
ایستاد شدن هر روز در صف های طولانی برای گرفتن غذا، بدون تردید از بدترین و شاید هم ذلت بار ترین خاطره ها برای هر مهاجر در کمپ های امریکایی باشد. اگر گفته شود که گرفتن چنین غذا کمتر از پرداختن بهای عزت نیست و شاید گزاف نباشد. ممکن در همچو شرایطی جز این چنین تدبیر برای توزیع غذا دشوار است و اما هرچه باشد، این چنین ایستاد شدن در صف های طولانی کمتر از پرداختن بها برای آبرو نیست و حتا ذلت آور است. در ضمن این طعام خانهء مشترک نوعی نظام سوسیالیستی را در بطن نظام سرمایه داری برمی تابد. این نشان دهندهء آن است که گویا سوسیالیسم پاسخی برای رفع دشواری های نظام سرمایه داری است که نظام سرمایه داری از عهدهء آنها بیرون شده نمی تواند. اما در عین زمان این واقعیت تلخ بیانگر آن است که کوتاهی ها و درازی های هر دو ذلت آور و زبون کنندهء انسان آزاده است. یا به عبارت دیگر کاستی های نظام سرمایه داری و عدم پاسخگویی نظام اشتراکی گویای آن است که هر دو به خواست و ارادۀ انسان آزاده پاسخ گو نیستند. زیرا در نظام سرمایه داری به تدریج انسان به پرزۀ ماشین بدل می شود و ازارزش های معنوی تهی می گردد و روابط عاطفی در حال از هم پاشی کامل قراردارد. شاید شکایت سارتر از فرهنگ و تمدن غرب هم در همین نکته نهفته باشد. او می گوید که تمدن جدید غرب را به سوی فاجعه می برد و غرب برای نجات خود نیاز به تمدن جدید دارد. به همین گونه دیدیم که نظام کمونیستی شوروی به زودی فروپاشد و ایده آل های آن با رهبران آن به موزه های تاریخ رفت. این نشان می دهد که این نظام ها نمی توانند به خواست های انسانی که خدا او را اشرف المخلوقات خوانده و از آن موجود گل سرسبد طبیعت تعبیر کرده است، پاسخ قانع کننده بدهد. این به معنای آن است که کوتاهی ها و کاستی ها در نظام سرمایه داری و غیر سرمایه داری پای هر نوع تلاش را برای پیدایی و شدن انسان ایده آل لنگ می سازد. البته انسانی که مولانا می گوید:”دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر – کز دیو و دت ملولم و انسانم آرزوست” این انسان ایده آل را شاید در ایتوپیای افلاطون و حی بن قیظان اثر ابوبکر بن طفیل اندلسی (متوفی 581ق) نتوان یافت. نویسندهء این کتاب ستاره درخشان حکمت و عرفان در اسپانیای اسلامی است، به گفتهء فروزانفر این مرد بزرگ از یکسو ابن سینای حکیم و از سوی دیگر ابن عربی صوفی را به یاد میآورد، اما از ابن سینا زیباتر مینویسد و از ابن عربی معقولتر سخن میگوید. وی در اسطوره فلسفی و تمثیل عرفانی خود که نام «حي بن یقظان» بر آن نهاده، انسانی را مجسم میکند که از آغاز زندگی در جزیرهای دورافتاده، درافتاده و بهتنهایی بهسر میبرد و جز طیور و وحوش کسی را نمیشناسد تا آنکه از جهان «محسوس» با نردبان اندیشه به عالم «معقول» بالا میرود و به دیده عرفان و شهود، به لقاء حضرت معبود نائل میشود. وی این سیر روحانی را آنچنان زیبا و گیرا وصف میکند که هر قلم را یارای توصیف آن نیست. مولانا از انسان ایده آلی سخن می گوید که هر لحظه در حال شدن است و به مقامی می رسد که توصیف آن فراتر از وهم و گمان است. بعید است، تا همچو انسانی را در نظام های استبدادی شرقی زیر نام آخوند های ایرانی یا امارت طالبانی و یا نظام های سرمایه داری در غرب جستجو کرد.
با آن همه تحمل ذلت ها برای بدست آوردن یک قاب غذا در کمپ نبوجرسی بازهم یک تفاوت خوب آن با سایر کمپ ها این است که در این طعامخانه همیشه باز است و محدودیت چندانی در آن وجود ندارد. سهولت دیگر این که یک عضو خانواده می تواند، چندین قاب غذا برای خانوادهء خود ببرد. روزی گفتند که آشپز ها به مقام های امریکایی از زیاد خوردن افغان ها شکایت کرده اند. مقام های امریکایی برای شان گفته بود که وظیفهء شما پختن و آماده کردن غذا است و بس. آشپز ها و کارمندان خدماتی طعام خانه شهروندان جنوب شرق آسیا و مکسیکویی ها هستند. آنان افراد وظیفه شناس و خوش برخورد و صمیمی اند و در کار خود خیلی صداقت دارند و حوصله مندی و دقت آنان در کار قابل تحسین است. هر مهاجر باید در این کمپ مدتی را سپری کند تا کار های مقدماتی مهاجرت به پایان برسد. بایومتریک و مصاحبه و معاینات صحی در این کمپ تکمیل و موسسه های آی او ام و آی آر سی کار انتقال و جابجایی مهاجران را به سایر ایالت های امریکاه به خواست ممکن مهاجران به پیش می برند. در قریهء ما که ولیج ون خوانده می شود. چندین بلاک است و در ده بلاک آن مهاجران جابجا شده اند و سایر بلاک ها محل کار افسران و سربازان است. در این محل دو قریۀ دیگر هم به نام های قریۀ دوم و قریۀ سوم وجود دارند که قریۀ سوم بصورت عموم از خیمه ها ساخته شده و مهاجران در داخل آن به گونۀ یکجایی زنده گی می کنند. هرچند ساختمان های این کمپ قدیمی اند و اما شرایط مهندسی در آن لحاظ شده و ساحه های وسیع سرسبزی در آن مدنظر گرفته سده است. مهاجران هرچند اجازهء بیرون شدن ار کمپ را ندارند؛ اما به خوبی می توانند در اطراف این کمپ رفت و آمد کنند و چکر بزنند. فضای کمپ خیلی پاک است و هرچند باد های موسمی دارد؛ اما عاری از گرد و خاک است. هر از گاهی که از اتاق بیرون می شویم، در یک محلی می روم که در آنجا دیوار پلاستیکی گذاشته شده و بر دیوار آن نوشته شده که برای اشخاص غیر مسوءول اجازهء ورود نیست. این منطقه خیلی زیبا و تماشایی است و فضای شاد و روح گستری دارد و برای انسان نوعی شادی و طراوت می بخشد. هر از گاهی خوش داشتم تا به محل یادشده بروم و با ماندن در آنجا و تماشای رفت و آمد موتر ها احساس شادی می کردم؛ اما این پرسش همیشه در ذهنم خطور میکرد تا بدانم چه چیزی در آن محل وجود دارد که من را به خود بیشتر کشانده است. روزی به فرورفتگی آن محل دقت کردم که شاید دلیل جاذبهء آن تنوع منطقه و فرود و فرار های آن باشد. اما نتوانستم در آن فرار و فرود ها چیزی را ببینم که جاذبهء خاصی را برتابد و روز دیگر به رفت و آمد موتر ها عمیق نگریستم و فکر کردم، جاذبه های آن محل در رفت و آمد موتر ها است که گویی تنوع را در خاطره ها تداعی می کند. اما بازهم این داوری ها عطش پرسش گری درونی ام را نتوانست، سیراب کنند. همیشه به آن محل که می رفتم گویی گم شده ای را در آنجا جستجو می کردم و اما از شناسایی رمز گم شده گی عاجز می ماندم تا آنکه روزی باز رفتم و به تماشای آن محل پرداختم و به سوی تپه های پهن و افتاده و سرسبزی آن و رفت و آمد موتر ها نگاه کردم و ناگاه در ذهنم چیزی خطور کرد که نسبت به گذشته متفاوت بود و این تفاوت من را به خود جلب کرد. در افق این تفاوت چیز تازه ای را خواندم و آن این که متوجه شدم، این سرک به آزادی راه دارد و مسیر اش به سرک هایی منتهی می گردد که ندای آزادی از آن به گوش می رسد و از حصاری که ما به عنوان کمپ در آن زنده گی میکنیم؛ فرسنگها فاصله دارد. آخر این که در چهاردیواری کمپ ماندن فکر اسارت را در انسان تقویت می کند و درد این اسارت کم تر از اسارت واقعی نیست. تنها تفاوت در آن است که در زندان یک زندانی تسلیم به اسارت می شود که جغرافیای آن معلوم و محدود است؛ اما در اینجا جغرافیای زندان وسیع تر و گشاده تر است.
موضوع پایانی کار و انجام پروسه بخاطر بیرون شدن از این کمپ به دغدغهء هر مهاجر بدل شده و هر روز که از خواب بلند می شوند و نخستین کار شان پیگیری پروسه ای است که باید در این جا عملی شود. رفتن به طعام خانه سه وقت از مشغولیت های هر مهاجر است و گاهی داخل شدن به طعام خانه وقت گیر است و باید صف طولانی پیموده شود که زمانی دقیقه ها و ساعت را در بر می گیرد.
مهمانی یا میلهء کباب: مهمانی کباب در کمپ فورت دیسک از خاطره انگیز ترین ها برای مهاجران این کمپ به شمار می رود. به تاریخ ۲۴ سپتمبر خبر رسید که امشب مهمانی کباب است و شماری افغان های امریکایی مهاجران را دعوت کرده اند. در شام آن روز صدها مهاجر در صف طولانی به نوبت ایستاد شدند و به سوی طعامخانه صف کشیدند. آنان از رفتن به طعام خانهء اصلی خودداری گردند. توزیع کباب خیلی آهسته بود و به نسبت آماده نبودن کباب توزیع با وقفه ها صورت می گرفت. از وضعیت معلوم بود که برای پختن و آماده شدن و مقدار گوشت کباب و توزیع آن توجه لازم نشده بود، شاید دلیل آن ناشی از بزرگ و مهم پنداری نظم بزرگ و کوچک انگاری نظم کوچک باشد. من از آغاز مسافرت تا پایان این گونه بی نظمی را در میان نظم بزرگ آمریکا احساس کردم. خلاصه این که یک عضو خانوادۀ ما هم در صف ایستاد شد. وی گفت او اول متوجه نشد؛ اما هر قدر که نزدیک شد صف را طولانی تر یافت و از ناگزیری صف را ترک نکرد و بالاخره به تعبیری با عبور از هفت خوان رستم به محل توزیع کباب رسید. وی افزود، هنوز ۶ نفر در مقابل او ایستاد بودند که کباب خلاص شد و آشپزان به عجله رفتند تا تشت دیگر کباب را بیاورند؛ اما این بار متفاوت از گذشته بود و پس از آنکه تشت کباب رسید و شخصی با توزیع کنندهء کباب سرگوشی کرد. بعد از آن در مقدار توزیع کباب تغییر رونما گردید. پیش تر از آن هفت و یا هشت پارچه کباب به هر عضو خانواده توزیع می شد؛ اما پس از آن در بشقاب های هر شخص ۳ پارچهء کوچک کباب می ماند که برابر به یک سیخ کباب وطنی بود. او گفت که: با گرفتن آن متاثر شدم که کاش نمی ایستادم.” زمانی که او کباب را در بین نان به اتاق آورد و همه با دیدن کباب شگفت زده شدند. کسی به شوخی یاد کرد که شاید مهماندار سه پارچه کباب را بالای هر شخص یک گوسفند حساب کند.
آنچه در این سفر دورادور زمین خیلی مهم و ضروری است؛ بایومتریک شدن مهاجران است. هدف از بایومتریک شناسایی جرمی و روابط مشکوک مهاجران با گروه های تروریستی است. از همین رو در هر میدان هوایی بایومتریک به تکرار انجام می شود تا افراد مشکوک از این طریق بیشتر شناسایی و غربال شوند. گفته می شود که هدف اصلی این غربال گری شناسایی تروریستان و قاچاقچیان مواد مخدر و مجرمان دیگر است. چنانکه پولیس در پرواز از قطر بطرف آلمان وارد طیاره شد و یک لیست را خواند و یک نفر در طیاره موجود بود و او را از طیاره بیرون کرد. پولیس در میدان هوایی آلمان نیز وارد طیاره شد و همان لیست را خیلی محترمانه خواند وگفت که افراد یادشده پیشتر از دیگران از طیاره بیرون شوند. گفته می شود که تا کنون بیش از ۱۴۰ نفر از کمپ های امریکایی زیر نام های مختلف بیرون کرده شده و به محل های نامعلوم منتقل شده اند. کمپ هایی که درداخل امریکا است و از جمله کمپ هایی اند که به تعبیری سرنوشت نامعلوم مهاجران را رقم می زند. در این کمپ موسسه های آی او ام و آی آر سی دوشادوش نظامیان آمریکایی کار می کنند. نظامیان بیشتر مصروف شناسایی و غربال مهاجران هستند تا افراد مشکوک زیر پوشش این پروسه وارد آمریکا نشوند و هدف از بایومتریک های پیهم هم شناسایی بهتر مهاجران است. در این کمپ با آخرین بایومتریک در واقع یک قسمت اعظم شناسایی مهاجران تکمیل شده و فیصدی اعتماد آنان برای ماندن در آمریکا تعیین و تثبیت می شود؛ اما از قرینه ها فهمیده می شود که این روند چندان ساده نیست و با ظهور حوادث جدید و غیرقابل پیش بینی چالش های تازه ای را بوجود آورده که امریکایی ها آنها را پیش بینی نکرده بودند. حوادث جنایی و اذیت و آزار زنان بویژه اذیت یک سرباز آمریکایی بوسیلهء چند افغان مهاجر پروسهء طی مراحل افغان های مهاجر را با دشواری رو به رو ساخته است. انتقال هفت هزار سرباز صفر یک از خوست و سایر پایگاه ها به آمریکا برای آنان درد سر ساز شده است. یک سلسله خودسری ها و بی اعتنایی های آنان سبب شده تا به آنان لقب ” زامبی” یعنی خونخوار داده شود. آمریکایی ها که از سربازان یادشده استفادهء جنگی کرده اند به این نکته توجه نکرده بودند که ادغام آنان در جامعهء آمریکا امری ساده نیست. از این رو گفته هایی وجود دارد که این زامبی ها را بجایی می برند و تا پس دو سال آمادهء انتقال به زنده گی عادی و مستقل شوند. بعد از دو سال بوسیلهء موسسهء آی او ام به ایالت های مختلف امریکا انتقال و در این کشور رنده گی خواهند کرد. گفته هایی وجود دارد که امریکا قصد دارد تا این سربازان را برای محافظت از پایگاه های بگرام و مزار شریف به آن میدان ها منتقل می کند تا روند تخلیۀ شهروندان امریکایی را کمک نمایند. موسسهء آی او ام کار نقل و انتقال مهاجران را به ایالت های مختلف آمریکا تنظیم می کنند و در کنار آن موسسهء آی آر سی در قسمت جابجایی و فراهم آوری سایر سهولت ها برای مهاجران کار می کند.