دختران مخفی
سخنان نخستین
پس از آن که به تعبیر زنده یاد شایق جمال، آن « لعل بدخشان هنر» سیده مخفی چهره در پردۀ خاک کشید، دیگر تا یک دهه پیش بانوان سخنور بدخشان یارای آن را نیافتند تا شعر خود را در سطح کشور مطرح کنند، به زبان دیگر بدخشان در نیم سدۀ گذشته شاعر بانوی شناخته شده در سطح کشور نداشته است. البته این امر تنها ویژۀ بدخشان نیست؛ بلکه به سبب رشته دشواری های اجتماعی و سنت های دست و پاگیر بانوان در اگثر ولایتهای کشور کمتر توانستند تا شعر و سخن خود را با جریان بزرگ ادبی کشور پیوند زنند.
از همان روزگارانی که به دستور برادر، رابعۀ بلخی آن بانوی پرچم افراز شعر و سخن را در گرمابه رگ بریدند و او با خون خویش آخرین شعرش را بر دیوار گرمابه نوشت، دیگر تا هم اکنون ما نمی دانیم که چه استعداد های بزرگ زنان در چهار دیوارخانهها خاک و خاکستر شده است.
اگر هم گاهی تا خواستند چنان پرندهگانی پرواز کنند؛ سرهای شان به میله های آهنین قفسی خورده است به نام ناموس و ننگ. در سرزمین ما و شاید هم در همه خاور زمین خاموشی برای زنان یک فضیلت بوده است. زنی خوب آن است که زبان به اعتراض نمیگشاید و به گفتۀ مردم باید چنان سنگ صبوری باشد. این در حالی است که امروزه شماری را باور براین است که باید هنر شعر و سخنوری به وسیلۀ زنان هستی یافته باشد و به زبان دیگر باید نخستین شاعران و سرود پردازان روی زمین زنان بوده باشند.
انسان ابتدایی در همان سپیده دم اندیشه و زبان در نخستین گام به نام گذاری اشیا پیرامون پرداخت که این نام گذاری نوع ظهور ذهنی اشیا در ذهن است و شعر نیزبه گونهیی با ظهور اشیا در ذهن سروکار دارد. از این جا می توان گفت انسان ابتدایی نه تنها با نام گذاری اشیا و پدیده های طبیعی، گونه یی طبیعت ذهنی برای خود ایجاد کرد و دامنۀ شناخت خود از طبیعت را گسترش داد؛ بلکه شاید بتوان گفت که نخستین سروده های بشر شعرهای اند در وصف طبیعت و شایدهم نخستین شاعران روی زمین زنان بوده اند.
کودک زیبا ترین تجسم طبیعت و عاطفۀ انسانیاست. در تمام فرهنگ ها از همان دوران غار نشینی تا امروز مادران سرود پردازان کودکان خود اند. ما نخستین سرودها را در گاهواره از زبان مادران خود شنیده ایم و از این جا می توان گفت که زنان نخستین آموزگاران زبان و ادبیات نیز هستند. همین سرود ها بودند که دروازه های خیالات بلند کودکانه را در ذهن ما گشودند، هرچند ما دیگر صدای گشودن این دروازه ها را فراموش کرده ایم. اگر می خواهیم زبان را توسعه دهیم به پندار من باید بیشتر از همه زمینۀ آموزش زبان را برای زنان فراهم سازیم! امروزه پژوهش های جریان دارد تا مشخص سازد که سرود های مادران در تکوین شخصیت کودکان و در کل بر وِیژهگیهای روانی و فرهنگی انسانها چه تاثیر داشته است.
با این حال وقتی به سمفونی شعر فارسی دری گوش فرا می دهیم، با دریغ موج صدای زنان را در این رنگین کمان آواز کمتر می شنویم. شاید در درازی تاریخ مردسالارخاورزمین، همان گونه که مردان بسیاری از حقوق و امتیازهای زنان را قبضه کرده اند، هنر ظریف شعر را نیز از چنگ آنان در ربوده اند.
اخیرا بسته شعر های به دستم رسید ازشمار شاعربانوان بدخشان، که در این روزگار پرغوغا صدای شان کمتر به گوش ها رسیده است. شاید به دلیل آن که صدای زنان در دهلیز های تاریک تاریخ همیشه پژواک نیرومندی نداشته است، اگر گاهی هم که دلتنگی های شان را فریاد زده اند، فریادشان کمتر به گوش های پنبه زدۀ روزگار رسیده است. وقتی این شعر ها را خواندم بر آن شدم تا چیز های در پیوند به شعر آنان بنویسم ، هرچند فشرده و شتابزده!
اما زمانی که شعر بانوان در بدخشان مطرح می شود یکی از شاخص ترین چهره یی که نامش در ذهن ها بیدار و بر زبان ها جاری می شود، شهبانوی شعر بدخشان مخفی بدخشی است. البته به هیج روی نمی توان مخفی را نخستین زن سرودپرداز یا شاعر بدخشان خواند. به زبان دیگر به هیچ صورت شعر زن در بدخشان با مخفی آغاز نیافته است. چه می دانیم که چه شمار شاعر بانوانی در بدخشان، پیش از این که صدای شان به پژواکی برسد در گلوگاه خاموش شده است؛اما این نکته روشن است که مخفی نخستین بانوی سخن پرداز صاحب دیوان بدخشان است. چنین است که وقتی سخن از شاعربانوان بدخشان به میان می آید، نمی توان از کنار نام بزرگ او با خاموشی گذشت. این نکته را نیز فراموش نکینم که مخفی بدخشی یکی از بانوان نام آور در گسترۀ زبان و ادبیات فارسی دری در کشور است. صدای او نه امروز؛ بلکه در همان سال های زنده گیاش در دوردستترین شهرهای کشور نیز شنیده شده بود. مخفی در حالی پرچم پاکیزۀ سخن را بر افراشته بود که در آن روزگارحتا شنیدن صدای زن را نیز تحریم می کردند.
من باری در بارۀ او گفته بودم مخفی، شاهدختی بود در تبعید. به تعبیری ستارهیی بود که در افق تبعید تابید. عمردرازی کرد؛ اما در اندوه و تنهایی. پدرش محمود شاه عاجز که در زمان امیر شیرعلی خان امیر بدخشان بود به حکم امیر عبدالرحمان خان به جرم هواداری از شیرعلی خان همراه با خانواده به تاشقرغان تبعید شد، مخفی در همین جا به دنیا آمد. در یک و نیم ساله گی پدر را از دست داد.پس از آن به قندهار تبعید شدند. گویی خانوادۀ مخفی چنان پاره سنگی در فلاخن روزگار نا میمون افتاده بود و پیوسته با دستان سیاه حوادث به هرکناری پرتاب می شد. دست کم آنها بیست سال را در قندهار به سر بردند. او در تبعید گاه خویش در کندهار به آموزش علوم ادبی پرداخت و شعر سرودن گرفت. گفته اند که او هنوز پانزده سال داشت که به شعر و شاعری روی آورد و نخستین تجربههای خویش را روی کاغذ پیاده کرد.
در زمان امیر حبیب الله به کابل فراخوانده شدند و در منطقۀ علی آباد کابل می زیستند. با فرمان عفو عمومی امانالله خان تبعدیان در هر کجایی که بودند، حق آن را یافتند تا به جایگاه پدری و خانواده گی خویش بر گردند. چنین بود که به سال 1300 خورشیدی برابر با1921 میلادی مخفی همراه با میر غلام سرورخان محمودی به سواری اسب از راه های دشوار گذار پنجشیر و اندراب رهسپار بدخشان گریدند.در این زمان کما بیش چهل سال از زنده گی مخفی میگذشت. من در پیوند به شعر و شاعر مخفی نوشتهیی جدا گانهیی دارم که دوستان می توانند، جهت اطلاعات بیشتری به آن رو کنند:
http://www.partawnaderi.com/Darhufqtabeed/8.html
امروزه در محیط ادبی و فرهنگی بدخشان از مخفی بدخشی با احترام فراوان یادمی شود و شعرهای او خواننده گان زیادی دارد. از این نقطه نظر میتوان گفت که او بر شاعران پس از خود در بدخشان حق بزرگی دارد. موجودیت ادبی او شاید دختران سخنپرداز بدخشان را نیرو بخشیده است تا پردۀ سکوت را بدرند و پای در خیابان دراز شعر بگذارند. از این نقطه نظر مخفی را میتوان مادر معنوی همه شاعربانوان بدخشان خواند.
ان چه گفته آمد، در آمدی بود به برسی پارهیی از شعرهای چند تن از شاعر بانوان جوان بدخشان که حس میکنم که با نیروی قابل توجه گام در خیابان دراز و دشوار گذار شعر گذاشته و باور دارم که این گام ها به راه های دراز پیروزی خواهد رسید. این نکته را نیز باید روشن ساخت که میتوان این شمار شاعر بانوان بدخشان را زیر نام شاعران پساطالبانی دسته بندی کرد، برای آن که شخصیتی شاعرانۀ آن ها در یک دهۀ اخیر شکل گرفته است. این امر مهمترین و جه اشتراک آن ها را می سازد. البته در چگونهگی آفرینش های شعری این شاعران نکات مشترک دیگری نیز وجود دارد که بعداً به آن نکات اشاره میشود.
نازی شریفی
یک وجب خاک سهم ما نیست
چند سال پیش یکی ازدوستان بسته شعرهایی را از بدخشان برای من فرستاد با این پیام که این شعرها، سروده های بانو شاعری است که در بهارستان بدخشان می زید و شاعران بدخشان را کمتر باور بر این است که این بانو در یک چنین فضای بستۀ ادبی او بتواند با چنین زبان، حس و نگرش شاعرانه شعر بسراید!
شعرها را خواندم، با خود گفتم که اگر من هم میبودم چنان میپنداشتم که آن دوست فرهنگی پنداشته بود. برایم تکان دهنده بود، نه از آن جهت که آن شعرها همهگان حادثههای بزرگ شعری بودند؛ بلکه از آن جهت که نگرش شاعر به هستی، چگونهگی تصویر سازی، زبان و عاطفۀ شاعرانه در شعرهای او چنان می نمود که گویی شاعر سال هایی درازیاست که باشعر مدرن سروکار داشته و گاهی هم پیوندی با حوزۀ ادبی بدخشان نداشته است.
این شاعر « نازی شریفی» است که شاید بتوان او را از نخستین بانو شاعران بدخشان دانست، که به عوالم شعر سپید راه زده و هنوز در این جهان گسترده راه می زند که من برایش گام های استوارتری آرزو می کنم!
نازی شریفی به خانوادۀ وابسته است که میتوان از آن به نام انجمن خانوادهگی شاعران یاد کرد. او خود جایی گفته است که « در خانوادۀ ما شش خواهر و برادر همهگان شعر می سرایند!»
پانزده ساله بود که قلمش روی صفحۀ کاغذ دوید و بعد واژه هایی به نام شعر کنار هم رنگ یافتند و نازی شریفی تولد نخستین شعرش را جشن گرفت. شاید رفت به انجمن خانواده گی شاعران بدخشان تا شعرش را بخواند! نمی دانم که نخستین شعر او در این انجمن چگونه استقبال شده باشد!
باور من چنین است که شاعری در اوزان آزاد عروضی و شعر سپید در آن حوزه های ادبی که هنوز وزن و قافیه در شعر سخن نخست را میگوید، کار دشواری است. بسیاریها هنوز نه تنها در بدخشان، حتا در سطح کشور نیز نظر به دیدگاههای سنتی سنگ شدهی ادبی که دارند، شعر آزاد عروضی و شعر سپید را شعر نمی دانند.
نازی شریفی در یک چنین وضعیتی در بدخشان به دیدار شعر سپید رفته است. از تجربههای شاعران جوان بدخشان در یک دهۀ گذشته که بگذریم، حوزۀ ادبی بدخشان همیشه یک حوزه ادبی سنت گرا و محافظه کار بوده که با هرگونه نو آوری سرسازگاری نداشته است. باید بپذیریم که هنوز در بسیاری از مناطق بدخشان شاعری را برای یک بانوی جوان نه تنها شایسته نمی دانند؛ بلکه آن را نکوهش نیز می کنند، چه برسد به این که آن بانوی جوان برخیزد و سنت های ادبی سنگ شده را نادیده گیرد و حتا از حس و غزیزۀ خود نیز سخن گوید. از این نقطه نظر تمام آن بانوان سخنور بدخشان که دیوارهای سنگی اوزان عروضی را شکستند و خود را به دنیای گستردۀ شعر آزاد عروضی و سپید رساندند، سزاوار آنند تا از آن ها به شایستهگی قدردانی شود!
موضوعات شعرهای او یک یک از هستی و فلسفۀ زندهگی، زندهگی اجتماعی عشق و وابستهگییهای زن در شبکۀ تنک سنت ها و امید به آزادی انسانی بر گزیده شده است. با این همه او پیش از پیش کمتر به انتخاب موضوع در شعر می پردازد؛ بلکه موضوعات در جریان تکوین شعر رخ می نمایند:
پلک بزنی چشمانت پير میشوند
آيينه میشکند و نيم رخت به زمين می ريزد
و خيابانها از عبورت دلگير می شوند
در گريز از اين زندهگی
به کوچۀ بن بست ميرسی
شعار خستهگی را
به گوش کدام باغ سرمیدهی
که درختان در فصل سبز شدن
دست هيزم شکن را میبوسند!
در شعر زیر حس می کنم که نازی شریفی از اعتیاد در میان جوانان هم شهری اش رنج می برد. او به جوانان پند نمی دهد؛ بلکه مصیبت را به تصویر می کشد!
« در گونههای سرخ کودکان اين شهر
خون خشک مرگ جاریست
سفرم کهنه شده
و سرگردنه ها دودآلود
آسمان بغض گرفت اين جا
تا که زاغان سيه جشن گيرند…»
او در ادامۀ همین شعر می گوید:
« در مزرغۀ پایان
دهقانان گندم را می کشند
و زمین از شخم زهر آگین می خندد برما
و من تنها واژه هایم را برایش قرض داده ام…»
روزگاری که شاعر در آن می زید شب است؛ اما شب بو گرفته، تاریک چون چراغی نیست ؛ با این حال او نمی خواهد که تسلیم نا امیدی شود؛ بلکه برای ادامۀ زندهگی به کوچکترین امیدی دل می بندد. به هوای رسیدن به روشنایی در یک شب تاریک به دنبال روشنایی کرم شبتابی سرگردان است و روشنایی کرم شب تاب او را به آرزو نمی رساند، چنین است که باز به بن بست و نا امیدی میرسد.
« در این شب بو کرده
در این شب زخم آگین
به دنبال کرم شب تابی، آرزو را کفن می کنم…»
وقتی او می گوید:
«ای شب ببین که دستانم
تاریکی را نوازش می کند
و زبان خشکم شخم می زند واژه های کهنه را…»
خواننده اش را بسیار ساده با مصبیتی بزرگی رو به رو می سازد. کسی که در هوای روشنایی حتا به کرم شبتابی دل می بنند، روزگار ناهموار او را به نوازش تاریکی ناگزیرمی سازد. این نوازش تاریکی همان حاکمیت سنت هاییاست که زندهگی را برای زنان به جهنمی بدل کرده است، چه بسیار که آن ها این جهنم را با شکیبایی تحمل می کنند و این همان نوازش تاریکی است.
در یک جامعۀ مرد سالار هیچ چیز از زن نیست، زن باید بر مدار نیت مرد سخن گوید. جایی نیست که زن قصه های تلخ خود را در میان گذارد. در جامعۀ مرد سالار زنان به تبعیدیانی می مانند که نه زمینی برای دیداری دارند و نه هم آسمانی تا ستارۀ خود را در آن تماشا کنند!
« یک وجب خاک سهم ما نیست
وعده را کجا بگذاریم
به بیراهۀ زمان
حدیث تلخ مان قصه کنیم…»
شعرهای نازی شریفی هم حس و عاطفه بر انگیز است و هم اندیشه بر انگیز و به پندار من این امر بسیار خوبی است. زبان شعری او ساده است؛ اما با این سادهگی گاهی در شعر های او خواننده با نوع ابهام روبه رو میشود، که بخشی از این ابهام به چگونهگی بیان او بر می گردد.
حس می کنی شاعر آن چیزی را که میخواهد بگوید نمیتواند در شبکۀ واژگان و تصاویر به درستی ادا کند. چنین است که در محیط ادبی چون بدخشان چنین شعر هایی کمتر می تواند از گسترۀ بزرگ خواننده گان بر خوردار باشند. من فکر می کنم که شعر مدرن در بدشخان با دریغ هنوز خواننده گان زیادی ندارد. وقتی چنین شعر هایی با نا رسایی هایی زبانی و ابهام در می آمیزند بدون تردید میزان خوانندهگان را هنوز کاهش می دهند. امید نازی به امر زبان در شعرش توجۀ بیشتری داشته باشد. برای آن که زبان عمده ترین عنصر در شعر است.
من باور دارم که نازی با پشت کار بیشتر میتواند گام های استواری در کار شعر و شاعری به پیش بردارد و آخرین سخن این که او به روز سیزدهم حمل 1365 خورشیدی در شهر تالقان مرکز ولایت تخار چشم به جهان گشوده است، اما پدر و نیاکانش همه از بدخشان اند. نازی هم اکنون در شهر فیضآباد بدخشان زنده گی می کند.
- کریمه شبرنگ
صدایم به کشف هویت خود برخاسته است
کریمه شبرنگ هویت خود را در صدای خود که همان شعر اوست جستوجو می کند. گویی او بیرون ازاین صدا هویتی ندارد. او با تمام هستی به شعر خود چسپیده و گویی میخواهد دنیای دیگری برای زیستن خود ایجاد کند.
سال 1389 خورشیدی بود که انجمن قلم افغانستان نخستین گزینۀ شعری او را زیر نام« فراسوی بدنامی» به نشر رساند. این گزینه شهرتی خوبی برای شاعر به بار آورد و در پیوند به چگونهگی شاعری او درکابل بحث هایی در میان شاعران نسل جوان که گاهی با مشکل پسندیهایی نیز دست و گریبانند، به راه افتاد. من در پیوند به این گزینۀ شعری شبرنگ نوشتۀ جداگانهیی دارم که دوستان اگر میخواهند می توانند آن را در این نشانی آن را دریابند.
http://www.partawnaderi.com/Naqhd_wa_PazjoheshaiAdabi/Parvaz_e_Akhareen/4.html
با این حال سرودههای شبرنگ زمانی که به بدخشان رسید گروهی که در هر زمینهیی حتا در زمینه های ادبی و فرهنگی با هرگونه تغییری سر سازگاری ندارند، هرچه از واژگان نفرت و نفرنی در انبان داشتند، چنان پاره سنگی در فلاخن کردند و کوبیدند بر سر و روی شاعر!
آن هایی که می پندارند تمام حقیقت و تمام زیبایی تنها در دایرۀ ذهنیت محدود آن ها نفس میکشد کمتر میتوانند اندیشههای دگرگونۀ دیگران را بپذیرند. با دریغ گزینۀ
« فراسوی بدنامی » در بدخشان با استقبالی رو به رو نه شد. این هراس وجود داشت که شبرنگ لب از سرایش فرو بندد؛ اما خوشبختانه چنین نشد؛ بلکه او بیشتر از گذشته با عشق و دلبستهگی به شاعری خود ادامه داد؛ اما این بار با پرخاش بیشتر و اعتراض بیشتر.
نتیجۀ این همه مبارزه و استواری گزینۀ دوم شعری اوست که زیر نام « پله های گنه الود» به وسیلۀ انتشارات برگ در 1991 خورشیدی به نشر رسید. او بخش بیشتر این شعرها را در بدخشان سروده است. در سالهای که گویی او خود در زادگاه خود در انزوا و تبعید به سر می برد:
« روزگاری اگر بدخشان آمدی
مرا از پشت هفتکوه سیاه صدا کن
اگر رابطهات با خدا سرد بود
نشانیام را از مهتاب بپرس
مهتابی که هرشب سر میزند از روزنهی خانهی من
و از دسترخوان دلهرهام آب مینوشد.»
تصاویر در شعرهای کریمه شبرنگ بیشتر با گونۀ بدبینی به زندهگی و حتا هستی شکل می گیرد. زندهگی گاهی در نزد او همان افسانۀ سیزف است که پیوسته تکرا می شود:
« چی بگویم
من خسته ام از تکرار
و این جهان مفهوم نا پیدای مکرریاست که از پدر بزرگم
خیام به ارث برده ام»
او نه تنها از تکرار افسانۀ سیزف؛ بلکه از روزگاری که همه ارزشهایش به افزار سود جویی بدل شده و هرکس در چارچوب سود خود از قرآن قرائت دیگرگونه یی دارد، دلتنگ است و بیزار.
« من خسته ام از تکرار
از پیامبران و از اسلام نو ظهور قریۀ مان
و از آیه های برش کرده شان که بر مدار نفع خودشان می چرخد
چه بگویم
من خسته ام از تکرار
و به بقای سپیداری که هیچ فرزندی به روحش درودی نمی فرستد »
این روزگار پیوندهای هستی او را با جهان و زندهگی تیرباران کرده است و چنین است که همیشه در میان هاله یی از تنهایی دست و پا می زند.
« در اتاق من شبی
هزار پنجره می شگفند
اما دلی نمانده دیگر که به امیدی پر بزند
روزگاریست رابطهی من با جهان را تیرباران کردند
نامرد آدم های پوک»
بدبینی از ویژهگی شعر های شبرنگ است. بد بینی آمیخته با نوع زبان پرخاش و اعتراض و عصیان. گویی با همه چیز در جنگ است. گاهی با خدا در مناظره است و گاهی با خویشتن خویش در ستیز. در شعر او پرسشهایی در برابر هویت انسانی زن وجود دارد. گاهی از منظرگاه غریزه و جنسیتی به زندهگی نگاه می کند؛ اما بعداً این نگاه با مسایل و موضوعات زندهگی خصوصی و اجتماعی شاعر در می آمیزد. زنان در شعر او سرنوشتی ندارند. یا این که زنان بر سرنوشت خود حاکم نیستند. اگر سرنوشتی دارند سرنوشتی است سیاه یا هم در اختیار مردان. زن محکوم سر نوشت است، سر نوشتی که دیگران برایش رقم زده اند. در گزینۀ فراسوی بدنامی می خوانیم:
« برادرم
چایی را می نوشد سبیه خودش
همیشه سبز
همیشه صفا
من اما
شبیه سرنوشت چه کسی
که همیشه تلخ
که همیشه سیاه »
جامعهیی که او توصیف می کند جامعۀ مرد سالار و بیرحم است و هنوز این جامعه نپذیرفته است که زنان نیم هستی جامعه را میسازند و دارای عشق، عاطفه و اندیشه اند و می توانند برسرنوشت خود حاکم باشند. چنین است که او چنین جامعه یی را به گذرگاه یک شام تاریک همانند میکند که باید جنازۀ تقدیر خود را در آن جا بخواند:
« این شام تلخ عجیبی ست!
شام اعدام ترانه
شام بلعیدن فریاد
شام بستن روشنایی
این شام تلخ
شام عجیبی ست
من در گذرگاه یک شام تلخ
جنازۀ تقدیر خویش را خواهم خواند»
شبرنگ پس از « فراسوی بدنامی » حالا گامی بر «پله های گنه آلود» گذاشته و بی آن که به سخنان غرض آلود شماری توجهی نشان دهد، از این پله های بالا می رود. شاید این پله ها پله های عشق اند؛ ولی جامعه عشق را برای زن گناه می داند و زن در یک جامعۀ مرد سالار نه حق عشق ورزیدن دارد و نه هم حق عاشق شدن را. سخن گفتن از عشق برای زن در چنین جامعه یی خود گناه است. من می پندرام که این گونه نام گذاری ها خود گونهیی عصیان اجتماعی است و در حقیقت شاعر می خواهد بگوید که این جامعه است که خود از پله های گناه و بیداد به بالا می رود.
« و عادت باید کرد
به بالا رفتن از پلههای گناه آلود زمان
درد من همه از دست بلند و بیمایهی روزگار است.
چگونه میتوانم زنده باشم؟
وقتی آزادی پروانهیی را که با عطر گیاه آمیزش عجیبی دارد
در چار راه بزرگی به دار میآویزند.»
شبرنگ در گزینۀ شعری « پله های گنه آلود» در همان خط فکری، عاطفی با همان ویژهگی های زبانی که در گزینۀ « فراسوی بدنامی» داشت به پیش می رود. از این نقطه گویی شاعر در چگونه گی آفرینش خویش پیشرفت چشم گیری نداشته است. اگر او خود زندهگی را تکرار افسانۀ سیزف می داند و پیوسته از این تکرار خسته است، باید به این نکته توجه کند که تکرار این همه بدبینی، دلتنگی، بیزازی از زندهگی، بیان پوچی هستی در بیشتر شعرهای او خود به افسانۀ دیگر سیزف بدل میشود که برای خواننده میتوانند دلتنگ کننده باشد. از این نقطه نظر پله های گنه آلود ادامۀ همان فراسوی بدنامی است و نمیتوان ویژه گیهای تازهیی در آن برشمرد. این در حالیست که در هر دو گزینه تاثیر پذیری هایی از شمار شاعران معاصر ایران و کشور به چشم می خورد. چیزی که در گزینۀ « پله های گنه آلود» یا از میان می رفت یا هم به پیمانۀ زیادی کاهش مییافت که با دریغ چنین نشده است.
امید شبرنگ در گزینۀ سوم بر چنین چیز های غلبه یابد و بتواند این همه سایه های تکرار و تاثیر پذیری ها را از سرزمین شعر و سرودهای خود بیرون راند، تا خوانند در هر شعر بتواند به سر زمین تازه یی سفری داشته باشد! سخن آخر این که شبرنگ در کلیت شاعری است آگاه که آرمانگرایانه می سراید، که محور این آرامانگرایی را آزادی زن و برابری انسان تشکیل می دهد. او در جستوجوی یک جهان آرمانی رنگین و زیباییست و در هوای رسیدن به چنان جهانیی می زید.
شبرنگ از تخیل بلندی برخوردار است که با این تواناییها می تواند به قله های بلند و بلندتری از افرینش های ادبی دست یابد. شبرنگ از هم اکنون یک نام آشنا و موفق در شعرمدرن فارسی دری در افغانستان است.
حمل 1392خورشیدی
شهر کابل
- خجسته الهام
دست هایم را امانت نمی دهم!
خجسته الهام، ذهن و روانش از کودکی با عوالم شعر و شاعری آشناست. پدرش محمد موسای حلیم نام دارد، آشنا با کتاب و قلم که هرازگاهی شعری می سراید. مادرش نیز زنی بوده با سواد و آگاه، الهام در چنین خانوادهیی در واپسین روزهای 1366 خورشیدی به دنیا آمد در شهر فیض آباد مرکز بدخشان.
الهام پیش از آن که جهت آموزش های رسمی روانۀ مکتب شود، مادر پارهیی از آموزش های سنتی را برایش یاد داده بود.
آن گونه که خود جایی گفته است، صنف چهارم مکتب بود که نخستین بار واژه هایی را کنار هم گذاشتم و احساس کردم که گویا شعری سروده ام. به هرحال همین حادثۀ کوچک در ذهن من گونهیی بیداری شاعرانه را بر انگیخت و این حس زیبای کودکانه برای من نیرو می بخشید که گام در جهان شعر و شاعری بگذارم.
نخستین شاعری که خجسته الهام در کودکی با او آشنا شد، صوفی عشقری است. هرچند دریافت پارهیی ازمفاهیم شعرهای عشقری برای او در آن روزگار دشوار می نمود با این حال او از خواندن شعرهای عشقری لذت میبرد و این شعرها پنجرههای ذهن او را رو به سوی خیالات شاعرانه می گشود.
الهام صنف دوازدهم مکتب بود که نخستین شعرش در نشریۀ «صدای آزادی» به نشر رسید. این امر چنان رویدادی بزرگی گونهیی حس اعتماد را در او پدید آورد. پس از آن رادیو «آمو» یک رادیوی محلی در فیض آباد بدخشان؛ پیوسته شعرهای او را به نشر می رساند.
به دانشگاه کابل که راه یافت، رفت به دانشکدۀ علوم اجتماعی. محیط فرهنگی و اجتماعی دانشگاه و دست رسی به کتاب و کتابخانهها دگرگونی هایی را در ذهنیت شاعرانۀ او سبب گردید. نوشتهها وشعرهایش در شماری از نشریه های شهرکابل اقبال نشر یافتند؛ اما مجلۀ «جامعۀ مدنی» با معرفی و نشر شماری از شعرها و نوشته های خجسته الهام او را به حوزه های گستردۀ فرهنگ و ادبیات کشور در کابل و ولایتها معرفی کرد.
شعرهایش با حس و نگاه زنانه رنگ میگیرد. به زبان دیگر نگاه او به هستی نگاه زنانه است و این امریست نیکو برای زنان سخنور. در شعرهایش گاهی گونهیی از پرخاش شاعرانه در برابر وضعیت حاکم اجتماعی رنگ می گیرد؛ اما این پرخاشگری بیشتر با نوع بدبینی می آمیزد. چنین است گاهی حتا نجوای ریزش باران نیز در گوش های او پژواک خوشی ندارد. وقتی انسان در دورن خود نا آرامی دارد و از وضعیت خسته است، هستی و جهان را نیز خسته می بیند. ما در سالهای پسین شاهد سنگسار شماری از زنان بوده ایم؛ اما الهام از سنگسار روان سخن می گوید.
« حتا صداي باران هم نازيباست
وقتي روحت را با صداقتش سنگسار میكنند
فلسفه های ناگفتهای باران
صيقل دردهايم نيست
مرا به جهنم فرا بخوان ای مرگ
زندهگی خود جهنمی است كه فقط آتشش نامريیست…»
در شعر کمتر شاعری است که ستاره یی چشمک نزند، گاهی در نماد یک عشق، گاهی در نماد یک آرزو . گاهی هم در نماد زیبایی معشوق و چیز های دیگر؛ اما الهام در هوای بوسیدن یک کهکشان ستاره است برای آن که این ستاره ها مفهوم عشق را دریافته اند و بدینگونه او در نماد ستاره می خواهد برعشق بوسه بزند!
« چقدر دلم می خواهد اوج بگیرم
و چقدر دلم می خواهد ستاره ها را بوسه بزنم
تمام کهکشان من
در ابدیت یک عشق نهفته است
ترا به خدا سوگند
ستاره ها مفهومت را از کجا دانسته اند؟ »
در ادبیات گذشته و حتا در ادبیات معاصر زنان بیشتر از پنجرهای حس و بینش مردان به هستی دیده اند. گویی هراس داشته اند تا عواطف زنانۀ خود در شعر بیان کنند. چون جامعه به زن اجازه نمی دهد تا از عشق سخن گوید. به زبان دیگر در چنین جامعه یی زن در عشق سهمی ندارد. اگر عشقی به سراغ زن می آید باید بی درنگ به خاطرمی آورد که او یک زن است و در چنین جامعۀ زن نباید از عشق سخن گوید.
« به درخت كنار خانه مان بوسه زدم
انگار فراموش كرده بودم كه من زنم
و دستان درختان
نيز در چشمهاي كنجكاوی پسر همسايه مردودم خواهد كرد
و فردا تمام محله گوش به گوش آگاه خواهند شدكه
من گناه كرده ام!
انگار فراموش كرده بودم كه من زنم
و زن نميتواند كنار جویبار به بال مرغابیهای عاشق
دست نوازش بكشد…»
با این همه زن در پناه عشق خود هستی می یاید، او نبودن دوست را بو میکشد تا به بودن او برسد.
« وقتی که نیستی
بو میکشم
تمام نبودنت را…»
بو کشییدن تنهای، خود زیباترین بیانی است از تنهایی. پیوسته از تنهایی شکایت شده است. شاعران از تنهایی به فریاد بوده اند؛ اما جا شاعر تنهایی را بو میکشد. بی آن که بیان شده باشد تنهایی دوست خود به گلی یا پدیدهی عطر آگینی بدلشده است و شاعر با بو کشیدن آن زندهگی میکند. گویی تنهایی خود به بخش همیشهگی زندهگی او بدل شده است.
گاهی چند سطر نخستین در شعر های او خود یک شعر کامل است، اما او باز هم ادامه می دهد. شاید باور نمی کند که شعر او در چند سر کوتاه تمام شده است.
« و…چی دلتنگ میشوم
وقتیکه سبزهها دیگر نمیرویند
و شاه پرکها بالهای شان را قفل می زنند…»
شاهپرکها ازپرواز نمی مانند، می شودهم این گونه گفت؛ اما دیگر یک سخن روزمره بود، شاه پرکها بالهای شان را قفل میزنند، با قفل زدن شاهپرکهاست که ما با شعری آمیخته با عاطفۀ زیبایی رو به رو میشویم.
الهام در سالهای پسین بیشتر در عوالم شعر سپید سفر میکند؛ اما باید گفت که او با سروده های کوتاه خود توانسته که چنین پنجرهیی را بگشاید. او با این کوتاه سرایی به سوی شعرهای بلند گام بر داشته که گاهی شعرهای کوتاه او موفقتر از شعرهای بلند اوست.
« وقتی دوباره برگشتی
گورهایم را حساب کن
در نبودنت روزی هزار بار مرده ام»
در نبودنت روزی هزار بار مرده ام، مرا به یاد مثل می اندازد که مردمان میگفتند که نبودی یا رفتی یا خبری از تو شنیدم، هزاربار مردم و زندهشدم.
با این حال هنوز هوای سرایش غزل و مثنوی او را رها نکرده و هر از گاهی در قالب های کلاسیک نیز می سراید که بیشتر حال و هوای امروزین دارد.
نخستین گزینۀ شعر های الهام در خزان سال 1391 خورشیدی زیر نام «دست هایم را امانت نمی دهم » در شهر کابل انتشار یافت که شهرتی برای شاعر به همراه داشت. او افزون بر شاعری به پژوهش های ادبی نیز می پردازد. چنان که هم اکنون کتابی دارد در پیوند به فلکلور یا دانش های عامیانۀ بدخشان که آمادۀ نشر است.
گذشته ازین او به داستان نویسی نیز علاقمند است و تا کنون داستان هایی نیز نوشته است و انتظار می رود تا در آیندۀ نزدیک کتاب داستان ها و پژوهش های ادبی او انتشار یابند. خجسته الهام بدون تردید یکی از استعدادهای درحال شگوفایی است که میتوان چشم انتطار آیندۀ درخشان او بود. او از تخیل، حس و عاطفهیی قابل توجهی بر خوردار است که پیوسته در تلاش است تا بینش شاعرانۀ خود را داشته و به بیان خود بپردازد. چیزی که میتواند شاعر را به فریدت آفرینشی است برساند.
چند سال پیش من نخستین سرودههای کلاسیک نشر ناشدۀ او را خواندم، کمتر می توانستم باور کنم که بتواند ظرف چند سال به یک چنین زبان، بیان و نگرش مدرن در شعر دست یابد. البته هنوز شعر الهام با مشکلاتی دست و گریبان است که بخش بیشتر این مشکلات به چگونهگی زبان شعری او بر میگردد. چنان که موجودیت سطرهای اضافی، واژگان اضافی سبب پراگنده تصویر در شعر شده و جلو فشرده گی زبان را میگیرد. الهام بیشتر از هرچیز نیازمند به پرورش زبان شعری خود است. شاعران جوان گاهی چنان دلباختۀ تصویرپردازی در شعر میشوند که بخشهای مهم دیگرشعر را از یاد میبرند. یکی از این اجزا ی مهم همانا زبان در شعر است. همه چیز در شعر بر بنیاد زبان شکل میگیرد. شاعری که زبان نا استواری داشته باشد، بدون تردید تصویر در شعر او نیز نا استوار و غیر فشرده خواهد بود.
شهر کابل
حمل 1392 خورشید
- انوشه عارف ، شاعر چشم به راه…
«انوشه عارف» بانوی سخنور بدخشانی که نامش هنوز در پشت هفت پردۀ انزوا نفس میکشد، دست کم نیمۀ زندهگی خود را با شعر و شاعری زیسته است! بیشتر غزل میسراید که در سال های پسین به حس و زبان تازهیی در غزل دست یافته است. سال 1370 خورشیدی بود که در شهر فیض آباد بدخشان چشم به جهان گشود، هر چند پدرش از شمار مکتب خواندهگان است؛ اما نمیدانم که از او چگونه استقبال شد و شب ششی برایش گرفته شد یانه؟
با این حال انوشه خود جایی گفته است که او به تشویق خانواده در راه شعر و شاعری گام گذاشته است. در آغاز با دشواریهای وزنی دست و گریبان بود. این امر هنوز گاه گاهی شعرهای او را دنبال میکند. نمیدانم چه دعای پیر رفته است که شاعران بدخشان چه از بانوان و چه از مردان همیشه از درد سکتههای وزنی رنج می برند. من خود نیز یکی از آنانم که در سرودههای نخستینم باربار سکتۀ وزنی کرده ام.
غزلهای انوشه حس و عاطفۀ امروزین دارد، او جهان ذهنی خود را بیان می کند، شعرهای او هرگونه پیوندش را با شعر سنتی و زبان شعر گذشتۀ بدخشان بریده است. گویی شعرهای او جدا از آن فضای سنتی ادبی حاکم در بدخشان بالیده است. او در یکی دو سال اخیر تلاش کرده تا از سیم خاردار افاعیل عروضی آن سوتر گام بر دارد و برسد به شعر آزاد عروضی، او در این زمینه سروده هایی نیز دارد، البته مدت زمانی کار است تا با فن و فوت شعر آزاد عروضی بیشتر و بیشتر آشنا شود. من باور دارم که چنین خواهد شد.
انوشه در زندهگی کوتاه خویش سالهای دردناکی را پشت سر گذاشته است. سال های تهدید، سال های دود و انفجار، سال های فقر و گرسنهگی، سال های آوارهگی خانواده ها و دوستان؛ سال های گسترش واژه اندوهناک مهاجرت، سال های که گویی این واژه روی بام هر خانه خیمه بر افراشته است. سال های بدرود و سال های جدایی سالهای که گویی که حس و عاطفۀ انسان ها نیز کوچ کرده و مهاجر شده است:
نگاهی گرم و خاموشت ز چشمانم مهاجر شد
دو دستان سپیدی تو ز دستانم مهاجر شد
تمام شامگاهانی که عطر یاسمن دارند
تو گویی نیست در من دل، که یارانم مهاجر شد
دو دستم را فشردی و خداحافظ هم گفتی
از آن روزی که رفتی دیده ازجانم مهاجر شد
با این همه در این سال ها خانوادهها همه چشم به راه بودند، خانواده و نزدیکان همیشه چشم به راه ماندند تا آوارهگان شان از چهار گوشۀ جهان برگردند که گاهی بر نگشتند.
انوشه نیز چشم به راه است:
پس از یک انتظار دور می آیی، نمیدانم
پس از ترک منی رنجور می آیی، نمیدانم
و شاید روزها هم انتظار هیچ میمانم
به درمان منی منفور می آیی، نمیدانم
و شاید عمر دیگر انتظارت را کشد این دل
در این دنیا سراغ خانه بی نور می آیی، نمیدانم
این مصراع « به درمان منی منفور می آیی، نمیدانم» درد بزرگی دارد. گویی تمام وضعیت دردناک زن در واژۀ ” منفور” تبلور یافته است. یادم می آید زمانی که در دهکده مکتب میخواندیدم، میکوشیدم تا نام مادران و خواهران دیگران را بدانیم و بعد میگفتیم که مادر یا خواهر فلان بچه این یا آن است. بچههای مکتبی از این که کسی نام مادر یا خواهرش را میدانست ناراحت میشد. گویی شرم بزرگی بود.
در خانوادهها هم پدران همسران شان را به نام صدا نمیزدند. حس کردم که انوشه در این واژه آن همه درد زنانه، دردی که زن حتا در خانواده هم نام ندارد را بیان کرده است. این ” منفور” خود پرخاشی است در برابر سنتهای منفور جامعه.
حس میکنم هنوز آن نیروی بزرگ شاعری که در انوشه وجود دارد، آن گونه که باید که آزاد شود، آزاد نشده است. او به تعبیر همان مسافر نوسفر راه دراز شعر است. افزون بر این همان سنتهای اجتماعی سنگ شده خود نیرویی است که پیوسته شاعرن زنان را به خود ساانسوری بزرگی ناگزیر میسازد.
سخن فرجامین این که او از تخیل و عاطفۀ شاعرانۀ گستردهیی بر خوردار است، چیزی که شاید شرط نخستین شاعری است. باور دارم او میتواند این تخیل بلند و این عاطفۀ فورانی را با تجربه های بزرگ زنده گی و آگاهی های ادبی وفرهنگی در هم آمیزد. اگر چنین شود من باور دارم تا چند سال دیگر بانوی سخنوری از بدخشان قامت بلند می کند با نام گسترده در همه حوزه های ادبی کشور!
چند ویژه گی مشترک
اگر گفته اند که شعر سفریاست به سرزمین های نا شناخته، به پندار من بیشتر این سخن از این جا بر میخیزد که دریافت انسان ها از زندهگی رنگارنگ و دگرگونه است. میتوان گفت که هر انسانی جهانی ذهنی خود را دارد. حال هر شاعری از جهان ذهنی خود سخن میگوید. اگر شاعری از جهان ذهنی و عاطفی دیگران سخن گوید در حقیقت جز تقلید کار دیگری نکرده است. با این حال مسایل و رویداد های مشترکی مانند زبان و فرهنگ مشترک، باور داشت های اجتماعی و فرهنگ مشتر ک، وضعیت اجتماعی و سیاسی مشترک حتا نا خودآگاه مشترک، وجود دارد که گاهی سبب می شود تا همگونیهایی در چگونهگی آفرینشی شاعران پدید آید. چنین چیزی گاهی حتا در میان شاعرانی که سرودههای یک دیگر را نخوانده نیز دیده می شود. من با نگاهی که به شعرهای کریمه شبرنگ، خجسته الهام و نازی شریفی داشتم؛ همگونیهایی را در آفرینشهای شعری آنان دریافتم که می خواهم به گونۀ فشرده به آنها اشاره کنم.
- نخست این که اینها شاعران پسا طالبانی اند. شخصیت شاعرانه آنها در همین کمابیش یک دهۀ گذشته شکل گرفته است و بیشتر سپید سرا هستند. در یک دهۀ پسین نه تنها شعر بدخشان؛ بلکه در کلیت شعر افغانستان دستخوش تحول گسترده و چشم گیری شده است. شماری از جوانان شگردها تازۀ افرینش شعری را وارد شعر کرده اند.
در فرم کلاسیک عمدتا در غزل تحول چشمگیری پدید آمده و غزل امروز افغانستان چه از نظر زبان و چه از نظر موضوع دگرگونیهای گستردهیی یافته است. این شاعر بانوان که شخصیت فرهنگی آنها در چنین شرایطی شکل گرفته است ،بدون تردید این وضعیت مشترک میتواند همگونیهایی را در آفرینش شعری آنان سبب شود.
- نگاه بدبینانه به زندهگی و هستی را می توان در شعر هر کدام آنان به گونۀ برجسته دید که در این میان شبرنگ بیشتر از دیگران از این پنجره به زندهگی و هستی نگاه میکند. چنین نگاهی در نهایت شعر آن ها را به شعرشکایت و بیزاری از زنده گی بدل کرده است که البته درجۀ این بیزاری در شعر آنان یک سان نیست.
- جامعۀ که در شعر آنان بیانمیشود، مرد سالار، متجاوز بر حقوق زن است، جامعۀ محکومیت زن است. جامعهیی که هنوز آماده نیست که زن را به نام شهروند بپذیرد و با او رفتار برابر داشته باشد. گاهی مظلومیت زن در شعر این شاعران به گونه یک امر جداگانه از همۀ هستی اجتماعی و مناسبات اجتماعی بیان می شود. چنین است که پارهیی از شعر آنان به آوردگاهی در برابر مردان بدل می شود. در حالی که این نظام اجتماعی – سیاسی مردسالار است که نه تنها حوقق زنان؛ بلکه حقوق مردان را نیز پایمال می کند. در جامۀ که قانون حاکمیت ندارد، هیچ یک از رده های اجتماعی نمیتواند به گونۀ مجزا از بافت کلی جامعه به نیک بختی برسد.
- زنان در شعر آنان سرنوشتی ندارند و اگر دارند آن سر نوشت از کس دیگر است. آن ها حق بیان عشق خود را ندارند اساساً زنان نباید با عشق میانهیی داشته باند، اگر درختی را هم که بخواهند ببوسند باید متوجه باشند که زن اند.
سیمای مظلومانۀ زن در شعر این شاعران بسیار بسیار دردانگیز است. دردش را کسی نمی شنود، گویی زمین و زمان دست در دست هم داده تا او را به ژرفای بد بختی ها براند. سخن از سنگسار است و حتا از سنگسار روح زنان.
- از این نقطه نظر می توان گفت که شعر آنان شعر دردها منجمد شده زنان است. گاهی زبان شعر این شاعران با نوع پرخاش و عصیان می آمیزد و مبارزه طلبی بر میخیزند. همه جا سخن از تسلیم زن نیست؛ بلکه گاهی سخن از پر خاش و عصیان نیز است. گاهی این پر خاش در بیان عشقهای برهنه و بیان زیبایی و نا توانی مرد در برابر این زیبایی بیان میشود. گاهی چنان است که گویی شاعر نمیخواهد به این همه رسم های دست و پا گیر اهمیتی دهد.
- کار نازی شریفی، شبرنگ و الهام عمدتا شعر سپید است. انوشه هنوز تازه در این راه گام میگذارد تا دیده شود که به چه اقبالی میرسد. من باری سروده های نخستین کلاسیک الهام را خوانده بودم که تعریفی نداشت و بزرگترین موفقیتش این است که به زودی توانست خود را از آن نگرش شاعرانۀ سنگ شده برهاند. می پندارم که هر سه تن دیگر در شعر سپید قابل بحث اند نه در شعر کلاسیک.
- نگاه شاعرانه زبان و خیال انکیزی در شعر های آن ها تازه است و تلاش دارند تا حس و دریافت خود را بسرایند که این امریاست نیکو. از این نقطه نظر گویی آن ها از میراث ادبی سنتی بدخشان سهمی نبرده اند.
- به نظر من بزرگترین دشواری که باید این شاعر بر آن غلبه کنند، مسالۀ زبان است. نا رسایی های زبانی که خود گاهی سبب پراگنده گی تصاویر و یا هم نارسایی بیان می شود به میزان های گوناگونی میتوان در شعر آنان پیدا کرد؛ اما به نظر من چنین کاستی در شعر شبرنگ به مقایسه الهام و نازی کمتر دیده می شود. من پیشتر از این در بارۀ زبان در شعر نازی شریفی سخن گفته ام و به زبان شعر الهام نیز ایشاره هایی داشتم.
- آن چه که بیشتر از همه برای من در کار این شاعران مهم به نظر می آید، این است که نگاه آن ها به هستی نگاه تازه و نگاه خود آن هاست. آن ها از تجربه های خود می گویند و این تجربه ها تخیل آن ها را قوت بیشتری می بخشد. امید وارم که این شاعران عزیز بتوانند بیشتر از گذشته پیوند شان را بر جریان های ادبی کشور استوار نگهدارند. دگرگونیهایی را که در شعر مدرن افغانستان پدید آمده است بهتر درک کنند و بر کاستی های زبانی شعر خود بیشتر غلبه کنند تا بتوانند دامنۀ خواننده گان خود را گسترش بیشتری دهند. حال شاید کسانی باشند که به خوانندهگان اهمیتی ندهند؛ اما در هرحال این طیف گستردۀ خوانندهگان و دیدگاهها آنان است که می تواند افرینشگر را بسیار بسیار یاری رساند. افرینشگر است که می آفریند و بعد اثر خود را می فرستد به خوانندهگان در میان خوانندهگان شماری هم می پردازد به اندیشه پردازی و نقد و این نقد میرسد به آفرینشگر و خواننده گان. آفرینشگر در آیینهی گفته های خوانندهگان و نوشته ها منتقد است که می تواند سیمای اثر خود را و ارزش کار خود را تما شما کند، در یک چنین وضعیتی است که می توان به رشد و توسعۀ ادبیات دل بست.
حمل 1392 خورشیدی
شهر کابل