عرفان، دیالکتیک و ماتریالیسم دیالکتیک
تو مرد را زگرد ندانی چه مردی است در گرد مرد جو که با گرد کار نیست
دیالکتیک کلمه ای یونانی است به معنی گفتگو و مباحثه یا رد و بدل کردن دلائل. این کلمه که قبل از سقراط و افلاتون هم به کار میرفت. بعدا سقراط و افلاتون آن را شیوه ای سلوک عقلی و کشف حقیقت نامیدند.
اما قانون نفیء نفی یا قانون وحدت و مبارزهء اضداد که منشاء و سرچشمهء تکامل را بیان میکند و از قوانین اساسی دیالکتیک میباشد حاصل اندیشهء عارفان میباشد. چنانچه حضرت بیدل (رح) در مورد قانون نفیء نفی فرمودند.
نفی در تکرار نفی اثبات پیدا میکند لفظ هستی مستی ای دارد اگر مهمل کنید
یا حضرت مولانا بلخ در مورد وحدت و مبارزهء اضداد فرمودند.
این جهان جنگ است گر کل بنگری ذره ذره همچو دین با کافری
این جهان زین جنگ قائم می بود در عناصر در فکر تا حل شود
آن جهان جز باقی و آباد نیست زانکه ترکیب وی از اضداد نیست
این تفانی از ضد آید پدید چون نباشد ضد نبود جز بقا
به این ترتیب عارفان بودند که تناقض و جنگ اضداد را وارد مفهوم دیالکتیک کردند. از نظر عارفان دیالکتیک جریانی است که هم طبیعت و هم اندیشه و هم زندگی بعد از مرگ را در بر میگیرد. بعد در قرن هجدهم هگل فیلسوف مشهور آلمانی روش منطقی فلسفهء و سلوک عقلی خود را دیالکتیک نامید.
در فرایند بدست آوردن دانش که آن را نظریهء شناخت هم میگویند سوژه و اوبژه با هم روبه رو میشوند و به کمک عقل نتیجه آشکار میشود. در قانون نفیء نفی که از قوانین اساسی دیالکتیک میباشد، تکامل عبارت است از نشستن نو بجای کهنه. یعنی پدیده های کهنه میروند و برای پدیده های نو جا خالی میکنند. این غلبهء نو بر کهنه را نفی مینامند. مثلا وقتی دانه در زمین کاشته میشود و از آن ساقه رشد میکند، همین غلبهء ساقه بر دانه به معنی نفی دانه شناخته میشود. بعد محصول جدید که دانه های نو میباشند ساقه را نفی میکنند، در حالیکه ساقه خود نافی دانه ای اولی بود. اما این دانه ای آخری از نظر کمی و کیفی با دانه اولی فرق دارد.
از نظر عموم اصطلاح نفی را برای اولین بار هگل استفاده کرد و وارد فلسفه ساخت. در حالیکه او در سال های بین 1770-1831 زندگی میکرد و حضرت بیدل در سال های بین 1644-1720
از مقایسه ای این اعداد معلوم است که حضرت بیدل حد اقل پنجاه سال قبل و مولانای بلخ ششصد سال قبل از هگل زندگی کرده اند. به این دلیل نمیشود هگل را بانی قانون نفیء نفی دانست. بلکه بی تردید این قانون که اصل اساسی دیالکتیک و بنیاد تفکر دیالکتیکی است، محصول اندیشه عارفانء چون مولانای بلخ و حضرت بیدل دهلوی میباشد.
به این ترتیب دیالکتیک عرفانی توسط هگل به نام دیالکتیک ایده آلستی بیان شد و بعدآ کارل مارکس ، انگلس و لنین بخش معنوی آن را حذف کردند و به آن صورت ماتریالستی بخشیدند.
بحث دیالکتیک به این معنی است که در این عالم هیچ چیزی به صورت قطعی و مطلق وجود ندارد و در تقابل شدن و نابود شدن، هیچ چیز نمی تواند مقاومت کند. در تفکر دیالکتیکی نفی نتیجهء مبارزۀ اضداد است در این مبارزه پدیده کهنه مجبور است شرایط را برای پدیده نو آماده کند، تا پدیده ای نو که کامل تر است جای کهنه را بگیرد. به این ترتیب نفی دیالکتیک جریان مثبت و زایندۀ رشد است به این معنی که در این جهان روند جاویدان تغییر و نو شدن جریان دارد، این تغییر که با عث تکامل میشود در عین حال عناصر مثبت کهنه را حفظ میکند.
قانون نفیء نفی به ما میگوید که هیچ نوی برای همیشه نو باقی نمی ماند بلکه هر زایشء آغاز مرگء است که در اثر تضاد های درونی ایجاد میشود در این مبارزه، نو جبرا به کهنگی میگراید و دوباره عمل نفی انجام میشود. به این ترتیب نفی چیزی است که خودش قبلا نافی بود یعنی نافی خودش در اثر تضاد درونی منتفی میکند.
پس تکامل عبارت است از مثلث اثبات، نفی، نفیء نفی تا بینهایت و غلبهء نو بر کهنه چه در اندیشه و چه در طبیعت. ظاهرا چنین معلوم میشود که نفیء نفی بازگشت و تکرار حالت اولیه است. اما اگر دقیق بنگریم نفیء نفی گذار از یک مرحلهء اولیه و ابتدایی به یک مرحلهء عالی تر میباشد. حضرت بیدل فرمودند.
سبحان الله زهی خداوند ودود مستجمع لطف و کرم و رحمت و وجود
در هر آنی برد جهانی به عدم آرد دیگری چو از همان دم به وجود
به این ترتیب حرکت بر پایهء نفیء نفی تکرار در ساختار حلقوی بسته نیست بلکه حرکت مارپیچء است از پایین به بالا. به عبارت دیگر محتوا و مفهوم آن را میشود به یک فنر مخروطی شکل تشبه کرد.
بنا به این قانون تاریخ اندیشه و نظام های بشری چنین سرنوشتی دارند که نظام ها و اندیشه های کهنه برای همیشه نمیتوانند در مقابل نظام ها و اندیشه های نو مقاومت کنند، آن ها مجبور اند که بلاخره فضا را برای اندیشه ها و نظام های نو باز کنند. مطابق نظر مارکسیست ها هگل قانون سه لحظهء تز، انتی تز و سنتز را بنا نهاد. اما این قانون همان قانون اثبات، نفیء، نفی نفی است که در شعر بالا حضرت ابوالمعانی به آن اشاره کرده است. مطابق فلسفهء هگل و دیالکتیک عرفانی آغاز همان ایدهء مطلق است (اثبات) بعد در اثر تکامل به انتی تز میرسد و تز اولیه را نفی میکند. بعد از طریق نفیء نفی به سنتز یا آگاهی مطلق میرسد.
بدان که تکامل جریانی است خیلی بغرنج که در آن مدارج طی شده تا حدی تکرار میشوند اما در سطح بالاتر و با کیفیت بهتر و این امر دلیل محکم است برای خدا باوری.
اساس و بنای تکاپوی دیالکتیکی را عارفان گذاشته اند اما محتوای اندیشهء آن ها معنوی است. آنها حتی مرگ را جریان تکامل و تکاپوی دیالکتیکی میدانند. از نظر ما مرگ زندگی را نفی میکند ولی این نفی هم برای اثبات حالت بالا تر است. برای ما مرگ یا نفی رفتن به عدم مطلق نیست بلکه وسیلهء است برای انتقال به مرحلهء بعدی. چنانچه طفل در بطن مادر بعد از طی مراحل جنین، بطن مادر را نفی کند و به این عالم آید، به همین منوال نفس در زندگی دنیا مراحل تکامل را می پیماید بعد زندگی را نفی میکند و به مرحلهء عالی تر دست یاب میشود.به این ترتیب جریان تکاپوی دیالکتیکی تا بینهایت جریان خواهد داشت.
نفس مانند وجود اگرچه در حالیکه حقیقت بدیهی است اما شناختش خیلی مشکل است. داشتن ها چیز های هستند که به نفس وابسته اند. حتی جسم انسان وابسته نفس انسان است. اما خود نفس فقط بودن است و آن ظهور حضرت حق میباشد.نفس ظهور تمام اشیا میباشد چون احاطه علمی و وجودی بر تمام کائنات دارد. نفس راه دور و درازی را پیموده تا اینجا رسیده و این سیر تکامل و شدن ها تا بینهایت جریان خواهد داشت. حضرت مولانا فرمودند.
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ به یوغ دیو در افتی دریغ آن باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پرده ای جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر غروبء شمس و قمر را چرا زیان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست چرا به دانه ای انسانت این گمان باشد
دهان چوبستی از این سو آنطرف بگشا که های و هوی تو در جو لامکان باشد
در شعر بالا مولانا می فرماید که در روز مرگ من، برای من گریه مکن و مگو دریغ بلکه کوشش کن که در یوغ دیو گیر نمانی، دیو سمبول جهل و نادانی است. یعنی اگر در جهل باقی ماندی و از امکان تکامل عقلی برخوردار نشدی در حد غرایز حیوانی باقی میمانی و این حد از تکامل شایستهء انسان نباشد. چون سلوک عقلی که خاصهء بشر میباشد، با اندیشیدن در علم و عرفان و فلسفه که خاصیت وجودی دارند ممکن است. در حقیقت دیالکتیک عرفانی گذر از حد حیوانی به کمک سلوک عقلانی و رسیدن به عقل کل و آگاهی مطلق میباشد. در بخش دوم شعر به تجدد و سیر دیالکتیک نفس اشاره میکند و میگوید که همانطور که وقتی دانه به زمین کاشته شد جبرا تابع قانون نفی نفی میشود، به همین ترتیب نفس آدمی هم جبرا تابع همین قانون میباشد. پس پدیده ای مرگ و زندگی اگرچه ضد همدیگر اند، اما مطابق فرمول سه لحظه یعنی اثبات، نفیء و نفی نفی یا تز، انتی تز و سنتز در مسیر تکامل با هم متحد اند. به این دلیل این قانون را قانون وحدت و مبارزهء اضداد مینامند.
با مطالعه آثار عارفان انسان متوجه میشود که این عزیزان به چه قلهء بلند از اندیشه دست یافته اند و چه تحول عظیم فکری را ایجاد کرده اند. تا جاییکه فلسفهء هگل و کارل مارکس تحت تاثیر همین اندیشه ها ایجاد شده است. مولانای بلخ فرمودند.
زان فنا ها چه زیان بودت که تا بر بقا چسپیدهء ای لا فتی
در فنا ها این بقا ها دیده ای ؟ بر بقای جسم چون چسپیدهء ای؟
این شعر برای کسانی گفته شده که به تکامل باور ندارند. اینجا فنا به معنی نفی و بقا به معنی اثبات است. میگوید عالم در هر لحظه در حالت فنا شدن و از نو شدن است و چیزی به نام بقا و اثبات معنی ندارد، در این حالت چرا تصور میکنی که تو جسم ثابت هستی.
این بقا ها از فنا ها یافتی از فنایت رو چرا بر تافتی
یعنی شما همیشه در حالت شدن هستید و هر اثبات یا بقا یا لحظه از نفی و نفی نفی حالت قبلی ایجاد میشود. به این ترتیب این شدن های بی پایان وجود تدریجی داشته دارای کشش و امتداد در طول زمان میباشد. یعنی زمان کشش و امتدادی است که از خروج تدریجی قوه به فعل شکل میگیرد.(قوه عدم و فعل وجود)
فرق بین عرفان دیالکتیک و ماتریالیسم دیالکتیک این است که عارفان باور دارند که فرایند دیالکتیکی در طبیعت از وجود و ذات طبیعت سرچشمه میگیرد. این فرایند که از عدم مطلق آغاز یافته تا بینهایت ادامه خواهد داشت. چون در این تکامل انتظام و توسعه مشهود است عقل به وجود شعور در عقب دستگاه طبیعت اذعان میدارد. چون در طبیعت علم است پس عالم هم هست.
اما برداشت ماتریالستی دیالکتیک سطحی بوده از حد خواص ظاهری ماده فراتر نمیرود. اما از نظر ما خود ماده و تمام کائنات تجلی و ظهور آن حقیقت واحد است که او را آگاهی می نامیم. آنچه در حس آید ظهور آن حقیقت باشد نه خود حقیقت.
ماتریالیسم یک جهان بینی مادی است کارل مارکس و دیگران اگرچه خیلی زحمت کشیده اند، اما زحمت شان در راه استفاده از منطق دیالکتیکی برای رسیدن به اهداف سیاسی بوده است. نه افزودن به اندیشه و طرز تفکر دیالکتیکی.
آنچه از مارکس باقی مانده و دارای اهمیت است ماتریالیسم تاریخی است، که تفسیر تاریخ میباشد.
بعضی از عارفان از جمله شیخ اکبر ابن عربی با استناد به آیه پانزدهم سوره ( ق) قرآن که میگوید (افعیینا باالخلق الاول بل هم فی لبس من خلق جدید) یعنی آیا در اول بار که آفرینش را آوردیم هیچ در ماندیم؟ بلکه این منکران در شک و ریب از خلقت جدید اند. میگویند که این آیه دلیل بر خصلت دیالکتیک قرآن است. اما با عرض احترام به عزیزان باید گفت که پویایی دیالکتیک اندیشه و طبیعت با آن طول عرض نمیتواند در این آیه بگنجد. باز چنانچه بزرگان ما گفته اند با شکفتن یک گل بهار نمیشود.
دیالکتیک یک نظر منطقی بوده و ماهیت و واقعیت اشیا را توصیف میکند. مطابق این نظر تکامل بر بنیاد عبور از ضدی به ضد دیگر و بعد ترکیب و وحدت اضداد در مرحلهء عالی تر میباشد و آن حالت آخری را اثبات گویند.این تضاد و تناقض داخلی بوده و باعث حرکت یا انتقال یک حالت به حالت ضدش میشود. از آنجا که طبیعت جز حرکت همیشگی چیز دیگری نیست. میشود گفت که تکامل یا شدن اتحاد هستی و نیستی است. هستی یعنی چیزی که وجود خارجی دارد (قضیه موجبه) و نیستی یا عدم چیزی است که وجود خارجی ندارد (قضیه سالبه) در جریان حرکت و شدن عدم که نقیض وجود است، با وجود وحدت دارد. پس هیچ واقعیتی در ظرف زمان نمی تواند باقی بماند. حتی اگر قطعه کوچک از زمان را در نظر بگیریم باز آن قطعه ای کوچک به گذشته و آینده تقسیم میشود یعنی بقای واقعیت عین فنای واقعیت است. پس نتیجه چنین میشود که هستی و نیستی یا وجود و عدم در جریان تکامل با هم متحد اند و تفکیک وجود از عدم ممکن نیست. اما در ذهن این جنگ نو با کهنه برای شدن حماسه آفرین است.
امید این امانت به مستحق برسد.۶-۹-۲۰۱۹