خبر و دیدگاه

دارالخلافۀ بغداد و امیر برگزیدۀ مصر

 


شنیده ایم که چون خداوند بر قومی خشم گیرد، دیوانه‌گان را بر آن قوم حاکم گرداند؛ باری دارالخلافۀ بغداد نیز چنین کرده بود. گویند چون خلیفه بر مصریان خشم گرفت ، کم خرد ترین مرد آشفته احوال بغداد را بر گزید و به امارت مصر فرستاد.

***

راویان اخبار و ناقلان آثار چنین روایت کرده اند که باری یکی ازخلیفه‌های بغداد برمصریان خشم گرفت و دستورداد تاهمه ملک بجویند وکم‌خردترین مرد رابیابند و به دربار آورند! درباریان به شگفت اندرشده بودند که سلطان را به چنین مردی چه نیازی پدید آمده است که این همه ازخردمندان و مشاوران رنگین القاب بریده و دل به بی‌خردی بسته است؛ اما چاره چه بود، دستور دستور سلطان بود که باید اجرامی‌شد.

وزیران کاردان! انجمنی آراستند وبقچه‌های دانش وکاردانی خود گشودند، گفتند وگفتند وگفتند تا این که به این تصمیم رسیدند که باید به همه کوی وبرزن سربازانی فرستند وچنین کسی رابیابند وبه دربارآورند! یکی ازآن میانه که گویی سرش برتنش سنگینی می کرد، احترامی به جای آورد وگفت: ای نخبگان قوم که پیوسته توسن خرد وکاردانی زیرزین دارید، مرا باوربراین است که نیازبه این همه جست و جو وسفرهای دراز به دهکده وشهری نیست، تا من دراحوال دربارمی بینم، چنین کسی رامی توان همین جا به آسوده گی درکنارسلطان پیدا کرد!

این سخن همهمه‌یی درانجمن برانگیخت وارشدالوزرا، چشمان خرد ازحدقه برکشید ورگ گردن کیاست وشکیبایی پُنداند وکف برلبان آورد که ای یاوه گوی یاوه پندار! مگرنمی دانی که سلطان، کم‌خرد نخواسته است؛ بلکه او کم خردترین رامی خواهد. مرد زبان برکشید وبه شدت زیردندان گرفت، این بارچشمان خرد ارشدالوزرا چنان تخم شترمرغی ازکاسه ی سربیرون زد وبا فریاد گفت:مگرتو خاصیت ازسوسماران بیابان داری که این گونه زبان به درازا برمی کشی!

مردگفت: نه چنین نیست، زبان زیردندان گرفته ام تا دیگراین گونه سخن به یاوه نگوید که در این روزگار کم خردترین را مرتبت از وزیربالاتر باشد.

سربازان به هرکوی وبرزن شدند،ازشهر به شهر ودهکده به دهکده درجست وجوی کمشدۀ سلطان برآمدند.مردمان را دهان تعجب باز مانده بود که خدایا این چه روزگاری است که لشکریان ودرباریان سلطان دربه درجست وجوی کم‌خرد ترین مرد سرگردان اند. دشت ها، کوه ها و دریا ها درزیرسم اسبان کوبیده شدند، سربازان همه جا راگشتند وجستند و اما گویی بی‌خردان روزگارهمه به قطره آبی بدل شده ورفته بودند در ژرفای زمین!

سربازان سرانجام مصلحت درآن دیدند تا به درباربرگردند؛ اما چگونه با دستان خالی!

یکی را که ازآن میان ازعلم مالیه سررشته یی بود،گفت: یاران نگران نباشید، سلطان راگوییم که عمرت درازباد وستاره ات بی غروب! که درسایۀ همای دولت تو عاید سرانۀ خرد مردم به پنجاه وپنج درصد افزایش یافته است. شاید سلطان را از این سخن گشایش خاطری دست دهد و برما ببخشاید!

چون سربازان برگشتند وخبر به ارشدالوزرا دادند،او را این بار چشمان تعجب ازکاسۀ سربیرون زد وگفت: این چگونه ممکن است که مردم راعاید سرانۀ خرد این همه افزایش یافته باشد، در حالی که ماهم‌چنان نشسته براورنگیم!

وزیران بازانجمنی برپا کردند تا این گره سخت ازکارسیاست دولت بگشایند. یکی ازآن میانه گفت چاره‌یی نیست، جزآن که چنین کسی را ازیکی ازکشورهای همسایه فراخوانیم!

دیگری گفت: مگرخود ازشماربی‌خردانی که چنین می پنداری! اگر ملک‌های هم‌سایه این همه بی خرد می بودند، ما راچنین به کاسۀ سر آب نمی داند!

ارشدالوزرا مانند تندیسی درسکوت فرورفت؛ اما تا لحظۀ دیگر با هیجانی به آن وزیری که درانجمن نخستین گفته بود که باید جست وجو را از دربارآغاز کرد؛ فریاد زد:هان ای فلان ابن فلان! بگوتوآن روز چه گفته بودی؟

مرد با تردید گفت: اگر بر زبان درازی من خشم نمی‌گیری باردیگرگویم.

ارشدالوزرا گفت: بگو که به گمانم سخنی درست‌تر تر از سخن تو کسی در این انجمن نگفته است!

مرد گفت:من هم‌چنان براین باورم که باید چنان کسی را که سلطان می‌خواهد درهمین دربارجست وجوکرد.

ارشدالوزرا گفت:حالاکه ترا دانش بی‌خرد شناسی، چنین فزون است. نشانه‌های چنین مردی را بگو تا او را دریابیم!

وزیر گفت:جماعت انبوهی در دربار سلطان زند گی می‌کنند که سخن فراوان می گویند، نان فراوان می خورند، خوابی دراز دارند، وکارهیچ نمی کننند. این همه نشانه‌های کم خردی است.

سکوتی بر انجمن سایه انداخت تا این که ارشدالوزارباردیگر به سخن درآمد که این نشانه‌ها که تو می گویی مرا گمان چنین است که می خواهی به کنایه مارا ازشمارهمان جماعت انگاری!

مرد گفت: زبانم بریده بادکه چنین نیست! من جماعت دیگری شناسم که روز تا روز شمارشان در دربارقبلۀ عالم  فزونی گیرد واین نشانه‌ها بیشترازما برجبین دارند.

گفتند برویم واین جماعت بیابیم که چند روز است، سلطان درآتش انتظار می‌سوزد وهربارمی‌پرسد که چه شد آن کم خرد ترین مرد!

انجمن وزیران تا به آن جماعت رسیدند، چشم ها دیدند همه بسته و دهان ها دیدند همه باز واز هردهانی درهرلحظه هزاردرهزاریاوه در پرواز.

ارشدالوزرا با تمام خردی که درگلو داشت فریاد زد: ای جماعت چشم بسته ای دهان گشاده! شما کیانید و چگونه به این جای‌گاه رسیده اید؟همه گفتند ما ازباشنده گان اصیل همین شهرها ودهکده هاهستیم، چون سکۀ دولت درضرابخانۀ نیرنگ روزگار به نام نامی سلطان بزرگ ضرب زده شد، دردهکده‌ها و شهرهاعاید سرانۀ خرد مردم فزونی گرفت، وآن گاه که ماسخن می‌گفتیم آنان سخنان ما فهم نمی‌کردند وچنان بود که ما راازکوی وبرزن بیرون راندند وما نیز درجست و جوی جای‌گاهی برآمدیم تاسخنان ما فهم کنند وقدر ما برجای آورند!

ارشدالوزراگفت: شما را بزرگ کی است؟

گفتند: آن که بیشترسخن گوید، کمترشنود وتامل نشناسد…

بازپرسید:اوکجاست؟

یکی ازآن میانه گفت: دیروز او را سرسوزن رگ خرد جنبیده بود و می‌گفت که آب زور سربالا نمی رود! اورا ازمقام برکنارکردیم و حال من برجای‌گاه هستم.

ارشدالوزرا درحالی که با خوش‌حالی می خواند:

 

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم

یار درخانه و ما گرد جهان می گردیم!

 

با دست وبا صدای پرازهیجان به سوی بزرگ آن جماعت بانگ زد، بیا ای دوست عزیز، ای برگزیدۀ سلطان روزهاست که تمام ملک را درجست وجوی توسرگردانیم. بیا که ترا به نزد سلطان بریم!

او را به نزدیک سلطان بردند.

چون چشمش سلطان به آن مرد افتاد دهان تا بناگوش باز کرد واز شادمانی سرازپا نمی‌شناخت. گویی آن ممرد در برابر سلطان به آیینه‌یی بدل شده بود.

سلطان بی‌درنگ دستورداد تا آن کم خرد خوش‌بخت راخلعت بپوشانند به آیین سلطانی! و باجوهرشایسته سالاری فرمانی نویشت که امارت مصر فلان ابن فلان را دادم.

آن کم خرد ترین مرد، خیره در خردمندی! روزگار می‌نگریست وبا خود می گفت:خدارا شکر که عاید سرانۀ خرد من فزونی نیافته بود ورنه چنین جای‌گاهی را به خواب هم نمی دیدم. مرد ازدربارسلطان بیرون زد وهی میدان وطی میدان باحشم وسپاهیان روانه ی مصر شد.

گویند روزی گروهی ازمردمان مصر از دو دهکده به نزد امیر به داد خواهی آمدند. نمایندۀ یکی از آن دهکده‌ها به امیر ادای احترامی کرد و گفت:ای امیر خردمند! ای فرستاده ی دارالخلافه ی روزگار! تاج بلندت نشیمن‌گاه سیمرغ خوشبختی باد! ما می دانیم که در خرد بزرگ‌تراز بزرگ‌مهری ودرعدالت گشاده دست تراز انوشیروان، ما براین درگاه به دادخواهی آمده ایم که امسال زمین‌های خویش را پنبه کشته ایم وآب کشت‌زارهای ما از دهکدۀ بالا می آید، آن‌ها آب بر ما بسته اند و پنبه زارهای ما خشکیده است.

اوخواست تا چیزی دیگری بگوید که امیر فریاد زد:ای مصریان گزافه گوی! مگرخرد تان را در کدام گورستان مومیایی کرده اید که این گونه سخن به یاوه می گویید! مگراین شما نیستید که گوش جهان کر کرده اید و ازچند وچند وچند هزارسال تاریخ و تمدن، دانش و فرهنگ سخن می گویید! چه شدکه چنین سخن ساده یی را تا کنون در نیافته اید!

این بار امیر صدایش را اندکی نرم ساخت و گفت: اگر کشت پنبه این همه دشمنی وجنجال درپی دارد واین همه وحدت وهمبستگی و وحدت ملی را خراب می کند، چرا نمی روید وزمین‌های خود را پشم نمی کارید؛ پشم، پشم پشم!

مردم خیره خیره به سوی هم می‌دیدند که امیرباردیگر با صدای بلند تری فریاد زد: نشنیدید که چه گفتم ای مردم خیره سر! بروید و زمین های خود را پشم بکارید، پشم! بروید وباکشت‌زارهای پنبۀ خویش این همه غوغا درملک بر پا نکنید! بروید که اگر بار دیگر خلیفه برشما خشم گیرد خود به این سرزمین  به امارت آید و آن گاه همین کشت پشم را نیز برشما حرام سازد! بروید! از قدیم گفته اند عقل نباشد جان در عذاب است!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا