چهره ها

سفر به شهر لاهور و زیارت مزار اقبال

iqbal_lahori

هنگامی که دوره های آموزشی ابتدایی و ثانوی را پشت سر می گذاشتم و در کتب خانه کوچک مان، هر روز نظرم به کلیات اشعار فارسی علامه اقبال می افتاد؛ آنرا می گرفتم و در مقابل کلکین آن خانه گلین و فقیرانه ای که داشتیم می نشستم و با علاقه فراوان قسمت های اول و دوم از مجموعه زبور عجم را می خواندم و در دفترچه جیبی ای که با خود داشتم، یادداشت می کردم؛ وقتی فرصت می داشتم، آن دفترچه را از جیب بیرون می کردم و غزلیاتی را که در آن نوشته بودم، حفظ می نمودم؛ از جمله ی آن غزلیات که بعدها به مفهوم آن پی بردم دو غزل معروف اقبال بود که سالها قبل آواز خوان مشهور پنجشیر جناب صوفی مجید، با سبک خاصی همراه با دمبوره آنرا در قالب موسیقی محلی افغانستان در آورده بود و گهگاهی از طریق نوار صوتی آنرا می شنیدم:

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما

ای جوانان عجم جان من و جان شما

غطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام

تا به دست آورده ام افکار پنهان شما

   و در آن وقت این غزل را هم خیلی دوست داشتم که در آن، اقبال بزرگ از عقل و عشق یاد می کند:

من بنده آزادم، عشق است امام من

عشق است امام من، عقل است غلام من

جان در عدم آسوده بی ذوق تمنا بود

مستانه نواها زد در حلقه دام من

   صوفی مجید، به دلیل اینکه سالهای دوره جهاد و مقاومت را در کنار قهرمان ملی افغانستان شهید احمد شاه مسعود به سر برده است، از محبوبیت خاصی در میان مردم پنجشیر برخوردار است و آهنگ های وی را بسیاری از مردم آن دیار، به شوق و علاقه فراوان می شنوند.

بعد از آنکه به مراحل تحصیلات عالی راه یافتم و به خاطر تکمیلی دوره های لیسانس و به تعقیب آن ماستری در دانشگاه اسلامی بین المللی اسلام آباد، مؤفق شدم، در طول شش سال اقامه در اسلام آباد به کتابها و مقالات متعددی در باره زندگی و اندیشه اقبال برخوردم و با گذشت هر روز ارادت و علاقه ام به اقبال بزرگ زیادتر می شد.

   گهگاهی که با خود تنها می بودم و به یاد زیارت مزار اقبال و شهر باستانی لاهور می افتادم، ناگهان این شعر مرشد روشن ضمیر رومی به زبانم جاری می شد:

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

   در آن آوان، شبی اقبال بزرگ را به خواب دیدم، گویی در محل خاصی که برای وی در اسلام آباد در نظر گرفته شده است، حاضر می شود و من یکی از آنانی هستم که در میان صدها جوان، انتظار ملاقات وی را دارم؛ فکر می کنم روشنی بامداد دامن گسترده و شبنم به صفحه گلها نشسته است؛ صبا آهسته آهسته سبزه ها را نوازش می کند و لبخند طبیعت گوارایی خاصی برای آدم می بخشد؛ ناگهان، اقبال را دیدم همانطوری که داکتر محمد حسین مشایخ فریدنی قیافه اش را توصیف می کند: “دارای چهره ای گشاده، صورتی بزرگ؛ بلند قد وچهار شانه با ابروهای پرپشت وچشمانی نافذ به رنگ خرمائی؛ بینی او بزرگ ولی خوش ترکیب، ولب بالای او کمانی وحساس ومتبسم با چانه و آرواره محکم، عضلات گردنش قوی وقدی رشید وبلند ورویهمرفته قیافه ای مردانه وجدی” (مقدمه نوای شاعر فردا، نوشته: دکتر محمد حسین مشایخ فریدنی، ص: سی ویک.) به مجلس حاضر می شود؛ اما چهره اش اندکی لاغر می نمود و در موهایش وسمه هندی اندکی رنگینی می کرد؛ به تمام آنانی که انتظار وی را داشتند، دست داد و از میان مردم به سرعت به سمت ساحل دریا روانه شد؛ من تلاش کردم تا دوباره خود را به وی نزدیک سازم و از زبانش سخن بشنوم؛ وقتی از سمت عقب به وی نزدیک شدم، متوجه شد و دوباره دست داد و گفت: از کجایی؟ گفتم: افغانم و سالهاست که در اشتیاق دیدن شمایم؛ خیلی خوش شد و بسیار تشویق نمود وسخن ها کرد؛ در این وقت خود را در کناره دریایی احساس می کردم که با کمال ادب و ارادت به جانب راست وی (اندکی عقب تر)، آهسته و خاموشانه قدم برمیدارم و به سخن هایش گوش فرا داده ام.

   بعد از آن به کتابها و مقالات متعددی در باره زندگی و اندیشه اقبال برخوردم و باگذشت هر روز عشق و علاقه ام به وی بیشتر گردید تا آنکه به نوشتن شرح و تفسیر مقدمه مثنوی اسرار خودی، زیر عنوان “از عقل تا به عشق” اقدام کردم .

به همین منوال سالها گذشت و گرایش قلبی ام به این ابرمرد میدان اندیشه و عرفان زیاد شد تا آنکه از گردش روزگار به بهانه بیماری خواهر زاده کوچکم “عاطفه” که شش سال عمر داشت، برنامه سفر به شهر لاهور تنظیم شد.

   در این هنگام از یک طرف تشویش بیماری عاطفه فکرم را به خود مصروف ساخته بود و از سوی دیگر وقتی رسیدن به مزار اقبال در ذهنم جا می گرفت و آهنگ شعرهای زنده اش که که سراسر عشق و ایمان در آن موج می زند، به گوش جانم طنین می انداخت، لحظه یی از خود می رفتم؛ راستی که این خوشی نسبت به آن افسردگی فزونی می کرد.

بالآخره به تاریخ سیزدهم فبروری 2011 (دو روز بعد از رسیدن به شهر لاهور) روز یک شنبه از هتلی که در آن اقامت داشتم توسط رکشا (ماشینی کوچکتر از خودرو های تیز رفتار) به قصد فاتحه بر مزار اقبال حرکت کردم.

   مزار اقبال در سمت جنوب شرقی مسجد شاهی لاهور در محلی موقعیت دارد که دوست داران اقبال به زودی نمی توانند به آن برسند؛ به خاطری که وقتی از دروازه قلعه شاهی داخل می شوی، پولیس و محافظان به سمت چپ رهنمایی می نمایند که قصرهای پادشاهان مغول در آنجا واقع است. قصر آیینه یا شیش محل، دیوان خاص، دیوان عام و قصرهای تابستانی و مهمانخانه ها و طربخانه ها هریک حکایت های زیادی از انسان های پیشین در سینه دارد که بر پشت زمین سوار بوده اند و امروز به افسانه یی تبدیل شده اند.

   بعد از تماشای قلعه شاهی باید از دروازه خروجی آن به سمت غربی باید حرکت کنی که مسجد شاهی لاهور در آنجا واقع است؛ البته نباید فراموش کنیم که قلعه شاهی لاهور از طرف اکبرشاه غازی یکی از پادشاهان معروف مغول ساخته شده است و مسجد شاهی بعد از آن در سال 1665 در مساحتی حدود 60 هزار متر مربع از سوی پادشاه اورنگ زیب معروف به عالمگیر طراحی و اعمار شد؛ در میان مسجد و قلعه، باغ سبز وزیبایی است که در قسمت وسطی آن، ساختمانی دارای پایه های پوشیده از سنگ مرمر، مانند مسجد سفیدی می کند؛ به باور مردم محل، شاعران از سوی پادشاه در آن محل پذیرایی می شدند و بزم های شعر و غزل در آن جا برگزار می شد.

   در کناره راه مسجد شاهی به سمت چپ، ادبگاه مرقد اقبال را می بینی که خیلی ساده و بی آلایش می نمایاند؛ مزار این مرد صاحبدل، به داخل اطاقی است که هفت یا هشت متر طول و حدود بیشتر از چهار متر عرض دارد.

   وقتی به آنجا رسیدم دلم از شوق می تپید و دوست داشتم تا لحظه یی با وی خلوت گزینم و در پرده ی خاموشی به سان کودکی از مکتب خانه دل، در حضور معلمی مهربان و مشفق، بی باکانه سخن کنم، و اشک بریزم، اما ازدحام زیارت کنندگان، همین قدر فرصت داد تا دقایقی را در کنار مرقدش بمانم و مانند هزاران زیارت کننده دیگر از مسجد شاهی و موزیم کوچکی که در قسمت بالایی دروازه این مسجد ساخته شده است بازدید نمایم.

در دروازه مسجد شاهی در حالی که صدها نفر زن و مرد داخل و خارج می شد، دو نفر آدمهای نسبتاً پخته سال به جانب چپ این دروازه نشسته بودند و پاپوش های مردم را بدون توقع به دریافت حق الزحمه ای تنظیم می نمودند؛ کسی اگر می خواست مبلغ اندکی برای آنها کمک می کرد.

   به هر حال وقتی به دروازه مسجد شاهی داخل شدیم، از جانب سمت راست دروازه، پله (زینه) های باریکی مانند پله های مناره مسجد بود که از آن بالا رفتیم و از موزیم اسلامی کوچکی بازید نمودیم که در آنجا لباسها و آثاری منتسب به پیامبر بزگوار اسلام صلی الله علیه و سلم و اهل بیت می باشد. از جمله لباسهای نامبرده ،دستار و كلاهی منسوب به حضرت حسین فرزند علی بن ابی طالب نوه پیامبر، عمامه (دستار) منتسب به حضرت علي رضی الله عنه، جا نماز و روسري منسوب به حضرت فاطمه در اين مكان نگهداري مي‌شد.

شهر لاهور به دلیل اینکه حدود بیشتر از یک هزار سال قدامت تاریخی دارد، و در درازنای تاریخ اسلامی، بیشترین شخصیت های علمی و فرهنگی را در خود پروریده است، و روزگاری هم مرکز فرمانروایی شاهان مغول بوده است، دومین شهر پرجمعیت پاکستان بعد از کراچی بوده و بزرگترین مراکز اجتماعی و فرهنگی در آن واقع است.

   یکی از نقاط برجسته یی که برای افغانها درخور توجه است، عرضه خدمات صحی صادقانه (بدون هیچ گونه تبعیض و تعصب) برای افغانها است؛ روزانه صدها مریض اعم از کودک، جوان و سالخورده گان مرد و زن از کابل به شهر لاهور به خاطر معالجه امراض مختلف به خصوص مرض سرطان و سایر امراض کشنده، سفر می نماید.

   در شفاخانه اطفال (چلدرن هاسپیتل) که خواهرزاده کوچم عاطفه بستر بود، خانمی را دیدم که همراه با نواسه هشت ساله اش (پسر بچه یی)، از شهر کابل آمده بود و خیلی نگران به چشم می خورد؛ وقتی در مورد وضعیت مریض وی پرسان کردم، در حالی که اشک می ریخت گفت: سرطان مغزی دارد و نه روز تمام است که در بخش عاجل بیهوش افتاده است و زبان را هم نمی دانیم اما از طرز برخورد داکتران و عمله شفاخانه خیلی خورسند بود.

   تقریباً مدت یکماه در شهر لاهور به سر بردم و تلاش نمودم تا داکتر جاوید فرزند گرامی علامه اقبال و نویسنده کتاب سه جلدی زندگی نامه اقبال را ملاقات کنم اما به نسبت مصروفیت یومیه پیهم موفق نشدم.

   این سفر از تاریخ یازدهم فبروری سال 2011 آغاز و به تاریخ هفدهم مارچ 2011 پایان یافت.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا