دیدگاه ها - اجتماعی

ريشه فردگرايي لجام گسيخته ما؟

 

تأكيد بر اختلافات به جاي شباهت ها، نداشتن روحيه گذشت و بخشش و دروني شدن خشونت هاي نابه جا همه از اثرات عدم پختگي در احساسات و روابط اجتماعي در جامعه ما مي باشد از اين رو اشخاص تنها و همواره مجبور به خلق دائمي خويشتن خويش هستند از هر طريقي حتي از راه غير مشروع، تا جايي که ابراز وجود در فرهنگ امروز ما بسته به سطح قدرت شخصي فرد، فارغ از اجبارِ قانون، رها از منطق و آزاد از نداي وجدان مي باشد و بنابراين هيچ چيز براي ما به اندازه ارضاي غرائز بدوي خودمان عزيز تر نيست.

 در حقيقت ما مي توانيم ريشه ي رفتارهاي معيوب فرهنگي خود را، در عدم توجه به آزادي هاي فردي يکديگر، عدم تبلور بلوغ احساسي، عدم اعتماد به نفس و عدم درک روح قوانين و همچنين در خودخواهي مطلق خود جستجو نماييم هر چند از اين نکته هم نمي توان غافل شد که جغرافياي خشن، کمبود آب و عدم مديريت منابع ارزشمند، و تأثير نبود امکانات اوليه بر زندگي مردم، خود از عواملي هستند که به صورت هاي گوناگون بر فرهنگ کشور ما تأثير مي گذارند و آن را به صورت بلوغ نيافته نگه مي دارند که پي آمدهاي آن را مي توان به صورت ترس و نااميدي و در کنار آن افزايش خشونت در جامعه مشاهده نمود.

از اين گذشته براي همگان هويداست که فرهنگ ما از ضعفي عظيم در كار ِگروهي رنج مي برد اين منيّت ها در محيط كار، درون احزاب و حتي در داخل خانواده ها که به شکل پدرسالاري بروز نموده است و تمام درگيري هاي قابل اجتناب گذشته و حال که منجر به سيه روزي مردم ما گشته چيزي نيست جز عدم توانايي فردي ما در تعميم خود خواهي فردي مان به خود خواهي گروهي، ما گويا فراموش کرده ايم که آزادي با منطق پايه ريزي مي شود.

از اين رو در جامعه اي زندگي مي کنيم که در حال حرکت به سوي غير نهادينه شدن عمومي است و به همين دليل است که بازدهي کارها و عمل کردهاي ما به شدت پايين و حتي غير ملموس است يعني کژ فکري و فردگرايي ما از همان ابتداي مسئوليت، موجب مي شود که بر منطق پشت کنيم و در گوش هايِ وجدانمان پنبه بگذاريم تا ضمير ناخودآگاه مان نشنود که براي سير نمودن ميل اشباع نشدني خود، چه ياوه هايي به هم مي بافيم و چه تقلايي مي کنيم و در نهايت تنها و تنها به اين مي انديشيم که چگونه از مسئوليت اجتماعي خود نهايت بهره برداري فردي را به عمل آوريم، و به اين گونه مي شود که احساس مسئوليت اجتماعي ما، به نفع غليان و جوشش حس خودخواهي ما عقب رانده مي شود، امري که وجود هر نوع دورنما و نتيجه اي را کاملاً نا مفهوم و يا ناممکن مي سازد.

و جالب اين است که هنگامي که هر يک از هموطنان ما با قصد خدمت به مملکت به آغوش ميهن باز مي گردند تحت تأثير جو حاکم و القائات برخي از دلسوزان، از هدف اوليه خود فاصله مي گيرند چون مي بينند که در اين جامعه براي ديگران تلاش کردن محکوم به نابودي است پس همرنگي با جماعت، گاه نه به خاطر محافظه كاري افراد، بلکه ريشه در ناکامي اشخاص در جامعه اي غير نرمال دارد.

در افغانستان افراد در محيط هاي کار خود احساس مسؤليت بالايي ندارند و از همين روست که بروکراسي و کاغذ بازي به شيوه اي کارآمد در باج گيري و تطميع حس برتري طلبي تبديل شده است و جالب اين که ارزش کار ِمفيد در ادارات و سازمان هاي دولتي قابل درک نبوده و همين مسأله به رشد فرهنگي مخرب در چنين محيط هايي کمک کرده است و آن هم وقت گذراني و اتلاف وقت اداري است، در حالي که حتي با چشم پوشي از آسيب هاي اقتصادي چنين عملکردي، کارکنان و کارمندان کاملاً از پيامدهاي رواني فرار از مسئوليت بي خبرند چرا که خوب کارکردن و مفيد بودن براي جامعه، به رشد شخصيت و افزايش اعتماد به نفس و آرامش وجدان انسان کمک فراواني مي کند پس بايد عمل به وظيفه در اخلاق مردم جاي بگيرد تا ما بتوانيم روزي به بلوغ اجتماعي برسيم البته بلوغ اجتماعي مردم خود نيازمند تبلور بلوغ احساسي در آنان است به اين معنا که فرد به حدي از پختگي احساسي برسد که خوب و بد را براي خود و همنوعانش تشخيص دهد و از احساس خود به صورت پيچيده تري براي حل مشکلات استفاده کند و توانايي کنترل نوسانات شديد آن را داشته باشد زيرا به عقيده من فقدان بلوغ احساسي خود ريشه تمام تعصبات و منيت هاست از آن جا که ما ملتي هستيم که بر اساس احساس خود به دنيا نگاه مي کنيم در حالي هيچ گونه شناخت حقيقي از هم نداريم و همين امر موجب مرزبندي هاي قومي و نژادي بين ما شده است.

از طرفي بلوغ احساسي به پيچيدگيِ رفتار شخص کمک مي کند يعني او را در انتخاب راه حل هاي عقلاني تر و درست تر براي هر يک از مشکلات ياري مي رساند پس مي توان گفت پيچيدگيِ رفتار به طور معمول باعث كاهش خشونت در زندگي مي شود چرا که استفاده از خشونت راحت ترين راه حلي است که مردم ما يادگرفته اند در مواقع بحراني از آن بهره گيرند پس خشونت هاي لفظي و غير لفظي رايج در سطح جامعه، ما را به اين نتيجه مي رساند که مردم ما هنوز به بلوغ احساسي نرسيده اند و دليل اصلي چنين اتفاقي را بايد در نحوه تربيت خانوادگي فرزندانمان در مقايسه با نوع تربيت ديگر نوجوانان و جوانان در جوامع ديگر جستجو كنيم از آن جا که جوانان در بسياري جوامع بعد از رسيدن به بلوغ نسبيِ فكري سعي بر گرفتن مسئوليت هاي اجتماعي مي كنند كه چنين چيزي را جامعه و خانواده به شدت از آنان مي طلبد.

و اين در نهايت به پختگي احساسي در جوانان مي انجامد و چنين جواني کمتر مسئوليت گريز است چرا که در جامعه او مسئوليت گريزي منفور است و هرگز زرنگي به شمار نمي رود اما در جامعه ما بلوغ فکري براي نوجوانان به دليل روش تربيتي نادرست کمتر اتفاق مي افتد و از اين رو عمل کردن تام و کامل به مسئوليت ها حتي نوعي بي عرضگي و ساده بودن تعبير مي شود پس بلوغ احساسي نيز حادث نمي گردد و منيت ها و خشونت ها همچنان باقي مي مانند. از طرفي توليد رفتارهاي فاصله برانگيز از سوي اشخاص که حاضر نيستند خود را جزئي از همين ملت مظلوم بدانند نوعي شکاف اجتماعي را در وحدت و درک متقابل افراد به وجود مي آورد، متأسفانه ژست گرايي يكي از شايع ترين مشكلات فرهنگي امروز ماست که اشتراک مفاهيم را به عقب مي راند و شفافيت «ما» را از بين مي برد که به صورت گسترده در ميان جامعه نفوذ کرده است تا جايي که ژستِ خاص يک پست را گرفتن از توانايي شخصي و تخصص فرد در جلب توجه و کسب احترام اجتماعي اهميت بيشتري دارد. در پايان مي خواهم بگويم که براي حل مشکلات فرهنگي ما بيش از آن که بايد به کار سياسي انديشيد بايد به اصلاح فرهنگي توجه نمود که بايد در سطح خرد (خانواده)، ميانه (مکتب، دانشگاه و غيره) و کلان (کل جامعه) اعمال گردد.

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا