شعر

افـق ولوله ها خاموش است

 

دل خود را به تماشای کـدامین چمنی
شاد کنم ،
که چمن درچمنِ خاطره هایم
درمسیرعطش بادیه ها سوختـه است.

من که تنها شدۀ برزخ تبعیـــــد خودم
دست دردست کدام هم سفری بگذارم
تا که زین ورطۀ خونین شبستان سیاه
کوله بارسفـــر خود به سلامت بکشم
لیکن هردست که دیدم این جا
هریکی با دگــری قطب مخالف دارد
هیچ یکدست به دست دگـری
ازرۀ همــدلی وصدق و محبت نرسد.

شب بهمن زده گان طولانیست
نه بهاری نه نسیمی نه طلـوع سحریست
نه زمینی نه نهــالی نه امید ثمـــــریست
دشت وصحرا همـــه پرخاروخس است
سرو آزاد چمن بی نفس است .

ازدل شهربه خون خفتۀ من
بر نخیزد آوازی
افق ولـولۀ مرده دلان خامـوش است
دیگرازمحفل شب های غزل
سخنی برپا نیست
ازگل وباده وساقی اثری برجا نیست.

روزگاریست غریب !
غم هرکس سنگین است
جگرسوختۀ مادر میهن
ازتبه کاری دزدان رژیم منفور
ازغم این همه بربادی وخــون
نا به درگاه خدا خـونیــن است.

لیکن آنسوی دگردرحرم کاخ پرازفسق وفساد
درگذرگاه هوس بازی دنیــــای دگر
عشق وافسون دگر طرح تمنای دگر
دردل خیمۀ شب بازی ارگ
که چه ها میگذرد !
روزگاری که کس ازحال کسی نیست خبـــر!

اپریل ۲۰۲۰

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا