خطابِ جدی به مارشال دوستم:
آقای مارشال دوستم، اگر چنین گفتی معلوم است آن سخنِخود را فراموش کردی که به من گفتی. یادم است که گفتی:
«… عثمان مردم رفیقته هر چیز میگن بگوین… مگم برت نمیگن که رفیقت ترسوبود و گریخت و از پشت مرمی خورد، مرمی مرگ فقط ده پیشانی رفیقت میخوره…» نمیدانم که حالا من رفیقت استم یا نه؟ اما نشود که کهولتِ سن آن متانتِ دیروز را از تو ربوده باشد. بر خلاف ِ دیگران و ادعا ها من میدانم که تو بسیار مشتاقِ پول و ثروت نیستی. شاید از مرگ ترسیدهیی. بیست و چند سال سکوت کردی و وعده کردی ولی عمل نکردی. باری گفتی خدا کند کارد به استخوان نرسد. حالا کارد نه که شمشیر های طالبانی استخوان های هموطنانت را ریز ریز کردند. پس منتظر چی نشستی؟
اگر فکر کردی کارد باید به استخوانِ خودت برسد. من فکر میکنم حالا سلاح های اتم مانند از همهی وجودِ خودت هم گذشته. به حیثِ یک رفیق و یک دوستِ شخصی و رسمی و سیاسی ات دو مشوره برایت دارم:
1- یا دست و آستین بلند کن وواردِ اردو گاهِ رزم رهایی بخش شَوْ.
2- یا دیگر بازنشستهگی داوطلبانه ات را اعلام و از تداومِ اعلامیه های تضرع آمیز اجتناب کن. بس است دگر به لحاظ خدا.
عثمان نجیب