یک دهکده حماسه در میان صدا های رنگین کمان بانو آزاده
دهکدهء زیبایی که چشمه مردان خانش شهرۀ آفاق است
قسمت نخست
۶۲ سال پیشتر از امروز در دهکدۀ کوچکی دیده به جهان گشودم، که « کوئت» نام دارد. قریۀ زیبایی که در دامنه های پایانی کوه های خمبک و سر سیل در دامنه های هندوکش با صلابت و با وقار تمکین کرده است این قریه در امتداد یک درۀ قشنگ و تماشایی در میان دوکوه به مثابۀ کاجی مغرور بلند و با شکوه قامت افراشته است و گویی از سینهء آن فریاد های آریایی ها قدیم بلند است و هزاران قصه از یما و زردشت را به خوانش گرفته است. این قریه روایت های متفاوت از تاریخ این سرزمین دارد. از مردی ها و مردانگی های آریاییان و پایمردی های کیومرث و گشتاسب و لهراسپ دارد و هنوز هم سرود های ریگوید در نماد سنگ گردی های آریایی در سینه سینهء آن به صدا آمده اند و قصه های فولکلوریک را به سرایش گرفته اند. این دهکده با کوهی مغرور در مقابل خود همسری و همطرازی دارد که کوۀ « زیره اش» خوانند، چنان استوار تمکین کرده که حتا از غرور به استقبال خورشید هم نمی رود و به نوازش او هم تن نمی دهد تا مبادا دست و پا بین خورشید شود و از شکوه و وقارش چیزی کاسته شود. کوئت روستای زیبایی است که در دامنه های وسطی هندوکش مغرور موقعیت دارد و یکی از روستا های «سه دهه» است که در مقابل یا شرق آن روستای کنده و در شمال آن روستای کرباشی و در جنوب آن روستای «درونی» قرار دارد و از طرف غرب هم منتهی شده به دامنه های بلند کوۀ ( های سر سیل ). این روستا که در دامنۀ کوهی قرار دارد و زمین زراعتی اندکی دارد و دامنه های آن به باغ های کوچک میوه بدل شده اند که نما و منظرهء مقبول و دوست داشتنی برای این روستا می دهد. مناظر زیبا و هوای صاف و پاک و معطر این دهکده ناخن بر دل می زند. سنگ «بابۀ کلان» در عقب خمبک از آبده های آن به شمار می رود که در دامنۀ بلندی کوه و در بالا ترین نقطۀ جوی بالا موقعیت دارد. روستاییان از این سنگ و آنچه بر آن گذشته است، خاطره ها دارند و خاطره های آن در طول تاریخ تا کنون سینه به سینه منتقل شده است. این سنگ یکی از محل های تفریحی روستای کوئت است که گاهی پاتوغی می شود، برای مهمانان همدل و همراز و با نشستن در آن مناظر طبیعی روستا های سه دهه را به تماشا می نشینند. از مناظر طبیعی و هوای دلکش آن لذت می برند. در سال ۱۳۴۸ خورشیدی در این رو ستا زاده شدم و صنف اول را در مکتب شاه دوشمشیره در کابل آغاز کردم و بعد از امتحان شش ماهه از کابل به لیسهء رخه سه پارچه بردم و تا صنف سوم در مدرسهء قابضان درس خواندم. صنف چهارم را در تعمیر اصلی لیسه در شیخان ادامه دادم. در این مکتب در حالی به درس می خواندیم که کلکین نداشت و حتا پلستر کاری نشده بود. ا ستادان مکتب حاجی سلطان را متهم به فساد در ساخت و ساز این مکتب می کردند و چند بار بر ضد او مظاهره هم صورت گرفت. مظاهره کننده گان از دولت وقت می خواستند تا او را وادار به تکمیل ساختمان لیسهء رخه نماید. در صنف پنجم از لیسهء رخه دوباره به مکتب ابتداییهء شاه دوشمشیره سه پارچه بردم و در سال ۱۳۵۵ از این لیسه فارغ و سال ۱۳۵۶ شامل فاکولتهء انجنیری دانشگاه کابل شدم و در سال ۱۳۶۱ زندان رفتم و پس از آن زنده گی ام با ماجرا های مهاجرت و بازگشت به وطن گره خورد. نخست مسوول مطبعهء آریانا و بعد رییس و مدیر مسوول جریدهء پامیر در شهرداری کابل شدم. در دور نخست طالبان دوباره به پاکستان مهاجر و در سال ۲۰۰۱پس از سرنگونی طالبان به کشور بازگشتم. برای مدت طولانی در موسسهء سی اچ آی و تلویزیون سبا و رادیو نوا و مجلهء صبا مصروف وظایف اداری و نشراتی بودم…..
دراین روستا سه قوم به نام های رفیع الله خیل، عطاالله خیل و باران بیگ زنده گی می کنند. پیشینۀ دو قوم نخستین در این روستا به کمتر از ۳۰۰ سال می رسد. هرچند دقیق معلوم نیست واما هرچه باشد، قوم باران بیگ پیشتر از دو قوم رفیع الله خیل و عطاالله خیل در این روستا زنده گی می کرده است. این دره در زول تاریخ شاهد مهاجرت های پیهم بوده و بر بنیاد روایات تاریخی باشنده های این روستا مانند سایر روستا های پنجشیر در نتیجۀ مهاجرت های همیشگی در قریه های مختلف پنجشیر جابجا شده اند. این روستا باتوجه به وضعیت طبیعی خود دارای چشمه های زیبا و تماشایی است که « چشمۀ مردان خان» آن شهرت فروان دارد. هر مهمانی که به پنجشیر وارد می شود هوای نوش جان کردن توت در چشمۀ مردان خان برسرش موج می زند. این چشمه که از دل کوه ها سرچشمه گرفته و با شکافتن صخره ها در کنار دریای سه دهه در منطقۀ « کازار ها» بیرون شده است. این چشمه داری آب صاف و سرد است که حتا در تابستان برداشتن توت از میان آب را برای مهمانان دشوار می سازد.
درجناح جنوبی دهکدۀ کوئت تپۀ زیبایی چشم ها را به خود می کشاند که حضورش برای ده هستی بخش و طراوت آفرین است. بر فراز آن تپه سنگی بزرگ موجود است که در آن زمان برای موسفیدان رهنما و نشانۀ “آفتاب گشت” و فرارسیدن بهار و زمستان بود. این تپه چنان حضور گرم دارد که برای مردم ده هستی بخش و نشاط آفرین بوده و برای روستاییان پیام بهار و زمستان را به ارمغان می آورد.
آنگاه حلاوت بیشتر بر رخسار دهکده خود نمایی می کند که آفتاب غروب می نماید و زنان و مردان دهکده در بام های کاه گلی دور خانواده های شان جمع می شدند. خاطره های آن روز این دهکده خیلی برجا ماندنی و جالب است، راستی که آن روز ها چه فضای لذت بخش و تماشایی بود و بویژه آنگاه که زنان و مردان دهکده از فراز بام ها فریاد دادخواهی بلند می کردند و به شکوه و شکایت آغاز کرده و مردان و زنان دهکده را برای نگهداری و مواظبت از حیوانات شان فرا می خواندند. آنان فریاد می زدند که « او گاو دار و گوسفند دار… بچیته گور کنی که گاو و گوسفندت را هوش نمی کنی و می گذاری که بر زمین تگرا و سر گلزارک و شاماکک و کازارا و درونی و نوی و سر گلزارک و قروغزار و … بروند و در زمین ها و مرغزار ها و باغ های ما خرابی و ویرانی کنند».هرچند شکوه و شکایت همگانی بود و اما کمتر زنان و مردان جرات داشتند تا بر فراز بام های خود بلند شوند و با صدای بلند دادخواهی کنند. در میان مردان و زنان چند خانم و چند آقا سرآمد دیگران بودند و برای دادخواهی درازدستی از دیگران می کرند. آنگاه که صدا های خانم ها و آقایان ده خاموش می شد و سکوت سرتا پای روستا را فرا می گرفت و گویی همه در خود فرو رفته بودند و موج صداها بر کوهپایه های ده و دامنه های آن به خاموشی می گرایید. ناگهان از پشت امواج به خواب رفتۀ آقایان و خانم ها صدای رنگین کمان خانم آزاده یک باره بلند می شد و سکوت سراپای ده را می شکست و همه را با مهارت تمام به شنودن دادخواهی خود فراه می خواند و گوش ها به سوی او بلند می شدند. فریاد های آهنگین او نه تنها زنجیرۀ سکوت را بهم می بست؛ بل به زنان و مردان دهکده حال و هوای دیگری نیز می بخشید. فضای دهکده آنگاه تماشایی تر می شد که کاکا قدم ناگزیر می شد و سر خویش را ترسیده از بالش بلند می کرد و با یک جهان هراس شرم آلود بر خانم آزاده فریاد می زد. ” او زن بس است.” وی می خواست با این صدا ها از یک سو اندکی از خشم خانم آزاده بکاهد و از سویی هم از اتهام بی اعتنایی به فریاد های خانم آزاده رهایی پیدا کند. نشستن بر فراز بام ها به عنعنۀ آن روزگار بدل شده بود و اعضای خانواده ها پس از انجام کار ها به خانه های شان می آمدند و در بام های خود دربار می کردند و بام ها در واقع پاتوق های جذاب و نشاط انگیز برای تمامی خانواده ها بود.
این هنگامی بود که دیگر صدای تک تک تیشه های کاکا زبید الله از بام بابه رفیع الله به گوش نمی رسید و خانوادۀ بابه رفیع الله حداقل فرصت یافته بودند تا لحظاتی را بدون کوبیدن تیشه های کاکا زبیدالله در آرامش بسر ببرند. مردم درآن روزگاران آب وهوای دیگری داشتند و خیلی صمیمی و با حوصله بودند و بر یکدیگر پاس فراوان داشتند و پاسداری ها از انسانی ترین رسم آن روزگار بود. این رسم پاسداری ها و تحمل پذیری ها بود که برای بابه رفیع الله استقامت و صبر داده بود تا بر رغم بی حوصلگی ها و تند مزاجی ها، خودش و خانواده اش از بام تا شام در زیر ضربه های تیشه و چکش کاکا زبیدالله بسر ببرند و آه از جگر بیرون نکنند. بویژه آنگاه که کاکا زبیدالله بر فرزندش عریز ( اکنون موحد )قهر می شد و عصبانیت سر تا پای او را فرامی گرفت و بر رسم اعتراض بر فرزند، تیشۀ خویشرا با تمام توان بر بام می کوبید. آن بام کاگلی بود که اندوۀ کاکا زبید الله را در خود فرو می برد و در هر فرو بردن چون سنانی بر فرق اعضای خانوادۀ کاکا رفیع الله حواله می شد. کاکا زبید الله یکی از نجاران مشهور آن زمان بود که در قنداق سازی در سطح پنجشیر دست بالا داشت. او برای تفنگ های دهن پر یک بست و دوبست و سه بست قدیم از چوب مخصوص قنداق های زیبا و قشنگ می ساخت. کاکا زبیدالله در ضمن ید توانا داشتن در پیشۀ نجاری شاعر مشرف و مردی عیار بود و در سراسر پنجشیر وحتا بیرون ازآن دوستان و مشتریان زیادی داشت که به دیدنش می آمدند. او اشعار زیادی سروده است و با تاسف که اندکی از آن باقی مانده است. بسیاری از اشعار «قرصک پنجشیر» که هنوز هم در محافل خوانده می شود، از ساخته های اواست. وی « زبیدی » تخلص می کرد.
در دوسوی دهکده درۀ طویل با کوه های سر به فلک کشیده خودنمایی می کنند که هر کدام گویی پنجه بر دل های خسته می زنند و شادی ها و طراوت را بر روح مردان و زنان ده به ارمغان می آوردند. این فضا آنگاه لذت بخش تر می شد که صدای خانم آزاده خاموش می شد و ده نشینان از بام های بلند مجال تماشای غروب را در شرق دهکده پیدا می کردند. غروب بر فراز آن تپۀ زیبا و آن کوۀ بلند قامت که زردکوۀ « کوه پیاوشت» اش خوانند، چه تماشایی و با شکوه قد برافراشته که بر دل های خسته و ذلۀ روستاییان انگشت حیرت می زد و هنوز هم می زند و رویا های زنان و مردان آن روزگار را گویی تعبیر های تازه می نمود. گاهی بلندی کوۀ پیاوشت، در هنگام غروب قامت آرایی های «کوۀ زیره» ( اکنون در عقب این کوه مرکز ولایت پنجشیر موقعیت دارد) را تحت شعاع خود قرار می داد؛ اما کوۀ زیره با طلوع صبح که هر از گاهی بر فراز دهکده می درخشید، با نیزه های نورانی خویش خواب از چشمان روستاییان را می ربود. آنان چنان در رویایی درخشش نور خورشید صبح گاهی احساس غرور می کردند که گویی بر کوۀ پیاوشت فخر می فروختند و آن را در خمیازه های آخرین لحظات غروب خورشید به چالش می کشیدند.
روستای کوئت که از شمال با دره ای محاط شده که در آنسوتر اش، قریۀ کرواسی و یا «کرباشی» بر دامنه های هندوکش مغرور تمکین کرده است. قریۀ زیبایی که از مردان و زنان خوش مشرب اش خاطره ها دارم و لذت شلغم آن استثنایی است و بویژه آن که شلغم آن با گوشت قاق یکجای پخته شود. شلغم کرباشی معروف است و این ده را شهرۀ آفاق ساخته است. هرچند اکنون بسیاری از زنان و مردان این روستای زیبا شهر نشین شده اند و هوای ده نشینی از سر شان کوچ کرده است؛ اما این روستا هنوز هم با همان هوای بلند دیروزی لحظه های زنده گی را می شمارد.
در این میان روستایی که من از آن سخن می زنم، زادگاۀ من است. این روستا «کوئت» نام دارد و در دامنه های کوۀ هندوکش شرقی موقعیت دارد. از طرف جنوب به دره ای وصل می شود که در پایانش روستای شصت واقع است و بطرف غرب آن کوۀ زیره، بطرف شرق آن شاخه های سر به فلک کشیدۀ هندوکش شرقی قرار دارد که در دل آن روستای کوئت چه با شکوه و تماشایی هنوز هم خودنمایی دارد. این دهکده زادگاه من می باشد – شیرین بود هرجا که وطن می باشد
هر سنگ بزرگ و خورد بی ارزش آن – اندر نظرم لعل یمن می باشد
کوئت زادگاۀ استاد حیدری وجودی از بزرگ ترین شاعران معاصر و درفش دار شعر پارسی کشور است و این رباعی را در سال های دهۀ پنجا در وصف این روستا سروده است که در کتاب « رهنمای پنجشیر» به نشر رسیده است. این سرودۀ زیبا پرده از پس پرده های قلب های حیرت زده ای بیرون می کند که در هرپرده عشق و صفا و صمیت را زمزمه می کند و بر دل های آن وطن پرستانی چنگ می زند که عشق میهن دوستی در قلب های شان زبانه می کشد و مام میهن را از هرچیز گرامی تر و عزیزتر می شمارند.
باید یادآور شوم و این را هرگز فراموش نمی کنم که چگونه این دهکده به روستاییان اش دم به دم شادابی و طراوت می بخشید و اما فقر و تنگدستی ها هرگز برای آنان بویژه برای مردان دهکده فرصت نمی داد تا از زیبایی های آن به آرامی وخاطر راحت بهره مند شوند و از تماشای کویر گونه های برهنه وبی انتهای آن که دم به دم ناخون بر دل های خسته می زدند، اندکی آرامش پیدا کنند. اما دامنه های این روستا راهی به سرزمین دیگری نداشت و گویی کوله بار های غم بر سینه های بی کینه های آنان تلنبار می شد و صدها آرزوی جوانان دهکده به مثابۀ نیزه های خورشید در قلب آنها فرو می رفت. تنها زمانی روح شادی بر روان خستۀ این روستا می وزید که چشمان مردان و زنان دهکده در آنسو ها به فاصلۀ ده ها کیلومتر بر حوض « نالان» میخکوب می شدند و داستان های کهن آن در افکار شان تجسم عینی می یافت. حوضی که هیچ گاه تن به زلزله و توفانی نداده و در درازنای زمان چون کوهی استوار در دل کوه ها چه آرام و چه مغرور و باشکوه خوابیده است و طیلسان نیلگونش پنجه بر دل آسمان ها می زند. قصه ها وداستان های آن حوض که اکنون به افسانه های زمان بدل شده اند، خیلی جالب و شنیدنی اند و قصه های جن های معروف آن به نام « سبز پری» و « سرخ پری» در افکار روستاییان منطقۀ رخه از سال ها پیش بدین سو سنگینی دارد و ورد زبان ها است و سینه به سینه به روستاییان به ارث مانده است.
این روستا در دل تاریخ قصه های زیادی دارد و تراژیدی های زیادی را پشت سر نهاده است. این دهکده توفان ها و سیلاب های مدحش و خطرناک را تجربه کرده است. زنان و مردان آن هر از گاهی بخاطر می آورند که چه سیلاب ها و توفان ها خواب از چشمان این دهکده را ربوده و حتا بیداری های شان را به چالش برده است. موسفیدانش از این دست حادثه ها قصه های زیادی دارند و هر از گاهی می گویند، آنگاه که توفان های غیر منتظره بر این روستا می وزید، هنوز جوانان دهکده به خانه های شان نمی رسیدند که رعد و برق از پشت ابر های تیره و تار دهکده را به لرزه می آورد و ابر ها شانه به شانه به حرکت می افتادند و با به حرکت درآمدن ابر ها غرش رعد و برق هیبتناک تر می شد و صدا ها را می شکست و سکوت دهکده را فرا می گرفت و چه وحشتناک که گاهی باران های آن، سیلاب های خطرناک و ویرانگری را در پی میداشت. گاهی چنان فاجعه می آفرید که یک باره هستی روستاییان را گویی جاروب می کرد و درختان را با خود می برد و باغستان ها را نابود می کرد. روستاییان را چنان در غم طولانی می نشاند که دسترنج چندین سالۀ شان یک باره قربانی توفان و سیلاب می شد. وحشت سیلاب آنگاه هراس انگیز تر می شد که روستاییان خانه و کاشانۀ شان را در خطر می دیدند و بر نگرانیهای شان می افزود و این نگرانی ها آنگاه جانگدازتر می شد که روستاییان خاطرات سال های پار را به یاد می آوردند که حتا وجود سنگین دهکده حتا قابلیت جذب یک قطره آب را از دست داده بود و چند قطره باران هم بر وجود خشک وتفتیدۀ و تن ترک شده اش نرسیده و حتا جوانه ای هم از خاک او سر نزده بود. رنج های روستاییان آنگاه غمبارتر می شد که آن روزهای آشوب و دوران ازهم پاشیده گی در خاطرات شان موج می زد و قصه های پیشین به یاد شان می آمد که از پدران خود شنیده بودند. مردان و زنان این ده از دوران تجاوز شوروی پیشین به پنجشیر و بویژه به درۀ «سه دهه» که کوئت یکی از آن ها است، قصه های دردناکی دارند که از ستم و ظلم شوروی ها در این روستا پرده بر می دارد. سربازان متجاوز شوروی چنان روزگار سختی را براین روستان نشینان آوردند که حتا یک مشت توت هم در قریه پیدا نمی شد و اگر پیدا هم می شد، سؤظن مجاهدین را نسبت به یکدیگر بر می انگیخت. روستاییان از فرط گرسنگی کندو های تلخان را با زبان می لیسیدند. ده خالی از سکنه بود و تنها مجاهدین در ده رفت و آمد داشتند و بس. این خاطره های دردناک و اما در ضمن حماسی در حافظۀ مرد و زن این سرزمین نقش بسته اند و هرگز فراموش شان نمی شود و هرگز نخواهد شد. این روستاییان چنان روزگار دشواری را متحمل شده بودند که آرامش و ثبات برای شان به کابوسی بدل شده بود و صبح گاۀ آرام برای آنان به افسانۀ باور نکردنی و انتظار تابیدن نور آرام و بدون دغدغۀ خورشید بر چشمان آنان آنهم در فضای راحتی گرفتند. روستاییان هر از گاهی خاطره های شان را این سان در خیال به آزمون گرفته و چنین روایت می کنند.
خاطره های آن روزگاران هنوز هم چون برقی بر حافظه های زخمی شان می درخشد؛ بویژه آنگاه که نور روشن و سفید صبحگاهی، به گونۀ مستقیم روی چشمهای باشنده گان روستا میتابید و بر دامنه های پرفراز و فرود آن احساس کوفتگی عمیق و خسته کننده سایه افگنده بود وهمه خمیازۀ بلندی می کشیدند. آنان میخواستند چشم باز کنند، اما انگار پلکهای شان خیلی سنگین شده بودند. احساس میکردند در پیرامون شان اتفاقهایی افتاده است. همه چیز برای شان غیر مترقبه بود و شاید آنان فکر می کردند که در خواب اند؛ بویژه زمانی که هنوز فضای صبحگاهی خواب در چشمان شان را نشکسته بود و ناگاه بیدار می شدند که فضا و زمین دهکده بوسیلۀ سربازان شوروی پیشین اشغال شده است. هرچند دوران تهاجم به همت بازوان قوی مردان و زنان مجاهد این سرزمین پایان یافت؛ اما این خاطره ها هیچ گاهی از دل مشغولی آنان به آن روزگار دشوار چیزی نمی کاهد، حتا حالا که چشمان روستاییان به سبزه زار های تازه قد کشیدۀ دهکده می خورد و بوی سبزه و خاک نمدار به مشام شان می رسد و دامنه های در خود فروافتادۀ آن را به تماشا می نشینند. هنوز که از آن حادثه سال ها سپری شده و هر زمانی که آن خاطره ها در ذهن شان تداعی میکند و ناگهان تکان خورده و متوجه می شوند که بیدار اند و سپس به حیرت رفته و با خود می گویند که چگونه شده، پس از سالها همسایهگی با خشکی و تفتیده گی که جز خشکی و سوزندهگی از آن چیزی نمیتراوید، صدای نرم و نوازشگر آب به گوش شان می رسد. در این میان نور سفید و تابان صبحگاهی، دست از شیطنت های زیرکانه برنمیدارد. آنقدر روی چشم و چشمه های دامنه ها می لغزند که عاقبت روستاییان را وادار می کند تا پلکهای شان را به زحمت باز کنند. آنگاه می بینند که دامنه ها چنان شکوه آفریده اند که توجۀ روستاییان را به تماشای خود جلب می کنند.آنان متوجه می شوند که در آن سو چه دامنه های سرسبز و دلکش قد برافراشته اند و چنان زیبا می نمایند که بهشت موعود را د رخیال روستاییان تداعی می کند؛ اما هنوزهم که هنوز است و آنگاه که روستاییان می خواهند تا دست های شان را دراز کنند و طراوت باغ را لمس کنند؛ اما زمانی که آنان تکانی به خود می دهند تا دست های خود را آنسو دراز کنند و زود متوجه می شوند که چقدر از آن تپۀ آرزو های ناتعبیر خود فاصله دارند؛ اما ایستادن ها ناخن بر دل های انتظار آنان می زند و هوای تماشای آرزو های جوانی در آنسوی دامنه ها آنان را آرام نمی گذارد و سعی برای نزدیک شدن به آن می نمایند.
هر از گاهی که روستاییان از جا می جنبند و دامنه ها را به تماشا می نشینند و فکر می کنند که گویی دامنه ها بر آنان می خندند و در عین زمان تصور می کنند که بین آنان و آن دامنه های سرشار از طراوت و تازه گی یک رود خانۀ بزرگ صعب العبور قرار دارد که موج های مست و غرندۀ آن هر لحظه پیام «هستم اگر می روم و گر نروم نیستم» را زمزمه می کنند و چنان عصیانی اند که برای هستن های خود لحظه ای هم از سرودن نغمۀ « تیز خرامیدن» دریغ نمی کنند. هرچند هنوز روستاییان با دشواری های دست و پاگیری دست و پنجه نرم می کنند و اما امواح مست دریاچۀ دهکده برای آنان امید عبوز از دشواری های کنونی و رسیدن به آن رودخانۀ آرزو های برباد رفته را می دهد که از سال های زیادی در انتظار آن نشسته اند.
هنوز هم که هنوز است و اما بازهم خاطره های دیروزی چون تیاتر در ذهن روستیاییان خود نمایی می کنند. حالا هم هر از گاهی که از خواب به گونۀ ناگهانی بیدار می شوند، هنوز هم هوای موج های دلکش و جذاب آن رودخانه خاطره های سنگین را در ذهن آنان تداعی می نمایند؛ اما این رویا هنوز راه بجایی نمی کشد که یک باره صدای خراس ده از خواب سنیگین آنان را بیدارمی کند. خروس خوشخبر و منادی سحر، در حالی بانگ برداشته که تازه سیاهی رنگ باخته بود و فلق برآن پیروز شده بود. در همین حال خاطره های خونین حملۀ نیرو های شوروی در ذهن آنان تداعی می کند که چگونه نیرو های شوروی در حالی روستا را به محاصره می کشانند که روستاییان هنوز از بستر بلند نشده بودند، تنها جوانان بودند که حوصلۀ در خانه ماندن را از دست داده و ناگزیر شده بودند تا قدم به بیرون بگذارند. این خاطره یک باره چون کابوسی بر روان آنان سنگینی می کند که در آن زمان در دهکده چیز خاصی قابل مشاهده نبود، جز زمینی باران خورده و در و بامی شسته و رفته، و آفتابی که روشنتر از همیشه میتابید. در همین حال خاطرات تلخ حملۀ نیرو های شوروی و رزم آوری جوانان قریه در آن روزګار یک باره خواب در چشمان آنان را می شکند که چگونه نیرو های شوروی روستا را به محاصره کشیدند و تمامی راه های بیرون شدن از روستا را مسدود کردند. محاصرهء روستا را لحظه به لحظه تنگتر می ساختند. با به محاصره کشیده شدن روستا تمامی روستاییان نگران و وحشت زده شده و از برخورد وحشیانهء نیرو های شوروی خیلی هراس داشتند. زیرا چند وقت پیشتر از آن نیرو های شوروی روستایی را به محاصره کشیده بودند و زنان و مردانش را تیرباران کرده و جوانانش را به بدترین حال کشته و حتا حیوانات آنان را کشته بودند. خاطرات بیرحمی و کشتار این روستاییان به تراژدیدی دردناکی بدل شده بود و آن حادثه چنان وحشتناک بود که به نقل محفل تمامی روستا های منطقه بدل شده بود. این حادثه بر روحیهء همگان تاثیر ناگوار وارد کرده بود و اما اثرات آن حادثه بر روحیهء جوانان روستا تاثیر بدتری گذاشته بود.
نیرو های شوروی در حالی قریه را به محاصره کشیده بودند که رزمنده گان از سنگر های اطراف قریه عقب نشینی کرده بودند. شماری جوانان که بخاطر مشکلات خانواده گی از عقب نشینی خودداری کرده و سلاح های خود را در جای های مختلف پنهان کرده بودند. چنان آشفته و وحشت زده شده بودند که حتا شانس رویارویی با نیروی مهاجم را صفر پذیرفته بودند تا آنکه جوانی دست به ابتکار زد و از جمع رزمنده گان قریه که با توجه به مشکلات خانواده گی از بیرون شدن از قریه خودداری کرده بودند، یک گروهء رزمی احتیاطی را در داخل قریه درست کرد.
هر اندازه که دامنهء محاصرهء قریه تنگتر می گردید. جوانان بیشتر وحشت زده می شدند. چند جوان از بالای ده دست به فراخوان زدند و جوانان را جمع کرده و به رای زنی آغاز کردند تا پیش از اسیر شدن بدست سربازان شوروی، راهی برای بیرون شدن از قریه پیدا کنند. جوانان سرگرم رای زنی بودند که ناگاه تپهء مقابل قریه چشمان جوانی را به خود خیره کرد. وی گفت بر فراز آن تپهء خشک باید رفت و از آنجا راهی برای فرار پیدا کرد. جوانان به شور و مباحثه پرداختند تا از طریق آن تپه راهی برای بیرون شدن از قریه پیدا کنند. جوانان سخت مصروف رایزنی بودند که پیش از آن جوانی به نام احمد دست به ابتکار زده و از جمع رزمنده گان قریه که با توجه به مشکلات خانواده گی از بیرون شدن از قریه خودداری کرده بود، یک گروهء رزمی احتیاطی را در داخل قریه درست کرده بود.
جوانان با ترس و تردید از دهکده بیرون آمدند. و راه تپه را در پیش گرفتند. تپهیی سرد و تنها که تنها حضور جوانان او را از مغاک تنهایی و پریشانگونهاش رها میکرد و بس. هیچکس نمیتوانست آنچه را که میبیند باور کند. نگاهها در چشمان همدیگر تیز میشدند. اما این ناباوری چون خون در رگهای آنان میجوشید. اگر ناباوری هم بود، چه ناباوری خوش و شیرین و دلانگیزی بود. در این میان جوانی از دهکده که هنوز بستر را ترک نکرده بود، زیر لب به تمنا می گفت، کمی آب… من باید چشمهایم را بشویم! وی آنگاه که چشم ها را باز کرد ومتوجه شد، تمنایش بیهوده و بیپاسخ مانده و از آب خبری نبود؛ اما در آن سو تپۀ پیر و سرد و سنگی حالا به چشماندازی مبدل شده بود که میتوانست جوانان دهکده را از فرش به عرش پیوند دهد. دیگر کسی را یارای ماندن در دهکده نمانده بود. سرسبزی و طراوت باغ در آنسوی رودخانه، نفسش را در فضا میدمید و همه را از خود بیخود میکرد. تپۀ پیر هم مثل جوانها بیقراری میکرد. هم بدنش از شوق این دیدار میتپید و هم تاب دیدار نداشت. بگومگوهای جوانان در دل تپه میپیچد؛ اما تپۀ پیر غرق درعشقی بیخویشتن و ناگزیری بود که بهزودی وجدی بی پایان تمامی هستی آن را فرا گرفت. تپۀ پیرمیخواست سر و شانۀ باغ را در آغوش بگیرد. میخواست لمساش کند، میخواست او را تنفس کند، اما نمیشد. شگفت زده گی بر پیکرۀ خودش، سنگین و سخت گره خورده بود.