سفری درادامۀ دریا و آن شب مهتابی
تابستان سال 1354 خورشیدی بود. من در دانشگاه کابل درس میخواندم و آن روزها در کشم رخصتیهای تابستانی را سپری میکردم. یکی از دوستانی که همیشه به دیدارم می آمد، دوست ارجمندم سید ثابت بود. همان شهید راه آزادی که به سال 1364 خورشیدی به دست مزدوران شوری که نفرین خداوند بر آنها باد! شاید دریک بامداد دلگیر و شاید هم در یک شامگاه خونین در پلیگونهای پلچرخی تیر باران شد و رسید به آن مقامی که هر شهید پاک به آن جا می رسد. رواناش شاد باد که مردی بود پاکیزه روان که در تمام زنده گی از خط دوستی و جوانمردی گامی آن سو تر ننهاد. او در لیسۀ جر شاه بابا در کشم آموزگار بود و در همسایهگی ما زنده گی میکرد. شاید یگانه معلم محبوب لیسه در میان شاگردان بود. دوست من بود و مادرم او را نیز فرزند خطاب میکرد و برادر من بود، چهره ای داشت گلگون و نجابتی داشت که کمتر میتوان آن را یافت. گویی تجسمی بود از آیین فتوت، جوانمردی، عیاری و رادی. تا او را شهید ساختند من مردی را به جوانمردی وعیاری او ندیده ام. آخرین دیدار من با او در زندان پلچرخی بود، زمستان بود، زمستان 1363 خورشیدی بود که ما را به زبان زندانیان با هم مقابله کردند. آن کی از ما تحقیق میکرد کسی بود از شغنان بدخشان، ناماش را فراموش کرده ام. نفرین بر ناماش باد! نمی دانم چرا برای کشتن ما این قدر علاقه داشت. در چشم هایش آتش همۀ اهریمنان جهان زبانه می زد.
مرا گفت: این کس را می شناسی؟
گفتم: بلی.
گفت: کیست؟
گفتم: سید ثابت است.
گفت: چه گونه می شناسی؟
گفتم: دوست من است وما رفت و آمد خانواده گی داریم.
گفت: چه دوستی داشتید؟
گفتم: ما هر دو از یک ولسوالی هستیم و هر دو شاعر هستیم، ادبیات ما را به هم پیوند زده است.
گفت: آخرین بار او را چه زمانی دیده ای؟
گفتم: یک سال پیش از دستگیریام.
گفت: آن جا چه گفتید؟
گفتم: سخن از کتابهای تازه یی بود که خوانده بودیم.
گفت:چه کتاب هایی را خوانده بودید؟
گفتم: تاریخ میر غلام محمد غبار را.
سید ثابت نیز گفت: پرتو نادری را می شناسم، دوستام است و رفت و آمد خانواده گی داریم؛ اما هیچگونه پیوند سیاسی و سازمانی در میان ما نیست.
تا این گفت و گو کوتاه تمام شد نمی دانم مستنطق چرا لحظهیی اتاق را ترک کرد. در این لحظه ها بود که چشمهای ما به هم دوخته شدند، دلم می خواست بگریم، فریاد بزنم؛ اما گریستن در زندان بیانگر زبونی و ناتوانی است. مانند ابر بغض آلودی بودم و در خود می پیچیدم و رنج می بردم. سید ثابت نگران یگانه دختراش بود، یادم مانده است که می گفت کودک دوماش در همان نخستین لحظههای تولد از زنده گی چشم پوشیده است. شاید کودک می دانسته است که پدراش دیگر بر نمیگردد. شاید کودک میدانسته است که این دنیا به غماش نمی ارزد. پس از زندانی شدن ثابت آخرین باری که در ده افغانان جهت خبرگیری خانوادۀ او رفتم دخترکوچک او آرام خوابیده بود، شاید نمی دانست که پدرش در زندان کفتاران کمونیزم گرفتار است. شاید نمیدانست که پدراش در آن سوی دیوارهای آهنین روز شهادت خود را انتظار می کشد. حالا که این جمله ها را می نویسم، می گریم. برای شهادت دوستام و برادرم، سید ثابت که خیالی جز آزادی سرزمیناش را نداشت. با شورویهای متجاوز دشمن بود و آشتی نا پذیر،عاشق افغانستان بود و مردم آن. استوار بود مانند یک کوه و خروشان بود مانند یک دریا. او یکی از خویشاوندان نزدیک سید متقی ضمنی بود. شعر می سرود، عاشقانه کتاب می خواند. در آن رخصتی های تابستانی همه روزه با هم می دیدیم .تا به هم می رسیدیم همۀ بحث ما اندر باب شعر بود و شاعری و در این میان بخشی از بحثهای ما برمی گشت به زنده گی و شعرهای ضمنی . ثابت شعرهای زیادی از ضمنی را در حافظه داشت و این که ضمنی چرا و چگونه این یا آن شعر را سروده است داستانها می گفت.
از او باری خواستم تا روزی برویم به شهرک مشهد و دیداری داشته باشیم با ضمنی. خیلی خوشحال شد. نمی دانم چرا خواستیم تا در یکی از شب های مهتابی به دیداری ضمنی برویم. در یکی از شبها تا ماه شب چهارده از پشت کوهها بلند شد، ما به رسم عیاران و جوانمردان شبگرد گام در راه گذاشتیم.
ماه در آسمان آبی می تابید و بر جبین کوه «تکسار» بوسه می زد. روشنایی ماه با حرکت سایهها در می آمیخت وهمه جا را خیال انگیز و رازناک می ساخت. روشنایی ماه بر جادۀ خاک آلود می تابید و دو سایه در جاده راه می زد و مانند آن بود که از سرزمین جادویی می گذشتیم. درآن شب مهتابی همه جا رازناک بود و خیال انگیز. به تعبیرسهراب سپهری گاهی ترس شفافی ما را فرا می گرفت. صدای دریا همۀ آسمان را پر می ساخت. می پنداشتی که این صدا از دل دریا بر می خیزد نه از به هم خوردن موجها با صخره ها. گاهی ستارهیی در آسمان می کند و خط آتشینی در آسمان آبی پدید می آورد. در دل خاموشی گاهی صدای دهقان خرمن کوبی را می شنیدم که فلک می خواند و چه خوش می خواند و شاید می خواست تا صدایش را به دلداراش در دهکده یی برساند. صدای او در آسمان پر ستاره می پیچید. در دو کنارۀ جادۀ خاک آلودی که ما را به شهرک مشهد وصل میکرد جویبارهای پر همهمه یی جاری بودند که گویی می خواهستند ما را همراهی کنند، صدای غلغلۀ آب را می شنیدیم و لذت می بردیم. آن سو تر شالیزاران سرسبز و انبوه، صدای قورباغه گان بودکه پیوسته سرود تکراری خود را چنان همسرایان عاشق می خواندند . آسمان آبی و ستاره گانی که پیوسته به سوی ما چشمک می زدند . گویی همه گان ما را در این سفر شبانه، همراهی میکردند.
ما همچنان می رفتیم با جهان ذهنی خویش، ذهنهای جوان ما نیز خود آسمان پر ستاده یی بودند از شعر، از سرود و خیالات شیرین جوانی و آرزوهایی که در دوردستان به سوی ما اشاره میکردند. گاهی شعر می خواندیم و گاهی آواز. فکر می کنم تازه ترین گزینۀ شعری را که آن روز ها خوانده بودم « سفر در توفان» محمود فارانی بود. من می خواندم:
راز آتشکدۀ دل به کسی نتوان گفت
خبر صاعقه در گوش خسی نتوان گفت
ای تنگ حوصله تو محرم اسرار نه ای
درد سیمرغ به پیش مگسی نتوان گفت
از نادر نادر پور می خواندم:
ز پنهانگاه جنگلهای خاموش خزان دیده
به سویت باز خواهم گشت ای خورشید، ای خورشید
ترا با دست سوی خویش خواهم خواند
ترا با چشم سوی خویش خواهم خواند
ای خورشید، ای خورشید
و شعر هایی از فروغ فرخزاد و لطیف ناظمی که می خواندم با صدای بلند و گاهی با تغنی و سید ثابت شیفتۀ واصف باختری بود و می گفت بزرگترین شاعر افغانستان است و می خواند:
تو ای همرزم و همزنجیر و همسنگر
سر از دامان پندار سیاه خویشتن بردار
مگر از دشنۀ خونریز دژخیمان
مگر زین روسپی خویان بدگوهر
هراسی در نهانگاه روان خویشتن داری
مگر مینای روحت از شرنگ ترس لبریز است
گناه است این که می گویی
افق تار است و شب تار است و ره تار است و ناهموار
و همچنان می خواند:
ومن خود را به آب افگندم و تا ژرفنا رفتم
که تا شاید سراغ سکه های پاک چشمان ترا از ماهیان گیرم
یکی زان سکهها را یافتم در کوچهیی از شهر ماهی ها
مگر افسوس
که چونان سکۀ یاران کهف افتاده بود از ارج
و خواهرهای همزاد تو مرجانها
مرا تا روی با م مرمرین آب آوردند
در این میان او از مضطرب باختری نیز یاد میکرد و می خواند:
تو شاهینی قفس بشکن به پرواز آی و مستی کن
که بر آزاده گان داغ اسارت سخت ننگین است
اسدالله حبیب را نیز می شناخت و به همین گونه سلیمات لایق را و بارق شفیعی و چند تن دیگر را و از هر کدام شعر هایی در حافظه داشت و می خواند.
او شعرهای واصف باختری را بیشتر در ماهنامۀ عرفان خوانده بود. حافظۀ شگرف و حسادت بر انگیزی داشت تا شعری را خوانده بود در ذهناش بود. من؛ اما هنوز واصف باختری را کشف نکرده بودم و از این که تا هنوز یک چنین شاعر بزرگواری را نشناخته بودم در دلام احساس شرم میکردم. سید ثابت شعر می خواند و من گوش بودم و من می خواندم او چنین بود. از ضمنی می خواند:
بلای جان انسان است چشماش
عجایب نا مسلمان است چشماش
زتیر هر دو مژگاناش مپرسید
خطر دارد دو هاوان است چشماش
نگاهاش قصر دل را کرد ویران
درین ویرانه سلطان است چشماش
اشاراتاش مراعت النظیر است
سخن سنج و سخندان است چشماش
و باز می خواند:
آمد به باغ عطر گلابی به بر زده
با عشوه دست خویش به دور کمر زده
ای باغبان به فرش قدوماش بیار گل
کاین غنچه از لطافت فردوس سر زده
و گاهی می خواند از عبدالدقیوم گمنام که یار گرمابه و گلستان ضمنی بود:
نازک اندامی که چادر از رخش بالا کند
روز امروز جهان را محشر فردا کند
از اخوانیات این هر دو می خواند، ما در مسیر دریا می رفتیم و دریا نیز می رفت ومی خواند. گویی آن شب کشم یک پارچه سرود و ترانه شده بود. می رفتیم و می خواندیم و می رفتیم و می خواندیم، شاید سه ساعت راه زدیم تا رسیدیم به شهرک مشهد و به خانۀ نیمکارۀ شاعر شهید سید متقی ضمنی . در آن سالها شهرک نو مشهد تازه ساخته میشد و ضمنی نیز در گوشۀ این شهرک خانه یی میساخت برای فرزنداناش که هنوز نیمکاره بود. خانۀ گلین و چوب پوش.
به ضمنی حرمت شگرفی در دل داشتم، به خانه که رسیدم پیش از دیدار اندکی هیجان زده بودم، فکر کردم چگونه با شاعر گرانقدری که ناماش همهجا به نیکویی بر ده میشود و حتی مردان مکتب نا خواندۀ منطقه نیز او را به شاعری می شناسند و به شاعری می ستایند رو به رو شوم. من تازه گام بودم؛ اما در این میان همۀ نیروی روحی من همان جایزۀ شعری بود که به مناسبت روز مادر در شهر کابل برنده شده بودم. جوزای همان سال، من به مناسبت روز مادر نخستین جایزۀ شعری خود را در کابل دریافت کرده بودم و آوازۀ آن به کشم نیز رسیده بود و من باور داشتم که ضمنی از چنین رویدادی آگاه است.
نور چراغی از اتاقی بیرون می زد و ما رسید یم به اتاق. ضمنی از دیدار ما در آن نیمه شب نیز هیجانی شده بود. او در گوشۀ اتاق نشسته بود و کتابی و ورقهایی چند دورو براش پراگنده، شاید بیدل می خواند و یادداشتهایی بر می داشت. او بیدل را بسیار دوست داشت و به همینگونه حافظ را. تاثیر این دو شاعر بزرگ را می توان در سرودههای او دید. اوتنها بود، هنوز خانه اش تکمیل ناشده بود، خانواده اش هنوز در تشکان به سر می بردند. همدیگر را در آغوش گرفتیم. شاید سید ثابت مرا به او معرفی کرد. باور داشتم که او مرا به شاعری می شناخت. از این که به دیدار یکی از معروفترین و محبوب ترین شاعران بدخشان رسیده بودم، در دلام احساس غرور و سرور میکردم.
شاید در آن نمیه شب خربوزه یی خوردیم و دیگر همه اش گفتیم و خواندیم و خندیدیم. شب خوشی بود. ضمنی مردی بود صمیمی مانند شعرهایش، یک بار که او را می دیدی دیگر نمی توانستی که رهایش کنی. بی تعارف بود، از تکلف بداش می آمد، زبان صریح داشت و روح عارفانه یی چنان قلندران وارسته. فی البداهه شعر می سرود. حتا یک حادثۀ کوچک نیز می توانست سرایش شعری را در اوبر انگیزد.
ثابت نیز تازه شعر میسرود؛ اما بسیار با جدیت دنبال نمیکرد. مانند آن بود که ذهناش به دنبال چیزهای دیگری است. بدون تردید در پرورش استعداد ادبی او ضمنی تاثیر مهمی داشت. همان سالها بود که کتابچۀ شعرهایش را برایم داد و خواندم. شعرهایش همه پیامی داشتند برای مبارزه در برابر استبداد.
یکی از غزلهایش مرا برانگیخت تا من نیز در آن وزن و قافیه چیزی بگویم شاید این بود: « ای رفیق خطر کجا هستی!» حس می کنم آرام آرام ثابت از شعر و شاعری فاصله گرفت و بیشتر به آموزش مسایل سیاسی و فلسفی پرداخت. هرباری که می دیدم اش و از آموختههای تازۀ ادبی خود برایش می گفتم یا شعر تازۀ خود را برایش می خواندم، گاهی با آن خندۀ نجیبانهیی که داشت می گف: برو جانم تا دیروز از شعر ما تقلید می کردی حالا شدی شاعر مدرن!
روان شاد باد ثابت بزرگوار، امید شعرهایت و دست نوشتههایت برجای مانده باشند با نشر آنان ادامۀ معنویت با شکوه ترا شاهد بمانیم!