ماموریت کابل – 7
نویسنده: الکساندر برنز
لندن، نومبر 2014
پیشگفتار برگردان: الکساندر برنز در اواخر سال 1836 از طرف ایرل اکلند گورنرجنرال هند دستور می گیرد تا “ماموریت کابل” را به عهده گیرد. موصوف در راس هیئتی بتاریخ 26 نومبر با کشتی از بمبئی حرکت کرده و بتاریخ 13 دسمبر وارد خشکه در سند می شود. در روز نو سال 1837 به تاتا رسیده و بتاریخ 18 جنوری به حیدرآباد می رسد. بتاریخ اول مارچ به میتانی رسیده، بتاریخ 30 مارچ از خیرپور حرکت نموده و به روری بکهر پیشروی می کند. اتک را در ماه اگست عبور نموده و وارد پشاور میشود.
در ماه سپتمبر به ننگرهار رسیده، بتاریخ 20 سپتمبر 1837 وارد شهر کابل شده، با شکوه و جلال بزرگ توسط اکبرخان پسر امیر دوست محمد مورد پذیرائی قرار گرفته و داخل بالاحصار میشود. پس از هفت ماه بودوباش، بتاریخ 26 اپریل 1838 شهر کابل را ترک نموده، بتاریخ 30 اپریل به جلال آباد رسیده، مورد پذیرائی گرم اکبرخان قرار گرفته، از طریق دریای کابل به پشاور برگشته، بتاریخ 17 جون وارد لاهور شده و به اینترتیب، ماموریت او در کابل به پایان میرسد. این گزارش یا اثر درواقعیت، سفرنامۀ دوم او است که درسال 1841 بنام “کابل” در لندن به نشر می رسد و فکر می شود که پس از “گزارش سلطنت کابل” توسط الفنستون، یکی از با اعتبار ترین ماخذ در مورد امارت کابل در آنزمان باشد:
اجنت و نامۀ مراد بیگ
من در برگشت به کابل با خوشحالی غیرمترقبه یک ایلچی یا اجنت مراد بیگ رئیس کندز را یافتم. من از وقت آمدن به این مملکت تلاش داشتم تا دشمنی شخصی ایشان را میانجیگری و آشتی دهم: من نه تنها به وزیر او، بلکه برای خود حاکم نیز از طریق بازرگانان معین پیام فرستادم. من موقعیت خطرناکی را که زمانی در مملکت او گیر مانده بودم، فراموش نکرده ام؛ برخورد های بعدی او به مقابل دکتور جیرارد و آقای ویگنی نشان داده که ترشی و خشونت او به مقابل اروپائیان کمی فروکش کرده و به چشم انداز سپاس گزاری که حالا انکشاف کرده، آماده نبودم. ایلچی منتظر من بوده و نامۀ زیر را از آقای خود برایم تسلیم کرد. این نامه عنوانی “سکندر برنز، فرنگی انگریز” نوشته شده و پس از تشریفات گوناگون چنین ادامه یافته: “من از شما و حکمت بزرگی که شما دارید، زیاد شنیده ام: من از چندین منابع شنیدم که شما حیثیت هیپوکرات (بقراط) مشهور در بین مردان عاقل را دارید. برادر جوان من کم- بین شده: اگر شما بتوانید او را تداوی کنید، من از شما نهایت مشکور بوده و او را به کابل خواهم فرستاد. اگر به عنایت خداوند چشم های برادر من جور شود، شما نام بزرگی در سراسر ترکستان (تاتار) خواهید داشت. حامل این نامه (میرزا بدیع) همه چیز را به شما خواهد گفت و هرچه او می گوید، اعتماد کنید. همچنان اسپی را که منحیث یک نایاب این مملکت و خاطرۀ خود برای شما فرستاده ام، بپذیرید”.
جواب به مراد بیگ
این درحقیقت یک تغیر بخت بوده و با آن روزی که مرا بحیث یک مجرم مظنون به کندز می کشاند، در تناقض بود. حالا فرصتی پیش آمده بود نه تنها برای پایان دشمنی مراد بیگ، بلکه همچنان برای دوست خود ساختن او و از طریق او، پیشبرد پژوهش های ما حتی تا پامیر و سرچشمه های اکسوس. دیگر وقتی برای درنگ نبوده و تصمیم گرفته شد تا جواب نامۀ او را بترتیب زیر بدهم: “من نامۀ شما را با رضائیت کامل گرفتم، از اعتمادی که شما بالای من کرده اید و همچنان از نظر بلند شما که در بارۀ دانش اروپائیان اظهار کرده اید، سپاسگذاری می کنم. این منبع نهایت تاسف من است که یک برادر نهایت عزیز شما به مرضی گرفتار شده که باعث تهدید فقدان دید او گردیده است؛ اما محک اثبات احساس دوستی کجا خواهد بود که من بتوانم در مقابل شما ابراز دارم، اگر من به چنین کسی اجازه دهم از برف های هندوکش عبور کرده و در جستجوی کمک طبی به کابل بیاید؟ همرای من یک طبیب مشهور و ماهر در دانش اروپائی وجود دارد: علاج مرض به دست خدا است، اما دکتور لارد و آقای وود از آن خدمات با ارزشی که برای شما می توانند، هیچ دریغی نخواهند کرد. این آقایان خدمه های حکومت هند و همسفران من اند: آنها برای من بسیار عزیز اند و من آنها را به خدمت و مراقبت شما می گمارم. آنچه بین اجنت محرم شما، میرزا بدیع و من گذشته است، برای شما خواهند گفت: وعدۀ را که او برایم داده، یعنی اعادۀ کاغذها و کتاب های مورکرافت مقتول نشاندهندۀ بزرگواری شماست. همانطور که بینائی برادرتان برای شما گران است، آثار یک هموطن من که در یک مملکت دور وفات نموده، برای تمام دوستان و اقارب او عزیزاست”. دکتور لارد و لتنانت وود فورا مشغول تمام آمادگی ها برای آغاز این سفر فوق العاده دلچسب شده و تصمیم گرفته شد که خود آنها حامل این نامه بوده و همچنان در جستجوی هدیه های گرانبها برای رئیس باشند. تمام این ترتیبات بدون مخالفت دوست محمد خان اتخاذ نشده که می خواست ازبیک را به کابل احضار کند: با آنهم اعتراض او سرانجام مغلوب شده و باینترتیب پیش بینی “بازبینی ایدینبورگ” بهنگام صحبت دربارۀ آخرین آثر من کاملا به اثبات رسید: “گردن کشی مراد بیگ با یک ماموریت رام گردید”.
میرزا بدیع (خصوصیت و حکومت مراد بیگ)
با آنهم، پیش ازاینکه عزیمت همسفران خود را توضیح دهم، لازم است چند ویژگی معلومات حاصله از میرزا بدیع را ارایه کنم، یک ازبک پُرحرف و ساده- لوح، ولی صادق که مورد اعتماد کامل رئیس کندز است؛ همچنان از معلومات بعدی و بسیار دقیق بدست آمده در جریان سفر دو همسفرم تغیر یا منصرف نمی شوم.
میرزا صادقانه برایم وعده داد که با از جان گذشتگی و وفاداری در مقابل نیازهای همرهان من ایستاده شده و از سخاوت آقای خود در مقابل همگان و حتی کسانیکه مطیع او شده، تفصیلات داد. او با تفصیل در بارۀ فعالیت های تاکید کرد که در “چپاو ها” یا تاخت وتاز های خود نشان داده؛ بالای آزاد منشی که 15 گوسفند را در یکروز در خانۀ خود کشته و بعضا 1000 نفر را مهمان کرده؛ در واقع معلوم شد که در تحسین “مستبد کندز” محو شده، بالای شهرت و قدرت کسیکه او عاشقش است. او گفت، “آقای من میتواند 20 هزار اسپ خوب را برای پیشبرد الامانی (غارت) برای 40 روز بیاورد؛ و مردان و جانوران هر روز با سه مشث غله و یکپارچه نان به اندازۀ کف دست وجود خواهد داشت”. او گفت، میر عادت دارد این مردان را در یک محل معین آماده ساخته و هیچکس نمی داند که مسیر تاخت و تاز کجا می باشد: مملکت هزاره، نزدیک کندهار، بلخ، درواز، شغنان، مملکت شاه کتور یا کافرها. او علاوه کرد، یگانه مردمی که در قیمومیت کندز سخت معامله شدند، کسانی بودند که مملکت شان تسخیر شده و برای نگهداری صلح لازم بوده است؛ اما شاه محمود دورناز {درواز؟} که بدون بازجوئی اولادۀ الکساندر بزرگ نامیده می شود، مورد نوازش قرار گرفت. میرزا بدیع گفت، “ما ازبیک ها در پشت اسپ زندگی می کنیم: ما هیچیک از تجارت های را نداریم که شما در کابل دارید. دوست محمد برایم گفت به آقایم بگویم که آدم- فروشی ناشایست است؛ اما من برایش می گویم که با متحد جدید خویش، شاه بخارا مذاکره کرده و او را بگوید که آدم- خری را ممانعت کند و دراینصورت وقاحت آدم- فروشی بزودی پایان می یابد. ما قدرت داریم مسیر- کاروان های کابل- بخارا را بسته کنیم که هر دو محل را صدمه زده و بالای ما کمترین تاثیری ندارد. ما آنرا با تمسخر انجام می دهیم: ما جامه های خالدار میپوشیم که محصول مملکت خود ما و ترکستان است، در حالیکه همگان دراینجا چیت های اروپائی وغیره می پوشند و امرار معاش حاکمان ایشان تا اندازۀ زیادی از مالیات این مواد بدست میآید: مراد بیگ هرگز نخواسته از چنین منابع مفاد کند.
او بطورقانع در کندز زندگی می کند: بخش شرقی مملکت خود را به پسرش شاه مراد خان داده که لقب اتالیق خان را دارد و بالای بدخشان، شبرغان و تالقان حکومت می کند: برای برادرش محمود بیگ نواحی محدودۀ شمالی خود، بلجیوان وغیره را سپرده است؛ درحالیکه خود او در کندز، جنوب و غرب مملکت خود را اداره میکند. تمام گسترۀ قدرت او حدود 50 روز مسافرت است، از سرقول تا نزدیک بلخ با بعضی مسیرهای میانی کمتر مداخله می کند. او از شغنان فقط 500 “یاموس” یا شمش نقره میگیرد: از چترال بردگان بسیار مقبول تر از کافر ها گرفته و آنها را دربین بیگ ها توزیع می کند و یا به بخارا میفرستد: او هر بیگانه را که به مملکت او میآید، جریمه نمی کند، حتی چینائی ها می توانند از طریق مملکت او عبور کنند”. به اینترتیب ایلچی را گذاشتم که برای خودش قصه کند و من سوالهای مهم خود را استنباط کنم. او گفت، قسما خشنود شده که ما کافر نبوده، کتاب خوب خود را داشته و دانش زیاد داریم؛ او افزود که 5 فرزند داشته و از من تقاضا کرد که نام های ایشان را در کتاب فرنگی ها بنویسم. ما پس از این مکالمۀ طولانی در باغی محل اقامت مان قدم زدیم که با گل های زیبا و رنگارنگ آراسته شده بود؛ من پرسیدم که آیا ترکستان هم چنین نمایشی دارد؟ جواب او وقار چندانی برایش نداشت: او جواب داد، “فقط احمق ها و فقیرها به چنین چیزها توجه می کنند”. با آنهم میرزا بدیع اثبات کرد که یک شخص مهربان و با ارزش است. متاسفانه باید بگویم که او چند ماه پس از این مصاحبه، بشکل وحشیانه به قتل رسانده می شود.
سفر دکتور لارد
بتاریخ 3 نومبر دکتور لارد و لتنانت وود به سفر خویش از طریق پروان (درهمین محل بود که بعد ها دکتور لارد در آخرین اقدام با دوست محمد خان بتاریخ 2 نومیر 1840 از پا می افتد، وقتی دو گروه سوارۀ بنگال در مقابل چشمان ما فرار کرده و افسران ایشان قربانی می شوند. من مجبور بودم فقدان دو دوست خود، دکتور لارد و لتنانت ژی. ایس. برادفوت مربوط انجنیران بنگال و یک افسرعالی را جستجو کنم) و کوتل سر- اولنگ شروع کرده و هنگام بالا شدن به یک توفان برف فوق العاده مواجه می شوند: بعضی همرهان آنها بی حس و تعدادی هم پرتگو و دیوانه می شوند؛ لذا دسته مجبور می شود به کابل برگشته و سرانجام راه بامیان را در پیش گیرند. من دراینجا ایشان را می گذارم که سرگذشت خود را تعریف کرده و فقط نکات زیر را از نامه های دکتور لارد به خودم میآورم: آنها با علاقمندی عمیق مطالعه خواهند شد و با یک تاسف غمگینانه به مرگ نویسندگان پرانرژی و موفق ایشان:
“کندز، 7 دسمبر 1837
ما کابل را در 15 نومبر ترک کرده و با سلامت کامل بتاریخ 4 ماه جاری رسیده و در مسیر راه به هیچ مشکلی قابل یاد آوری مواجه نشدیم. ما بتاریخ 21 به بامیان رسیدیم و روز بعد داخل قلمروی مراد بیگ شده، ازآن لحظه میرزا بدیع وظیفۀ مهماندار را به عهد گرفته و آنرا به بهترین نظم و توجه انجام داد. ما تا خرم مسیر مستقیم داشتیم که جاگیر او بوده، برای یکروز درآنجا توقف کرده و رضائیت آنرا داشتیم که یک نامه از میر گرفتیم، مبنی بر ابراز تاسف او از مشکلات در تلاش اولی بخاطر قطع هندوکش و اظهار رضائیت با شنیدن اینکه حالا بطور محفوظ به مملکت او رسیده ایم. یک نامه نیز از اتما دیوان بیگی گرفتیم، با تقاضای اینکه معلومات مکمل سفر خود را فرستاده و بگوئیم که چه وقت خواهیم رسید. من برایش یک نامه نوشتم؛ اما قاصد آنقدر درنگ در مسیر راه داشته که قبل ازاینکه نامه را تسلیم او کند، ما به علی آباد (به فاصلۀ دو مرحله از کندز) رسیده بودیم. لذا به هنگام رسیدن ما به علی آباد هیچکس نبود که به پیشواز ما بیاید، طوریکه درنظر گرفته شده بود. میرزا تاسف زیاد ابراز کرده و از ما تقاضا کرد که صبح بعد پیش از ما برود (با درنظرداشت اینکه قاصد نرسیده است). او چنان عمل کرد، لذا به فاصلۀ حدود چهار میل از کندز توسط خود دیوان بیگی استقبال شدیم که با اخذ خبر رسیدن ما از میرزا، با تعداد سواران موجود خویش برای پذیرائی ما عجله کرده بود. بعدا دانستیم که درنظر گرفته شده بود تا برادر میر (مریض من) هم به پیشواز من بیاید، اما قرار معلوم وقتی میرزا رسیده، او خواب بوده است: با آنهم او در شام رسیدن ما در راحت ترین خانۀ اتما، جائیکه ما پیاده شده و کاملا در اختیار ما گذاشته شد، به ملاقات ما آمد. ما همچنان یک پیام تبریک و خوش آمدید از میر اخذ کردیم، با آرزوی اینکه مملکت او را خانه خویش بدانیم: بعدا پیشکش چای و شیرینی دنبال گردید؛ صبح بعد شنیدیم که چون ما لباس بومی در سفر خویش پوشیده بودیم، او برای ما یک لباس کامل ازبکی با 200 روپیه تحفه فرستاده بود. او همچنان ابراز صمیمیت نشان داده تا زمان معینی را برای دیدن او تعین کنیم، ما یک روز آمادگی نیاز داشته و صبح روز بعد را تعین کردیم. شب هنگام یک ملاقات طولانی با اتما داشتم که پس از نان شب آمده و بیش از 3 ساعت با من نشست؛ دراین شب من اهداف ماموریت خویش را تا جائیکه برایش دلچسب بود، شرح دادم؛ نظر حکومت خویش در مورد گشایش کشتیرانی در اندوس و تمایلات تاسیس یک محل مناسب در سواحل آنرا تذکر دادم. او ازاین اطلاعات بسیار خوشحال و متحیر گردیده و سوالات زیادی در مورد اندازۀ باج و خراج و مالیه وغیره نمود. من از بحریۀ رنجیت سنگه تذکر دادم که دارای 20 کشتی است که به بمبئی می رود و برایش از تصمیم حکومت خویش مبنی بر وعدۀ معافیت از تمام انواع مالیات جهت تشویق ایشان را گفتم.
فقط وقتی این فقرات را می نویشتم، اتما صدا کرده و با خود نامۀ شما را آورد که از طریق مسیر خلم رسیده و همین لحظه توسط چمنداس اجنت او برایش تسلیم داده شد. این نامه در پیش روی من باز و خوانده شده، او بصورت آشکار از تمایلات دوستی ابراز شده بسیار سپاس گذاری نموده و من هم از احساس قلبی شما برایش اطمینان دادم: او در جواب من تقاضا کرد که بهترین سلام های او را برای شما تقدیم کرده و برایتان اطمینان میدهد که خود او و آنچه در اختیار اوست، تا زمانیکه ما دراینجا باشیم، در خدمت ما قرار خواهد داشت.
گفتگو با مراد بیگ
برگردیم به ادامۀ داستان خود: ما روز بعد، بتاریخ 6 دسمبر، رفته و منتظر میر بودیم. او یک آدم کاملا ساده و بسیار پیر معلوم می شد؛ برای پذیرائی ما از دروازۀ خود بیرون برآمده؛ با ما دست داده، ما را به داخل دعوت کرده و در بالای صالون (تالار) نشانید، درحالیکه خودش در یک کنار نشسته و یکتعداد درباریان او که حضور داشتند، اجازه یافتند که نشسته و مصروف کار دیگران باشند: تعداد زیادتری که در پائین ایستاده بودند، چند زینه پائین تر که صالون بالائی را از انجام پائینی جدا می ساخت. میر بعدا از صحت ما پرسیده و گفت، جای افتخار است که فرنگی ها برای ملاقات او آمده اند. من پس از مکالمۀ اندکی، نامۀ شما را برایش تقدیم کرده، قرائت نموده و او در پایان آن مهربانی کامل ابراز داشت. من بعدا گفتم که شما بعضی هدایائی فرستاده اید که با وجودیکه ارزش ایشان را ندارد، درخواست پذیرش آنرا دارید. او گفت، این کاملا غیرقابل توقع بوده، یعنی فقط آرزوی دیدن ما را داشته و هرگز در آرزوی چیز دیگری نبوده است: او با دقت متوجه هریک از هدایا بوده، خوشحال معلوم شده و بعدا از میرزا شنیدم که بسیار راضی بوده است. او بعدا مکالمه را از سر گرفته، در بارۀ اندازۀ نسبی فرنگستان (اروپا) و هندوستان و اندازۀ نیروی ما در هندوستان پرسیده و اینکه آیا شاه دیگری بغیر از ما دارد یاخیر: این سوال برایم اجازه داد تا شاهانی را نام ببرم که ما تقاعد داده ایم و با این سخن بسیار متحیر گردید؛ یکی از میرزاهای او برایش شرح داد، این سیاست انگلیس ها است که وقتی یک مملکت را اشغال می کند، برای نگهداری کسانیکه درآنجا وجود دارند، از اینطریق مانع راندن مردم به یاس و فروماندگی گردیده و به بسیار آسانی آنها را به حکومت خویش وصل می سازد. او بعدا پرسان کرد که آیا روس ها هوشیارتر اند یا انگلیس ها: عین میرزا (که بعدا دانستم یک پشاوری است) بیکبارگی جواب داد که انگلیس ها هشیار ترین مردم در اروپا هستند؛ یک ادعای که نخواستم در تناقض با آن قرار گیرم. ما پس از مقدار اندکی مکالمات دیگر اجازۀ رخصت گرفته، بعدا به ملاقات مریض خویش رفته و با تاسف باید بگویم که مشکل او تقریبا نومیدانه است: نابینای کامل برای 8 سال در یک چشم و ناکامل برای 18 ماه در چشم دیگر. برایش صادقانه گفتم به فکر من اولی کاملا از بین رفته و در مورد دومی تا اندازۀ امیدوار هستم؛ اما به ارتباط صحت عمومی و بخصوص قدرت هاضموی او که بسیار خراب معلوم میشد، به یکمقدار زمان نیاز دارم تا آنرا بهبود بخشم، قبل ازاینکه جواب معینی در بارۀ احتمال بهبودی بینائی او بدهم. من با این فهم به معالجۀ او آغاز کردم.
فراموش کردم بگویم که در جریان مصاحبه با میر، با وجودیکه بصورت آزادانه در مورد مورکرافت صحبت کرده و از دانش پارسی و ترکی او یاد آوری کرد، هیچ چیزی در بارۀ کتاب ها و کاغذهای او نگفت، با وجودی که در نامۀ شما صریحا ذکر شده بود. من پس ازآن شنیدم، بعضی مشکلاتی در جهت تامین آن وجود داشته و تا هنوز نرسیده است که احتمالا میتواند دلیل سکوت و خاموشی او در آنمورد باشد.
خان آباد، 13 جنوری 1838
شما حتما از تاریخ نامه میتوانید درک کنید، من در محلی قرار دارم که ترس و نگرانی شما به اوج خود رسیده و با خوشحالی پایان می یابد. من چهار روز است اینجا آمده ام تا برای مریض خود آخرین شانس استفاده از هوای پاکتر نسبت به کندز را بدهم: حالا کاملا متیقین شده ام که قضیۀ من کاملا نومیدانه بوده و باید این موضوع را قبلا اعلان کنم، اما بخاطر وود و تشویش برگشت او لازم دانستم بعدا بگویم. با آنهم، به مریض خود گفتم، من حالا کوشش می کنم که آخرین و قویترین درمان های خود را بکار برده و اگر درجریان 40 روز اثراتی تولید نکند، ادامۀ بیشتر آن بیهوده بوده و او باید تسلیم آن چیزی شود که در تقدیرش نوشته شده است.
به اینترتیب راه هموار گردید؛ من درعین زمان درمورد راههای دیگر نگهداری خود دراینجا کوشش خواهم کرد، زیرا مسیر برگشت برای حدود 4 ماه دیگر باز نخواهد بود.
گفتگو با مراد بیگ
فکرمیکنم، نامه شما شروع بدی برایم نداده است. من با اخذ نامه شما به کندز آمده، منتظر میر مانده، برایش گفتم که به فرمان شما آمده ام تا بهترین تشکرات شما را بخاطر مهربانی به وود و خودم از زمان رسیدن به مملکت او ابراز دارم، بخصوص بخاطر اجازه دادن به وود در رفتن به سرچشمۀ اکسوس که یک موضوع قابل تمجید برای فرنگی ها است. این امر با مهربانی زیاد پذیرفته شد؛ من بعدا پیشتر رفته، برایش اطلاع دادم که کندهار از دوستی پارسیان خارج شده و حالا مشتاق دوستی حکومت ماست که در نتیجه، یک فرنگی به آنجا فرستاده شده است. در گفتن آن برایش اظهار کردم که گزارشات عام نیز نیم ساعت پس ازآن برایش خواهد رسید، زیرا قاصد به پخش آن در همه جا آغاز کرده بود. این اطلاع بسیار قناعت بخش بود، همانطور که من پیش بینی کرده بودم، زیرا دراینجا نفرت و ترس زیادی از پارسیان وجود دارد: این موضوع باعث تعجب و حیرت همگان گردید – این فرنگی ها چه مردان شگفت انگیزی اند! سه ماه پیش چهار نفرشان به داخل این مملکت آمدند؛ حالا یکی از ایشان در کابل است، یکی در کندهار، یکی اینجا و یکی در سرچشمۀ اکسوس. والله! باالله! آنها نه می خورند، نه می نوشند و نه می خوابند: آنها تمام روز گردش می کنند و تمام شب کتاب می نویسند! وقتی این فریاد ها تمام شد، از او پرسیدم چه خبرهای از مهد جنگ میرسد: او گفت، هیچ، مردم گپ میزنند، اما خبرهای یکروز دروغ روز آینده است: او گفت، می خواستم بعضی معلومات مطمئینی داشته باشم که این سگ های قزلباش چه می کنند، زیرا بعضی مردم می گویند که آنها اینطرف می آیند”. این همان نقطۀ مهمی بود که می خواستم او را بیاورم، زیرا خود من هم هیچ اطلاعاتی ندارم که به شما بدهم: لذا من بیکبارگی گفتم، چه مشکلاتی دراین باره وجود دارد؟ اگر این باعث خوشی شما می شود، من کسی را به میمنه می فرستم و اگر خدا بخواهد حتی به قرارگاه پارسیان برود و همۀ آن چیزی را که جریان دارد، برایمان بگوید. جناب عالی گفت، با تمام وسایل (کسیکه به معلومات زیادی نیاز داشت، هرگز به فکر این راه سادۀ بدست آوردن آن نبوده است!)، با تمام وسایل، سه، چهار، شش نفر بفرست: بگذار هر روز معلومات خوب (پخته) داشته باشیم و هر وقتی این معلومات می رسد، مرا در جریان آن بگذار. من گفتم، به چشم و با تحکیم این اجازه، امروز صبح رجب خان را فرستادم که اول به بلخ رفته، درآنجا با بعضی اقارب خویش آشنا شود که دارای روابطی با هرات بوده و شاید معلومات خوبی داشته باشند. بعدا باید از طریق آقچه، سرپل و شبرغان به میمنه رفته و احصائیۀ این دولت های مستقل و کوچک در مسیر خود را بدست آورد. از میمنه قاصد دیگری برایم بفرستد و همچنان یا خودش به هرات برود و یا کسی را بفرستد که آنجا رفته و قرارگاه پارسیان را بازدید و بررسی کند. بهنگام برگشت، در آنجا بعضی دوستان خود را بگمارد که هرگاه خبر جدیدی باشد، برایش بنویسد: طوریکه با این ترتیبات و تدابیر، نه تنها معلومات فعلی، بلکه ادامۀ آن نیز بدست می آید، درحالیکه جنگ درآن بخش جریان داشته و بدون اینکه شما یا من درآنجا باشیم.
من تصور میکنم در جریان تمام مصاحبه، مراد بیگ در بهترین حالت خوش مشربی نسبت به گذشته (که اورا دیده بودم) قرار داشت، با وجودیکه همیشه مهربان بود؛ من بعدا از اتما شنیدم که او از مفکورۀ آمدن من از خان آباد جهت سلام بسیار خوشحال شده و دربار خود را به این ارتباط فراخوانده است.
من پیش از رخصت شدن برایش گفتم، ازآنجائیکه تالقان فاصلۀ کمی از خان آباد دارد به اجازۀ او می خواهم برای یک شب به آنجا رفته و سلام خود را به مرد روحانی آنجا تقدیم کنم. او گفت، چرا نه، همه جا برو و هر چیزی را که خوش داری، ببین. من در اینجا گفتگوی خود را به پایان رسانیده و بسیار راضی بودم، زیرا شایعات ناخوش برایم رسیده بود، مبنی بر ناخوشی او به علت اینکه کمک زیادی در علاج برادرش نکرده ام؛ این نیز معیاری بود برای آزمایش صحت آنها و پس از پرسش های او در بارۀ چشم های برادرش که هیچ گونه بهبودی حاصل نشده است. لذا امیدوارم حتی پس از اعلان آن حقیقت غمگین نتوانم موقعیت خود دراینجا را کاملا غیرقابل دفاع نیابم؛ حتی بتوانم اجازۀ گردش به سواحل اکسوس و گذرهای آنرا مورد آزمایش قرار دهم، زیرا معلوم می شود که وود به آنها پشت گردانیده است.
قاصد تالقان
طوریکه دومینی سامپسن می گوید، دیروز تماما یک روز سپید بوده است، زیرا پس از آن گفتگوی موفقانه و هنگام برگشت در شام با مردی ملاقات کردم، یک قاصد و حامل نامۀ از “مرد روحانی تالقان” که هر حرف آن مانند گل های شگفته در باغ دوستی بود. من به این مرد با ارزش خوش آمدید گفته، برایش از اجازه برای ادای احترام به آقای او اطلاع داده و گفتم که او یک شخص بسیار مشهور و دوست ملت ما در تمام فرنگستان است؛ بر سرش یک لنگی بسته و او را با یک نامه فرستادم که حامل گل های صد تومانی مانند گلهای گلاب آقای او بود، با اعلان تمایل برای ادای سلام و دیدن او در چند روز آینده. من به این مرد بحیث گلمیخ در موقع حادثه نگریسته و برایش یک پوستین بزرگ تحفه دادم تا سرمایه گذاری باشد در وقت سفر.
کندز، 30 جنوری 1838
شما آمادۀ شنیدن این باشید که من قضیۀ مریض خود را نومیدانه گزارش دادم؛ اما انصرافی که با آن تخریب تمام امید های او در رابطه به بازیابی بینائی توسط او و میرمراد بیگ قابل تحمل باشد، به مراتب بیشتر از آنستکه شما یا من می توانستیم پیش بینی کنیم و در واقعیت مانند وقار عالی شخصیت ازبیک است. من باراول قضیه را اعلان کردم که فوق العاده مشکل است؛ سرانجام برایش گفتم که تمام درمان های من یکی پس از دیگری غیرموثر بوده و آن امیدواری کمی که من داشتم، با گذشت هر روز کمتر می شد. اعلان آخری خود را با ارسال یک پیام در شام 17 با این مضمون پیش بینی می کردم: او احساس میکند، در تقدیر او نوشته شده که بینائی او بهبود نمی یابد، او راضی از این است که تمام هر آنچه ممکن بود، من انجام داده ام، اما حالا با ارادۀ خدا راضی بوده و می خواهد که دوباره به خانۀ خود برود، زیرا متیقین شده که توقع بهبودی ندارد. این پیام تقریبا با رضائیت کامل من مطابقت داشته و من نمی توانستم مخالفت زیادی داشته باشم. من گفتم، اگر او خواهان مشورۀ من باشد، اینستکه باید برای مدت 20 روز دیگر هم به استعمال دواهای من ادامه دهد و اگر در جریان آن تغیراتی حاصل نشد، من هم نومید خواهم شد؛ اما اگر او تصمیم دارد که حالا برود، نمی توانم مخالفت نمایم، زیرا امیدواری من برای بهبود نهائی حالا بسیار کم شده است. من افزودم، بهتر است او در جریان شب فکر کرده و هنگام صبح تصمیم او را بشنوم. من با این حرف ها هیئت اعزامی ایشان را رخصت کردم که متشکل از موسی یساول، حاکم خان آباد (جائیکه بعدا آنجا بودیم)، ظهراب خان، حاکم اندراب و یک میرزا بود.
بازدید آخری با مریض
بساعت 8 شب شنیدم سرانجام میر تصمیم گرفته که بیشتر در مقابل تقدیر خود مبارزه نکند، من نزدش رفتم تا خدا حافظی کرده و برایش اظهار تسلیت نمایم. او با تمام معنا از تلاش و زحمات من رضائیت نشان داده و گفت که مکلف است هرگز آنرا فراموش نکرده و از من خواهش کرد تا هر وقتیکه برایم امکان باقی ماندن در مملکت وجود دارد، نزد او مهمان بوده و از هر منطقۀ که می خواهم، آزادانه دیدن نمایم. او جملات زیاد و احساس مهربانانه اظهار نموده و گفت به موسی یساول فرمان داده که تمام خواهشات من برآورده شود. او بعدا به وضع اسفناک خود اشاره کرده، تمام آرامش خود را از دست داده، اشکهایش جاری شده، با صدای بلند خود را متهم به اجرای جرایم مختلف کرده و به قدرت خدا در آنچه بالایش آورده، اعتراف کرد. صحنۀ عجیبی از احساسات رقت انگیز و مضحک بوجود آمده بود. من نمی توانستم صادقانه با پیرمرد و پسرش (یک پسربچۀ 15 ساله) که عمیقا درغم پدرش سهیم بود، همدردی نداشته باشم؛ اما بعدا تمام ازبیک های پهن- روی داخل اتاق با دیدن اشک های رئیس با صدای بلند گریه نموده و چهره های معوج بعضی از آنها در تلاش برای نشان دادن غمگینی دقیقا غیرقابل مقاومت بود.
من مجبور بودم روی خود را در آستین خود داخل نموده و امیدوارم اعتباری بخاطر گریان کم خود گرفته باشم. پس ازاینکه اولین انفجار گریه ها پایان یافت، نقش تسلی دهنده را بر دوش گرفته و گفتم، او بدون شک گناهان زیادی مرتکب شده، طوریکه همگان مرتکب می شوند، اما او کارهای خوب زیادی نیز انجام داده است: او مظلومان را گرامی داشته، عدالت نموده و من با چشم های خویش دیدم مردمی که در زیر رهبری او زندگی کرده اند، راضی و خوشحال اند. من افزودم که خدا با گرفتن یکی از نعمت هایش چندین نعمت دیگر برای او اعطا کرده است: زمین ها، خانه ها، اطفال، ثروت و قدرت؛ لذا باید بالای چیزهای که دارد دیده شود، نه بالای چیزی که از او گرفته شده و باید شکرگذار باشد. بیشتر برایش مشوره دادم که بصورت دایم مشغول خواندن قرآن بوده و متوجه عدم پایداری این جهان باشد؛ من با گفتن این سخنان از جا برخاسته و بیرون شدم.
صبح بعد پیرمرد به کندز برگشته و من خواستم بازی جدید خود را با یک برگ برنده آغاز کنم، یعنی بازدید پیر یا سید مورکرافت که از مدت ها آرزوی دیدنش را داشتم.
سید تالقان
روستای مرد روحانی حدود 6 میل در جانب دیگر تالقان قرار داشته و از خان آباد 30 میل دور است. من حدود ساعت 4 پس از چاشت به آنجا رسیده و پس از پیاده شدن به یک خانۀ کوچک و پاک قالیدار رهنمائی شدم، جائیکه برایم گفته شد، منتظر ملاقات سید باشم تا او عبادات پس از ظهر خویش را به پایان رساند. او پس ازحدود نیم ساعت آمد. من خم شدم تا دست های او را به رسم تقدس ببوسم و او کمی بالا شده، مرا در بغل گرفت: من بعدا کوشش کردم مکلفیت و قدردانی خود را یکجا با تمام فرنگی ها بخاطر خدمات او در مقابل مورکرافت بیچاره ابراز نموده و افزودم که این خدمات نباید هرگز فراموش ما شود. برایش توضیح دادم، این اولین روزی است که پس از رسیدن به قلمروی مراد بیگ بیکار شده و بی صبرانه منتظر فرصتی بودم تا بتوانم رضائیت عمومی ملت خود را برای او تقدیم کنم. او سپاسگذار معلوم می شد، اما به آرامی هرگونه شایستگی را رد کرده و گفت، او قدرت زیادی نداشت تا برای مورکرافت خدمات بیشتری انجام دهد. او افزود بسیار متحیر از این شده که چنان یک اقدام بی اهمیت برای او در آنزمان به چنان کشور دور و بزرگی مانند ما رسیده است. پس از گفتگوی اندک که برایش گفتم باید از شفقت شما بالای خودم هم سپاس گذاری کنم، او به خانه رفته و بزودی بردگان او با بشقاب های پلو و شیرینی حاضر شدند که پس از سواری طولانی چسبش فراوانی داشت.
او پس از نان شب باز آمده و حدود یک ساعت با من نشست. بحث عمدتا بر سر سیاست و تجارت اروپائیان و همچنان در رابطه به هند و پارس بود. من با دانستن نفوذ او بالای مراد بیگ و با استفاده از موقع اهداف ماموریت شما و بخصوص تمایل حکومت ما برای ایجاد یک پایگاه بزرگ در سواحل اندوس و مفاد حاصله از آن را برای میر توضیح دادم که مملکت او لزوما خط عمدۀ رفت و آمد در بین هندوستان و ترکستان است. معلوم میشد که او احساس مرا درک کرده و سوالات زیادی پرسان کرد که نشان دهندۀ اطلاعات او بود. او بعدا پرسید که من تا زمان باز شدن دوبارۀ راه چه برنامه دارم (من برایش گفتم که قضیۀ محمود بیگ نومیدانه بوده و آنرا ترک کرده ام). برایش جواب دام، اگر میر برایم اجازه دهد، کمی در اطراف این مملکت سفر کرده و طوریکه عادت فرنگی هاست می خواهند تمام چیزهای را که در مسیرشان پیدا می شود، مشاهده و بررسی کنند. او گفت، اینرا از مورکرافت شنیده که فکر می کند مشکلی در اینمورد موجود نباشد. او بار دیگر تحیر خود را از معلومات ما راجع به آنچه با مورکرافت انجام داده بود، ابراز کرد. او گفت، “آیا این واقعیت است که این موضوع در فرنگستان معلوم است؟” من گفتم، “والله، بالله، هر کودکی نام سید محمد قاسم را بحیث دوست فرنگی ها تکرار می کند”. قرار معلوم نمی خواست رضائیت خود را پنهان کند. او گفت، “خدا بزرگ است! نبض مرا احساس می کند”. من گفتم، “خدا را شکر، چه قدرت و استحکامی! اگر خدا بخواهد، نیم عمر شما هنوز باقی است”. ما به ریش های خود دست کشیده، “فاتحه” خوانده و پیرمرد خانه را ترک کرد. من باز او را وقتی برمی گشتم، دیدم: او از خروس- بانگ تا ساعت 9 مشغول عبادت است. او وقتی از دروازۀ من می گذشت، چند لحظه توقف کرده، پرسش نموده، برای چشم هایش تقاضای ادویه نموده و با فرمایش آوردن ناشتای صبح برای من رخصت گرفت.
من با سفر در بالای یک پشته، اسپ جوان و قشنگی را دیدم که او فرمان داده در مقابل هدایائی من برایم تحفه داده شود. یک شخص نیز حاضر بود تا برایم محل معدن نمک را نشان دهد که می خواستم آنرا ببینم.
با دیدن آنها فکر کردم بهتر خواهد بود که برای اتالیق بیگ ولیعهد نیز سلام برسانم، زیرا من در مجاورت او بودم. او هم مرا با عین شیوۀ امتیازی پدر خویش پذیرفته (در بیرون دروازۀ خود ایستاده و تمام درباریانش بدور او جمع شده بودند)، در بالاترین چوکی نشانده و به هنگام عزیمت برایم یک اسپ و یک جامۀ افتخاری هدیه داد. به اینترتیب دو نیرنگ اولی برنده ثابت شده و من فکر کردم حالا مناسب است وقت را از دست نداده، به کندز رفته و سرنوشت خود را در آنجا بیآزمایم.
اتما و میرزا بدیع
من روز پس از رسیدنم (22 جنوری) با اتما و میرزا بدیع ملاقات کرده و هر دو برایم اطمینان دادند که وضع دوستانۀ میر به مقابل من با نتیجۀ قضیۀ برادرش کمترین تغییری ننموده و گفته است که تقدیرش چنین بوده است. اتما بیشتر علاوه کرد که محمود بیگ مریض من با رخصت شدن از من با عالی ترین جملات یاد آوری کرده که نه تنها دارای مهارت مسلکی هستم، بلکه “با خوبترین شیوه آشنا بوده” و برایش تمام توجه و مراقبت لازم را انجام داده ام. این تمام آنچیزی است که باید میشد”.
+ + +
کتاب های مورکرافت
در نیمۀ اپریل دکتور لارد و لتنانت وود می خواهند از کندز به کابل برگردند؛ قبل از عزیمت ایشان، کتاب های مورکرافت با یکمقدار کاغذهای آن برایشان داده می شود: لارد این نامۀ دلچسب را ضمیمۀ آنها برایم روان کرده بود:
“می خواهم برای شما فهرست کتاب ها و کاغذهای مورکرافت مقتول را هدیه دهم که خوشبختانه در جریان آخرین سفرم به ترکستان بدست آورده ام.
من تا اندازۀ زیادی مرهون میرمحمد مراد بیگ هستم که فورا پس از رسیدن من به کندز، به خان مزار نامه نوشته و خواهان تمام آثار مسافران اروپائی شده که باید فورا برایش فرستاده شود. درجواب آن 50 جلد آثار مطبوع فورا ارسال می شود؛ باقیمانده بشمول نقشه، گذرنامۀ مورکرافت (به انگلیسی و پارسی که از طرف مارکیز هستینگ صادر شده) و یک جلد ایم ایس با یکتعداد اوراق ایم ایس و عمدتا گزارشات را خودم توانستم به هنگام بازدید خلم و مزار بدست بیاورم.
فکر می کنم اثبات های بدست آمده قویا نشان میدهد که هیچ سند ایم ایس با ارزش آن مسافر بد سرنوشت نمانده که بدست آید.
من به هرکسی که کتابهای آوردند، پراخت کردم؛ همیشه اعلان کردم، برای هرچیزیکه نوشته شده باشد، دوچند آن را پرداخت میکنم؛ باوجودیکه متعاقب آن چندین ورق ایم ایس برایم آورده شد، اما آزمایش ها نشان داد که چیزی بیشتر از گزارشات اضافی و مسایل روزمره نبوده اند. چون بومیان توانائی تشخیص ندارند، امکان داشت، اگر کاغذ مهمی وجود میداشت، حداقل یک یا دو سند باید مسیر خود دربین تعداد کاغذ های آورده شده را پیدا میکرد.
من نامۀ میرزا حمیدالدین منشی اساسی خان مزار را ضمیمه می کنم، کسیکه در آخرین لحظات تریبیک را دیده و می گوید که دو جلد مطبوع و یک ایم ایس در شهر سبز موجود بوده و او یک نفر را فرستاده تا آنها را بیاورد. از آنجائیکه من مجبور بودم مملکت را ترک کنم و هم تمام روابط در وضع موجود کابل ناممکن به نظر میرسد، این حقیقت را به شما و توجه مسافران بعدی می رسانم.
خود نقشه یک سند فوق العاده با ارزش است که حاوی مسیر مورکرافت بوده، بطور آشکار به دست خود او رسم شده و تا آقچه ادامه دارد (به فاصلۀ یک مرحله از اندخوی)، فکر می کنم نه به علت اقلیم نامساعد، بلکه به علت شبکۀ خیانت و دسیسۀ که خود را محدود یافته و بازگشت او قطع می شود. درعقب نقشه، یک طرح ایم ایس مسیر از طریق اندخوی به میمنه و از سرپل به بلخ است که شاید برنامۀ سفر او از طریق این دولت های کوچک مستقل، قسما برای دیدن اسپ های مشهور آنها و قسما برای دور نگهداشتن خود از تشویش توقعات تا اعطای برخورد محفوظ از طریق قلمروی حاکم کندز باشد. به این ترتیب می توانیم بطور تقریبی اهداف آخری را که در مغز او خطور می کرده و در تعقیب آنچیزی که زندگی خود را از دست داده، ردیابی کنیم.
تقاضا دارم در پهلوی آن کاغذی را یکجا سازید که من در بین تودۀ گزارشات پراگندۀ یافتم که حامل نوشتۀ تریبیک است. نوشتۀ زیر تاریخ 6 سپتمبر 1825 را نشان میدهد:
“بتاریخ 25 اگست به بلخ رسیدم. آقای ایم بتاریخ 27 وفات کرد”. این موضوع وفات مورکرافت را بدون شک می سازد؛ همچنان فکر می کنم دربرگیرندۀ شواهد منفی به مقابل فرضیۀ است که شاید با وسایل نادرستی فوت نموده باشد.
اما این کاغذ دلچسب تر ازیک رویداد تصادفی است. میرزای که قبلا تذکر دادم (از تاشقرغان تا مزار مرا همراهی کرد)، در جریان گفتگو که بطور طبیعی در بارۀ سرنوشت غم انگیز دستۀ مورکرافت صورت گرفت، گفت که او به خواهش خان، حدود یکماه پیش از مرگ تریبیک به خاطر خریداری یکتعداد مروارید هایش نزد او می رود. تریبیک مروارید ها را نشان میدهد؛ اما وقتی از قیمت آنها می پرسد، با افسردگی جواب میدهد، “درمقابل هرچه می خواهید، بگیرید؛ قلب من شکسته است: حالا قیمت آنرا چه کنم”؟ ثبت آن قرار زیر است:
مجموعه در نخ ها ………………. 280 گرام
اکتوبر 15، گرفته شده توسط میرزا…………… 131 گرام یا 4 مثقال
اکتوبر 16، گرفته شده توسط دیوان بیگی…………. 33 گرام یا 1 مثقال
طوریکه دیده می شود هیچ قیمتی نشان داده نشده: احتمالا هیچ کدام گرفته نشده باشد. یک بیگانه در یک سرزمین غریب، دور از صدای الهام بخش و تسکین دهندۀ هموطنان یا خویشاوندان، محاصره شده توسط قبایل خشنی که او را یگانه مانع برای تصرف بر خزانۀ ب بی شماری می بینند که فکر می کردند در اختیار آنهاست، روحیۀ جوانی او پژمرده و غرق می شود. دیدگاه روشنی که او وظیفۀ خود را آغاز کرده بود، مدتها قبل از بین رفته بود؛ جائیکه او در جستجوی لذات بود، رنج ها نصیبش می شود؛ جائیکه او باید استراحت کند، باید در مقابل خطرات نگهبانی نماید؛ مریضی تعداد زیاد همرهان او را با خود برده که همسفر او بودند؛ وقتی رهنمای او و دوستی آشنای او را مورد حمله قرار میدهد، برای کسیکه در هر سختی و برای نجات از هر مشکلی به کمک او نگاه می کرد؛ برعلاوه، وقتی او در می یابد که تمام امیدهای برگشت به سرزمین بومی اش، اگر قطع نشده باشد، حد اقل بطور نامحدودی به تعویق افتاده، قلب او همانطور که صادقانه می گوید، شکسته و در چند هفتۀ کوتاه در یک گور نهائی غرق می شود. من باید بخاطر انحراف از اصل مطلب پوزش بخواهم؛ من به خصوصیت کاغذ رسمی اعتراف می کنم، اما ناممکن است جملات گرمی را نشنید که درآن تریبیک بیچاره توسط بومیان خشن ذکر شده، در بین کسانیکه او مرده است، بدون احساس عمیق ترین همدردی در سرنوشت کسی که افتاده است، “خیلی جوان و هنوز پر از آرزوها بود”.
لازم است فقط یکی دو مورد دیگر را ذکر کنم. کتابچۀ- محاسبه که از جهات بسیاری یک سند با ارزش و دربرگیرندۀ فهرست اجناسی است که مورکرافت از آغاز سفرخویش خریداری کرده و برای اصلاح مفکوره های گزافی که او گویا مقدار هنگفت اموال با خود انتقال میداده است. با درنظرداشت گزارشات ایم ایس همچنان میتوان آشکار ساخت که مقدار هنگفت این اموال قبل از ترک بخارا به فروش رسانیده شده و تا جائیکه معلومات من اجازه میدهد، فکر می کنم عایدات او عمدتا در خریداری اسپ ها مصرف شده و وقتی وفات می کند، چیزی کمتر از یکصد، بشمول بهترین نمونه های نسل ازبیک و ترکمن داشته است.
دلچسپی بیشتر کتابچۀ- محاسبه بخاطری است که دربرگیرندۀ دست نویس خود مورکرافت و فهرست اشیای است که به شاه بخارا هدیه داده است؛ یک یادداشت آخری در بارۀ بخشش مالیه اجناس او ازطرف شاه که چیزی بیشتر از اندازۀ ارزش تخمینی اجناس است. لذا بطور قناعت بخش میتوان افزود که چندین تاجر بخارا در جریان توقف او در آنشهر باهم صمیمیت زیادی داشته، خصوصیت او بطور عالی توسط شاه تمجید شده، کسیکه غالبا پشت او نفر فرستاده، از لذت مصاحبت با او بهره برده و امتیاز بزرگی برای او اعطا کرده که قبلا هرگز به هیچ عیسوی داده نشده که بصورت سوار از طریق شهر و حتی از دروازۀ قصر شاه بگذرد.
این کتابچۀ- محاسبه برعلاوۀ فهرست اموال تجارتی دربرگیرندۀ فهرست اموال شخصی او است که معلوم می شود مورکرافت مجبور شده به فرمان قوش بیگی برای ورود به بخارا آماده سازد. ازاین فهرست میدانیم که او 90 جلد کتاب داشته است. تعدادی را که من بدست آورده و حالا افتخار تقدیم آنها به شما را دارم 57 است. در بین آنها یکتعداد جلد های ناجور وجود دارد که اگر مکمل باشند، حدود 30 جلد اضافی شده و مجموعا 87 بدست میآید؛ به اینترتیب احتمالا بیشتر از دو یا سه جلد وجود ندارد که ما بصورت دقیق از سرنوشت آنها خبر نداریم. به ارتباط ایم ایس ایس قبلا عدم احتمال هرگونه پیامدی را نشان دادم که مانع پژوهش های ما شده باشد.
در سراسر جلد های مطبوع تعداد بیشمار یادداشت و اصلاحاتی به خط مورکرافت وجود دارد. دربین آنها به ارتباط حوادث و خطراتی که در مسیر او قرار دارد یا برنامه های طرح شده از طریق مسیرهای برگشت او را نمیتوان بدون هیجان مطالعه کرد.
در پایان باید بطور منصفانه افزود که خاطرات بجا مانده ازاین دستۀ سرمایه گذار بدسرنوشت، برای خصوصیت ملی ما به درجۀ عالی مطلوب و دلخواه بوده است.
نامۀ میرزا حمیدالدین
برگردان نامۀ میرزا حمیدالدین به پی بی لارد:
“دو کتاب و یک ایم ایس در شهرسبز است. من شخصی را فرستاده ام که آنها را بیاورد و وقتی آنها را بگیرم، برایتان خواهم فرستاد. در تمام موارد هرگز مهربانی شما را فراموش نخواهم کرد. لطفا همیشه از صحت خویش اطمینان دهید. به چیزهای که این مرد می گوید باور کنید و من همیشه خیرخواه شما می باشم. تاریخ 1254 هجری”.
ازدواج ازبیک ها
وقتی در کندز بودم، دکتور لارد نامۀ در بارۀ عادت ازبیک ها نوشته بود که متن کامل آن قرار زیر است:
“در عروسی ها یکتعداد دوستان عروس و داماد با یکمقدار زیاد آرد مخلوط با خاکستر تجهیز شده، در یک جلگۀ باز ملاقات کرده و مشغول بازی بزرگی می شوند تا یکدسته مجبور به فرار شود. پسی از آن صلح برقرار شده و آنها در سرگرمی بزرگ یکجا می شوند. بعضی اوقات اگر دستۀ مغلوب غضبناک گردد، حوادث جدی بوجود میآید. چند سال پیش ملِک خان پسر میر با دختر نذری مینباشی (یک قطغن از قبیله قیسامور خودش) ازدواج می کند. هر دسته با 21 جوال آرد گندم و عین مقدار خاکستر تامین می شوند، خود میر رهبری دستۀ خود را به عهده دارد: او مغلوب شده و حدود 2 کاس از میدان تعقیب می شود؛ دراینوقت میر حوصله خود را از دست داده و به دستۀ خود فرمان میدهد که برگشته و با شمشیر های خود بدون کمترین تشویشی بالای جانب مقابل حمله کنند، صرفنظر ازانکه آنها برنده بودند. سرانجام یکتعداد ریش سفیدان مداخله کرده و مانع خونریزی می شوند.
فروش زنان
مردان اینجا اگر از زن های خود خسته شوند، آنها را سودا می کنند. این موضوع به هیچوجه غیرمعمول نیست: اما مرد مکلف است پیشکش اول را با گذاشتن قیمت به خانوادۀ زن نماید، در صورتیکه خانوادۀ او قیمت آنرا نپردازند، شوهر آزاد است تا زن خود را به هر شخص دیگری بفروشد. به هنگام مرگ یک مرد، زن های او ملکیت برادر بعدی او می شود؛ او میتواند با آنها ازدواج کند یا آنها را سودا نماید، البته مانند قبل، پیشنهاد اولی به خانوادۀ آنها صورت می گیرد.
با یک عطار کابلی بنام جانداد که در مورد رواج فروش زن ها صحبت کردم (بدون آنکه اعتبار زیادی به آن بدهم)، گفت، “من چیزی را می گویم که بالای خودم واقع شده است. من یکروز از خان آباد بر می گشتم؛ با فرا رسیدن تاریکی در جریان شب در ترناب توقف کردم که سه کاس از اینجا فاصله دارد. پس از تغذیه اسپ و رفتن به خانه، سه مرد را دیدم که مصروف گفتگو اند؛ با پرسان موضوع بحث آنها، برایم گفته شد که یکی از آنها می خواهد زن خود را به دیگری سودا کند، اما آنها بالای شرایط آن توافق ندارند. دراین وقت خدا بیردی مینگ (باشی و کلان قشلاق) پیش من آمده و با من زمزمه کرد که اگر من بتوانم نیم پول آنرا بپردازم، او زن را خریداری می کند، زیرا او زن را دیده و آن زن بسیار قشنگ است. من موافقه کرده و (هریک با پرداخت 35 روپیه) آن زن را در بدل 70 روپیه خریداری کردیم و زن درآن شب همرای من به خانه رفت. صبح بعد خدا بیردی آمده و برایم گفت که شراکت در یک زن چیز بدی بوده و از من پرسید که چطور این موضوع را حل کنیم. من برایش گفتم که این زن یک ماه با من مانده و بعدا به خانه او برود. اما او با این معامله موافق نبود؛ زیرا اگر پسر یا دختری تولد شود، مناقشۀ به میان خواهد آمد که متعلق به چه کسی است. او گفت، خلاصه، یا تو برایم 5 رویپه مفاد میدهی و این زن مال تو باشد یا من عین مفاد را بالای سهم تو داده و آن زن متعلق به من خواهد بود. من به گزینۀ دومی راضی شدم و این زن حالا با او زندگی میکند و همگان میدانند”.
اگر کسی دختری به سن ازدواج دارد، باید به میر اطلاع دهد، او خواجۀ (اختۀ) ارشد خود را می فرستد تا او را ببیند: اگر قشنگ باشد، او را با خود می برد؛ درغیر آن، او اجازه می دهد که می تواند به شخص دیگری ازدواج کند.
شیوۀ سلام دادن
هر کسی که میر را در بیرون ببیند، از اسپ پیاده شده و برایش “سلام علیکم” گفته و می گذرد. حاکمان نواحی و مستخدمین دیگر بایدد حداقل چهار یا پنج بار در یکسال پیش او آمده و سلام بدهند. شیوه چنین است: به مجرد ورود به دروازه هر یک با صدای بلند می گویند، “سلام علیکم”؛ بعدا پیشتر رفته، بالای زانوهای خود خم شده و دست های میر را در بین دست های خود گرفته و آنها را بر پیشانی خود می گذارد یا می بوسد (من بطور واضح ندیدم که کدام یک درست است) و فریاد می کند، “تقصیر” (ببخشید)، به طرف دیوار برگشته، ایستاده شده و به هر سوالی جواب میدهد که میر می خواهد در رابطه به حکومت او بپرسد. او پس از آن با دیگران یکجا می شود یا درصورت موافقت می تواند بیرون رود. دراینموارد، پیشکش ها آورده شده (اسپ ها، بردگان وغیره) و برای تائید میر رژه میرود.
سرگرمی ازبیک ها
یک طفل در سن 7 یا 10 سالگی ختنه می شود. این بزرگترین جشن در بین ازبیک هاست؛ در چنین موارد، مصارف زیادی صورت گرفته و مهمانی های داده می شود که 15 یا 20 روز ادامه می یابد. پُرخوری فوق العاده زیاد است، اما (مطابق مفکورۀ ما) همیشه همچنان است: دو ازبیک بعضا یک گوسفند کامل را با یک مقدار مناسب برنج، نان، روغن وغیره می خورند؛ پس ازآن خوردن تربوز، خربوزه یا میوه های دیگر معمول است: آنها می گویند که اینها هیچ چیزی نبوده و فقط آب محسوب می شود. در مواردی که من ذکر کردم، مسابقه اسپ دوانی یکی از سرگرمی های دلخواه بوده و اسپ های برای این مقصد بصورت عام برای دو یا سه هفته آماده می شوند؛ آنها این را نه برای مسابقۀ یک یا دو، بلکه برای یک دوش منظم و دوامدار20 یا 25 کاس (40 یا 45 میل) در امتداد مملکت، بعضا از طریق آبروها، مرداب ها، دریاها و اکثرا با عبور از جلگه های گسترده و مجلل ایشان نیاز دارند؛ یکی ازآنها هموار(مانند بهترین مسیرهای مسابقاتی ما) و پوشیده با چمن سبز و قشنگ که غالبا دربرگیرندۀ فاصله کامل دوش است. منظره های این مسابقات فوق العاده زنده و هیجانی است، زیرا نه تنها مسابقه کنندگان که تعداد آنها بصورت عام 20 عدد می باشد، بلکه دستۀ پشتیبانان که تعداد آنها شاید به 100 و حتی 500 برسد، یکجا شروع کرده و آنها را برای حد اقل 3 یا 4 میل اولی همراهی می کنند. یک قاضی (داور) قبلا فرستاده می شود و رقیبان بندرت تا روز بعد برمی گردند. جایزه ها واقعا ارزشمند اند؛ در یک مورد، وقتیکه اهدا کننده یک مرد ثروتمند بود، قرار زیر بودند: جایزۀ اولی و بسیار کلاسیک یک دوشیزۀ جوان که بصورت عام یک هزاره یا چترالی بوده و هر دو به خاطر جذابیت ایشان بسیار با ارزش اند؛ جایزۀ دومی، 50 گوسفند؛ جایزۀ سومی، یک بچه؛ جایزۀ چهارمی، یک اسپ؛ جایزۀ پنجم، یک شتر؛ جایزۀ ششم، یک گاو و جایزۀ هفتم، یک تربوز است که برندۀ آن ریشخند گردیده و از باقی مسابقات منع می شود.
مسابقه دیگر و بسیار سرگرم کننده قرار زیر است: یک مرد یک بز را در بالای اسپ و پیش روی خود قرار داده و یک دوش کامل را آغاز می کند؛ 15 یا 20 سوار دیگر فورا به دنبال او آغاز کرده و هریک از آنها که بتواند بز را گرفته و با آن به یک فاصلۀ محفوظ از سایرین برسد، مستحق جایزه است. سرعتی که بعضا بز توسط بزکشان تغیر می خورد بسیار خنده آور است؛ اما حیوان بیچاره اکثرا در اثر کشمکش توته و پارچه می شود.
بازی سومی که بنام قباش یاد می شود که به مهارت اندکی در استعمال سلاح- آتشی نیاز نداشته و درحقیقت با نگاه کردن به تفنگ های فتیلۀ اسفبار آنها که با خود انتقال می دهند، من شک دارم که پیروزی درآن هرگز چیزی بیشتر از شانس (بخت و طالع) باشد. داخل یک کدو را خالی نموده، با آرد پُر کرده و در بالای یک پایه نصب می کنند که دو نیزه ارتفاع دارد. کسانیکه می خواهند مهارت خود را بیازمایند، در یک صف ایستاده شده، به فاصله حدود چهار صد یارد و هر یک به ترتیب اسپ خود را با سرعت کامل دوانیده و هر وقتیکه بخواهند فیر می کنند. اکثریت فیرها در پائین آن بوده، سایرین پیش از آن؛ اما اوج دقت عبارت از برگشت با اسپ و فیر کردن بهنگام عبور از آن است. آرد پاشان شونده نشانۀ پیروزی بوده و برای فاتح این ورزش یکصد روپیه و یک خلعت (لباس افتخار) جایزه داده می شود. جایزه بصورت عام توسط خود میر اهدا می شود (اگر شخصا دراین موارد حاضر باشد).
با آزمون دقیقتر کاملا متیقین شدم که هدفگیری ماهرانه در نظر نبوده و حتی وقتی از خود ازبیک ها پرسیدم، پذیرفتند که کاملا تابع شانس است”.
پاتری باستانی
با آنهم، این جزئیات دلچسب تنها حاصل کامل زحمات دکتور لارد در کندز نیست. او بطور تصادفی از دوست سابق من اتما دیوان بیگی وزیر رئیس کندز شنیده که او در اختیار خود دو بشقاب نقرۀ یا پاتری دارد که از خانوادۀ روسای مخلوع بدخشان گرفته که آنها ادعای نسب الکساندر دارند. دوست بیچارۀ من بزودی این دو گنجینه را از خود ساخته و با داشتن آنها افتخار می کرد. یکی از این پاتریها نشاندهندۀ صفوف پیروز بکوس یونانی و ظرافت کاری نفیسانه است: پاتری دیگر نشاندهندۀ قتل شیر توسط شاپور است. این سبک آثار در پرسپولیس بوده و نسبت به همرهان دیگرش ظرافت کمتری دارد. من با درنظرداشت شکل آنها و محلی که یافت شده اند، هیچ تردید و درنگی در نسبت دادن آنها به عصر بکتریا ندارم. حکاکی ضمیمه از تصویر برداشته شده توسط دوست من، کپتان ایچ وید از قطعۀ 13 ایچ ایم بوده و نشاندهندۀ بسیار دقیق هر دوی آنهاست.
سکه های باستانی
من اجازۀ دکتور لارد را کمی قبل از فوت او برای هدیۀ یکی از این پاتری ها و بعضی سکه های با ارزش به موزیم خانۀ هند گرفتم که حالا درآنجا می باشند. اثر دیگر در حال حاضر در اختیار من است. در رابطه به سکه ها نیز بخت لارد بسیارعالی بوده، زیرا از عین بخش ها یکی را یافته است که کاملا منحصر به فرد است. این دربرگیرندۀ یک تصویر در یک بشقاب بوده و من این فصل طویل خود را با جملات خوشی به پایان میرسانم که کاشف آن، گنجینۀ خود را توضیح کرده است: “مصلوب، کریلون شجاع؛ ما می جنگیدیم، شما نبودید؛ من چنان ایوکراتایدس بدست آوردم! شاه بزرگ، ایوکراتیدس، با یک سر کلاه دار در روی سکه (خدا میداند این شاید پشت تمام آنهای باشد که من میدانم)، در جانب دیگر عین شاه با سیمای افسرده تر (بدون شک، چون دراینوقت با زن خود همراه است)، دو نیم تنه در یک جانب، کتیبۀ ایوکراتیدیس، پسر هیلوکلیس و لاودیس. چیزهای در مقالۀ پرینسیپ برای شما وجود دارد”. به مجلۀ آن فرد و به مقالۀ مراجعه شود که در رابطه به این نایاب ترین اثر بکتریائی فرستاده است.