طالبان نرم، طالبان سخت
در مقالهای دیگر نوشتم که تقسیم طالبان به تندرو و میانهرو تقسیم درستی نیست، و در آنجا دلایلم را نیز ارایه کردم، و هنوز بر همین باور هستم. در آنجا توضیح دادم که هر کس از خشونت دست بکشد و به زندگی مدنی که لازمه طبیعیش میانهروی است، برگردد، او دیگر جزو طالبان نیست، زیرا با آن ایدیولوژی که تندروی در ذات آن است، مقاطعه کرده است. آنچه در اینجا میخواهم بگویم، تناقضی با آن موضوع ندارد، و میخواهم این مطلب را بیان نمایم که گروههایی در جامعه افغانی وجود دارند که رسما در شمار طالبان نیستند، یعنی نه خودشان خود را از طالبان میدانند و نه دیگران، ولی عملا با اعتقاد به بینشهای طالبانی و ترویج افکار طالبانی به همان جایی میرسند که طالبان میخواهند. نگارنده بر این باور است که نقش این گروهها در تقویت طالبان و ایجاد حمایت فکری و فرهنگی برای آنان بسیار موثر است، و طالبان بدون وجود چنین پشت جبههای توان حضور اجتماعی و تداوم زندگی سیاسی نخواهد داشت. اینک شرح مطلب:
کسانی که با کامپیوتر سر و کار دارند – و امروزه فراوان هم هستند – میدانند که کامپیوتر از دو بخش مهم تشکیل شده است، یکی را که اجزای تشکیلدهنده دستگاه است، سختافزار (hardware) مینامند و دیگری را که عبارت از برنامههای نصب شده بر روی آن است، نرمافزار (software) میگویند. این دو بخش مکمل یکدیگر هستند و یکی بدون دیگری کارآیی ندارد.
با استفاده از این مثال ساده و شایع امروزین، میخواهم به توضیح یکی از نقاط قابل تامل در مورد طالبان بپردازم. از نظر نگارنده، کسانی که امروزه بهنام طالبان شناخته میشوند و در افغانستان کنونی و بلکه در این منطقه از جهان، مایه بسیاری از ناامنیها و درگیریها و مانع استقرار اوضاع و ثبات منطقه و توسعه آن دانسته میشوند، مانند مثال پیشین به دو بخش قابل دستهبندیاند، و هر کدام به گونهای، تکمیلکننده رسالت دیگری است. ما یک گروه را طالبان سختافزاری یا طالبان هارد مینامیم و گروه دیگر را طالبان نرمافزاری یا طالبان سافت؛ کسانی که در دستهبندیهای رسمی، بیرون از جبهه طالبان قرار میگیرند.
به دلیل خام بودن مباحث تیوریک در مورد این پدیده و بسنده نمودن اکثریت دست اندرکاران قضایا، حتا در سطوح خیلی بالا، به برخوردها و تحلیلهای سطحی که ویژگی بارز روزمرگیهای حاکم بر سیاستهای کنونی گردیده است، و در آن بهجای حل ریشهای مشکلات، به بازی کردن با افکار عمومی تودهها پرداخته میشود، هنوز این تفکیک صورت نگرفته و بر ابهامی که در این زمینه وجود دارد روشنی انداخته نشده است. در نتیجه در تحلیل، در موضعگیری و در چارهجویی برای این مشکل، نارساییهایی وجود دارد که موجبات ناکامی در مبارزه با آن را فراهم آورده و تلاشهای بسیاری را عبث و بیهوده گردانیده است.
به دلیل چنین رویه و رفتاری، پدیده تندروی در این منطقه، از سه دهه قبل بدینسو، به صورت پیوسته و خزنده روی در گسترش داشته است و سیاستمداران بهجای توجه به پیامدهای نهایی آن، همواره کوشیدهاند بر آن چشم ببندند و احیانا در کشاکشهای سیاسی با رقیبانشان از آن بهره بگیرند. این روش مبارزه با طالبان-القاعده، به باور نگارنده، راه بهجایی نخواهد برد، و جز به هدر دادن نیروها و بازی کردن با افکار عمومی حاصلی نخواهد داشت.
یک بخش از طالبان که بخش متصلب و خشونتگرای آن است و عملا سلاح گرم بهدست گرفته و با مخالفان خود به شکل مسلحانه میجنگد، برای اکثریت ناظران و تماشاگران صحنه سیاسی منطقه، پدیدهای آشنا و قابل درک به شمار میآید و رهبران شناخته شدهای دارد و عملا گردانندگی جنگ و ستیز را بدوش میکشد. امروزه همه توجهات و مناقشات سیاسی بر روی این بخش متمرکز گردیده است.
آنچه بسیاری از عوام و خواص از آن غفلت کردهاند و کمتر دیده شده است که در تحلیلها بدان پرداخته شود و خطرش گوشزد گردد، بخش دیگری است که طالبان نامریی و نیروهای ناپیدای این جریان است که بدون آن، کار برای گروه نخست نیز دشوار میگردد و ادامه فعالیتهای آن به شدت بستگی به وجود چنین پشت جبهه اجتماعی-ایدیولوژیکی دارد. نقش این بخش از جریان در بسترسازی اجتماعی-فرهنگی برای جریان نخست و سربازپروری برای آن، ابدا جدی گرفته نشده است.
کسانی که بیرق مبارزه با تندروی و خشونت را در این منطقه بدوش میکشند، اگر به خطر این بخش ملتفت شدهاند، ممکن است به لحاظ تاکتیکی لازم ندانسته باشند که جبهه جنگ را وسیع سازند و ترجیح داده باشند که طالبان را خلاصه کنند در همان بخشی که عملا در میدان نبرد حضور دارد و روزانه به کشتن و ویران کردن مشغول است. شاید تصور شود که تنگ ساختن عرصه نبرد و محدود کردن دشمن به بخشی خاص، کار مبارزه با آنان را آسانتر سازد و راه غلبه بر آن را هموارتر گرداند. اما بررسی روند یک دهه مبارزه با این گروه نشان میدهد که این باور، خطاآلود و اشتباهآمیز بوده است.
این شیوه عملا به کاهش نیروی این گروه نینجامیده و اهدافی را که از مبارزه با آن مد نظر بوده، تحقق نبخشیده است، بلکه هر چه زمان گذشته است بر دایره فعالیتاش افزوده شده و حجم خطرش چندین برابر گردیده است، و عملا شعاع اثرگذاریش از مرزهای افغانستان فراتر رفته و دامن مناطقی را گرفته است که هیچگاه تصور نمیشد، طالبان بدانجا راه پیدا کند.
دلیل اصلی رشد این جریان برمیگردد به خلاصه کردن قضیه طالبان در بعد سیاسی، و نادیده گرفتن فرهنگ و آموزشی که به گسترش این جریان مستقیما یاری میرساند، و به عبارتی نادیده گرفتن نیروهای دیگری که عملا در جبهه طالبان نیستند و حتا احیانا در موضع نقد و گاهی مخالفت و خصومت با آنان قرار دارند، ولی همزمان فرهنگی را ترویج میکنند و به گسترش افکاری دامن میزنند که هیچ نتیجهای جز قوت گرفتن فکر طالبانی و روحیه طالبانی در منطقه ندارد.
بسیاری از این نیروها ربط مستقیمی با جنگ و ستیز ندارند، و به ظاهر بخشی از بافت مدنی جامعه هستند و یا بخشی از فعالان سیاسی-مذهبی مخالف با طالبان تلقی میشوند که زیر چتر قانون اساسی کنونی زندگی میکنند، و هرچند باور چندانی بدان ندارند، ولی عملا با آن مخالفتی هم نشان نمیدهند، و بخشی دیگر حتا در برخی از نهادهای دولتی کشور حضور قانونی دارند؛ اما با اینهم، رویکرد این نیروها موجب میشود که فرهنگ طالبپرور قوت روزافزون پیدا کند و کسانی که میخواهند به شکل ریشهای با طالبان مبارزه کنند و زمینههای اجتماعی این جریان را بخشکانند، عملا به حاشیه رانده شوند و کاری از پیش برده نتوانند.
اینان کسانی هستند که رابطه خود را با خوانش طالبانی از اسلام نگسستهاند و در آن هیچ شکی روا نمیدارند و آماده هیچ مناقشه و بحث نظری نیستند و هیچ رغبتی ندارند که افکار و تیوریهای بهوجود آورنده طالبان در عرصه عمومی به بحث کشیده شود و مورد نقد قرار گیرد. اینان دین را ابزار قدرتی میدانند که با اتکا به آن میتوانند جایگاه سیاسی-اجتماعی پیدا کنند و از این طریق سهمی در قدرت بهدست آورند و یا از صاحبان مناصب قدرتمند باجگیری نمایند. آنان با هر خوانشی از دین که راه را بر استفادهجویی دنیوی از آن ببندد، مخالفند و از همینرو بسیاری از مباحث فکری و اجتهادی را که از نظر علمی محل اختلاف است و از پشتوانه هیچ نص قاطع دینی برخوردار نیست، تبدیل به حریم ممنوعهای ساختهاند که هیچ کس حق ورود بدانها را ندارد، و هرگاه صدای خفیف دگراندیشانهای از گوشهای بالا شود، همهشان، علیرغم اختلافات شدیدی که میان یکدیگر دارند، یکصدا به سرکوب آن میپردازند.
هراسی که این نیروها از آزادی اندیشه احساس میکنند خیلی بیشتر از خطری است که از طرف طالبان با تندرویهایشان متوجه امنیت عمومی جامعه است. به همین دلیل در رسانهها و تریبیونهایی که در اختیار دارند چندان تمرکزی بر موضوع کشته شدن انسانها نمیکنند و از خرابی خانه صدها و هزاران هموطنشان چیزی نمیگویند و از آینده تاریکی که از این طریق متوجه این منطقه است شکایت چندانی ندارند، اما کافی است که سخنی خلاف سلیقه و ذوق فکریشان در گوشهای بشنوند، تا همه به شکل جنونآمیزی به صحنه بیایند و با وانمود کردن این که دین و مقدسات و سنتها مورد هجوم و تعرض قرار گرفته است، خیابانها را از اتباع و هواداران خود پر کنند و از این طریق قدرت و زور خود را به نمایش گذارند.
این گروهها مراکز مختلفی در هر نقطه کشور دارند. آنان علاوه بر داشتن مساجد و مراکز تعلیمی به سبکهای قدیم و جدید، احیانا رسانههای سرتاسری نیز تاسیس کردهاند، ارگانهای نشراتی توانمندی دارند، همزمان بنیادهای مالی و شرکتهای اقتصادی سودآوری را پایه گذاشتهاند، و با استفاده از شرایط کنونی و تحولات این سالها سرمایههای هنگفتی اندوختهاند.
آنان با اعمال نفوذ بر برخی نهادهای حکومتی، سلیقههای خویش را به اجرا میگذارند و مخالفان فکری خود را به روشهای مختلف زیرفشار قرار میدهند. از اینرو است که بسیاری از گروهها و نهادها به آنان باج میدهند، تا مورد هجوم تبلیغاتی آنان قرار نگیرند.
آنان با برخورداری از رسانههای همگانی و دیگر امکاناتی که در اختیار دارند به ساختن ذهنیت عمومی جامعه مشغولند و افکار خاصی را ترویج میکنند و ایدیولوژی خاصی را اشاعه مینمایند و از همه فرصتهایی که تحولات سالیان اخیر در اختیارشان نهاده است به تمام و کمال بهره میبرند، اما برخورداری دیگرانی را که مانند آنان نمیاندیشند از این فرصتها، برنمیتابند و هنگامی که کسی یا کسانی بخواهند مانند آنان حضور خود را در صحنه فکری و فرهنگی جامعه نشان دهند و تکثر دید و نگرش را در برخی زمینهها به شکلی از اشکال به نمایش گذارند، آنان با استفاده از عنصر دین و پوششی که از این طریق برای خود و نهادهایشان ایجاد کردهاند، عرصه را بر دیگران تنگ میکنند و آنچه را بهخود میپسندند به دیگران نمیپسندند.
جالب این است که این گروهها از یکسو از همه امکانات موجود در ساحه سیاسی و اجتماعی کشور برخوردار هستند و از دیگر سو همواره در موقف منتقد و معترض عمل میکنند و از مشروعیت نظام و پا گرفتن آن در میان مردم به شدت جلوگیری مینمایند، و با برجسته ساختن فسادی که خود نیز در آن سهیمند و سود خود را بهحد کافی از آن میبرند، خود را در نقش مخالفان مسالمتگرای نظام معرفی میکنند.
این گروهها، نه رسما جزیی از طالبان هستند و نه بخشی از مخالفانش. از یکسو از وجود طالبان و جنگشان در خفا خشنودند هرچند خشنودیشان را آشکار نمیسازند، اما تهدید طالبان را فرصت خوبی برای باجگیریهای خود میدانند، به این معنی که اگر به خواستههایشان وقعی نهاده نشود آنان نیز میتوانند به صف طالبان بپیوندند، یا مانند آنان بیرق مخالفت خشونتبار را برافرازند یا با دعوت پیروانشان به خشونت، فضای عمومی جامعه را به آشوب بکشند، از دیگر سو خود را همپیمان جامعه جهانی در مبارزه با خشونت وانمود میکنند و میخواهند نه تنها سهم مساوی با دیگران داشته باشند، بلکه تلاش دارند سهم بیشتری نیز به چنگ آورند.
بحث ما بر سر این نیست که چرا این گروهها از فضای سیاسی موجود سود خود را میجویند و میبرند، چرا که در عالم سیاست این، امری کاملا معمول است و همه کس در همهجا چنین میکند، و اساسا کار سیاسی چیزی جز شناختن فرصت و به چنگ آوردن منفعت نیست. بحث بر سر این است که چنین رویکردی از یکسو سبب ناکام ماندن تلاشهای ضد خشونت و افراطیگری میگردد و از دیگر سو فضای کلی جامعه را ملتهب و ملتهبتر میسازد، و امنیت عمومی را به شدت آسیبپذیر میگرداند.
این گروهها را باید از روی گفتمانشان شناخت، از روی پیامی که به جامعه میدهند و روحیهای که در مردم میدمند. اگر گفتمانشان بر محور آبادی، آرامی، تفاهم، تعاون، تسامح، اتحاد، اتفاق، همبستگی، یکپارچگی، نوعدوستی، خیرخواهی و مفاهیم ارجناکی از این قبیل بچرخد، شکی نیست که چنین پیامی هم از متن دین الهام گرفته شده و هم با منافع عمومی این جامعه همخوانی دارد و هم با روحیه تمدنی جهان امروز سازگار است و نشان از تعالی فکری و ارتقای فرهنگی صاحبان آن دارد؛ و در آن صورت، فرهنگ طالبانی تضعیف خواهد شد و بنیههای فکری این جریان آسیب خواهد دید.
اما اگر دیده شود که کارشان:
– انتقاد پیوسته از نظام؛
– سیاسی ساختن منبر و تریبیونهای همگانی؛
– حمله مستمر تبلیغاتی بر بیگانگان، آنهم بیگانگانی که کمابیش –با هر نیتی که بوده است- در بازسازی این وطن سهم گرفتهاند، نه بیگانگانی که از سی سال بدینسو خرابی و ویرانی این سرزمین را در پیش داشتهاند؛
– مرز کشیدن میان انسانها بر پایههای ایدیولوژیک؛
– ستیزه با تمدن جدید و زیر سوال بردن همه جوانب مثبت آن به بهانه برخی عیوب و نارساییهایی که از عوارض جانبی آن به شمار میرود؛
– تشویق مردم به خشونت به بهانه غیرت ملی و عرق دینی؛
– نفرتپراکنی وسیع و مستمر زیر پوشش روحیه دینی و حماسه ایمانی؛
– به بازی گرفتن سرنوشت عمومی جامعه با انگیزههای صنفی و گروهی؛
– ابزار ساختن مفاهیم دینی و شعارهای ملی برای به کار بستن ارعاب و تهدید؛
– دامن زدن به اختلافهای مذهبی و فرقهای.
یعنی اگر مواردی شبیه این، محور اصلی گفتمان یک گروه را تشکیل دهد، شکی نمیماند که آنان همان طالبان هستند هرچند به صورت رسمی در کنار ایشان نجنگند، و رسالتی که برای خود برگزیدهاند همانا تخریب و ویرانگری است… کشتن بیشتر… آتش زدن افزونتر… و تباهی دامنگستر…
این گفتمان هم اکنون در جایجای این وطن حتا در مناطق شهری در حال گسترش است، و آنچه از مخاطبان خود میخواهد آمادگی برای برهم زدن وضعیت، به آشوب کشیدن شرایط و در هم شکستن نظم نیمبندی است که با صد تقلا سرهم بند شده است.
اگر اناتومی این گفتمان مورد مطالعه قرار گیرد و کلیت این دیسکورس کالبدشکافی شود، به همگان روشن خواهد شد که طالبان اساسا زاده چنین گفتمانی و محصول چنین فرهنگی بودند. هنگامی که تکوین فکری بخشی از انسانهای یک جامعه را چنین دیدگاهها و اندیشههایی تشکیل بدهد، چگونه میتوان از استقرار امنیت و آرامش در آن سخن به میان آورد و از شکوفایی و بالندگی آن دم زد؟
تا هنگامی که دگرپذیری، مدارا، عقلانیت، مصلحت عمومی، و سایر فضایل اخلاقی به اجزا و مقاطع عمده یک گفتمان تبدیل نشود، نمیتوان از آن انتظار داشت به سازندگی و آبادانی کمکی برساند و به رشد و ترقی خدمتی بکند.
شاید شماری از آنان که چنان گفتمان خانمان براندازی را ترویج میکنند، با طالبان هیچ میانه سیستماتیک نداشته باشند و حتا از برخی اعمالشان گلایهمند یا ناخشنود باشند، اما رویکردشان و پیامی که به جامعه میدهند عملا به سود طالبان است، و مستقیما به تقویت آنان منجر میگردد.
کار بهجایی رسیده است که نظام در برابر این گفتمان سپر انداخته و میکوشد خود را با شاخصهای مطرح شده از سوی آن هماهنگ سازد، با این تصور که این کار، راه کسب مشروعیت برایش خواهد بود، زیرا گمان میشود که به دلیل سنتی بودن این جامعه باید به نحوی این گفتمان را به رسمیت شناخت و با آن کنار آمد، و این خطای فاحش دیگری است که پیامدهایش سخت پرهزینه خواهد بود، و این خود به شکلی دیگر به گسترش موج طالبانیزیشن یاری میرساند.
برچیدن بساط طالبانیسم هیچگاه با کنار آمدن با منطق آن، ممکن نیست. طالبانیسم یعنی ایدیولوژی نابردبار، دگرستیز، بیمدارا، و خشونتمحور. مبارزه با این ایدیولوژی نه با کنار آمدن با آن، بلکه با پرده برگرفتن از چهره غیرانسانی و ضددینی آن امکانپذیر است. این ایدیولوژی باید به صورت عریان و شفاف مورد نقدی بیرحمانه قرار گیرد و ابعاد انسانستیزانه و خرابکارانهاش با برجستگی نشان داده شود، تا جاییکه ابهامی برای هیچکس باقی نماند، و به تعبیر قرآن مجید «قد تبین الرشد من الغی…» گمراهی و هدایت از هم، به شکل روشنش قابل بازشناختن باشد. آن گاه تکلیف بسیاریها روشن خواهد شد. هرکس که طالبانگرا و خشونتپسند است، خط خود را مشخص خواهد ساخت و کسانی که منطقشان این نیست، و میخواهند این جامعه در آرامش و همزیستی مسالمتآمیز بسر ببرد، راه دیگری در پیش خواهند گرفت، کسانی که راضی نیستند بیش از این بهنام دین و یا دموکراسی یا هر عنوان دیگری خون انسانها ریخته شود و خانههای بیشتری با خاک یکسان گردد و سرنوشت شمار بیشتری از مردم با نگونبختی و تیرهروزی گره بخورد.
بیاعتنایی به گفتمان طالبانی و میدان دادن به آن، یکی از خطاهای بزرگی بود که همه مخالفان تندروی و خشونت در آن سهیم بودند، و مبارزه با نیروهای مسلح طالبان جایی به پرداختن به افکار طالبانی و فرهنگ طالبپرور نگذاشت. اما اینک بعد از یک دهه، دیده میشود نسلی که در این مقطع تاریخی بالیده و به صحنه آمده است بیشتر از گذشته با رویاهای طالبانی و شعارهای آن انس دارد.
هنگامی که طالبان بر کشور حکم میراند، اکثریت جوانان این جامعه و حتا شمار زیادی از امامان مساجد موضع ضدطالبانی داشتند و با رویکرد فکری و فرهنگی این جریان مخالف بودند، اما امروز وضعیت تقریبا عکس آن است. این که ما چه نسبتی با دیگران داشته باشیم و چه رابطهای با دور و نزدیک برقرار کنیم و اینکه برای آینده خود چه تدابیری بسنجیم و اساسا چه تعریفی از خود در دنیای امروز داشته باشیم، مفاهیم مغشوش و مبهمی است که ذهن این نسل را میآزارد و پاسخ روشنی برای آنها ندارد. در این ابهام و سردرگمیگفتمان طالبانی فرامیرسد تا نگاه ایدیولوژیک خود را بهجای پاسخ به این پرسشها جا بیندازد.
نسلی که در معرض این تبلیغات قرار داشته و با آنها رشد کرده است بهجای تحلیل عاقلانه از وضعیت امروز، مشکلات دیروز و برنامههای فردایش، به یک مشت شعار دل خوش کرده است که نه پایهای بر منطق دارد و نه زمینهای در واقعیت. آنچه به خوردشان داده شده اوهامی است که نه میشود دنیا را بدان سروسامان داد و نه میتوان با آن به دین خدمتی کرد. این اوهام را طالبان رسمی به خورد جوانان ندادهاند، چونکه خوشبختانه طالبان به لحاظ توانایی فکری و علمی در حدی نیستند که بتوانند پیامی را صورتبندی کنند و در میان جوانان درسخوانده ترویج نمایند، اما متاسفانه این اوهام و اندیشههای نارسا را کسانی ساخته و پرداختهاند که به ظاهر طالب نیستند، اما رسالت آنان را در عرصه فرهنگی تعقیب میکنند، کسانی که در این نوشته طالبان نرم خوانده شدند.
اگر بخواهیم سخن را فشرده سازیم باید بگوییم که طالبان تنها عبارت از کسانی نیست که سلاح گرم بهدست گرفتهاند و با نظام میجنگند. بخشی از نیرویی که عملا به تداوم حیات این گروه در جامعه کمک میرساند گروههایی هستند که با پخش افکار طالبانی راه را بر یک تحول فرهنگی گسترده که میتواند ما را به جهان امروز وصل کند، مسدود ساختهاند. این گروهها – چه در داخل نظام باشند و چه در بیرون آن- با حفظ موضع مبهم و دوگانه خود نسبت به بسیاری از مفاهیم کلیدی که در نوسازی این جامعه موثر است، و حتا در موضعگیریهای ستیزهآمیز نسبت به برخی از مقولههای بنیادین تمدنی، نسل جدید را با گفتمان طالبانی مانوس ساختهاند و با بخشی از اندیشههای طالبانی آشتی دادهاند.
سیاستهایی که برای مبارزه با طالبان روی دست گرفته شده است، به علت نپرداختن به روند طالبانیزیشن فرهنگی و حتا میدان دادن تاکتیکی به آن، زمینههای هرگونه تحول اساسی در این جامعه را تنگ و تنگتر ساخته است، و از این طریق به خیزش مجدد طالبان و رشد جهشی آن کمک رسانده است.
گمان میکنم که با این حساب دیگر نیازی نباشد این پرسش مطرح شود که چرا طالبان دوباره به حیات سیاسی-نظامی دست یافت و با قوت بیشتری به صحنه برگشت؟ نگارنده اگرچه هنوز به این باور است که برچیدن بساط طالبان –اگر ارادهای جدی وجود داشته باشد- کاملا امکانپذیر است، هرچند برخی کشورهای منطقه نخواهند، و این علیرغم انفشان تحقق خواهد یافت، به این شرط که سیاستهای مبارزه با آنان از ابهامها و اشکالهایی که اشاره شد پاکسازی شود.
___
برگرفته از هشت صبح