فرهنگ

داستانی از قلم شیون شرق

فاحشه ترین دختر
ام سال ماه فروردین/حمل بود، یک مرد ثروت مند،فربه واهل وعیال دار همسایه ما شد. خانه ما در تالقانِ تخار بود وتازه چارسال می شد آنجا کوچیده بودیم. وقتی که این مرد آمد وهمسایه ماشد فضای« دهکده »رنگ داد. رفت وآمد من به بازار و از بازار به خانه، چند برابر شد. این مرد گل ببو نام داشت واز قشلاق های دور تخار بود. سیزه اولاد داشت، ازجمله ده دختر وسه بچه. بچه هایش شبیه خودش فت وفربه بودند. چار دخترش قد بالاداشت. دوتایش لاغر وباریک وقد وقامت پایین داشت. سه دخترش میانه قامت بود؛ درست، مثل مادر شان. دختر وسطی اش دوچشم داشت انگار، هرچی مهر ومحبت دنیابود درچشمان او جمع شده بود، قامت میانه داشت ودولبش ظاهرن گوشت بود ولی تا میدیدی دلت می گفت: ببین. بیشتر ببین. بچه ها هنگامی که اورا می دیدند، آنقدر چشمان خود را به دولب او میدوختند، نزدیک می بود لبان اورا از دوربخورند. وقتی من اولین بار با او رو درو شدم، برای چند لحظه ی روحم ازمن گریخت. من بایک جسد خشک شده از لب ولعاب، ماندم. وچند دقیقه تعارف ساده یی با او کردم.
در خانه خود او را «عفیفه گل»صدا می زدند ولی دمی که من اورا دیدم وشناختم «آهو چشم» و«فاحشه زمین» و «فاحشه ترین دختر»یافتمش. باخود اورا «فاحشه آهونما» میخواندم. فاحشه زمین! نه ازان فاحشه هایی که، کار وکنش شان روسپی گری وتن سودایی است. بل که فاحشه ترینِ فاحشه . مسلمان ترین فاحشه وبادین ترین فاحشه. فاحشه ای که بایک دیدن هست وجودت را ازت می گیرد. بایک نظر روحت را قبض می کند. بایک تعارف بنده اش میشوی وخود بت جانانه می شود. وقتی برش نظر افگنی اولین کسی میباشی که برش ایمان میاوری.
او نازترین فاحشه است. فاحشه ای پاکیزه که هزارویک قدم از زنباره ها ومردان شهوت پرست، دور میگریزد. با چشمک زدن های بازاری، بالبک زدن های قشلاقی ونیمه قشلاقی، نامتعارف است. ازپاتاکامش «عشق» می بارد واشک چشمش آب خالی وشور نیست، یک آب« زلال وپاک»است که آدمی بنوشد، مسلمان می شود. اگر گبری بنوشد، مومن ترین گبر بااو خواهد شد. کافر را چشمک خمارش مسلمان می کند. چشم!نه نه…چشم نیست، چراغ است. نه، چراغ پر از کاستی است، خموش میشه ونورش کم میشه. او بهتر از چراغ است وتادقیق ترشوی خمارتر ودلرباتر می شود.
گپ زدن او«آمرانه» است، البته تند نمی حرفد. جدی هم نه وآهسته هم نه. فقط آدم وقتی بااوصحبت می کند، قصد می کند تاباید باهمه گپش سرتعظیم فرود آورد. گفت هایش را «پاکت» کند ودر کنج سینه اش نگهدارد. هرگپ او ایمان است، عشق است، مذهب است. وقتی راه میرود، نور سپید اطرافش را می پوشاند. دوپهلویش فرشته ها ثابت راه می پیمایند وشانه به شانه قدم می زنند. باهرقدم برداشتن اش دل ودرون آدم به تاپ تاپ در می آید؛ وسپس آغاز می کند به قدم زدند،و هرچی میکنند سبک اورا نمی داند. آخی، کجا اسان است که هرکس رمز وراز رقص های قدم های ایمانش را بداند، وبجا آورد.
سپیده دم که به آموزشگاه انگلسی، می رود«دختران قریه» زود زود بخانه های خود بر می گردند، وتا او پس نگردد ازخانه بیرون نمی شوند. میترسند معشوق های شان بامقایسه انها با آهوچشم، ازشان دور شوند. اصلن می شرمند واحساس کمی میکنند. حسد میخوردند: «ای کاش»بجای او می بودیم.
بچه های قریه در راه گزر او به گوشه می روند وتا بگزارند او رد شود، برخی ها جرت روبرو شدن بااورا ندارند. تعدای توان دیدن نور صورت اورا ندارد. برخی هم ازش میترسند ومی شرمند. دردهکده تنها منم،که دزدکی دزدکی ازپشت پنجره های مسجد، رقص قدم های اورا شمارش می کنم.
ازوقتی که بابای این آهوچشم، همسایه ماشده است، من هرشب وهرروز، خود را به نزدیک او می رسانم، تاسلامش کنم. آرزو دارم باسلام کردن ها دوستش شوم وازین دریچه آهوچشم را غصب نمایم. د‌ِیگر وپیش از شام، وقتی که گل ببو، پدر آهوچشم، از« بیمارستان» می آید… دویده دویده پشت درشان میروم، پرونده های دست اورا می گیرم، تا بار او سبک تر شود وراحت تر بخانه رود. آری، او مرا کمی دوست دارد. این دوستی او سبب شده تابچه های قریه« دشمنم »شوند. بچه هایی که قصد «خودکشی »دارند، زیرا میدانند که آهوچشم، هم نفس شان نخواهد شد، نمی شود. خودکشی ها بخاطر آهوچشم، است.
پری روز، وقتی که آهوچشم داشت از آموزشگاه زبان پشتو، می آمد، قصدن خود را براهش انداختم وشروع کردم به شمارش کردن رقص های پایش،یک،دو،سه،وده. بعد نزدیک رفتم وبا صددل سلامش کردم. اوتاحال بهیچ سلامی،علیکی نگفته بود. هربچه باترس ولرز سلامش میکرد ولی او ساده رد می شد. بدون جواب دادن. این باروقتی سلامش کردم وآهسته شنیدم که باخنده پراز عشق گفت:«علیکم همسایه نازم» وافزود: «علیکم باربر پدر، بخاطر هدف»این نخستین بار بود که سلامم را علیک، گفت. لبانش مثل ماهتاب بلق بلق می کرد، می خندید ویک چشمک زیر مویی، فدایم کرد. وقتی علیکش را شنیدم، دوان دوان بخانه رفتم. شام رسیده بود وازدست خوشی، بخاب رفتم.
صبح که ساعت هشت وهفت بود، ننه ام به بالینم آمد وگفت: دوستت سیف الله، زنگ زده که زود «دانشگاه »بیاید، فردا امتحان دارد اگرنیاید ازهمه چی میماند، مجبور سمستر بعد امتحان، بدهد؛ اینطور یک هزار جنجال هم دارد.
ازجایم بلند شدم، رفتم برویم آب انداختم. یک گیلاس چای گرفتم ودو تخم را که خاهر کوچکم« آبجوش» کرده بود، نوش جان کردم. ننه ام« بَیکَم» را آماده کرده بود وهزار دل را یک دل کردم وبه دانشگاه کابل، رفتم. در راه یک عالم خیال مرا پیچانده بود… اگر آهوچشم گم شود، بازچی؟ زیرا هرکس طالب بودن بااوست. اگر غولان شهر اوراببرند، بازچی کنم؟ من میمیرم… زنده گی برم زهر میشه!.
دِیگر روز بود به دانشگاه رسیدم، فردا امتحان داشتم وهمین طور چند فردا. من یازده روز در دانشگاه ماندم تاامتحان تمام شود،تمام شد. روز یازدهم با سیف الله،هم دوره ام، از سرای شمالی کابل در« منی بس »به تخار رفتیم. درراه هزار امید درسرم پیچ میخورد… لحظه دیدن او چی محشری، خواهد شد؟ اگر باری دراغوشم بگیرمش، قیامت برپا خواهد شد؟ مثل این بسیار خیال هاوافکار سرم راشلوغ ساخته بود. ساعت هشت شب منی بس، توقف کرد وما هم خانه رسیدیم. سیف الله، صبح رستاق می رفت، انجا خانه شان بود. شب دیر شده بود وبمامن شب نشست. هردو خانه ما رفتیم. وقتی سری نان زانو زدیم، پس از سلام وعلیکی وتعارف هابه مادرم گفتم: جیه جان، از همسایه چاق مان چی خبر؟ چطورند؟
هی بچیم، پرسان نکو!
وه، چی شده بگو، جیه؟
سه روز پیش بشیر خان«تالبان تخار» آمد وآهو چشم را خاستگاری کرد. روز چارمش جرنیل خان«تالبان »آمد وازضد بشیرخان، آهوچشم را تیرباران کرد.
سرم پیچید وانگار نیمه جان گشتم وبادل سرشار از سوز گفتم: مگم آهوچشم، بشیرخان را قبول کرد؟
هی بچیم، درین وطن صدگپ است، تفنگ تفنگ است دیگه، نفرهای بشیر، تفنگ های خود را درگلوی دختر ماندن واوهم به سوالهای شان جواب مثبت گفت، گپ شد خلاص. ها، دیروز مرده اش را گور کردیم، ننه اش آنقدر گریه می کرد که نگو! گل ببو دستش را بفرقش میزد وخاک را به جانش پرت می کرد. نُه دختر وسه بچه مثل طفل، گریه می کردند. آخی، گل خانه شان کشته شد، نه کشته نه، شهید شد، بهترین شهید. وپس از شدیدن این گپ، خود را عقب کشیدم وناخود اگاه سرودی به ذهنم آمد: آه، فاحشه تخار، مسلمان ترین فاحشه. ایمانم، شهید شد. واین من، کافر ترین مسلمان ومسلمان ترین کافر، ماندم وهزار ویک قسم بیماری دماغی ودرونی. آه! لعنتی ها، لعنتی ها.
#داستان
شیون شرق

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا