فرهنگ
امروز شصت سالِ عمر عزیزم گذشت
هنوزم فریاد دارم اگر به همبازیهای کودکانهام برگردم. تکمای پیرانا را بدزدم، چینیهای گُلدار را قصدی بشکنانم و گُلهایشه بردارم باز شیشه بورد و تکمه بورد کنم. سرپوشای فانتا و کوکاکولا از روی کوچا جمع کنم. هر کدامش دو تایی سه تایی پنج تایی باشه سرخایش دهتایی باشه، دَندَه کِلِک کنم، و سر سلیم اَقهزو بِکشَم، توپدنده کنم، چارمغاره دزدی کنم، پیسای ادې مه حساب کنم باز کمی دزدیش کنم، دَخلَکهای بوبوی مه دزدی کنم و تکسی والگاه اُروسی بگیرم شارِنو برم چپس بخورم، سینمابارستان برم آیسکریم بخورم، سینماپامیر برم کتابچی سرخِ سیمدار بخرم، لیسی حبیبیه برم منتو بخورم، کاکای ازبیک منتویمزهدار ده کوچه بیاره بخورم، پل باغ عمومی برم کچالوی جوش داه و نخود و لوبیا بخورم بگویم کاکا چتنی زیات پرتو، از همو مرچ سرخش خوب زیات پرتو، سرکه زیات پرتو، پیش حمامِ دهمزنگ ماطل بوبویم خالههایی باشم که از کوچی ما یکجای حمام زنانه رفتن باز طشت و کالای شانه خانه ببرم، باز برم لبلبوی شیرین بخرن، باز برم هوسانه و دلطلبانههای مزهدار بخرن و بخورم، باز پیسه از اِی سو او سوی خانه دزدی کنم برم دانِ دهمزنگ ده دکان زمانِ و عینِ الدینِ که کاکایم پدرشان به نام عکاسخانی فواد نام مانده بود، عکسای رقم رقم بگیرم و از بوبویم پت کنم، باز بوبویم که خبر شد از ترس بگریزم باز بوبویم از منزل دو کت خشت ده سرم وار کنه و باز بگریزم که اوگار نشم. باز شوخی کنم بوبویمگیرم کنه لتم کنه رویمه خوب دندان بگیره باز بیخبرمکتب بیایه از مه شکایت کنه و باز استاد شکرخان حمیدیار و استاد صدیقه جان سرم قار شون باز بگویم روی مه بیادر خوردم دندان گرفته باز سرمعلم صایب بگویه دروغ نگو گمشو بوبویت دندان گرفته شکایت کدن آمده بود از پیشت، بگویه شوخی و بی ادبی نکو مه اول نمری بی ادبه دوست ندارم، باز دختر عمیم پنج روپیه برم بته بگویه برو گلبار خانی عمیم عارفه بگو بیایه باز برم ده سرای بینی نیزار پنجی رام شورنخوت و چیزا بخورم، باز کاکای موتر داره بگویم پیسه ندارم گلبار میبریم باز بگویه نی باز ده آخر بگویه بالا شو. برم گلبار ده کابل آغایم و بوبویم خبر نباشن دو شو باد پس بیایم عمهگکمه خدا ببخشه پیسه بتیم باز کت ضیاوالدین و عارف کابل بیایم، ده گلبارام شرط بزنم که یکدانه مرچ سرخ گلدان خانی عمیمه خالی بخورم باز برنده شوم، باز کابل که آمدم آغایم لتم کنه که کجا بودم بی اجازه رفته بودم ، باز خانای خویشای نزدیک برم عکسای شانه دُزی کنم خانه بیارم، باز اجازه گرفته به خاطر گرفتن یک عکس ده برف زمستان گلبار برم که عکس ضیاودینه بگیرم، باز کبیرام کتیم ببرم، باز ده ششصد کوتی مه و کبیر جنگ کنیم باز مه کت سنگ سر کبیر وار کنم باز سنگ ده سر نظام بخوره باز شوی عمیم قار شوه ماره کت صلاحالدین پس کابل رایی کنه، باز عکس ضیاوالدین یادم بره باز ده همو برف ضیاوالدین دویده دویده عکس خوده برم ده موتر بیاره..،باز برم عکاسخانی هروی ده جاده عکس بگیرم باز شعیبام کتیم بگیرم که عکسشه بگیرم و باز و باز و باز… اما افسوس که دگه او روزا نمیایه…هیچ چیز و هیچ کس و هیچ حال ده جایشان نیستن… اما بازام خدا ره شکر که تا حالی زنده هستم اگر چی ناجور هستم. دعا میکنم که آرامی شوه وطندارایم ده تمام افغانستان جور و راحت باشن ده هر جای که هستن آرام باشن و وطن آرام شوه و هر کس سه شصت شصت سال زندهگی کنه… و بشر به خود بیایه و سیاسیون دنیا قدر آدمیت ره بدانند…آمین یارب العالمین.