خبر و دیدگاه

یادی از دوران کودکی

کاش میشد کوچک میشدیم
باز دوباره کودک میشدیم
زیری تپه، کنار ِ چشمه جای همان درخت های سابقه که تفریح گاه ی کلاغها یاد میشدی، یا به گونه ی ترا هیزم کشها در وقت عبور سنگ ِ سفید میگفتند.
یادت بخیر خانه ی کاهگلی ما! ما در تو یک بخاری کلان با دیگدان که همیشه پُر از خاکستر بود داشتیم و سقف ِ دود زده ات یادم هست، روی دستکهای چوبی ات تعویذ مادرم برکت تو بود و به گوشه ی طاقچه ات عصا و کفشهای پدرم که از چوب ساخته شده بود قرار داشت. در تو یادگاریهای بود، آبدانهای گِلی، قاشق های چوبی، یک دانه تفنگ ِ مارکول و چند دانه سنگ ِ آتش برقک که آگر آنها را به هم بزدی آتش بوجود میآمد.
ای خانه ی کاهگلی در گوشه ی تو مادرم جای مخصوصی بنام چغ یا پست چغ داشت، جای شیر و ماست بود که آن وقت ماست را مادرم قتیق میگفت، قتیقیکه هنوز بیشتر یادم را از چوپان غریبیمان و گله های گوسفند میآورد. یعنی بَربَری میش ها نماز شام در طی ِ پلو میدانیکه شیر ِ گوسفند را میدوختند و یادم هست من برهَ ی کوچکی را در آغوش میگرفتم و مادرم شیر میدوخت، گوسفند بره اش را بره یکه هنوز ایستادن را بلد نبود نوازش میداد و من نصف ِ نان پتیری در دستم میجویدم، وقتیکه گوسفندها را به کُرو برای آب دادن میبردیم خود سردَمدار ِ آن رمه بودم.
ای خانه ی کاهگلی از کجایت بگویم از نام ِ قریه ات نامیکه شاید او را از خاطر ِ کم آبی اش سموچک میگفتند که پدرم کرستف کولمب آن بوده است. و باز از چه وقت بگویم وقتیکه در دیمه ها با دو گاو، جوغ، کُنده، ماله و چند من گندم برای گاورانی میرفتیم. از سر ِ صبح تا به چاشت و چاشت را با خوردن ِ نان و چای میگذراندیم، چنان خوشحال بودیم که برادر ِ بزرگم مرا در آخر گاورانی روی ماله مینشاند و ازین بر ِ زمین به آن بر ِ زمین میرفتم. در من شجاعتی نهفته بود که گاهی روی ماله ایستاد میشدم دُم ِ گاو را میگرفتم و دلیرانه به حرکتم ادامه میدادم و پدرم که از قبل در دامنش گندم داشت بر زمین میپاشید، آرزوی مان روییدن گندم ِ بیشتری بود و وقتیکه به خانه میآمدیم مادرم با روغن زرد، مسکه، دوغ و غیره از ما پذیرایی میکرد و صبای همان روز، صبح وقت من و برادرم که یک نان را مادرم به پُشتم بسته میکرد با کَرند، تناب و چند دانه اُلاغ که آن وقت آن را چهارپای میگفتند برای آوردن هیزم راهیی کوه های دور میشدیم که با کمال دلیری و شجاعت میرفتیم.
وقتیکه در کوه برادرانم هریک مرحوم ملا عبدالحق، حاجی نورالحق و شهید دادالحق هیزم میزدند من گاهی هیزم ها را جمع میکردم و گاهی برای چیدن گلهای سرخ، کندن ِ گُل لاله، کمبول و غیره خود را مشغول میساختم تا اینکه کندن هیزم ها تمام میشد و آنها را به گونه ی بالای اُلاغ ها تنگ میزدیم که شکل ِ بار را میگرفت و به خانه بر میگشتیم.
من گلهای سرخ را روی کلاه یم میزدم تا که شب به خانه میرسیدیم. دیگر بزرگ شده بودم مادرم شب تا نیم ِ آن برای کودک ها قصه های میگفت، قصه ی دختر ِ مُغول، فلک ناز، مردمانیکه در زیری آب زنده گی میکردند، قصه ی رستم و سهراب و غیره که همه در گوش من تکراری بودند و باز خانه ی کاهگلی چه زیبا بودی، تا وقتی بلوغی ام به غیر از یک در و یک موره که در سقفت بود دیگر پنجره ی نداشتی که تنها تو نبودی همه خانه های کاهگلی نداشتند و شاندن پنجره در تو ابتکار ِ من بود. یادم هست ما نماز شام داخل تندورخانه جمع میشدیم و پاهای خود را داخل تندور ِ گرم میکردیم و باهم کج و پوچک میکردیم، “کج و پوچک” سرگرمی جالبی بود. موقعی گندم دروی میشد ما از تمام همسایه های دور و نزدیک یعنی از قریه لطیفا و خانه های پشته ورزنک کمک میخواستیم تا با ما در درو کردن بصورت دست و جمعی کمک کنند. آنها را حَشَر میکردیم یعنی به نان چاشت یا شام آنها را دعوت میکردیم البته آن کسانیکه در طول روز با ما در درو کردن کمک کرده بودند.
خاطرات ِ تو زیاد است، از جمع کردن گندم ها، خرمن جورکردن، آنها را لت کردن و یک روز تمام ِ بچه ها جمع میشدند و ده یک میخواستند و ما بعد از ده یک دادن به بچه ها همه گندم ها را داخل جوال کرده و برای آرد کردن به آسیاب انتقال میدادیم. البته آسیاب ِ آبی یکی از قریه جات، چه خاطراتی که از تو دارم ای آسیاب ِ آبی که در شبانه روز پنج من گندم را آرد میکردی … آسیاب آبی دو تاه سنگ داشت که سنگ ِ زیر را تحسنگ میگفتند و سنگی که در بالا بود در اثر ِ ریختن آب از تِلو و برخورد به پره هایکه در زیر بود او را به چرخش در میآورد و گندم از طی دهُل آسیاب به داخل سنگی که در روی تحسنگ بود میریخت و تبدیل به آرد میشد. موقع ی آرد کردن گندم ها اگر در آسیاب آبی میبودی در وقت ِ بیرون شدن کسی تو را نمیشناخت از بسکه سفید میشدی.
کودکی ها خاطره انگیز بود، سالهای فقر و تنگدستی را گذراندیم، با اندک ترین امکانات به مکتب میرفتیم، مکتب ما دور بود گاهی بالای یک خر و گاهی هم پیاده… بارها از روی خر افتادم به زمین.
کاش کودکی ها تکرار شوند نه بخاطر آن فقر، تنگدستی و بیچاره گی بل بخاطر پدر و مادر، بخاطر کاکا و ماماها، بخاطر برادران و خواهران و بخاطر بچه های همه دوره که خیلی ها فعلآ وفات کرده اند و حیات ندارند.
تشریح بعضی لغات:
سنگ سفید: سنگِ مشهوری در اخیر قریه سموچک
طی ِ پلو: میدانیکه شیر ِ گوسفند را میدوختند
بره: جوجه گوسفند
کُرو: جای آب دادن گوسفندها
کج و پوچک: بازی یا سرگرمی محلی
پشته ورزنک: گوشه ی از قریه سموچک
تِلو: وسیله ی ساخته شده از چوب که آب را مستقیمآ به روی پره های آسیاب انتقال میدهد و سبب چرخش سنگ های آسیاب میشو

احمد سعیدی

احمد سعیدی نویسنده و تحلیلگر امور سیاسی افغانستان می باشد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا