روی تقویم سالهای دور با لیلا صرحت

به گفتۀ شاعر «مرگ در هرحالتی تلخ است»؛ اما مرگ در غربت، مرگ در تنهایی، مرگ در سرزمینی که زبانت را نمی فهمند، تلخی چند برابر دارد. بادریغ چراغ زندهگی لیلا صراحت روشنی، با چنین تلخیهایی خاموش شد و این خاموشی دردناک، شعر معاصر ما را در اندوه بزرگی فرو برد.
پدر او سرشار روشنی یکی از نام آوران عرصۀ ژورنالیزم ، شعر و ادبیات افغانستان بود. او در نخستین سال تجاوز اتحاد شوروی سابق به نام عنصر ضد انقلاب به دست دژخیمان دستگاه جهنمی خاد کشته شد.
این حادثه تاثیر ناگواری بر روان شاعر جوان لیلا صراحت برجای گذاشت. سایۀ تاریک این مصیبت را میتوان در بسیاری از شعرهای او مشاهده کرد. از لیلا صراحت این گزینههای شعری به نشر رسیده است:
طلوع سبز،
تداوم فریاد،
ازآیینهها و سنگها،
روی تقویم سال،
حدیث شب گزینۀ مشترکی است با ثریا واحدی
سمفونی بادها.
صراحت به روزپنج شنبه اول اسد سال ۱۳۸۳ خورشیدی برابر با ۲۲ جولای ۲۰۰۴ در یکی از شفاخانه های شهرلایدن هالند به جاودانهگان پیوست. او چهل و شش سال داشت. شاید بهتر باشد بگوییم که لیلا صراحت زندهگی تازه اش را در ۴۶ سالهگی آغاز کرد. مرگ برای آنانی که تمام معنویت و شخصیت خود را روی خیابان زندهگی برجای میگذارند، پایان زندهگی نیست؛ بلکه آغاز زندهگی تازه است. مرگ چنین شخصتهایی به مفهوم « نیستی » نیست، بل رسیدن به زندهگی دیگری است. آن گونه که لیلا در شعر هایش زندهگی میکند و این شعرها او را با خود به آیندههای دوری خواهد برد و آیندهگان صدای او را خواهند شنید.
لیلا در شعر معاصر پارسیدری جایگاه بلندی دارد. در بیشتر سرودههایش به پرخاش و مقابله در برابر نظام دست نشانده، تجاوز و بیدادگریهای آنان پرداخته است. من باری در پیوند به شعر های صراحت گفته بودم که شعر های او به مانند دریاچۀ شفافی است که در نخستین نگاه ژرفای خود را به ما نشان نمیدهد. او از تیرۀ شاعران پایداری در کشور است.
لیلا با طلوع سبز آغاز شد که تجربههای نخستین شاعر او در آن گرد آمده است؛ اما لیلا با نشر کتاب دومش « تداوم فریاد» است که چنان شاعری آگاه، متعهد و برخاسته از خط مقاومت و شعر پایداری قامت می افرازد.
« تداوم فریا» دومین گزینۀ شعری لیلای صراحت انبوه خاطرات زجر دهندۀ دوران اشغال را در ذهن خواننده تداعی میکند. در این گزینه، شعر لیلای صراحت در کلیت شعری است آمیخته با نوع پرخاش و مقاومت.
او در شعرهایش هیجانی و احساساتی نمیشود؛ بلکه به آرامی سخن میگوید.از جنگ و تجاوز و از راکت و از انفجار به گونۀ مسقیم سخن به میان نمی آورد؛ ولی از شعر او بوی باروت، بوی خون، صدای انفجار و شکوه مقاومت مردم و امید به پیروزی احساس میشود. بدون تردید این امر خود بیانگر آن استبداد چندین بعدی حاکم برجامعه است که شاعر را به خود سانسوری واداشته است تا اندیشه و دیدگاههای خود را بیشتر در پشت پردۀ استعاره و نماد پنهان کند. البته در شعر درون مرزی افغانستان در این دوره این ویژهگی تنها محدود به شعر لیلا صراحت نمیماند؛ بلکه شاعران دیگری هم که خواسته اند در برابر هجوم شوروی پیشین و سیاستهای حکومت دست نشانده قرار گیرند به یک چنین نماد گرایهایی روی آورده اند. در شعر بذرسرخ چنین میخوانیم:
وقتی که بذر آتش و خون را
بر کشتزار سبز بهارینه
پاشیدند
گلهای سرخ عشق
از هول
از هراس
سر زیر خاک سرد فرو بردند
در چشم سبزبهاران، آنگاه
ابری به رنگ خون
گسترد، شام پیکر غمرنگ خویش را
باران
آن سخاوت خوشنام
بارید و باز بارید
بارید و باز بارید
تا بذر سرخ آتش
گلهای سبز داد
(تداوم فریاد، ص ۴.)
این شعر در کلیت خویش از چند تصویر زیرین رنگ گرفته است: نخست این که پاشیدن بذر آتش و خون در گشتزار سبز بهارینه، بیانگر تجاوز اتحاد شوروی پیشین است بر افغانستان.
دو دیگر این که گلهای سرخ عشق که از هول سر به زیر خاک فرو برده اند، بیانگر نخستین اضطراب و دلهرۀ مردم افغانستان است که در برابر چنان هجومی غافلگیر شده اند.
سه دیگراین که ابری به رنگ خون در چشم سبز بهاران پیکر غمرنگ خویش را می گستراند و باران چنان سخاوت خوشنام از آن فرو می بارد و آنگاه بذر سرخ آتش گلهای سبز میدهد. این تصویر را میتوان این گونه کالبد شگافی کرد که دشمن هجوم آورده است. مردم غافلگیر شده اند و در اضطراب به سر میبرند، و اما این پایان کار نیست. ابری که به رنگ خون به قصد باریدن بر بذر آتش روی چشم بهاران پهن میشود، بیانگر ایجاد نخستین هستههای مقاومت مردم در کشور است.
ابر می بارد. یعنی مردم خون میدهند و به اثر آن افق پیروزی مردم روشن میشود که این مسأله با روییدن گلهای سبز در بذر آتش و خون تصویرگری شده است.
صراحت در یکی از شعرهایش زیر نام «برای پیر تابناک»باکسی گفت و گو دارد و شاعر در این گفت و گو او وضعیت درد ناک سرزمینش را با پیرتابناک در میان میگذارد و از او میخواهد تا سوار اسب نور به میدان در آید تا خون ریخته برزمین به هدر نروند.
بر آستان خاک
این خاک دردناک
چو بیباک می رسی
فریاد میزنم
ای پیر!
خون!
خون!
این خون زندهگیاست
خون زلال عشق
خون نجیب باغ و بهار است کاینچنین
جاریست بیدریغ
بر بستر زمین
هشدار، زیر پا نکنی خون پاک را
(همان، ص ۶.)
پیر تابناک میتواند یک امید برتر باشد و یا میتواند نمادی برای فرد مشخصی باشد که شاعر او را مظهر آن امید بر تر میداند. غیر از این پیر تابناک را میشود نماد خورشید پذیرفت و خورشید در ادبیات کهن و معاصر پارسیدری به گونۀ یک نماد قرار دادی بار مثبت داشته است. چنان که گاهی خورشید نماد عشق بوده گاهی نماد امید و گاهی هم نماد حقیقت.
شاعر در این شعر همین امید برتر، همین فردی را که مظهر آن امید برتر میداند و یا هم همین نماد عشق و حقیقت را گواه می آورد که چهگونه دشمن هویت ملت او را، خون باغ و بهار او را بر خاک ریخته است. او هشدار میدهد که در هرقدم مزار گمشدهیی است و در هر وجب جویبار خشکیدۀ خونین.
مسألۀ دیگر این که وقتی شاعر به پیر تابناک میگوید:« هشدار زیر پا نکنی خون پاک را» دو مفهوم به هم پیوسته را در ذهن خواننده بیدار میسازد. نخست این که شاعر با وجود تمام پیوند روانی و ذهنی که با پیر تابناک دارد، حرمت خونهای ریخته برخاک، آن قدر نزد او ارزش دارد که به پیر تابناک هشدار میدهد که قطره خونی را زیر پا نکند!
دو دیگر این که زیر پا کردن این خون میتواند به مفهوم بر هم زدن عدالت و بی اعتنایی به نیاز زمان نیز بوده باشد. او نمیخواهد که پیر تابناک از کنار خونهای که باید انتقام آنها گرفته شود بی اعتنا بگذرد. بی اعتنایی در اینجا میتواند مفهوم زیر پاکردن آن خون پاک را داشته باشد!
این خود گونۀ دعوت پیر تابناک به معرکه است. شاید فراخوان شاعر است به وجدان روشنفکرانۀ افغانستان که خود نیز بخشی آن است. پیوند روحی لیلا با این پیر تابناک به آن پیمانه است که او نه تنها خویشتن خویش، بلکه تمام غم و اضطراب جامعه را در سینۀ بزرگ او میبیند.
قلب تمام هول
در سینۀ بزرگ تو بیتاب می تپد
از چشمهای خوب تو ای پیر تابناک
خون هزار درد
جاری شود و تو
در خون خویش خفته و نابود می شوی!
( هما، ص ۷.)
اضطراب و نگرانی آن سوی سکۀ امید است. آن را که امیدی نیست اضطرابی نیز نیست. شاعر به پیر تابناک امید بسته است و از اینجاست که نگران سرنوشت او نیز است؛ اما این دیگر تنها بیان نگرانی شاعر نیست؛ بل این نگرانی و حتا نگرانی تمام جامعه نیز است. برای آن که در هر قیام و هر مقاومتی امکان پیروزی و شکست وجود دارد. شعر در پایان خود به بن بست نمی انجامد. شاید به دلیل آن که شاعر خود دلبستۀ پیروزیاست. در پایان شعر میبینیم که پیر تابناک سوار بر اسب نور به معرکه در آمده است.
در مطلع فلق
برپشت اسب نور
از راه می رسی
ای پیر تابناک
(همان،ص۷-۸.)
شعر با زبان ویژهیی که دارد، نمیتواند خود را یک سره از سایۀ ابهام بیرون کشد. شعر همیشه با ابهام و نمادها می آمیزد. این در حالی است که گاهی ابهام بیش از حد، یا ابهام گرایی در شعرسبب میشود تا خواننده نتواند با شعر رابطۀ ذهنی و عاطفی برقرار کند و به پیام آن برسد و این دیکر نمیتواند برای شعر امتیازی باشد. در شعر لیلا چه ازگونۀ مقاومت و چه از گونۀ شعرهای تغزلی همیشه این تناسب با هشیاری مراعات شده است که در نهایت شعرهای او را از تاثیر گذاری بیشتری برخوردار می سازد. در شعر « مرثیه» چنین میخوانیم:
چه ساده و چه آسان، شب آمده بود
بی آن که آفتاب دستان گرمش را
از زمین بر دارد
( همان، ص۹.)
شعر همینگونه ساده و بازبان روان و به دور از پیچیدهگی زبانی آغاز میشود. شاعر در همین چند سطر کوتاه یک فاجعۀ بزرگ؛ یعنی تجاوز شوروی را تصویر گری میکند. این شب نمادی برای آن تجاوز است. در چند سطر بعدی شهادت یک مرد است که بیان میشود. شاید شاعر توجه به شهادت پدر خود دارد که قربانی تجاوز شده است. اگر چنین هم بپذیریم این امرخصوصی در شعر چنان تعمیم پیدا میکندکه ما با شهادت همۀ پدران در آن دوره رو به رو میشویم. یا بهتر است گفته شود شهادت یک نسل یا شهادت همۀ جامعه.
چه ساده
و چه آسان
نه آسمان به زمین خورد
نه ستارهها فرو ریختند
مردی
با قامت به بلندای غرور
و استواری ایمان بر خاک افتاد
( همان، ۱۰.)
مردانی که قامتی به بلندای غرور و استواری ایمان دارند برخاک می افتند. این سخن به این مفهوم است که جامعه در سنگر ایمان، آزادهگی و غرور ایستاده و از اینجا شهید میدهد و خون میریزد.
مردان شهید میشوند یعنی دشمن چتر آسایش خانواده ها را از آنها میگیرد و آنگاه مرگ آواز قناری فرا میرسد. یعنی صدای خندهها خاموش میشوند. ترانههای زندهگی چنان گلی پرپرمیشوند و بعد آنچه میماند اضطراب است و دلهره که به جای قلب در سینۀ کودکان می تپد. در مقابل حاکمان روزگار بر چشمها و گوشهای خود مُهر گذاشته اند. یعنی برای شان چنین فاجعهیی اهمیتی ندارد.
هیچ کس لرزیدن دل گنجشکها را ندید
هیچ کس
از مرگ آواز قنای آگاه نشد
هیچ کس
پریدن رنگ برگهای سبز درختان را
«جدی نگرفت»
(همان، ص ۱۱.)
این گونه شعرها ریشه در چشمهسار تجربه دارند. شاعر صمیمانه از تجربههای خود میگوید. از دریافتش میگوید و از پیوندی میگوید که با وضعیت ناگوار جامعۀ خویش چیوند ذهنی بر قرار کرده است.
سالهای تجاوز شوروی در افغانستان را میتوان سالهای مسخ گفت برای آن که هم شوروی و هم دولت دستنشانده هر دو در اندیشۀ و تلاشی آن بودند تا تمام ارزشهای مادی و معنوی این سرزمین را مسخ کنند. آنها بر آن بودند تا تاریخ، فرهنگ، ادبیات و در یک کلام انسان کشور را به بهانۀ جامعه نوین و بدون طبقه، جامعۀ شگوفان و انسان نوین مسخ کنند و هرگونه جنایت خود را در پردۀ چنین شعارهای موجه جلوه دهند. ویرانی را به نام شگوفانی، و دروغ را به نام حقیقت جا بزنند. باز تاب چنین مسایلی را میتوان در قطعۀ «پاییز یا بهار» در جامۀ از تصاویر مشاهده کرد.
وقتی افراسیاب شهر تباهی
پا در حریم سبز بهاران
بنهاد
طاعون
با لشکر زطاعن
در کوچه های سبز بهارینه
گشت و گذشت و از پی هرگام
از کشته پشته ساخت
خون از تن بهار
آن قدر ریخت
ریخت
که رنگ خزان گرفت
( همان، ۱۴.)
تصویر افراسیاب شهر تباهی از همان آغاز ما را با دو مسأله مقابل میسازد. نخست سیمای افراسیاب در شاهنامه. دو دیگر این که افراسیاب حادثه میتواند بیانگر تجاوز ارتش سرخ بوده باشد. مسلماً شاعر به همین جنبۀ دوم توجه داشته است. افراسیاب با خویش طاعون را آورده است. افراسیاب میتواند نماد فرد مشخصی بوده باشد. طاعون میتواند نمادی باشد از یک یورش فکری و ایدیولوژیک و یا میتواند در کلیت بیانگر ماهیت همان نیروی متجاوز باشد که آن روزها گروهی آنان را به نام برادران انترناسیونالیست جار میزدند که گویا برای نجات مردم افغانستان آمده اند.
طاعون از کشته پشته میسازد و خون زندهگی را آن قدر میمکد که از آن همه بهار، خزانی بیش نمیماند و آنگاه مسخ شدهگان تاریخ همانهایی که پروردۀ ننگ و رسوایی اند آن را به نام بهار فریاد میزنند.
گویی بهار مرد
عفریتزادهگان
پروردهگان ننگ
فریاد برکشیدند
با زنده بادهاشان
اینک بهار نو
این هیاهو و هوچیگری تنها میتوانست گروهی از ساده نگران و بی اندیشهگان را مجاب سازد و بس، نه شاعری را که میخواهد بار سنگین رسالت اجتماعی اش را بردوش کشد. چنان که او در پایان شعر از این بهار چنین تصویری به دست میدهد:
ای طاغیان کور
کجا رفته هوش تان
زردی و برگریز و بهار نو
سرخی خون و لالۀ شاداب
(همان، ص ۱۵.)
در قطعۀ در «گذرگاه شب» شاعر خود را در متن شب احساس میکند. البته نه در شب طبیعی، بلکه در شب استبداد، شب اضطراب و شب هول که صدای پرندهیی در آن شنیده نمیشود. شاعر میخواهد که دلتنگی اش را کنار پنجره ببرد و از آنجا فاصله اش را با خورشید و آسمان آبی عشق در یابد.
حقیقت موضوع این است که او میخواهد پایان انتظارش را بفهمد و دریابد که تا پیروزی مردم و شکست تجاوز چقدر فاصله موجود است.
به من بگو ای یار
میان پنجره و خورشید
میان پنجره و آسمان آبی عشق
میان پنجره و باغ
چقدر فاصله است
که چشم من به شبان سیاه آونگ است
مرا به پنجره دعوت کن
مرا به باغ به آواز سبز گنجشکان
مرا به عطر به گل، مرا به آیینه دعوت کن
(همان، ص ۱۶.)
از یک جهت میتوان گفت که این شعر آمیزه یی از تغزل است با نوع بینش سیاسی، اساساً شعر تغزلی در سالهای اشغال برای آنهایی که با ذهن باز به جست و جو و کشف حقیقت میپرداختند دیگر نمیتوانست با همان ارائهها و جلوه های پیشین مطرح باشد. پایان شعر به گمان من دیگر یک اوج است. یک عاطفۀ خصوصی که مسلماً شاعر مخاطب مشخصی دارد؛ اما این عاطفۀ خصوصی و عاشقانه در پیوند با اشیای محیط، آن گونه میآمیزد و بیان میشود که از روشنترین پیام اجتماعی و سیاسی بر خوردار میگردد.
بگیر دست مرا
کنار پنجرۀ روشنای عشق ببر
که تا به باغ به خورشید
به آسمان بفهمانیم
که عشق رویا نیست
که شب اگر چه دراز است
لیک پایا نیست
(همان، ص ۱۷.)
روی تقویم سال گزینۀ دیگری لیلا به سال ۱۳۸۲ به وسیلۀ مرکز تعاون افغانستان در شهر پشاور پاکتسان به شر رسید. بیشتر شعرهای آمده در این گزینه از سرودههای شاعر در سالهای حاکمیت مجاهدان بر کابل است. او در این گزینه همچنان بر خط رسالت شاعرانه، ایستاده از ویرانی کابل میگوید، از آوارهگی مردم و از مخالفت خود با با نظامی که نه تنها نمیتواند عدالت و بهزیستی را در میان مردم پدید آورد؛ بل خود سرچشمۀ بیدادگریهای خونینی نیز شده است.
باران شب که بارید، بارید
بر فرق بردباری کابل
بر سایههای بردباری کابل
بر پا شد
هنگامۀ عظیم تباهی
(روی تقویم تمام سال، ص ۳۳.)
شعرهای او در این سالها شعر ویرانی سرزمین است، شعر خاکستر شدن شهر، شعر بی پناهی مردم و شعر آوارهگی یک سرزمین. چنین است که رنگها همه خاکستری اند اند یعنی همه جا آتش است، سوختن و خاکستر شدن و در نهایت بربادی.
خوشۀ گندم نارس را
که دزدیم
یادت هست؟
هیمۀ نمناکی
درگلوگاهم
از آنگاه
آرارم
آرام
میسوزد
میسوزد
دود و خاکستر میسازد
نفسم را بشنو
از صدای نفسم
حتا
خاکستر می روید
بی چرا نیست مگر
که صدا هایم
همه خاکستری اند
*
شعرهایم که فرو پاشیده است
گفتن دارد؟
نه،
هرگز
در درونم همه باورهایم
لیک یک لیلا
شب و روز
می پاشد از هم
باور کن
تکههای وطنم هستند
شاید
*
سرخ باشم؟
نگو!
بند دلم می گسلد
دل بی صاحبی که پرپر شد
سرخ شد
شعلههایی که کلبه را بلعیدند
سرخ بودند
و خاکستر بر جای ماندند
خونهای که پریشیدند و پاشیدند
روی تقویم تمام سال
سرخ هستند هنوز
رنگ برگ پاییز
رنگ دلتنگ غروب
سرخ
سرخ
رنگ کابوسهایم حتا
همه
سرخ سرخ اند
*
تو عزیز دل من گفتی:
با یک آغوش گل سرخ
به دیدارم خواهی آمد
من به خود لرزیدم
لرزیدم
لرزیدم
*
بگذار
روی خاکستر آوایم
خواب شوم
ققنوسی شاید
بال گشاید
(همان،ص۲۸-۳۱.)
این شعر آمیزهیی است از اسطوره، عاطفههای غنایی که با وضعیت دردناک سیاسی اجتماعی در آمیخته است. نخستین سطر ها روایت دینی خوردن خوشۀ کندم را به وسیلۀ حوا و آدم در ذهن خواننده بیدار می ساز و پس از آن آن آوارهگی، پریشانی و بدبختی های روی زمین. در سطرهای آخرین هم همان اسطورۀ ققنوس یا سیمرغ است، که چون گاه مرگ او فرا رسد، از آسمانها فرو می آید و هیزم بسیاری گرد می آورد و بعد روی انبوه هیزم نشسته و به سرود خوانی میپردازد. گویند که منقار ققنوس هزار سوراخ دارد و از هر سوراخ یک سرود بیرون میآید. ققنوس آن قدر آتشین و پرسوز میخواند که هیزم ها همه آتش میگیرند و ققنوس در میان آتش میسوزد و خاکستر بزرگی برجای ماند.
آنگاه از تخمی که ققنوس بر جای میگذارد از آن ققنوس دیگری سر بر میآورد و به آسمانها پرواز میکند.
اشاره به این اسطوره در پایان شعر، این امر را میرساند که سر انجام از میان اینهمه آتش و خون ققنوسی بال و پر میکشد. بدینگونه امیدی را در دلهای مردم پرورش میدهد.
پایان