شعر

حق

من خود مثال زنده انسان خسته ام
من ازریا و فتنه ی دوران شکسته ام
دردا که روزگار به بازی گرفت مرا
من در عروج بستر وجدان نشسته ام
هر چند به بیکران زمان خیره می شوم
بینم که در تلاطم طوفان بسته ام
حیف است که از درون بزند خنجرم به دل
من حلقه های وحشت دوران گسسته ام
باری ز چنگ کهنه ی فرهنگ دیر پا
از جهل بریده لشکر مستان رسته ام
انها به نام حکم خدا جعل می کنند
من در تغیر ایه ایه ی قران جسته ام
ازپیر و حضرت و شیخان مرا بس است
در پای عقل و دانش و وجدان خجسته ام
من در نگاه این همه گویا که کافرم
اری که دست ز جهل حریفان شسته ام
من از برای کندن این نخل بی ثمر
بر هر تبر ز شاخه ی بستان دسته ام
من بس ز خیل گسسته وبر حق گره زدم
حق را به پاس مصلحت جان پرسته ام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا