شعر
افسون صلح و جنگ
دیگر مخوان بگوش من افسون صلح و جنگ
دیگر مزن به شیشه احساس من به سنگ
ما آوارگان شهر شلاق و شکنجه ایم
هر جا که میرویم به سر میخوریم سنگ
از نسل سر به داریم و منصور گونه آه !
گاهی به دار کشته شویم گاه با تفنگ
در جنگلی که عشق در آن وحشت است و شرم
سنگسار میشویم به عنوان نام و ننگ
ما را به جرم قامت بالا تبر زنند
این باغ را تهی کنند ز گلهای رنگ ، رنگ
این رمه را که گرگ نگهبان آن بود
بهر رضای خوک فروشند بر پلنگ
زان دم که زاغ زمامدار باغ گشته است
آواز جغد میشنوم هر شام بیدرنگ
جز کل و کور و قیچ که در شهر حاکم اند
نادر بود که بینی یکی مرد شوخ و شنگ
( نور احمد سلطانی )
۲۳ جون ۲۰۲۲