خبر و دیدگاه

به بهانه هیاهوی بازگشت آمریکا

باید اذعان که نجات از جهنم افغانستان برای مستضعفین به امر مقدس تبدیل شده است. اما این نجات را هیچ کشوری به مردم افغانستان به ارمغان نخواهد آورد بلکه این مردم افغانستان هست که خود لوکاماتیف در راه آزادی گردند.
ما مردم افغانستان با واقعیت ناسازگار هستیم
زیرا ذهن و اندیشه‌ی ما از نخستین لحظه‌های زندگی، با افسانه‌ها، قصه‌ها، تخیلات و موهومات پرورده می‌شود. در خانه، مدرسه، مسجد و جامعه، بیشتر از آن‌که با حقیقت‌ها روبه‌رو شویم، با روایت‌های خیال‌انگیز و داستان‌های آرزومندانه تغذیه می‌گردیم. همین امر سبب می‌شود که فاصله‌ی میان «آنچه هست» و «آنچه می‌پنداریم» هر روز بیشتر شود.
این ناسازگاری با واقعیت، پیامدهای بزرگی در سطح فردی و اجتماعی به جا می‌گذارد. فردی که با تخیلات و موهومات بزرگ می‌شود، توانایی تحلیل واقعیت‌های زندگی روزمره را از دست می‌دهد. او نمی‌تواند میان آرزو و امکان، میان حقیقت و پندار تفاوت بگذارد. در نتیجه، جامعه‌ای شکل می‌گیرد که به جای حل مشکلات واقعی، در پی درمان دردهای خیالی است؛ به جای برنامه‌ریزی عینی برای آینده، به دنبال تحقق رؤیاهای دست‌نیافتنی می‌رود.
این ساختار فکری نه‌تنها ما را از شناخت درست خودمان محروم ساخته است، بلکه باعث ویرانی ها در سیاست، اقتصاد، فرهنگ و همزیستی با همدیگر گردیده و آسیب‌های جدی در اجتماع وارد آورده است. در طول آغاز بحران جنگ در کشور بسیاری از تصمیم‌های جمعی ما بر پایه‌ی احساسات، خود بزرگ‌منشی ها، شعارها و باورهای غیرواقعی گرفته می‌شود، نه بر اساس داده‌ها، عقلانیت و تجربه. از همین‌جاست که چرخه‌ی تکرار بربادی ها، ناکامی‌ها، بحران‌ها و عقب‌ماندگی‌ها همچنان ادامه می‌یابد.
اگر بخواهیم این وضعیت را تغییر دهیم، نخست باید جرئت رویارویی با واقعیت را پیدا کنیم. باید بپذیریم که افسانه‌ها و قصه‌ها جای خود را در فرهنگ دارند، اما حقیقت زندگی نیازمند تفکر انتقادی، آموزش درست و پذیرش مسئولیت است. تنها با چنین رویکردی می‌توانیم فاصله‌ی میان «خیال» و «واقعیت» را کاهش داده و گامی به سوی جامعه‌ای سالم‌تر و آگاه‌تر برداریم.
مسلمآ مشکل ما تنها در سطح فردی باقی نمی‌ماند، بلکه به نهادهای اجتماعی نیز عمیقآ سرایت می‌کند. زمانی که یک جامعه با واقعیت سازگار نباشد، نظام آموزشی آن هم به جای پرورش خرد و پرسشگری، به بازتولید همان موهومات می‌پردازد. در نتیجه، نسل تازه‌ای شکل می‌گیرد که همچنان گرفتار همان چرخه‌ی فکری پیشین است.
این دور باطل، مانع از آن می‌شود که ما بتوانیم تجربه‌های تاریخی خود را به درستی تحلیل کنیم. ما شکست‌ها را نمی‌پذیریم، بلکه آن‌ها را به گردن تقدیر یا توطئه می‌اندازیم. ما از پیروزی‌ها درس نمی‌گیریم، بلکه آن‌ها را با اغراق و افسانه در ذهن‌ها جاودانه می‌سازیم. به این ترتیب، تاریخ ما نه چراغ راه آینده، بلکه انبار تازه‌ای از قصه‌ها و روایت‌های گزینشی می‌شود.
از سوی دیگر، ناسازگاری ما با واقعیت، اعتماد اجتماعی را نیز سست کرده است. وقتی حقیقت جای خود را به روایت‌های ساختگی می‌دهد، هیچ‌کس به دیگری اعتماد نمی‌کند، زیرا هرکس روایت خود را حقیقت می‌پندارد. این بی‌اعتمادی، بذر تفرقه و خشونت را در جامعه پراکنده کرده و مانع از شکل‌گیری همبستگی و همکاری واقعی در بین فرقه ها، اقوام، مذاهب و زبانها گردیده است .
راه برون‌رفت از این چرخه باطل، بازگشت به واقعیت و پذیرش آن است. ما باید شجاعت دیدن جهان آن‌گونه که هست را داشته باشیم، نه آن‌گونه که آرزو می‌کنیم باشد. اصلاح نظام آموزشی، گسترش تفکر انتقادی، تقویت رسانه‌های مستقل و مسئولیت‌پذیری در برابر واقعیت‌های اجتماعی و تاریخی، گام‌هایی‌اند که می‌توانند ما را از زندان افسانه‌ها بیرون آورند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا