خبر و دیدگاه

اسدالله ولوالجی و آن عروج ابدی

 

اسدالله ولوالجی این روزها دو کتاب نشر کرد. یکی سروده های خودش بود به نام « سپییدۀ سر زده» که سروده های شاعراست و دیگر « طلا خاکستری» دل نوسته‌هایی التن آی دختر از دست رفتۀ شاعر است. به این مناسبت در انجمن نوسنده‌گان قلم نشستی بر گذار شده بود. گویی زهر غم و شکر باهم آمیخته بودند. چاپ کتاب پدر با کتاب غمنامۀ دختر. من در پیوند به طلای خاکستری باید چیزی هایی بنوسم؛ اما این جا می‌خوام در بارۀ شاعری ولوالجی بنویسم.

 

 ولوالجی دانشگاه نظامی را خوانده است. از همان دوران آموزش دل‌بستۀ شعر و ادبیات بود و علاقمند به مبارزۀ سیاسی. چنین بود که فعالیت‌های سازمانی و سیاسی پای او را به زندان کشید.

 در دوران استبداد سرخ تره‌کی، امین، ببرک و نجیب باربار به زندان افتاد و سال‌های درازی را در پشت میله‌های زندان پلچرخی به سر برد. در زندان بیش‌تر به شعر و ادبیات پرداخت. من همان ‌جا با او آشنا شدم. پاییز 1363 خورشیدی بود. سال‌های که ببرک در کشور تخم آتش می‌افشاند و گرسنه‌گان را با گلوله‌های انترناسیونالیسم پرولتری! از رنج گرسنه‌گی نجات می‌داد!

 

 در « مثلث» جای‌گاهی که زندانیان را روزانه یک ساعت اجازۀ گردش می‌دادند، باهم می‌دیدیم. شعرهایش را برای من می‌‌‌‌‌خواند و من هنوز تجربه‌های شاعری‌اش بسیار گسترده نبود. شعر شاعران دیگر را نمی‌‌‌‌‌خواند نه از گذشته‌گان را، نه هم از معاصران را. باور داشت که اگر چنین کند او زیر تاثیر زبان، بیان و اندیشۀ شاعران دیگر قرار خواهد گرفت!

 

در این پیوند گفت‌وگوهای زیادی داشتیم. دوستان دیگر نیز با این دیدگاه او مخالفت می‌‌کردند. برای آن که شاعری نمی‌‌تواند بدون شناخت و آشنایی با ادبیات کلاسیک زبانی که به آن شعر می‌سراید، به‌ کامیابی برسد. 

در آغاز به چهارپاره سرایی رغبت بیش‌تری داشت و بعدها رسید به نیمایی با تجربه‌های خوب و قابل توجه؛ اما زبان شعرش گاهی با روایت‌های تاریخی و اسطوره‌ها در می آمیخت با اضافۀ سایۀ اندیشه‌های سیاسی که همیشه شعرهای او را دنبال کرده‌اند.

 

هنوز آوای سبز چاوشان نور

که از نای گلوی ذره‌های خاک می‌خیزد

به گوش ما پیام فتح می‌‌‌‌‌خواند

و نقش‌گام‌های استوار رهروان راه پاک معبد خورشید

به روی سینۀ هرسنگ

به لوح خاطر هرذره‌یی از خاک ره پیداست

و من با دیده‌گان بی‌غبار خویش می‌بینم

که از خون هزاران رهرو گم‌نام بی‌برگشت

مسیر راه گل‌گون است

و دست لاله‌های سرخ

فراز سبزه‌زار شاهراه سرزمین روشنایی‌ها

چراغ  خویش افرازد!

 

(با تو بهار می‌رسد، ص 53.)

 

 بخش بیش‌تر سروده‌های ولوالجی در زندان در خط  شعر مقاومت هستی یافته اند که در چنان سروده‌هایی مخالف با وضعیت و نظام حاکم بازتاب گسترده‌یی دارد. 

با این حال گاهی شعرهای او در آغاز با رنگ و بوی نا امیدی می آمیزد؛ اما در پایان می‌رسد به آن امیدی که شاعر در هوای آن می‌سراید.

 

 نمی‌جوشد به چشم چشمه‌ساران 

به جز خوناب چشم مام سهراب

میان بستر دریای هستی

ز خون چشم رستم می‌رود آب 

 

ولی تو بی‌خبر از رسم « شغاد»

عطوفت از دل جلاد خواهی

ز کیش شحنه چیزی می‌ندانی

که از بیدادگستر داد‌خواهی 

 

تو غرق ورطۀ دریای خونی

ز امداد خس و خاشاک بگذر

چو توفان سرکش و موج آشنا شو

ز پیچاپیچ ره بی‌باک بگذر

 

غرور موج دریا را بیاموز

که ره سوی دل توفان سپارد

به پای سرد ساحل سر نساید

به دامان تلاطم جان سپارد

 

(همان، ص 24-25.)

 

سروده‌های ولوالجی در زندان که آمیزه‌های از عناصر مقاومت را درخود دارند، بیش‌تر با دو تصویر کلی شکل می‌گیرند. یکی تصویر وضعیت که شاعر در آن می زید که با نمادهای شب، شب تاریک، شب هول‌ناک و توفان و چیز های از این دست هم‌راه است. دو دیگر تصویرهایی است از فردای روشن، بامداد ،گشودن پنجره به سوی بامداد و در نهایت رسیدن به سرزمین روشنایی‌ها، پیروزی و شکست دشمن.

 

وه چه بی‌نور شب تیره دلی

که ز قیرینه‌فضای دل آن

جرس قافلۀ شهر سرور

ننوازد به نوای خوش خویش

روح آزرده ز یلدای مرا

 

کاروان ره دشوارگذر

نتواند که رسد زود به سرمنزل خود

نبود روشنی‌‌یی در نگه سرد سفر ساخته‌گان

 دیده بی‌نور و ز دل تیره بود قافله‌ران

و من از اهل ز پا ماندۀ این قافلۀ خسته نی‌ام

که سر سجده به درگاه شبستان بنهم

آخر از خاور شب افگن این مهد غرور

نور خورشید فتد در رۀ من

تا از این شام  و شب‌ستان سیاه

ببرم راه به سرمنزل نور

 

(همان، ص 48-49.)

 

در یکی از روزها در « مثلث» زندان داکتر اسدالله شعور حکایت عقابی را برای ولوالجی و من بیان کرد. در آن مثلث شوم ماهم یک مثلث کوچک دوستی بودیم.  آن روز وقتی ااسدالله شعور حکایت خود را به پایان آورد، من فکر کردم که او داستانی را از یکی از داستان نویسان امروزین بیان کرده است.

 می‌اندیشیدم که روایت این عقاب پیام امروزین و روشنفکرانه دارد؛ اما او برای ما گفت نه، آن چه را که گفتم داستانی نیست که نویسنده‌یی آن را حادثه افرینی کرده باشد؛ بلکه اساس این حکایت استوار بر ادبیات فلکلور است! 

او انتظار داشت تا من و ولوالجی این روایت را به شعر در آوریم.

 ولوالجی پیشگام شد. روزی هنگام تفریح در مثلث گفت: آن روایت را به شعر در آوردم.  هر سه تن رفتیم گوشه‌یی و او شعرش را برای ما خواند. سرطان 1365 خورشیدی بود. نام شعر را هم گذاشته بود « عروج ابدی».

 

عروق جاری خورشید، شامی

وجوه صخره‌ها را رنگ می‌زد

ونقاش شفق با کلک زرین

چه رنگین نقش روی سنگ می‌زد

 

عقاب با غرور و سالمندی

که اوج قله‌ها را زیر پر داشت

نشسته برفراز خاره سنگی

زمان رفته را زیر نظر داشت

 

چراغ پرفروغ زنده‌گایش

دمادم زرد و زار و خیره می‌شد

به باغستان سبز هستی او

خزان ره می‌گشود و چیره می‌شد

 

و خیلی از عقابان فلک‌تاز

که هم‌خون عقاب پیر بودند

سراپا گوش بردورش نشسته

غمین و خسته و دل‌گیر بودند

 

فضای تیرۀ پروازگه شان

پر از ابر و غبار و غضه‌‌ها بود

و جغد غم به قلب کوه‌ساران

ز قید روشنایی‌ها رها بود

 

افق سرخ و دو چشم مهر خونین

تو گویی از هوا غم می‌تراوید

فضای قله‌ها دلگیر و خاموش

ز چشم دره‌ها نم می‌تراوید

 

عقابی نوجوانی از عقابان

سکوت قلۀ خاموش بشکست

زبان سوی عقاب پیر بگشود

به اوج تیغۀ تدبیر بنشست

 

بگفتش، ای شکوه کوه‌ساران

خضرسان‌جاودان خواهم حیاتت

نهال هستی‌ات را سبز و شاداب

بهار بی‌خزان خواهم حیاتت

 

ترا تدبیر دفع مرگ باید

که جز تو رهنمایی نیست ما را

اگر ترک جهان ما نمایی

پر و بال رسایی نیست ما را 

 

جهان‌دیده عقاب اوج پیما

نگاهی بر نشیب دره افگند

کشید آهی زدل پرسوز و آن‌گاه

ز روی کهنه رازی پرده برکند

 

بگفتش تو به عمق دره بنگر

در آن‌جا چشمه‌یی از آب جاری‌ست

درون رگ رگ هر جرعۀ آن

حیات جاودان سرمست و ساری‌ست

 

زمانی از تبار ما عقابی

ز بیم مرگ سوی چشمه بشتافت

ز آب سرد و صاف چشمه نوشید

حیات جاودان از فیض او یافت

 

پس از نوشیدن آن آب حیوان

به عمق دره‌ها پرواز می‌کرد

همی‌زد پر پی خیل کلاغان

سرود بی‌پناهی ساز می‌کرد

 

نه او را بد شکوه اوج پرواز

نه سامان غرور آسمانی

ازین هستی دمادم مرگ می‌جست

نه این سان عمر تلخ جاودانی

 

اگر من هم ز آب خضر نوشم

چنان زاغی توانم زنده‌گی کرد

و اما از برای زنده‌گانی

نباید طرح زشت بنده‌گی کرد

 

عقاب پیر این سان گفت و جان داد

ولی مضمون استغناش باقی‌ست

قدح نوشان بزم اوج‌ها را

فلک خم‌خانه و مهتاب ساقی‌ست

( مُهر و مصحف، انجمن نویسنده‌گان بلخ، ص4-9.)

 

همان گونه که گفته شد، ولوالجی، اسدالله شعور و من در آن مثلث شوم یک مثلث کوچک، اما استوار دوستی  بویم. من از داکتر شعور زیاد آموخته بودم.  این روایت او هیشه چنان امانتی در نزد من بود که چگونه باید آن را  بنویسم. راسش نمی توانستم تا این که آن روایت  خود مرا رامی‌نوشت.

سال 1389 خورشیدی داکتر اسدالله شعور، دوست مشترک من و ولوالجی، پای به شست ساله‌گذاشت یادم  همان امانت او آمد، همان روایت عقاب پیر، چیزی به ام« پرواز آخرین» نوشتم و آن را برای دوستان روزگار تلخ زندان، اسدالله شعور  و اسدالله ولوالجی هدیه کردم. این هم قسمت‌هایی از آن نوشته:

*

 

یاد دهانی کوتاه

دهۀ شست خورشیدی بود و من به جرم ضدیت با تجاوز اتحادشوروی سابق و ضدیت با نظام دست نشاندۀ آن، سه سال (1365-1367) را که چنان سه سده‌یی بود، در زندان خونین پل‌چرخی در پشت میله‌ها سپری کردم. زندان با همه بدی‌ها و با همه شکنجه‌های جسمی و روانی‌اش، برای من چنان آموزش‌گاه بزرگی بود. آن‌جا هر چیز درسی بود. 

می‌دیدی تو در بندی و خانواده‌ات گرسنه. زندان ‌جای‌گاه برگشت به خویشتن خویش است، برگشتی که ترا به ناشناخته‌ترین گوشه‌های زنده‌گی درونی تو آشنا می‌سازد. جای‌گاه برگشت به خاطره‌ها،به خاطره‌های تلخ، خاطره‌های شیرین. آن کی در زندان خاطره‌های بیش‌تری دارد، بیش‌تر می‌تواند تنهایی زندان را تحمل کند و با بیان چنین خاطره‌های بیش‌تر می‌تواند در میان زندانیان به تعبیری به شمع اصحاب بدل گردد!

 یکی از آن دوستانی که در زندان پیوسته انبان خاطره‌هایش را می‌گشود و بعد من و دوستان دیگر سراپا گوش می‌شدیم، داکتر اسدالله شعور بود. من و او در یک پنجره بودیم و در ساعت‌های تفریح می‌رفتم به جای‌گاهی که در میان زندانیان به نام « مثلث» یاد می‌شد. در این مثلث آسمان نیز به اندازۀ یک مثلث دیده می‌شد.

 به آسمان که نگاه می‌کردیم و به ابر های سپید که آرام در آسمان می‌خرامیدند، خیره می‌شدیم، دل‌تنگ می‌شدیم و گاهی آرزو می‌کردیم کاش پاره ابری می‌بودیم آزاد تا بر بال‌های بادها در پهنای آسمان به آزادی راه می‌زنم؛ اما گاهی می اندیشیدیم که این ابرها خود نیز در مثلث آسمان زندانی اند.

زندانیان «پنجرۀ» دیگر که دوست ارجمند اسدالله ولوالجی نیز در آن «پنجره» زندانی بود، یک جا با ما برای تفریح به این مثلث می‌آمدند. ما همه‌گان به مثلث می‌آمدیم و مثلث پر می‌شد از هیاهوی زندانیان.

 کسانی شطرنج می‌زدند، کسانی پشت و پهلوی خود را روغن زیتون می‌مالیدند، کسانی والیبال می‌کردند و اما شمار بیش‌تر در این مثلت تنها و یا هم، هم‌راه با دوستانی گام می‌زدند و از هر دری سخن می‌گفتند. 

آنانی که کتاب می‌خواندند، مثلث در ساعت‌های تفریج نه تنها جای‌گاه تبادل کتاب بود؛ بلکه هرکسی از کتاب تازه خواندۀ خویش چیزی می‌گفت. غیر این بحث‌های سیاسی نیز در میان می‌بود. 

ولوالجی که می‌آمد با ما می‌پیوست و بعد سخنانی بود از شعر، از نویسنده گی از سیاست از تاریخ و بیان خاطره‌هایی روزهای بیرون از زندان.

 

در یکی از روزها داکتر اسدالله شعور روایت عقابی را برای ما بیان کرد. وقتی روایت به پایان رسید، من فکر کردم که او داستانی را از یکی از داستان نویسان امروز بیان کرده است. من می‌اندیشیدم که روایت این عقاب پیام امروزین و روشنفکرانه دارد؛ اما او برایم گفت نه، آن چه را که گفتم داستانی نیست که نویسنده‌یی آن را حادثه آفرینی کرده باشد؛ بلکه اساس این حکایت استوار بر ادبیات فلکلور است! 

حکایتی است از مردم. با این وجود نمی‌دانم چرا من نمی‌توانستم که با شعور موافقت کنم. او انتظار داشت تا من و ولوالجی این روایت را به شعر در آوریم.

 ولوالجی پیش‌گام شد. روزی هنگام تفریح در مثلث گفت: آن روایت را به شعر در آوردم. رفتیم هر سه تن به گوشه‌یی رفتم و ولوالجی شعرش را برای ما خواند. سرطان 1365 بود. نام شعر را هم گذاشته بود « عروج ابدی».

 

عروق جاری خورشید، شامی

وجوه صخره‌ها را زنگ می‌زد

و نقاش شفق با کلک زرین

چه رنگین نقش روی سنگ می‌زد

 

عقاب با غرور و سال‌مندی

که اوج قله‌ها را زیر پر داشت

نشسته برفراز خاره سنگی

زمان رفته را زیر نظر داشت

 

چراغ پرفروغ زنده‌گایش

دمادم زرد و زار و خیره می‌شد

به باغ‌ستان سبز هستی او

خزان ره می‌گشود و چیره می‌شد

 

و خیلی از عقابان فلک‌تاز

که هم‌خون عقاب پیر بودند

سراپا گوش بر دورش نشسته

غمین و خسته و دل‌گیر بودند

 

فضای تیرۀ پروازگه شان

پر از ابر و غبار و غضه‌‌ها بود

و جغد غم به قلب کوه‌ساران

ز قید روشنایی‌ها رها بود

 

افق سرخ و دو چشم مهر خونین

تو گویی از هوا غم می‌تراوید

فضای قله‌ها دل‌گیر و خاموش

ز چشم دره‌ها نم می‌تراوید

 

عقابی نوجوانی از عقابان

سکوت قلۀ خاموش بشکست

زبان سوی عقاب پیر بگشود

به اوج تیغۀ تدبیر بنشست

 

بگفتش، ای شکوه کوه‌ساران

خضرسان جاودان خواهم حیاتت

نهال هستی‌ات را سبز و شاداب

بهار بی‌خزان خواهم حیاتت

 

ترا تدبیر دفع مرگ باید

که جز تو رهنمایی نیست ما را

اگر ترک جهان ما نمایی

پر و بال رسایی نیست ما را 

 

جهان دیده عقاب اوج پیما

نگاهی بر نشیب دره افگند

کشید آهی زدل پرسوز و آن‌گاه

ز روی کهنه رازی پرده برکند

 

بگفتش تو به عمق دره بنگر

در آن ‌جا چشمه‌یی از آب جاری‌ست

درون رگ رگ هر جرعۀ آن

حیات جاودان سرمست و ساری‌است

 

زمانی از تبار ما، عقابی

ز بیم مرگ سوی چشمه بشتافت

ز آب سرد و صاف چشمه نوشید

حیات جاودان از فیض او یافت

 

پس از نوشیدن آن آب حیوان

به عمق دره‌ها پرواز می‌کرد

همی‌زد پر پی خیل کلاغان

سرود بی‌پناهی ساز می‌کرد

 

نه او را بد شکوه اوج پرواز

نه سامان غرور آسمانی

ازین هستی دمادم مرگ می‌جست

نه این سان عمر تلخ جاودانی

 

اگر من هم ز آب خضر نوشم

چنان زاغی توانم زنده‌گی کرد

و اما از برای زنده‌گانی

نباید طرح زشت بنده‌گی کرد

 

عقاب پیر این سان گفت و جان داد

ولی مضمون استغناش باقی‌ست

قدح نوشان بزم اوج‌ها را

فلک خم‌خانه و مهتاب ساقی‌ست

 

مُهر و مصحف، انجمن نویسنده‌گان بلخ، ص4-9.

 

نمی‌دانم چرا هیچ‌وقتی نخواستم تا این حکایت را به نظم در آورم، گاهی هم که در این باره م‌اندیشیدم، یک منظومۀ شعر سپید در ذهن من رنگ می‌گرفت. این وسواس همیشه با من بود که که شاید نتوانم در بک شعر بلند این مضمون بزرگ را به گونه‌یی که شایستۀ آن است پرورش دهم. 

چندی پیش که شست‌ساله‌گی دوست عزیز داکتر اسدالله شعور در سایت کابل‌نات تجلیل می‌شد، به یاد این حکایت افتادم و دلم می‌شد که این حکایت را به گونۀ نثر بنویسم و به دوستم اسدالله شعور اهدا کنم. 

حال که چیزی نوشته‌ام، می‌دانم که به هیچ‌صورت نتوانسته‌ام حق این مضمون بزرگ را به گونۀ درست و تاثیر بر انگیز آن ادا کنم. با این‌حال می‌خواهم این نوشته را که «پرواز آخرین» نام نهاده‌ام به دو ستان دانش‌مند و یه یاران روزگار تلخ زندان، داکتراسدالله شعور و اسدالله ولوالجی اهدا ‌کنم، این هم پرواز آخرین.

 

پرواز آخرین 

فراز یکی از قله‌های بلند کوهی، عقاب پیر و بیماری به سختی نفس می‌کشید! بال‌های نیرومندش که روزگاری چنان شمشیرهایی سینۀ آسمان را می‌دریدند، روی صخره‌هایی که در زیر روشنایی غروب به مس گداخته‌یی می‌ماندند، پهن شده بود. عقاب گاهی سر بر می‌افراشت و با دل‌تنگی رو به سوی آسمان نگاه می‌کرد. آسمانی که تا دیروز پروازگاه او بود. 

عقاب از تماشای آسمان دل‌تنگ می‌شد. چشم فرو می‌بست و خویشتن را می‌دید که در آن اوج‌های کبود در پرواز است. باز چشم می گشود و خاموشانه نگاهایش با نگاه‌های جوجه‌هایی که هنوز هنر پرواز را نیاموخته بودند،گره می‌خوردند.

جوجه‌ها نیز پرپر می‌زدند، شاید می‌اندیشیدند که مادر می‌خواهد هنر پرواز را به آن‌ها یاد دهد؛ اما در پرپر زدن مادر دیگر آن شور و غرور پیشین دیده نمی‌شد. عقاب پیر تا در چشم جوجه‌گان می‌دید، گلو را از هوا پرمی‌کرد تا چیزی بگوید که سرش از اندوهی روی سینه خم می‌شد و منقارش در لای پرهای سینه‌اش فرو می‌رفت. 

 

جوجه‌ها همه‌گان نگران بودند که مادر چگونه این همه اندوه‌گین و بی نشاط پرپر می‌زند؛ اما چیزی از پرواز نمی‌گوید! آن‌ها انتظار داشتند که تا چند روز دیگر مادر یک یک آنان را با هنر پرواز آشنا سازد و راه آسمان را برای شان نشان دهد. 

عقاب پیر باز چشم فرو بست و سرش روی سینه‌اش خم شد. گویی این بار می‌خواست تا منقار در جگر فرو برد. جوجه‌گان صبر از دست دادند و همه‌گان از دل فریاد کشیدند مادر! مادر!

  •  مگر امروز ترا چه شده است؟

عقاب پیر سر برداشت و در چشم جوجه‌گان نگاه کرد. جوجه‌گان فریاد بر کشیدند:

  •  این چه اندوهی است که ترا می‌سوزد؟ این چه دردی‌ است که بال‌های ترا از پرواز مانده است؟ مادر! بال‌هایت را می‌بینیم که روی صخره‌ها هموار شده و سرت روی سینه‌ات فرود آمده است؟ خاموشی تو ما را می سوزاند! چیزی برای ما بگو تا شاید غم ما اندکی‌ کم شود! 

عقاب پیر سر برداشت و رو به سوی غروب نگاه کرد. جوجه‌گان هم رو به سوی غروب برگشتاندند! 

عقاب پرسید:

  •  در افق چه می‌بینید؟

جوجه‌گان گفتند:

  •  خورشید را می‌بینیم که گویی از میان دریای خون می‌گذرد تا در آن سوی قله‌ها غروب کند.

عقاب پیر پرسید:

  • چاشت‌گاهان چگونه بود؟

جوجه‌گان گفتند:

  •  چاشت‌گاهان به عقاب زرینی می‌ماند که تمام آسمان را زیر پر داشت؟

عقاب پیر پرسید:

  •  هم اکنون چگونه است؟

گفتند:

  •  مانند یک عقاب بیمار که کمان کشی تیری برسینه‌اش زده است و از آن سینه خون می‌چکد و پرپر می‌زند و با هر پرپر زدن او، افق ها بیش‌تر و بیش‌تر خونین می‌شوند. 

عقاب پیر گفت :

  • تاچند دقیقۀ دیگر خورشید چه خواهد شد؟

جوجه‌گان گفتند:

  • می‌افتد در آن سوی قله‌ها، در کام غروب و خاموش می‌شود.

عقاب سر بر گشتاند و در چشمان جوجه‌گان خیره شد. برای لحطه‌یی سخنی نگفت. سکوت سنگینی فراز آشیانۀ عقابان سایه افگند که دیگر هیچ یک از جوجه‌گان نخواستند چیزی بگویند. آن‌ها همه‌گان چشم به سوی مادر دوخته بودند که دیگر چه می‌گوید. عقاب پیر نفس درازی کشید و آن گاه گفت:

  •  بدانید که من نیز مانند همان خورشیدم، شاید تا چند دقیقۀ دیگر آخرین لحظه‌های زنده‌گی من به مانند آخرین لحظه‌های این خورشید به سر آید و من نیز خاموش شوم! 

تا جوجه‌گان چنین شنیدند، پرها روی سینه‌ها کوبیدند و فریاد بر کشیدند مادر! مادر! شیون جوجه‌گان به تلخی در آسمان می‌پیچید! عقاب هم‌چنان خاموش بود. در چشم‌هایش سکوتی داشت که گویی در اندیشۀ بزرگی فرو رفته است! جوجه‌گان از آشیان پای به بیرون نهادند و به دور عقاب حلقه زدند با شیون و زاری. سر و روی بر بال‌های مادر می‌سایدند و آرزو می‌کردند تا مادر با آن‌ها بماند.

فکر می‌کردند که مادر می‌تواند از توان هر کاری به در آید. چنین بود که پیوسته از مادر می پرسیدند: مادر! مادر!

  • مگر چاره‌یی آن نیست که زنده بمانی و ما را تنها نگذاری! 

عقاب پیر باز سری بر افراشت و جوجه‌گان نیز چنین کردند؛ اما این‌بار عقاب به ژرفای دره نگاه می‌کرد. جوجه‌گان نیز نگاه‌های شان را به ژرفای دره دوختند.

عقاب پیر پرسید:

  • آن‌جا در ژرفای دره چه چیزی را می‌بینید؟

جوجه‌گان گفتند:

  •  آن‌جا انبوه کلاغان است که پرواز می‌کنند و اما ندانستیم، آن پرندۀ بزرگ، چگونه پرنده‌یی است که به دنبال کلاغان پرواز می‌کند.

عقاب پیر گفت:

  •  آن پرندۀ بزرگ که به دنبال کلاغان در آن پستی‌ها پرواز می‌کند یک عقاب است.

جوجه‌گان همه با نا باوری گفتند:

  •  این چگونه است که عقابی در آن پستی به دنبال کلاغان پرواز کند. این ننگ عقابان است. ما تا دیده‌ایم، عقابان همیشه در اوج‌ها پرواز کرده اند و همیشه بر بلندترین قله‌ها آشیان داشته اند! پس این چگونه عقابی‌ است که به دنیال کلاغان پرواز می‌کند!

عقاب پیر گفت:

  • شما نمی‌دنید که این عقاب افسانۀ درازی دارد!

 هیجانی تمام هستی جوجه‌گان را در بر گرفته بود که گویی مرگ مادر را از یاد برده بودند و خواهش می‌کردند تا مادر افسانۀ آن عقاب را بیان کند! عقاب‌پیر نفسی تازه کرد و گفت:

  • به آن دره نگاه کنید آن‌جا در پایین دره چشمه‌یی است گوارا و شفاف، سر زده از دل سنگ‌های سخت، رازناک که گویی از سرزمین افسانه‌های آن سوی دنبا می‌آید.  

جوجه‌گان یک بار دیگر به ژرفای دره چشم دوختند تا شاید بتوانند آن چشمه را ببینند! عقاب پیر گفت:

  •  مگر می‌دانید که آن چشمه چه خاصیتی دارد؟ 

جوجه‌گان گفتند:

  • ما از آن چشمه چیزی نمی‌دانیم! 

عقاب پیر گفت: 

  • آن چشمه خاصیتی دارد که اگر عقابی در هنگام مرگ از آن آب بنوشد به زنده‌گی جاودانه می‌رسد! 

جوجه‌گان همه فریاد کشیدند:

  •  مادر! پس چرا با یک پرواز از این اوج به ژرفای دره نمی روی تا از آن چشمه بنوشی و همیشه در کنار ما بمانی!

عقاب بی آن که نگاهی به جوجه‌گان افگند، یک بار دیگر به ژرفای دره خیره شد، جوجه‌گان پنداشتند که مادر می‌خواهد جهت نوشیدن آب به سوی آن چشمه پرواز کند؛ اما در بال‌های او جنبشی برای پرواز دیده نمی‌شد.

جوجه‌گان خاموش شدند. لحطه‌‌هایی همه‌گان سکوت کردند تا این که عقاب پیر گفت: 

  • هنوز افسانۀ این عقاب را تمام نکرده ام، وقتی افسانه تمام شد، آن گاه به من گویید که چه کاری کنم!

 می‌دانید! من از مادر خود شنیده‌ام که روزی در یک چنین غروبی این عقاب به مانند من در کنار جوجه‌هایش بود. مرگ روی بال‌هایش سنگینی می‌کرد و آسمان در نظرش تنگ شده بود. او به سختی پرهایش را روی صخره هموار کرده بود. جوجه‌هایش که چنین دیدند به فریاد و فغان در آمدند و از مادر خواستند،چاره اندیشی کند تا از مرگ رهایی یابد و درکنار آنان بماند.

 او حکایت این چشمه به جوجه‌گان خود گفت. تا جوجه‌گانش آگاه شدند که چنین چشمه‌یی در این دره وجود دارد، همه‌گان فریاد بر کشیدند که مادر! برو و از آن چشمه بنوش تا دوباره به کنار ما برگردی و به زنده‌گی جاودانه برسی.

 

 این عقاب که امروز به این سر نوشت گرفتار آمده است، سینۀ از روی صخره برداشت و بال‌هایش را تکان داد. نفسی تازه کرد، به آسمان‌ها نگاه کرد و به جوجه‌گانش دید، به سوی دره نگاهی انداخت و دید که آن چشمه در ژرفای دره چنان آیینه‌یی می‌درخشد. با دو پای استوار روی صخره ایستاد و تمام نیرویش را در بال‌هایش گرد آورد و به پرواز در آمد؛ اما این بار نه به سوی اوج‌؛ بلکه به سوی ژرفا، به سوی تاریکی. 

او رو به به پایین رفت و رفت و خود را به آن چشمه رساند و نوشید و نوشید! نگاهی به آسمان‌ها افگند. چشمانش برقراز قله‌ها لغزید و در دلش گذشت که باز هم می‌تواندکه این قله‌ها را تسخیر کند و آسمان‌ها را زیر پر گیرد، لذت ناشناخته‌یی در رگ‌هایش دوید و او را لبریز از هیجان ساخت. 

 

یادش آمد که جوجه‌گان در انتظارش هستند و باید زودتر خود را فراز قلۀ به آشیان برساند. نیرویش را در بال‌هایش جمع کرد و رو به سوی اوج بال و پر گشود؛ اما هنوز بلندای زیادی را نه پیموده بود که با خیل کلاغان سر خورد و تا خواست که راهش را از آن‌ها جدا کند و رو به اوج بال و پر بگشاید، متوجه شد که دیگر نمی‌تواند که بالاتر از پرواز کلاغان پرواز کند و حتا نمی‌تواند پیشاپیش کلاغان بال و پر زند. او به زنده‌گی جاودانه دست یافته بود؛ اما جدا از خیل عقابان. در زرفای دره‌ها به دنبال کلاغان. دیگر برای او نه آسمانی بود، نه اوجی و نه هم قله‌یی! سرنوشتش با پرواز همیشه‌گی به دنبال کلاغان در آن پستی‌های تاریک پیوند خورد! 

 

حالا او دیگر نمی‌تواند، آن سو تر از دره بیندیشد و از اوج قله‌ها و از اوج آسمان، شکوه کوه‌ستاران را تما شاکند. حال دیگر این کلاغان است که برای او اوج و خط پرواز نشان می‌دهند. او دیگر عقابی است که همیشه به دنبال کلاغان بال و پر می‌زند!

عقاب لحطه‌یی خاموش ماند. جوجه‌گان نیز در خاموشی سنگینی فرو رفتند. سکوت و خاموشی هم‌چنان از دل دره‌ها رو به سوی قله‌ها به پیش می‌آمد و روشنایی اندک اندک از فراز قله‌ها می‌کوچید. 

جوجه‌گان ساکت و آرام به سوی مادر پیر نگاه می‌کردند؛ شاید فکر می‌کردند که سخنان مادر هنوز به پایان نرسیده است؛ اما عقاب پیر دیگر سخنی برای گفتن نداشت. نگاهش را به سوی آسمان دوخت و بی آن که به جوجه‌ها نگاهی کند از آن‌ها پرسید:

  •  حال برای من بگویید، آیا از این قلۀ بلند بروم در تاریکی‌های این دره و از آن چشمه بنوشم و بعد همیشه در آن پستی‌ها به دنبال کلاغان پرواز کنم، یا این که سری بگذارم روی این سنگ سرخ و در این اوج که خورشید بر بال‌هایم بوسه می‌زند، بمیرم!

جوجه‌گان بال‌های به هم کوبیند به هم کوبیدند و منقارها در سینه‌ها فرو بردند و فریاد زدند:

  •  های مادر! مادر! ما نمی‌خواهیم که تو تمام عمر در آن تاریکی، در آن پستی‌ها به دنبال کلاغان پرواز کنی! ما نمی‌خواهیم که تو ننگ خیل عقابان باشی!

 

مانند آن بود که روزنه‌یی برای عقاب رو به سوی آسمان‌ها گشوده شده است. کنار آشیان سر روی سنگی گذاشت و خاموش شد. خورشید نیز در آن سوی قله‌ها غروب کرد. آخرین جلوه‌های نورخورشید از روی بال‌های عقاب رو به سوی آسمان برمی‌خاستند، گویی این روح بزرگ و آزادۀ عقاب بود که پرواز می‌کرد و می‌رفت تا آسمان‌های آزادی و جاودانه‌گی را تسخیر کند!

 

اول حوت 1389

شهرک قرغه /  کابل

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا