سیاستمداران نسل دوم هزاره دچار توهم رهبری و شکست در کار جمعی
هزارهها در تاریخ معاصر افغانستان از نبود رهبر رنج میبردند. زیرا از روزگاری که عبدالرحمان خان هزارهها را تار و مار کرد؛ هزارهها دیگر به وحدت و یکپارچگی فرهنگی-قومی نرسیدند. وحدت فرهنگی-قومی به هزارهها به نوستالژیا و حسرت تبدیل شده بود؛ تا هنوز این نوستالژیا و حسرت به نوعی از نظر روانشناختی بین هزارهها مطرح است.
حضور مزاری در روزگار معاصر موجب شد که نوستالژیای رهبری به واقعیت تبدیل شود و هزارهها نسبت به مزاری احساس رهبری داشته باشند. مزاری با آنکه مذهبی بود، اما توانست فراتر از مناسبات مذهبی، احساس قومی را در بین هزارهها خلق کند و هزارهها را نه دور محور «تشیعه» بلکه دور محور «هزاره» جمع کند. بنابراین، هزارههای اهل سنت و اسماعیلیه نیز در این محور همذاتپنداری قومی و فرهنگی کردند و حسرتِ رهبرداشتنشان نسبت به مزاری گُل کرد.
زندهگی فقیرانۀ مزاری، دوری مزاری از تجمل و تشریفات، همسانبودن زندهگی مزاری در پوشاک و خوراک با مردم هزاره، سوءاستفاده نکردن مزاری از منافع عمومی به نفع شخصی خود، عدم سرمایهاندوزی مزاری و برخورد یکسان مزاری با مردم موجب شد که مزاری در دل مردم جایگاه و وقار یک رهبر را پیدا کند. من شخصاً قصد قضاوت ندارم. زیرا در این دورۀ زندهگیام نسبت به مذهب، قوم، رهبر و… تعلق خاطر عاطفیام را از دست دادهام؛ به این موارد، بیشتر نگاه جامعهشناختییی فرهنگی دارم. آنچه را که دربارۀ مزاری عرض کردم به اساس صحبتهایی بود که با پیروان مزاری داشتم و خودم نیز یک دوره، احساس عاطفی به پیروی از رهبر داشتم.
کشته شدن مزاری توسط طالبان، روح قومی هزارهها را جریحهدار کرد. هزارهها که پس از سالها نسبت به فردی احساس رهبری پیدا کرده بودند و در محور او به نوعی احساس وحدت قومی میکردند؛ بار دیگر پس از مرگ مزاری دچار احساس گسست عاطفی و روحی در فقدان رهبری شدند.
شماری پس از مزاری با درک این که مردم هزاره از نظر عاطفی احساس نیاز به رهبر دارند، خود را در جایگاه رهبر قرار دادند و مشق رهبری را در بین مردم هزاره شروع کردند. خلیلی و محقق از جملۀ نخستین افرادی بودند که پس از مزاری رهبران خودخوانده مردم هزاره شدند. اما دیری نگذشت که احساس رهبری بین مردم و سیاستمداران هزاره به یک اصل سیاسی تبدیل شد.
بگذریم از خلیلی، محقق، مدبر، دانش، عزیز رویش و…؛ هر کدام به این تصور بودند که روح مجسم مزاری استند؛ شاید تصور میکردند مزاری رحلت جسمانی کرده تا روحش در وجود این بزرگواران تجلی کند. اما مزاری برای همۀ اینها آب، نان و نام شد. انگار مزاری رحلت کرد تا مرگ مزاری برای اینها نام و نان شود و اینها بتوانند با اعتبار مزاری، جامعۀ هزاره را به گروگان بگیرند و برای خود کاسبی سیاسی کنند.
خیلی خوب کاسبی کردند. گاهی با خود فکر میکنم مزاری چقدر انسانی با وقار و اعتباری بودهاست؛ تا زنده بود، محوری برای جامعۀ هزاره شد؛ جامعۀ هزاره، روح قومی و عاطفی خویش را در وجود او تعمیم داد و مرمت کرد؛ موقعی که درگذشت، دیگر نمیتوانست مستقیم با جامعۀ هزاره ارتباط داشتهباشد. بنابراین، افرادی با استنفاده از وقار، اعتبار و نام او صاحب کاخ، چوکی و تجارت شدند. در هر صورت، او برای جامعۀ هزاره مفید بود. اگر مزاری نبود، همین چند هزارۀ کاخنشین را به آسانی کسی به چوکی و… راه نمیداد. این افراد را بعد از مزاری نسل اول میدانم؛ دربارۀ اینها دیگر صحبت نمیکنم.
منظور این یادداشت بیشتر سیاستمداران نسل دوم هزاره است. افراد نسل دوم مانند داود ناجی، احمد بهزاد، اسدالله سعادتی، مهدوی و… است. خلاصه هر هزارهایی که نسبتاً درس خوانده و چند روز در راهپیمایی یا نشستی اشتراک کردهاست، خود را از نسل دوم رهبری هزاره میدانند. منظورم از نسل اول و دوم؛ نسل اول و نسل دوم رهبری است. مزاری رهبر بود. اما بعد از مزاری ما رهبران نسل اول و نسل دوم داریم.
نسل دوم هزاره در واقع با این شعار در صحنه آمدند که نسل اول رهبری هزاره در مناسبات سیاسی کارشان تمام است؛ باید نسل دوم رهبری رویکار بیاید. در نسل اول اگر چند تا قومندان، مثل خلیلی، محقق، مدبر و چند تا منشی مثل دانش، عزیز رویش و… تصور رهبری داشتند؛ در نسل دوم هر کس که دانشگاه خوانده بود، در جلسههای قسیم اخگر شرکت کرده بود یا جذب دسترخوان حزبی خلیلی، محقق و… شده بود؛ بیقید و شرط، خود را مستحق رهبری میدانستند.
سخن این است که چرا احساس رهبری در جامعۀ هزاره به سنت تبدیل شد؟ اگر خلیلی، محقق و… احساس رهبری میکردند، ادعایشان این بود که بوی مزاری در وجود آنها است و آنها از قومندان نزدیک به مزاری بودهاند؛ بنابراین میراثبر مستقیم مزاری استند اما این نسل دوم چرا دچار توهم احساس رهبری شدند؟ داود ناجی، احمد بهزاد و… از کابل تا روم، پاریس و واشنگتن در همایشهای سالگرد مزاری اشک تمساح رهبری برای سرنوشت شوم هزاره میریزند و طوری وانمود میکنند که ما خواب راحت نداریم، زیرا خود را مسوول سرنوشت هزاره میدانیم و احساس تقصیر میکنیم که هزاره چرا دچار چنین سرنوشتی باشد؛ هزاره سزاوار چنین سرنوشتی نیست؛ من آمدهام تا این سرنوشت را تغییر بدهم و شما را رستگار بسازم.
این نسل با انتقاد از کارنامۀ نسل اول رهبری، جنبشها و انجمنهایی را راهاندازی کردند که جنبش روشنایی و… از این جمله بود. به جای این که سیستمسازی کنند؛ تمرین و مشق رهبری کردند. به نوعی افرادی که در نسل دوم به نظر خودشان سرشان به تن شان میارزید در جنبش روشنایی دور هم جمع شدند که این جمعآمد شان موجب هراس رهبران سنتی شد. رهبران نسل اول از جمله استاد محقق، کنار اشرف غنی ایستاد شد و به رهبران نسل دوم و به پیروان شان گفت که تعداد کوچه و بازاری آمدهاند، ادعای رهبری هزاره را دارند؛ اینها در آسمان ستاره و در زمین بوریا ندارند. به آدرس داود ناجی گفت که ملاقزده پیش مه آمد که مرا معیین و… مقرر کن. معرفی کردم استعداد نداشت، در امتحان کامیاب نشد.
ماجرا به نوعی بین رهبران نسل اول و دوم فروکش کرد؛ آنچه که بیشتر برجسته شد، درگیری رهبران نسل دوم بین خودشان بود. زیرا داود ناجی، مهدوی، اسدالله سعادتی، احمد بهزاد و… هر کدام خود را رهبر معظم و خان بزرگ در بین نسل دوم میدانستند و به این نظر بودند که دیگران به او بیعت کنند.
قصد روانکاوی احساس رهبری در ذهن این افراد که خود را رهبر تصور میکردند یا پیروان این افراد را (که به نوعی از برچی تا کویته، اروپا و امریکا میخواستند با استقبال از این افراد، احساس کمبود روانی خویش را در وجود این رهبران برجسته بسازند) ندارم. از نظر روانشناسی جامعهشناختی این احساس رهبری در بین سیاستمداران و جامعۀ هزاره قابل تأمل و بررسی است که باید مورد واکاوی قرار گیرد.
در این یادداشت فقط احساس رهبری و استقبال از این احساس رهبری را در بین جامعۀ هزاره، به عنوان مسأله مطرح میکنم که این مسأله مورد توجه قرار بگیرد و بتوانیم در عرصۀ سیاسی توهم احساس رهبری را از خود دور کنیم. به نظرم این احساس توهم رهبری در بین سران جنبش روشنایی موجب شد که سران این جنبش از هم جدا شوند و هر کدام در پی کیش شخصیتسازی خود برآیند. در صفحههای اجتماعی شماری را بگمارند که از اینها به عنوان رهبر یاد کنند و بگویند اگر بعد از مزاری فردی در بین هزاره رهبر باشد و بتواند جامعۀ هزاره را رستگار کند این فرد است.
اگر سران جنبش را کسی انتقاد میکرد، دفعتاً این افراد گماشته شده، به منتقد برچسپ میزد که تو علیه هزاره استی؛ زیرا این افراد رهبر مورد علاقۀ خود را معادل جامعۀ هزاره میدانست؛ طوری که امروز شماری از گماشتهگان استاد دانش میگویند انتقاد و تخریب استاد دانش، انتقاد و تخریب جامعۀ هزاره است.
متأسفانه نسل دوم هزاره، دچار توهم احساس رهبری شدند، سیستمسازی را کنار گذاشتند؛ این کنارگذاشتن سیستمسازی، باعث شد نسل جوان هزاره در فعالیت جمعی و سیستماتیک شکست بخورند. آنچه از این جنبشها که قرار بود فعالیت جمعی و سیستماتیک انجام بدهند، به جا ماند چند تا رهبرچه بود که کارشان اشک ریختن برای جامعۀ هزاره در زادروز و در روز درگذشت مزاری بود.
رقابتی که بین نسل اول و دوم رهبری هزاره وجود داشت؛ رقابت بر سر نشاندادن صداقت به مزاری آنهم در تجلیل و بزرگداشت مناسبتی از مزاری بود که این رقابت از کابل تا کویته، مشهد، اروپا، امریکا و حتا روسیه جریان داشت. این بزرگداشتها با این نیت صورت میگرفت که از فلانی خان دعوت شود تا فلانی خان در آن بزرگداشت با اکت و ادای رهبری سخنرانی بفرماید و با ریختاندن قطرهاشکی احساس رهبری خود را نشان بدهد و مخاطبان خویش را به فیض برساند؛ مخاطبان با گرفتن عکسهای سلفی ابراز علاقهشان را بهعنوان پیروان صادق به رهبر نشان بدهند.
پیش از آنکه رشتۀ کلام از دستم برود یا سخنگفتن دربارۀ اینهمه رهبر ذهنم را آشفته یا زبانم را گنگ کند؛ به رهبران نسل دوم عرض کنم که جامعۀ هزاره بعد از مزاری دیگر به رهبر نیاز ندارد. اگر به رهبر نیاز داشته باشد خلیلی، دانش، مدبر، محقق، و… کافی است. نیاز نیست جامعۀ هزاره اینهمه هزینه برای کیش شخصیتسازی، بپردازد. جامعۀ هزاره نیاز به فعالیت جمعی دارد که این فعالیت جمعی برای رهبرسازی و کیش شخصیتسازی نباید باشد، بلکه برای تقویت مناسبات مدنی و بلندبردن شعور جمعی باشد که به سیستمسازی بینجامد.
بهتر است واضح بگویم که شما سران جنبش از احساسات نسل جوان هزاره برای تمرین و مشق رهبری و کیش شخصیتسازی خود سوءاستفاده کردید. این سوءاستفادۀ تان هم به خودتان آسیب رساند و بدتر از همه به نسل جوان هزاره و به مناسبات اجتماعی بالقوۀ جامعۀ هزاره آسیب رساند. یعنی این که چندین سال مناسبات جمعی مدرن در جامعۀ هزاره را به عقب انداختید و امکانهای بشری و اجتماعییی که در این دو دهه، شکل گرفته بود، به هدر رفت.
عرضم به نسل جوان هزاره این استکه برای کیش شخصیتسازی هیچ فردی هزینۀ مالی و جانی نکنید. کیش شخصیتسازی و رهبرسازی به جامعۀ هزاره مفید نیست. جامعۀ هزاره از کمبود رهبر دچار مشکل نیست؛ بلکه کثرت این همه رهبر به عنوان کاسب باعث شده که امکانهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی جامعۀ هزاره، ارزان به فروش برسد و به هدر برود.
بنابراین، باید راهکارها و رویکردهایی را ایجاد شود که از حضور و وجود افراد استفادۀ جمعی و عمومی به نفع جامعه و مناسبات دموکراتیک صورت بگیرد تا کسی نتواند بیرون از سیستم یا بیرون از منافع عمومی جامعه، برای خود منفعت و جایگاه تعریف کند.
کمکهایی را که به جنبش روشنایی کردید، خونی که برای این جنبش ریختاندید، موتر استاد محقق را که بر شانههای تان به خانهاش رساندید، استاد خلیلی را رهبر خردمند لقب دادید، استاد دانش را اسم مترداف هزاره دانستید و…؛ اینهمه نیرو، امکان و هزینۀ بشری شما کجا شد؟ نتیجهاش چه شد؟ دستاوردش کجا است؟ به جز اینکه امروز چند شخصیت سلیبریتی داریم! این شخصیتها نیز یا زیرمجموعۀ نبیل است، یا زیرمجموعۀ اتمر است، یا زیرمجموعۀ اشرف غنی است، یا زیر مجموعۀ کرزی است…
نمیگویم که جامعه و سیاستمدران هزاره با نبیل، کرزی، اتمر، اشرف غنی و… ارتباط نداشتهباشند؛ ارتباط داشته باشند؛ اما این ارتباط برای این نباشد که امکانات بشری جامعۀ هزاره را به لیلام بگذارند و هر کدام در پی این باشند تا وانمود کنند که اگر فلانی با این هزینه، امکانات بشری جامعۀ هزاره را در اختیارت میگذارد، من با هزینۀ کمتر در اختیارت میگذارم. باید مناسبت شان معامله و کارگزاری نباشد، بلکه مناسبات شان شفاف، تعریفشده و سیاسی باشد تا جامعۀ هزاره بتواند شریک مناسبات سیاسی در تصمیمگیریهای سیاست ملی در دولت افغانستان باشد.
ماندگار