شعر

دیگربس است

ای رفیـق هم سفراین ناله ها دیگر بس است

رستخیزت را به پا کن خونبها دیگربس است

درمسیرمنزل دشوار، خود منــــــــــزل بزن
همـــرهی با یارمطلب آشنا دیگـر بس است

خصلت انسان غنـــــای نفس و آزادی اوست
زیر چتــر ذلت نامــــــرد ها دیگربس است

گرگ را دیگربه این درنده گی چوپان مگیر
گله بودن درمهار مافیــــــا دیگر بس است

تا به کی بی سرور و محتاج دست دیگــران
ننگ این افتاده گی بهر خدا دیگر بس است

ملتی خامـــوش واستبــــداد درخود کامـگی
آخرای مردم سکوت مرگزا دیگربس است

کشته شد آزادی واشغال جایش را گـــرفت
ذلت این برده گـیء نا روا دیگـربس است

های فــرماندار صادرگشته یی کاخ سپیــد !
کشتن این خلق زار وبینــوا دیگربس است

روح بیمــــــار تفــــوق خواهی ایل و نژاد
شرم کن، افسانۀ این ماجرا دیگربس است

هرچه خواهی کن ولی ای نوکـربیگانه گان
دشمنی با هویت وتاریخ ما دیگربس است

درتب داغ تعصب غـــرق هذیان گشته ای
آخرای سلطان جنگل این جفا دیگربس است

از درای کاروان، جوش قیـام آید به گوش
نقش شبخـون تو تا دارالفنا دیگربس است.

اکتــوبر 2018
فرانکفــــورت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا