شعر

شعلۀ مست غزل

 

بـا نـگاه گـوشـۀ چـشـمی اگـر شادم کند

آنقدر نوشـم که مسـت مستِ دلشادم کند

درخم زلفی اسیرم گرکند عمری خوشم

مـن نمی گـویـم بـه صیادم که آزادم کند

با می و مطرب گرفتم خو از روز ازل

بی سبب شیخ دغل هر روز ارشادم کند

انتحاری را بگو مرگ هنر آسان نیست

شعلۀ مست غـزل هـر لحظه ایجادم کند

در تمدن ریشه های ما بـود آنسان قوی

نیست امکانی که بی تاریخ و بنیادم کند

خصم فرهنگ وتمدن جنگ قومی آورد

با تفـنگ و جـنگ نتوانـد که بربادم کند

بردباری و شـرافـت، پایـداری و خـرد

رسـم عـیـاری و سـالاری یل رادم کند

از سکوتسـتان تاریخـم حکایت می کنم

مشت بیداد زمان در چیغ و فـریادم کند

تا عدالت زیر دست و پای استبدادگشت

خود به خود جبرزمان برضد بیدادم کند

میهنم درزیرعنوان جهادازریشه سوخت

شـیخِ داعش تا بکی سـرگرم اورادم کند

درمیان جنگ وخـون علم وهنرآموختیم

گـنج شـایـان تجـارب پخـتـه اسـتادم کند

راه حل اختلاف از گفتگو آید به دسـت

حـرکت و سیر تکامل جمع اضدادم کند

طرح فاشـیزم سـیا دفـن وطنداران بـود

وحــدت مــردم رهـا از دام شــیادم کند

یادگار عصر جـامی و نـوایی زنـده باد

کلک طـبع تـازه جـویی یاد بهـزادم کند

3/7/2018

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا