شعر

در سوگ عدالت

مادر گیسو سپید روزگار

گریه میکرد اشک می ریخت زارزار
بر سر گور کسان کو خفته بود
رمز راز زندگی را گفته بود
گفتمش مادر کی اینجا خفته است؟
گفت فرزندم (عدالت ) مرده است
بنگر اینجا گور فرزندانم است
حاصیل موی سپید و جانم است
ان یکی (انصاف) سال پار مرد
(حق) راهمرا گرفت و یاربرد
این یکی (ایمان)پیشوایان دین
جانیان و قاتلان کردش چنین
ان دیگر (ناموس)ملک و مام بود
بهر مر دان و زنان الهام بود
این که خوا بیده (شرف) می گفتمش
صبح و شام در دامنم می خفتمش
بنگر انجا (ارزو) ارام خفت
خود فروش پخته را او خام گفت
گفتمش مادر چرا شد این چنین؟
گفت فرزندم خودت بهتر ببین
کی نمودندی تمیز نیک و بد
بد را نزدیک کردی نیک رد
تا که بر وصف بدان اغشته یی
نیک مردان را بدستت کشته یی
سرنگونی را سر افرازی بکن
دشمنت را با سخن راضی بکن
هیچ کس در جنگ ندیدی برده است
عاقبت با تیغ دشمن مرده است
نی سخن بشنو ز اربابان دین
میهنت از دست انان است چنین
قرن هاست این دین فروشان ذلیل
بر فریب تو بیارند صد دلیل
صبح وچاشت و شام ترا اغوا کنند
شب به خوان شاه و سلطان جا کنند
تو عبادت کن خدای خویش را
مستقیم بی واسطه بی نیش را
تا ریکی بار دیگر روشن شود
خار زار میهنت گلشن شود
من بزایم کودکان دیگری
عاقلان و مهتران و سروری
عاقبت نزدیک است روز حساب
خاینان و جاهلان زیر عتاب

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا