شعر

سراب

بشکاف دل تاریخ و ببین راز خبر
صد بار بکاوکه تا بیابی تو اثر
این قصه تاریخ که رسید برمن و توا
اصل است ویاکه ارث باباو پدر
این جوهر داغان که در دسترس توست
ختم است مباش منتظر ذات دیگر
افسون زمان نموده تقدیس به تو
ان کهنه سری که مانده از دور حجر
بستی تو خودت همی به زنجیر فنا
هر جا که تو بودی در حضریا به سفر
تا خویش ندانی که چه است سیر زمان
هرگز نرسی به جا تو با پای دیگر
با عمق نظر محاصلش باید دید
یکبار زنو بکن تو تجدید نظر
تا چند دهی باج به بیگانه زخود
تو غرق خیال و دیگران رفت به قمر
بیگانه کشد زیور تو از تی خاک
هر چیز زیاد داری – به جزعقل به سر
دزدان جهان بریخته در مامن تو
گنج تو کشند از سر شب تا به سحر
ان اب مخوانش که بجز نیست سراب
تا کی تو دهی عمر خودت را به هدر
خود را تو نجات بده ازین وحشت دیر
تا چند تو همی روی به دنباله خر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا