فرهنگ و هنر

شاید به سنگی بدل شده ام

گاهی نوشتن چقدر دشواراست و گاهی هم چقدر آسان؛ اما برای من آن روز های خوب گذشته اند که به آسانی می نوشتم و بعد ازیک نشاط تعریف ناپذیر لبریز می شدم. وقتی حس می کنم که دیگر نمی توانم چیزی بنویسم، مانند آن است که همه چیز پایان یافته است، گویی جمله ها، همه‌گان ادامۀ یک نقطه است، نقطۀ پایان.

تا می خواهم بنوسم به نقطۀ انجام می رسم، به نقطۀ بن بست وگویی درآن سوی بن بست دیگرچیزی نیست. چند ماه است، آن گونه که دلم می خواهد، دست به قلم نبرده ام. گویی مرا با اوهیچ آشنایی وپیوندی نمانده است. در حالی که لبریزم ازفریاد واما مانند آن است که زمستان بد بختی های من همه چیز را منجمد ساخته است، حتا فریاد را و نوشتن را نیز.

مرگ در هر حالی به سراغ هرانسانی می آید، به گفتۀ مردم این شترسپید پشت دروازۀ هرخانه یی زانو می زند؛ اما شاید مرگ تمام آنانی که به گونه یی با قلم آشنا هستند، آن گاه فرا می رسد که دیگر ازنوشتن بازمی مانند. توخوب می دانی آن گاه که آفرینش هنری به پایان می رسد، هنرمند نیز به پایان رسیده است. وقتی حس می کنی که دیگر نمی توانی بنویسی یا آن گونه که می خواهی نمی توانی بنویسی درحقیقت به نقطۀ پایان رسیده ای! این حس خود همان نقطۀ فرجام در برابرسطرکوتاه زنده گی‌است.

این حس به زنده گی هرشاعر، نویسنده و هنرمندی پایان می دهد. هم اکون که این سطرها را می نویسم احساس می کنم که پایان یافته ام و به سنگی بدل  شده ام درکوهستان دوری، کوهستان خوابیده درزیر برف سنگین خاموشی. آیا طلوعی در راه خواهد بود، تا این خاموشی را ازمن بردارد؟ نمی دانم، چون آینده از آن خداوند است وما را بر چگونه گی آن دستی نیست.

چه می توان کرد، دلتنگم، دلتنگ دراین سر زمین اندوه‌بار، اندوه بی‌درمان، اندوهی که با من راه می زند، اندوهی که گاهی سایۀ من است و گاهی من سایۀ او، اندوهی که مرا می سوزد و بر روی آسمان وستاره گان پرده می افگند. اندوهی که مرا در درون منفجر کرده است. یادم می آید که باری در آن روزگارشاد جوانی که غم‌ها این قدر بزرگ نبودند، ازنادر نادرپور خوانده بودم:

 جهانا! فسون تو ام بی اثر شد

نگیرد مرا جذبۀ مهرو ماهت

نه آن  زعفرانی فروغ غروبت

نه آن لعل گون پرتو صبح‌گاهت

جهانا! ملال از تو دارم

ملالی که آغاز و پایان ندارد

ملالی که سامان نگیرد

ملالی که درمان ندارد

تو زین پیش زیباتر از حال بودی

دریغا که امروز، دیگر نه آنی

مرا پیر کردی و خود پیر گشتی

جهانا! تو قدر جوانی چه دانی؟

نمی دانم که این شعر از آن روزگار جوانی چگونه تا این سال‌های درد، سال‌های شکست و مویه با من راه زده است. حال خودم را بهتر می توانم در آینۀ این شعر پیدا کنم. حال می دانم وقتی که جذبۀ مهر و ماه تو را نمی گیرد، توچه حالی داری! وقتی جذبۀ مهر و ماه تو را نمی گیرد و زبان بامداد را نمی فهمی و نمی دانی که نسیم با کدام زبان با شاخه های درختان گفتگو می کند، مانند آن است که تمام شده ای ودیگر آفرینش پایان یافته است. وقتی آفرینش پایان می یابد ، همه چیز دگرگونه می شوند و نام‌های تازه می یابند و آفرینش‌گر نیز چنین می شود.

نوشته‌یی دارم زیر نام « پروازآخرین»، روایتی است ازعقابی  که بر قلۀ کوه بلندی در زیر روشنایی زرین غروب می میرد و اما نمی رود تا از چشمۀ زنده گی، آبی بنوشد و بعد جاودانه زیست کند؛ اما با پروازی پست در دنبال کلاغان و در تۀ دره های همیشه تاریک. چنین است که او مرگ را بر می گزیند و در در یک غروب غمناک سر روی سنگی می گذارد و خاموش می شود. مرگ این عقاب چقدرمی تواند حسادت برانگیز باشد! او بر بلند ترین قلۀ کوه خاموش می شود. در اوج می میرد، در بلندی، در رهایی و آزادی! نمی خواهد جاودانه زنده بماند؛ اما با پرواز پست به دنبال کلاغان در ژرفای دره های تاریک! او نمی خواهد عقاب باقی بماند درحالی که پرواز بلندش را از دست دهد. برای آن که شکوه عقاب در پرواز بلند اوست. این داستان را از زندان پلچرخی با خود آورده بودم، دوست ارجمندم داکتر اسدالله شعور روزی در آن « مثلث» شکنجه و عذاب برایم روایت کرده بود. چه سال‌های درازی که این داستان با من زیست. به زبان دیگراین روایت چند سال در ذهن من زندانی بود تا این که آزاد شد، تا این که بر صفحۀ کاغذ پیاده شد. آفرینش همان پرواز بلند عقاب است، در اوج کبود آسمان های آبی و خیال انگیز! ازعقاب که پرواز بلند و غرورش را بگیری دیگرعقاب نیست! شاعر و نویسنده که نمی نویسد، دیگر شاعر و نویسنده نیست، برای آن که شاعر و نویسنده آن نیست که می سراید و می نویسد؛ بلکه شاعر و نویسنده کسی است که نمی تواند ننویسد و نمی تواند که نسراید!

تا جایی که می دانم، امروزه نوشتن درافغانستان به شاق ترین کار بدل شده است. روزگاری، جوانی به گورکی نوشته بود:« ازبس که زنده گی برایم شاق شده است، چارۀ دیگری جز نوشتن ندارم»؛ اما این جا نه تنها زنده گی؛ بلکه نوشتن نیز شاق شده است.شاید نوشتن خود یکی از راه های مقابله با دشواری‌های این زنده گی شاق است.

 گویی این جا همه گان از نوشتن و خواندن روی بر گشتانده اند! هرچندگاهی صدای ناتوانی این جا و آن جا به گوش می رسد و تو زمزمۀ داستانی یا شعری را می شنوی. صدایی که چنان پیچکی بر اندام سپیدار تنهایی خود می پیچد و اما پیش از آن که به سوی آفتاب چشمکی زند، خاموش می شود. غوغای بازار آزاد ، سرو صدای شبکه های مافیایی، انفجار چادری پوشان انتحاری، پروازبم افگن های دموکراسی اهدایی، دشنام‌ها و پهلوانی های پارلمانی، دروغ‌پردازی‌های سخن‌گویان دولتی، ابتذال رسانه یی، بوق و کرنای تکه داران به اصطلاح جامعۀ مدنی، هیاهوی انجو سالاران مافیایی، گرسنه گی و بی آبی و آلوده گی زمین و آسمان، آن صدا های را که می خواهی بشنوی، خاموش کرده است.

این در حالی‌است که این جا در این اوقیانوس خون باید صدای بلندی داشت، این جا دراین اوقیانوس خون، این نهنگان گرسنه می خواهند تا همه ماهیان طلایی و کوچک صدای ما را در یک نفس ببلعند.چنین است که این جا نوشتن شاق‌تر از هرکار دیگری‌است. تا می نویسی دشنامت می دهند، تا می نویسی دروازۀ زندان را نشانت می دهند، اما اگر ننوسیم،  آن‌گاه پش از آن که بامدادی یا نیمه شبانی عزرایل دروازۀ خانۀ ما را دق الباب کند، یا از دیوار خانه خود را به دورن افگند، خاموش شده ایم. من از چنین خاموشی بسیاربسیار می ترسم!

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا