شعر

فریاد خاموش

حامل دردم درین تاریک راه بارم به دوش
میزنم فریاد زدرد یاران بیدارم خموش
با غم واندوه محشورم به من بنگر پدر
ملتی میسوزد اما پنبه ی دارم به گوش
دست ملت را گرفته سوی زندان می برند
زهر می ریزند و گویند از تو بیزاریم بنوش
وای ازین ملت که بی فریاد میسوزند همه
تا به کی ایند به خویش و تا به کی ایند به هوش
جوپه جوپه سوی مرگش می برند با سوز و ساز
تاکه نا بودش کنند از خیزش و هم از سروش
همچو گوسفندان خموش و چشم بر گرگان پیر
خیره اند و تا بیایند و درند چندی به نوش
انتظار از غیب دارند چاره بر بی چاره گی
تا ز غیب ارد پیام چاره سازی را سروش
دشمن غدار که این ملک را چپاول کرد و رفت
وعده میدادند که تا ملت بخوابانند ز جوش
مشت تاریک سیاه اندیش دوران قرون
میکشند ملت به پشت لشکرسیه جامه پوش
باید از این چاه ی یخبندان خود را وارهید
اب در طغیان اتش عاقبت اید به جوش
هر یکی باید درین راه رهبر و هادی شویم
ورنه این اتش همه بر باد خواهد داد خموش
۱۶ـ۱۲ـ۲۰۲۰

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا