شعر

آوازجرس نیست

دیگـرشب ما جلــــــــــوۀ مستانه ندارد
جــــــام وقدح وساقی وپیمـــــانه ندارد

مــردیم درین دیرخرابات غم انگیـــــز
یک هـــم نفسی این شب ویرانه ندارد

« یک نعـــــرۀ مستانه زجائی نشنیدیم
ویران شود این شهرکه میخانه ندارد»

ازقـافلۀ دشت شب آوازجـــرس نیست
این جاده مگر رهــــرو مــردانه ندارد

سرد است فضای شب پتیاره به دوشان
جوش هـوسی این در واین خانه ندارد

دیدیم که این ملک فــرو رفتـه به ذلت
یک صاحب آزاده و فــــــرزانه ندارد

درخیمۀ شب بازی این خاک فروشان
هرسو نگری جـزبت وبتخــانه ندارد

تا چنـد کشی منت دریوزۀ اغیــــــــار
ای همـوطنــــــم درد تو بیگـانه ندارد

خود صاحب آزادگی ومالک خود باش
بیگانه غـــــــم صاحب این خانه ندارد

این کـوکبــــــــۀ کاذب بیـگانه پرستان
جزننگ و تبـــــاهی دگـرافسانه ندارد .

اپریل ۲۰۱۹
فرانکفـــورت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا