خبر و دیدگاه

سوگ نامه ای در فراق شهید داوود داوود

massoud_daud

به تازه گی داشتم با نوشتن وا‍ژه “شهید” در پیش نام جنرال مولانا عبدالرحمن سید خیلی عادت می کردم و هر روز با دیدن عکس دگر جنرال محمد داوود – داوود در درب غربی وزارت داخله دلم قوت می گرفت.

حد اقل هفته دوبار از مسیر قوای مرکز، بیمارستان امنیت ملی و بلاخره از مقابل درب ورودی غربی وزارت داخله عبور می کردم.

در قراول این ورودی عکسی (ای ۴ ) از دگر جنرال محمد داود داود با لبان پر تبسم نصب بود. هر روز با دیدن این عکس،‌دلم قوت می گرفت و برای طول عمرش دعا می کردم.

من تنها کسی نبودم که هر بار با دیدن عکس این فرزند دلبند سرزمین خراسان برای طول عمرش دعا می کردم. هر کسی که اورا می شناخت همواره اورا در دعا های خود یاد می کرد. نمی دانم این همه مردم چرا شیفته او شده بودند.

هنگامیکه خبر شهادت جنرال عبدالرحمن سید خیلی را شنیدم، یگانه کسی که به قلب ام قوت و نیرو می بشخید جنرال محمد داوود – داوود بود. او مرد متعهد و ایستاده بر قول و قرارش بود.

داوود بعد از به شهادت رسیدن جنرال عبدالرحمن سید خیلی، در حال که گلویش را بغض گرفته بود، قسم یاد کرد که انتقام خون همسنگر و دوستش را خواهد گرفت؛ او به وعده اش وفا کرد و تا دم مرگ در برابر نوکران پاکستانی دال خور ایستاد و در این راه جانش را فدا کرد.

از چندی به این سو شهید جنرال داوود – داوود در قلبم به گونه بی سابقه ای خانه کرده بود،‌ هر جا سخن از او می شد، نا خدا اگاه از دهانم دعای طول عمر برایش می برامد.

یکی از دوستانم که روزگاری با او کار می کرد، همواره از سجایای عالی او برایم قصه می گفت، از صداقت اش،‌از مهربانی هایش، از شکسته گی هایش، از وطن دوستی هایش، از خوش برخوردی هایش، از علاقه اش به وطن،‌ از پابندی هایش به دین خدا و از رفاقت و جوانمردی هایش.

چند روز پیش او پیامی را برایم نشان داد که به شهید داوود فرستاده بود. در این پیام برای طول عمرش دعا کرده بود. و سر انجام روز شنبه ناگهان تلفونم به صدا در آمد و صدای گریه آلودی همین دوستم گفت: ” زنده گی سرت باشد که برادر ما را شهید کردند” او نامی از او نبرد اما من به محض اینکه صدای گریه الود اورا شنیدم دانستم که چه اتفاق افتاده است.

با شنیدن این خبر تلفون قطع شد و پاهایم توانایی ایستادن را ازدست داد، قلبم داشت از تپیدن باز می ماند، نمی دانستم چه کنم، می خواستم چیغ بزنم و فریاد بکشم اما به بتی بی جان مبدل شده بودم.

لحظه خود را بازی دادم و گفتم نه این واقعیت ندارد، کسی نمی تواند داوود را بکشد، اگر داوود را کشته باشند، پس این همه دعا کجا رفته است. بعد از درنگی به دوست دیگر خود زنگ زدم تا مگر او بگوید نه این خبردروغ است و جنرال صاحب صحیح و سلامت در خانه است. اما دریغا که بازهم صدای بغضی آلودی از انسوی تلفون، بدون اینکه چیزی بپرسم گفت که بلی ها راست است‌، حالی نمی توانم صبحت کنم بعداً‌زنگ می زنم.

آری، جنرال ما کشته شده بود! داوود ما دیگر زنده نبود! همسنگر رهبرما به جاودانه گی پیوسته بود! دیگر خبری ازداوود فرخاری نبود! دیگر کسی نمی گفت که فرمانده زون ۳۰۳ پامیر چنین می گوید! دیگر دشمن در شمال کشور هراس ندارد! دیگر دل خوشی در شمال نیست!

همه اورا عاشقانه دوست داشتند. این محبت نسبت به او از چه بود؟ چرا همه می خواست داوود تا سالیان زیاد زنده بماند؟ چرا همه می گفت که بر وجودت افتخار می کنیم؟ زیرا او یک مرد متعهد به خدا و قانون خدا بود! متعهد به قانونی که در ان حب وطن عبادت توصیف شده است و شهید داوود همواره مشغول این عبادت بود.

روزگاری که او معین مبارزه با مواد مخدر بود، کنفرانسی را با اشتراک دهاقین ولایات جنوبی کشور رهبری می کرد ومن در ان کنفرانس به عنوان گزارشگر رفته بود. او با دهاقین ولایات جنوبی کشور چنان برخورد می کرد تو گویی همه برادران او هستند.

تا پیش از ان فکر می کردم او چون سایر بزرگان و دولتمردان،‌ مرد مغرور و خود پرور است. ان روز که تقاضای عکس یادگاری با او را کردم، خضوع و شکسته گی او برایم همه چیز را معکوس ثابت کرد.

این روز ها در نظر داشتم تا با جمع از دوستان نزدش برویم و به اصطلاح خود را به زور مهمانش کنیم. اما بی خبر از اینکه، او پیش از ان مهمان رهبرش مسعود می شود! مهمان همسنگرش مولانای سید خیلی می شود و مهمان پروردگارش می شود.

برایم شمال کشور با نام داوود گره خورده بود، هر گاه خبری از شمال کشور می شد،‌عکسی از داوود خان زیر نظرم می آمد و دوباره آهی تسلی می کشیدم و دلم جمع می شد. اما حال به کی امید کنم؟ هر گاه به فرخار می رفتم، با خود می گفتم این دره زیباست که فرزندی چون داوود دارد، اما حال به آن دره چه بگویم که فرزندش چه شد؟ کدام گرگ اورا ربود؟ کدام گرگ…!

دقیقاً ‌دو روز پیش به حساب فیس بوکش درخواست فرستادم تا افتخار قرار گرفتن در لستش را کمایی کنم، هر روز منتظر پیامک فیس بوک بودم که بگوید؛ “محمد داوود داوود درخواست دوستی شما را پذیرفت” اما این چشمانم همچنان در انتظار باقی ماند و تا قیامت خواهد ماند.

و اینکه سر انجام دیروز بازهم از برابر همان در وزارت داخله گذشتم، تا مگر ان عکس متبسم اش را ببینم، بلی عکس همان عکس بود اما با یک تغییر، یک تغییر کوچک نوشتاری که سرنوشت یک ملت را عوض می کند. دیروز در زیر همان عکس در پیش نامش با رنگ سرخ واژه “شهید” اضافه شده بود.

واقعاً‌چشمان یاری نمی کرد که آن عکس را ببینم و آن نام را بخوانم.

ای داوود عزیز! خفاشان و سیه دلان اگر به این باورند که با کشتن تو راه رسیدن به اهداف پاکت را قطع کرده اند، کور خوانده اند،‌ راهت را صدها و هزاران فرزند راستین و دلسوز این سرزمین ادامه خواهد داد.

داوود عزیز! نمی دانم چرا این همه دعا در حقت قبول نشد و آن خفاش جهنمی توانست به ساده گی فشردن دکمه ای، این همه مردم را داغدار ماتم زده کند. 


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا