شعر
سوگواره
زندهگی در سرزمینم
غمگینترین شعریست
که نه معنا میشود
و نه بههیچ زبانی برگردانده.
عشق در این جغرافیا
کالای چرکیست
که بوی تندِ دلتنگی میدهد
و سرانجام بهزُبالهدانِ تنهایی پرتاب میشود.
آدمها در سکوت
چهار زانو تنهایی شان را بغل میکنند.
و هنوز پیامبرانِ دروغین
در اذهان خالی مردم
بهشتهای خیالی میکشند.
بوسیدن ممنوع است.
نه گُلی را میتوان بوسید
نه چهرهی برگی را
بوسیدن آدم که حرامِ مطلق هست.
پرندهگان کوچ کردهاند
آسمان تاریک است.
تنها در انتهای شاخِ درختی
گنجشکی با اضطراب
منتظرِ برگشت جفتش هست.
دخترانِ “خانه مانده”
گیسوانِ درازِ عشقِ شان را قیچی کردهاند.
ناخنهای شان را رنگ نزدهاند
و روبهروی آیینه
منتظر پیر شدنِ شان نشستهاند.
مغزها در فکرِ فرار اند
و وطن بیگانهترین واژهایست که در هیچ قاموسی معنایش را نمیتوان یافت.
وطن، تنها وطنِ گرسنهگان است؛
جغرافیایی که پیش از جوان شدن بهپیری رسیدهاست.
سرزمینی که زخمهایش ترجمه نشدهاست.
بیرون از وطن هم
خوشبختی نمیبارد.
وطن را نمیتوان با خود بُرد
دست و رویش را شُست
و کاکُلش را شانه کرد.
وطن را تنها میتوان در حافظه با خود داشت
با آن حرف زد
و قطره قطره برایش گریست.
جاوید فرهاد