شعر

پشت قله های مِه آلود

درفصلهاي دور و مِه آلود خاطرات
ديوار و سقف و پنجره ام داد ميزند
هركنج وگوشه ى غزل آلود خانه ام
از گم شدن ز عاطفه فرياد ميزند

صد ناله از درون من آواز ميدهد
هرشب كه با حضورخودم درد ميكشم
گويي زمان براي دلم تنگ ميشود
يك آه تلخ و يخزده ى سرد ميكشم

از تيرگي بخت پس از سالهاي دور
رنج و غبار غربتم اينجا كشانده است
اما دريغ بيشتراز سختِ روزگار
پاي شكسته ام به قفسها كشانده است

صيقل شدم هنوز دلم شور ميزند
زين خاطرات تلخ كه يادم نميروند
تاريخ پرتلاطم و دود و غبار جنگ
ام البلاد و بلخ زيادم نمي روند

شبهاي بي ستاره ى تاريك قريه ها
آواز كودكان به گهواره خفته يى
كابوس گريه هاى غم انگيز مادرى
درسوگوار مرد به خمپاره خفته يى

هرگز نميشود نشوى همتبار كس
يا همزبان و هموطن و همدياركس
اما به سرزمين پرازخشم و انتحار
مشكل بود كه هيچ نباشى شكار كس

گاهي شكار خيل شغالان كوه و دشت
گاهي شكار گرگ بدانديش لاشخوار
يكروز سر بدار جهولان سبز چشم
يكروز صيد مردك پرپشم جيره خوار

آنجا هزار مزحكه ى مرگ و زندگي
اما دريغ و درد كه تابوست گفتنش
حتىٰ براىِ زيستنِ در كنارِ هم
شعر و شعارِ مزحك و بدبوست گفتنش

در زادگاه رابعه و شهر مولوي
از همدلي و عشق كسي دم نميزند
حتىٰ زبان حافظ و سعدي ست قتل عام
حرفي كس از شرافت آدم نميزند

آنجا كه از زبان درختان قصه گوى
رومان خشم و آتش و بيداد ميرسد
برسنگ هم حكايت نفرت نوشته اند
از كوه نقش مرده ى فرهاد ميرسد

هر مركب و الاغ كر و لال بيدرنگ
بر موكب شرافت شاهي نشسته است
هر ديو كور پست بد آموز همچنين
گويي كمر به كشتن اين خلق بسته است

هر روز انتحاري و هر كوچه جوي خون
بر شاخه هاي سرخ همش خون آدمي ست
بر سنگفرش خاكي و دروازه هاي شهر
مرگ و شعار مسخره قانون آدمي ست

بايد فرار كرد ازين رسم ناگوار
غربت هزار بار به از جهل و بندگي
از نسل نا بكار تعصب فقط گريز
تاكي قبيله بازي و تاچند گندگي

اينجا منم نهايت آهنگ زندگي
بوى بهشت و ارزش و معناى آدمي
آزاد از خجالت دين و زبان وقوم
دور از شرنگ ودغدغه پست بندگي

اينجا مرا به جرم زبانم نميكشند
با خنجر و به زخم زبانم نمي كشند
اينجا مرا خطابِ مهاجر نمي كنند
با نام قوم خورد و كلانم نمي كشند

هرچند درد غربتم از مرگ بدتر است
رنج فراق كشور من همچو محشر است
اما همينكه حسرت نفرين نمي كشم
از روزهاى وحشت و ديروز بهتر است

علي فايز
اوت ٢٠١٧
اورليان فرانسه

علی احمد فایز

مختصری از زندگی من! زادگاهم درۀ زیباییست در شمال شهر کابل، وادی شکردره سرزمینی پر از سیب و انگور و باغهای پُر از گل و میوه و دره هایی همراه با انبوه سپیدارها و چنارهای سبز و قامت کشیده که با دیدنش هردلی شاد و مالامال از عشق وسرشاری میشود. دورۀ ابتدائیه و ثانوی را در زادگاه خویش به پایان رسانیدم و دورۀ عالی را در لیسۀ غازی شهرکابل خوانده ام از آن پس شامل دانشکدۀ مهندسی دانشگاه کابل شدم ودر سال های آغاز ین جنگ از آن سند فراغت حاصل و مدتی را در شهرداری کابل به صفت مهندس و شهرساز ادای دین کردم بعد از آن دوره های سربازی را در خدمت میهن بودم و از سال 1368 به صفت مراقبت کنندۀ ماستر پلان شهر کابل در(پما) ی وقت و بعداً در وزارت شهر سازی اجرای وظیفه کرده ام. از سال 1375 آغاز دوره غربت را احساس کرده و کشور های ایران تاجکستان و پاکستان را دوره گردی کردم در آنجا هم به کار های فرهنگی و مهندسی پرداخته و بعد از ختم غربت با تغیرنظام کشور دوباره به وطن برگشتم که ابتدا سمت ریاست یک ارگان غیر دولتی را داشته بعدا به صفت رئیس انکشاف دهات در ولایت های تخار وبغلان ایفای وظیفه کردم از آن پس معاونیت شرکت ساختمانی علی نیسان را داشته هم زمان عضویت و ریاست اتحادیۀ مهندسان افغانستان را به عمهده گرفتم. از 2009 میلادی مسئولیت مشاوریت تخنیکی را در وزارت شهرسازی و بعدا تا اواخر 2013 سمت ریاست زیربنای تخنیکی وزارت امورشهرسازی را عهده دار بودم وازاواخر 2013 بنابر جبر زمان تن به مهاجرت داده در کشور فرانسه زندگی دارم. از سال 1352 به نوشتن پرداخته با جراید و روزنامه ها همکاری آغاز کـــــــــردم در سال 1364 عضویت اتحادیۀ نویسندگان افغانستان را کسب نمودم که بعداً بنابر شرایط دشوار ارتباط دائمی نداشته ام در ایام جوانی نایل به اخذ جوایزی نیز شده ام که موجب علاقه مندی هایم در زمینۀ سرایش شعر شده است. اکثر نوشته هایم محتوای میهنی و مناسبتی داشته و گاه گاه روی مسایل عاطفی مکث کرده ام آنهم با شرایطی که در آن بزرگ شده و بسوی پیری قدم گذاشته ام عاشقانه هم نوشته ام که بی شعر عاشقانه شعر بی کیفیت است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا