پشت قله های مِه آلود
درفصلهاي دور و مِه آلود خاطرات
ديوار و سقف و پنجره ام داد ميزند
هركنج وگوشه ى غزل آلود خانه ام
از گم شدن ز عاطفه فرياد ميزند
…
صد ناله از درون من آواز ميدهد
هرشب كه با حضورخودم درد ميكشم
گويي زمان براي دلم تنگ ميشود
يك آه تلخ و يخزده ى سرد ميكشم
…
از تيرگي بخت پس از سالهاي دور
رنج و غبار غربتم اينجا كشانده است
اما دريغ بيشتراز سختِ روزگار
پاي شكسته ام به قفسها كشانده است
…
صيقل شدم هنوز دلم شور ميزند
زين خاطرات تلخ كه يادم نميروند
تاريخ پرتلاطم و دود و غبار جنگ
ام البلاد و بلخ زيادم نمي روند
…
شبهاي بي ستاره ى تاريك قريه ها
آواز كودكان به گهواره خفته يى
كابوس گريه هاى غم انگيز مادرى
درسوگوار مرد به خمپاره خفته يى
…
هرگز نميشود نشوى همتبار كس
يا همزبان و هموطن و همدياركس
اما به سرزمين پرازخشم و انتحار
مشكل بود كه هيچ نباشى شكار كس
…
گاهي شكار خيل شغالان كوه و دشت
گاهي شكار گرگ بدانديش لاشخوار
يكروز سر بدار جهولان سبز چشم
يكروز صيد مردك پرپشم جيره خوار
…
آنجا هزار مزحكه ى مرگ و زندگي
اما دريغ و درد كه تابوست گفتنش
حتىٰ براىِ زيستنِ در كنارِ هم
شعر و شعارِ مزحك و بدبوست گفتنش
…
در زادگاه رابعه و شهر مولوي
از همدلي و عشق كسي دم نميزند
حتىٰ زبان حافظ و سعدي ست قتل عام
حرفي كس از شرافت آدم نميزند
…
آنجا كه از زبان درختان قصه گوى
رومان خشم و آتش و بيداد ميرسد
برسنگ هم حكايت نفرت نوشته اند
از كوه نقش مرده ى فرهاد ميرسد
…
هر مركب و الاغ كر و لال بيدرنگ
بر موكب شرافت شاهي نشسته است
هر ديو كور پست بد آموز همچنين
گويي كمر به كشتن اين خلق بسته است
…
هر روز انتحاري و هر كوچه جوي خون
بر شاخه هاي سرخ همش خون آدمي ست
بر سنگفرش خاكي و دروازه هاي شهر
مرگ و شعار مسخره قانون آدمي ست
…
بايد فرار كرد ازين رسم ناگوار
غربت هزار بار به از جهل و بندگي
از نسل نا بكار تعصب فقط گريز
تاكي قبيله بازي و تاچند گندگي
…
اينجا منم نهايت آهنگ زندگي
بوى بهشت و ارزش و معناى آدمي
آزاد از خجالت دين و زبان وقوم
دور از شرنگ ودغدغه پست بندگي
…
اينجا مرا به جرم زبانم نميكشند
با خنجر و به زخم زبانم نمي كشند
اينجا مرا خطابِ مهاجر نمي كنند
با نام قوم خورد و كلانم نمي كشند
…
هرچند درد غربتم از مرگ بدتر است
رنج فراق كشور من همچو محشر است
اما همينكه حسرت نفرين نمي كشم
از روزهاى وحشت و ديروز بهتر است
علي فايز
اوت ٢٠١٧
اورليان فرانسه