یک اداره و صد خاطره
آقایان کاظمی و یوسفی!
اگر مقاومت و رزمندهگی خواهرانِ مبارزِ ما نه باشد، شماها ارزش کاهی هم نه دارید. شما به خانهوادهی تان توهین کردید.
یک اداره و صد خاطره!
بخش دوصدوچهارِ روایاتِ زندهگی من.
هارونِ یوسفی، رحیم مومند، امان اشکریز بیشتر دلقکانِ نمایشها بودند تا مدیرانِ واقعی و صاحب مطالعهی علمی.
برخلافِ ادعای مالکیتی که آقای هیواددوست بر حریم رادیوتلویزیونملی افغانستان دارند و مانند اسلافِ شان همه چیز را مُلکیت خود میدانند و دیگران را مهمان، من از ختم دههی و شروع دههی شصت در بخشها و مقطعهای خاص و وظایف خاص با رادیوتلویزیونملی سر وُ کار داشتهام. این مصروفیتها سبب شدند تا همه همکارانِ عزیزِ خود را بشناسم و میانهی نکویی با هم داشته باشیم.
در میانِ سه نفری که گفتم با آقای رحیم موُمند همکار و بعد هم سطح او معاونِ نشراتِنظامی و تربیتِ میهنپرستانه بودم. با آقای اشکریز آمر و مادون بودم که ایشان آمرِ من بودند و با آقای هارون یوسفی که بعدها رئیس نشراتِ تلویزیون شدند، تنها رابطهی همکاری عمومی داشتم که بعدها کمی بیشتر آشنا شدیم و البته توسطِ آقای اشکریز.
هارون یوسفی این روزها با انجامِ خبطِ بسیار بزرگی که انجام داد در سرخط طوفانِ خشمِ مردم قرار دارد با وجودی که خبر شدم از گفته اش عذرخواهی کرده، اما تیری که از کمان جَسته، هرگز بر نه میگردد.
میگفتند هارونِ یوسفی طناز است و طنز مینویسد و از این قبیل گپها. راستش من از آقای یوسفی چیز ی به نام طنز نخوانده ام که نقدی بر آن داشته باشم و در دورانِ کاری ریاستِ شان یک جملهی کوتاهِ طنزگونه مربوط وی بود که روزی در یک جلسهی صبحانهی نشراتی پیرامونِ نشر فلمهای آخرِ هفته گفته بود. هارون در آن جلسه به محترم اسد سیفی که مدیریت عمومی سینمایی را رهبری و نمایندهگی میکردند گفته (… فلمِ خوبش نشر کنی … که خوش مردم بیایه… اگه نی… مردم پدر گفته دَو میزنه و رییس خو به جای پدر اس… و سیفی صاحبِ شوخ هم میگویند راست میگی… مردم باز میگن… به پدرتان…) غیر از این من چیزی از آقای هارون نه شنیدم و نه خواندم.
همکارانِ گرامی ما میدانند که رادیوتلویزیونملی کشور آن زمان محورِ چشمداشت همه مقامات و مردم بوده و ارتباطِ گستردهی مردمی داشت و در برخی حالات هم این رابطههایکاری سبب ایجاد مراودات با مقامات رهبری حزبی و دولتی هم میشد. آقای یوسفی هم با موقعیت وظیفهوی تناسب ارتباطات شان با مقامات را سنجیده و فکر کرده بودند که کسی بالای سر شان نیست و مردِ میدان اند و بس.
رابطهی آقای اسحاق توخی و هارون !
احترم احمدبشیر رویگر استادِ گرامی ما و وزیرِ دانشمندِ اطلاعات و فرهنگ برای من روایت کردند که توخی از نامِ شادروان دکتر نجیب و خودش برای هارون اطمینان داده تا باخاطرِ جمع هر غلطی را انجام داده میتواند و رییس جمهور با خودش در دفاع او قرار دارند. هارون که ظرفیتِ شخصیتی در حدِ خودش داشت فکر میکند که در کشور واقعاً سه نفر است یعنی رییس جمهور نجیبالله، اسحاق توخی و خودش. برداشتِ غلطی که سبب شد در کمتر از یک ساعت سرنوشتِ آقای یوسفی را بد رقم، رقم زد و تا امروز نوستالژی آن را به دل دارد و درمانی نه مییابد. یک برنامهیی برخلافِ اصولِ نشراتی تحت مدیریتِ اقای هارون به جانبداری غلط و آگاهانه از فرهاددریا توسط ریاست نشرات تلویزیون آماده میشود که محتوای درستی نه داشته. جنابِ وزیر صاحب به کدام نوعی از موضوع آگاهی حاصل کرده و به هارون هدایتِ تلفنی میدهند تا از نشرِ آن برنامه خودداری کند. آقای هارون در مورد مخالفت میکند و جریان بحث خود با رویگر صاحب را به همه بازگو کرده و به نشانهی غرورِ بیغروب که حمایت رییس دولت و رییسِ دفتر شان آن هم فرعونی مانند توخی را با خود دارد به وزیر صاحب جوابِ رد میدهد. من آنشب تا ناوقت در دفتر بودم. از ماجرا آگاه شده بودم، اما ربطی به ما نه داشت و صلاحیتِ ما هم نبود. وقتی به منزل رسیدم دیدم برنامه نشر شد.
فردا که همه به وظیفه رفتیم، همهمه و گپ و گفتهایی نُقل مجلسهای صبحانه و پیتوی و دفتری بود از برکناری آقای یوسفی. همه تعجب کردیم که هارون چطور با داشتنِ حمایت رییس شبهنگام از وظیفه بر کنار شد تا خوابِ راحت کند؟ کسی چیزی نه میفهمید و اما همه آن را تصمیم وزیر صاحب میدانستند. من که آن زمان معاونِ اقای اشکریز بودم، موضوع را با ایشان طرح کرده و بینِ هم ابرازِ تأسف کردیم. پیشنهاد کردم تا شب به منزل آقای یوسفی برویم و پرسانی از او بکنیم. مَن برای امان رانندهی خود هدایت دادم تا یک شقه از گوشتِ گوسفند و مواد مورد ضرورت را تهیه کرده به منزل آقای یوسفی ببرد و بگوید که شب ما دو نفر ( من و اشکریز ) به احترام آقای یوسفی به دیدنِ شان میرویم. عصرِ ناوقت همان روز تصمیم گرفتیم وقتتر برویم و با آقای یوسفی دیدار دوستانه داشته باشیم. طرح رفتن را هم من ریخته بودم و پندارم آن بود که به پاسِ همکاری و هممسلکی و دوستی خالصانه نیاز است تا دمی را با ایشان بگذرانیم. استقبالِ تقریباً خوبی از ما کردند و با ینگه یکجا بودند. ما هم مراتبِ تأثرِ خود را از برکناری شان ابراز کردیم. سعی کردم زیاد واردِ ماجرا نه شوم تا اسبابِ اصطکاک فراهم نهگردد. آقای اشکریز سخن میگفتند و من میشنیدم و یوسفی سخن میگفتند و من میشنیدم. دیدم نوبت به ینگه رسید و ایشان سخنانِ پرت و پلایی را بر سفرهی ما پرتاب کردند تا غذای مان را زهرآگین سازند و طوری بکُشدِمان. هر چهار نفر میدانستیم که کی چهگونه است. من دانستم که یَنگه دَر را میکوبند تا دیوار بشنود. منم از دیوارهایی بودم که کمجان و زود شنو. دانستم که روی سخنانِ رکیکِ شان به من و یکی از آن سخنان این بود:
(… حالی هر بیسواد و هرکس وزیر شده و معین شده…) من دانستم و باخود گفتم هدف توستی و فکرِ خبرچین را بر تو کرده اند که شاید سخنانِ شان را به محترم وزیر انتقال دهم. به احترامِ خواهرِ ما گذشتم. چند دقیقه بعد آقای یوسفی رو به طرفِ من کرده گفتند:
(… اینه خویشای تان ما ره برطرف کد… و چند گپِ معنادارِ دیگری که گویا من به جنابِ وزیر چیزی گزارش داده ام…) من فوری دانستم که این گفتهها برنامهی از پیش برابر شده و دستِ غرضی در آن دراز بوده و گمانم آن شد که آقای اشکریز قبل از حرکت تلفنی با آقای یوسفی تماس گرفته است. هدفِ آقای یوسفی از خویشای ما همان وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ بود. دیدم اگر خاموش باشم تهمتی بر من بسته اند مثل گذشتهی آقای اشکریز. وسطِ سخنِ هارون پریده و گفتم که ما برای دیدنِ تو آمده ایم که برکناری نیمهشبی تو ما را نگران ساخت. من با وزیرصاحب هیچگونه رابطهی خویشاوندی ندارم کمااینکه از دورانِ افغان موزیک و بعد از طریق یک مادر خوانده ام باهم آشنا شدیم و رابطههای مان فامیلی و مستحکم شدند. و گفتم این شایعهی خویشاوندی ما را آقای اشکریز پخش کرده، چون رویگر صاحب در روزِ اولِ معرفی من مکتوب تقررم را برای شان داده بود و داستانِدرازی دارد… دیگر ادامهی بودن آنجا برای من ممکن نهبود و به آقای اشکریز گفتم من میروم. سخنانِ من در موردِ آقای اشکریز پیشینهیی هم داشت که در همینجا میخوانید. ایشان هم دیدند اوضاع نا به سامان است، تصمیم به برگشت سوی دفتر را گرفتند و یکجا دفتر آمدیم. هنوز وقتتر بود، از تلفنِ دفترِ تحریراتِ آقای اشکریز به دفتر مقام وزارت زنگ زدم، مهربانو نسرین جان تلفن را برداشتند. وقتِ ملاقات با وزیر صاحب را خواستم. وزیر صاحب برای من فرصتهای بسیار اندکِ ملاقات میدادند و گاهی هم هیچ نه میدادند. اگر وقت میدادند باز صحبتهای ما زیاد دوامدار میبودند و گاهی هم کوتاه و کاری. نسرین جان گفتند باید هدایت بگیرند… کمی منتظر ماندم و برگشته در تلفن گفتند وزیرصاحب قبول نکردند و باید یک وقتِ دیگری بروم. دیدم چاره نیست و من هم بسیار عصبانی بودم، ناگزیر به تلفنِ مستقیمِ وزیر صاحب زنگ زده و خواهانِ هدایتِ پذیرفتنِ خود شدم که خوشبختانه قبول کردند و من هم به مقامِ وزارت خدمتِ شان رفتم.
به وزیر صاحب چه گفتم و چه شنیدم؟
درک من از زندهگی مثل اکثریتِ انسانهای وطن آن بود و است تا همیشه دوزندهها باشیم نه بریدهگرها. مگر آنکه جبری ما را به اجرای کاری بکشاند و مصلحت یا منافع در آن متصور باشد و آخرین گزینه برای زندهگی شود. جنابِ وزیر صاحب هم انتظار و تصوری از شکایتِ من نه داشتند. چون نه خودِشان آرزوی شکوه شنیدن داشتند و نه به کسی مجال میدادند.
من مستقیم به موضوعِ یوسفی اشاره کرده و ماجرای گذشته در خانهی او را به استثنای گفتههای ینگه برای وزیرِ محترم توضیح داده و سببِ پریشانی خود را هم اظهار کردم. چون اصلاً شخصیتِ من برای شکوه ساخته نهشده و نه هم برای انتقامگرفتن.
وزیر صاحب که هنوز هم اعصابِ شان نا آرام بود ماجرا را طوری روایت کردند که من از زبانِ یوسفی نه شنیده بودم.
وزیر صاحب گفتند که برای یوسفی هدایت داده بودند تا برنامهی معینی را نشر نهکند که مشکل ساز است. و در ضمن گفتند که یوسفی ره توخی ( اسحاق ) وعدهی حمایت از طرف خود و رییس جمهور داده و او هم راستی فکر کرده بود. به روایت وزیر صاحب وقتی یوسفی هدایت را میشنود به جای تمکین در اجرای حُکم مقاومت کرده و میگوید مه نشرش میکنم و مره تبدیل هم کده نمیتانی. جناب وزیر صاحب باچنان بیادبی یوسفی آشفته شده تلفن را قطع میکنند. یوسفی فکر کرده که وزیر از توخی و رییسجمهور هراسیده و پشتِ کارِ خود رفته و همان شب تا نشر برنامه در اتاقِ نشر میپاید و برنامه را نشر کرده، فاتحانه و با همان ژستِ دلقکگون سوی خانه میرود.
آنسو و در مقامِ وزارت کسی سکانِ رهبری وزارت را داشت که هم وزیر بود و هم عیار و هم از کاکههای روزگارانِ خودش در کابل بودندکه با سَرِ خود را با سنگ میجنگاند تا از حق و حیثیت خود یا کس دیگری دفاع کند. وزیر صاحب در ادامهی روایت گفتند که همان لحظه پیشنهادِ انفکاک و اخراجِ یوسفی را نوشته و به دفتر کشتمندصاحب صدراعظم رفته، استعفای خودِشان یا منظوری پیشنهاد برکناری یوسفی را به آقای صدراعظم مطرح کرده اند. طبیعی است که حتا اگر شخصِ شادروان دکتر نجیب هم میبودند با هرنوع حمایتی که از یوسفی میداشتند، به خاطر یک شبش پوستین را نه میسوزاندند و پیشنهاد برکناری را منظور میکردند. آقای صدراعظم پیشنهاد را منظور کرده بودند و همان زمان به اطلاعِ آقای یوسفی رسانیده شده بوده. من که شخصاً برای معلوم شدنِ حقیقت مانند هرکسی دیگر در دفاعِ حیثیتی خودم مقاوم بودم و هستم، ماجرا را دنبال کردم تا بدانم که آیا حمایتِ شخصِ آقای رییس جمهور هم شاملِ حالِ یوسفی بوده یاخیر؟ چون یوسفی بدمستی زیادی کرده بود. سرانجامِ گفتار و رفتارِ و تجسس برایم ثابت شد که حمایتِ تصادفی گفتاری و نه جدی از سوی آقای توخی در حاشیهی کدام برنامه برای یوسفی داده شده بود که معمول است. این خبر را یک دوستِ نزدیکِ من از ردههای اولِ حفاظتی و اداری شادروان دکترنجیب و بیشتر از توخی با ایشان میبود به من گفت. من هم موضوع را به آقای اشکریز گفتم تا آگاه باشند. بعد فکر کردم که گمانِ من در موردِ تلفن کردنِ آقای اشکریز قبل از رفتنِ ما به منزل هارون غلط نبوده.
حدود سی سال بعد چی شد؟
عمر گذشت و نظام بر هم خورد و مجاهدین جانشین حکومت شدند و هر کسی هر سویی رفت. نقطهی تقاطع برای وصلِ بیشتر دوستان و همکارانِ پراکنده شده در جهان به خصوص اروپای یک دست بود که باداشتنِ ویزای یکی از کشورهای شینگن هر کشوری که عضو آن پیمان بود دارندهی ویزا را میپذیرفت.
من که در پی اجباری به آلمان پناهنده شده بودم، سعی کردم تا دوستان یا همکاران و یا رفقای خودم را بیابم. جنابِ اسماعیل فروغی دوستِ دانشمندِ من یکی از دوستانی بودند که محبتِ زیادی کرده به دیدنِ من آمدند و من را هم خودِ شان و هم یک دوستِ شان مهمان کرده و بسیار زحمت کشیدند که فراموش نه می شود. همینگونه محترم عثمان عظیمی همنام و رفیقِ عزیز من با خواهرم همسر شان، رشیدی صاحبِ گرامی و پژمان صاحبِ عزیز و دوستان دیگر هریک بر حقیر منت نهادند که نشانهی بزرگی شان است و من ممنونِ شان.
فروغی صاحب در عینِ زمان مصروفِ تهیهی برنامهی دیدارِ آشنا بودند که به مساعدتِ مالی محترم احمدشاه از گویندهگانِ سابق و صمیمی رادیوتلویزیون برگزار میشد. به لطفِ دعوتِ آقای فروغی زمینه مساعد شد تا پسا نزدیک به سی سال احساس خوشی دیدار با همکاران و آشنایانِ گرامی خود را نمایم. قبل از رفتن به محفل چند تن از همکارانِ عزیزِ ما که یا در افغانستان بودند و یا در اروپا و آمریکا اما آمده نتوانسته بودند برایم گفتند که عکسها و ویدیوهای کوتاه از جریانِ مراسم و همکاران خدمتِ شان بفرستم تا دقِدلِ شان برآید.
من با جنابِ رویگر صاحب:
خدمتِ وزیر صاحب اطلاع دادم که ما هم رفتنی هستیم و قرارِ ما آن بود تا رشیدی صاحب، پژمان صاحب و عظیمی صاحب نزدِ من بیایند و از اینجا با هم میرویم. وزیرصاحب هم گفتند که مستقیم میآیند. من آن زمان در آلمان نابلد بودم و تا حال نه میدانم محلِ تدویرِ برنامه کدام شهر بود. اما چون همراهانِ گرامیام بلد بودند تکتها را تهیه کردند و من هم در رکابِ شان رفتم.
با وزیر صاحب و همه دوستان آنجا ملاقات کردیم و من به دعوتِ رویگر صاحب همراه شان در اتاقِ خود شان یکجا شدم. هتلی که مدنظر گرفته بودند نزدیکتر به محل بود اما نه چندان و باید با موتر میرفتیم. محترم احمدشاهجان رئیس مدبر و باشخصیت اسبقِ ریاستِ اسناد و ارتباطِ مقامِ وزارت محبت کرده با موتر شان در دو سه نوبت ما را به محلِ برگزاری برنامه انتقال دادند.
من که شبی قبل از رفتن سوی برنامه در خدمت وزیر صاحب بودم، از ایشان پرسیدم که شما یوسفی را پس از برکناری اش تا حال دیده اید؟ فرمودند نه. پرسیدم اگر یوسفی آنجا باشد و کدام حرکتی کند چی کنیم؟ وزیر صاحب خندیده گفتند تو اینجام به جنگ آمدی. گفتم نه، اما احتیاط و پیش اندیشی شرط است. وزیر صاحب فرمودند که یوسفی چیزی عمل نه میکنه و ما هم به آمادهگی می رویم.
یوسفی آدم واری برخورد کرد:
به محفل رفتیم و شمارِ زیادی از دوستان و همکارانِ خود را پسا سالها دیدیم. اکثریت کامل با محبتهای فراوان از ما پذیرایی کردند و ما هم برای شان احترام تقدیم کردیم. دوستانِ زیادی را دیدیم و جنابِ وزیر صاحب با یوسفی رو به رو شد. من فکر کردم که آدمِ کمزور ده میانِ همه من هستم و بعد با خود گفتم که زورت به یوسفی میرسه اگر کدام عملی کنه. دیدم یوسفی بر عکسِ انتظار و تصور با وزیر صاحب بسیار برخورد نکو کرده و احترام زیادی کرد. با من سلام علیکی کرد. ینگه هم در پهلویش بود، چون یکبار من را در منزلِ شان با کنایهها پذیرایی کرده بودند زود شناختمِ شان، ایشان اما مرا به جای نیاوردند و مانند دیگران با من هم رویهی خوبی کردند. تصور من آن بود که آغازِ دوبارهی دوستی هاست و از حملهی احتمالی آقای یوسفی هم در امان شدیم. کسانی نزدِ ما آمدند و ما نزدِ کسانی رفتیم. برای من واقعاً یک مسرت بود. به همان لحاظ بیشتر از همه پریدن و تپیدن داشتم، چون دوستانِ زیادی منتظر مخابرهی خبر از همکارانِ ما بودند. کسی میگفت عکسی از فلان همکار بفرست و کسی میگفت فلان را پیدا کن و کسی هم چندین نفر را نشانی میداد تا پیدا کنم و من چنان کردم. گاهی یک سو و زمانی هم طرفِ دیگر تالار میجهیدم. فکر میکردم که همکاران چی خواهند گفت که من چرا نارام هستم. در جریان گزارش دهی یکی از دوستانِ من گفت حتمی یک عکسی با یوسفی بگیرم و برایش بفرستم. او میدانست که من میانهی چندانی با یوسفی ندارم، به خصوص پسا برکناری او که نه در صلاحیتِ من بود و نه کارِ من. ناگزیر یوسفی را از گوشهیی پیدا کرده، عقب چوکی اش رفته و رویش را بوسیده اجازهی گرفتنِ یکعکس مشترک را داد و من در گروه فرستادم.
در جمعِ همکاران من با آقای هیواد دوست خاطرات عجیبی از کارکردهای آقای اشکریز با من و خودش داشتم. هرقدر چهار طرف را دیدم، سراغی از هیواددوست نیافتم. پرسیدم گفتند همین نزدیکیهاست میآید. وقتی با ایشان حدود دونیم دهه بعد دیدم انتظار داشتم که آقای به عنوانِ میزبان و رفیق دیرینهی من با چی گرمجوشی احوال پرسی کند. من با جنابِ وزیر صاحب، محترم عبدالله شادان، محترم میرزامحمد نوری و چند نفر دیگر از دوستان با هم نشسته بودیم. هیواد دوست آمد و با من چنان سلامعلیکی سرد کرد که گویی من سالها مهمان او بوده باشم و چای صبح را هم با او نوشیده و طرفِ محفل حرکت کرده باشم. بعدها خبر شدم که هیواددوست در خطِ سیاسی و زبانی اسماعیل یون قرار گرفته و غیر از پشتونِ قبیلهگرا کسی را خوش نه دارد و هیواددوستِ دههی شصت نیست.
یوسفی آدم واری طنزنخواند
:
باوجود کمیها و کاستیهای معینی که در مدیریتِ محفل و گردانندهگیها وجودداشت و جناب فروغی عزیز کمتر مجال مییافتند تا همه را تنظیم کنند و آقای فریدِ شایان هم گپ و گفتهایی داشتند و هرکسی هر سخنی گفتند و نوبت به آقای یوسفی رسید. من تا آن زمان طنزی یا نوشتهیی یا مقالهیی از آقای یوسفی نه خوانده بودم. در جریان معرفی مهمانان هر کسی یک کسی را معرفی میکرد و آقای اسدِبدیع دوستِ خوبِ من هم از گروهِ گردانندهگان بودند. سهیلاجان اصغری زمامِ امورِ گویندهگی را به دست گرفته و محبت کرده نامی از حقیر هم بردند که آنجا حضور داشتم. در مخیلهی من میگنجید که حامل پیامی از سوی کابل و کابلیها، وطن و وطندارها و همکارانِ ما از رادیوتلویزیون باشم. فصلِ انحنایی و انحرافی برنامه چنان مجالی را به ما نه داد و جنابِ رویگر صاحب صحبت کردند. همه همکاران با محبتِ زیاد از ایشان استقبال نمودند. وقتی نوبت به آقای هارون خان رسید و ایشان با همان ژست و اداها و نخرهها بالای ستیژ رفتند. به خواندنِ به اصطلاح طنزِ شان پرداختند. یکی دو جمله خواندند و بعد کلمات رکیک و خلافِ ادبِ انسانی و فرهنگی و خلاف عرفِ وطنی را پی هم خواند. خواندن چتییات را یوسفی میکرد و شرمنده من میشدم. با خود گفتم کسی این آقا را چیزی نه میگوید، این آدم چقدر بیتربیت است که مقابل همه بانوان همکار ما و مهمانان چنان عریان و برهنه فاش را در قالب گویا طنز به خوردِ مجلس میدهد و کسی چیزی نه میگوید. حیا هم که خوب چیز است اما یوسفی نداشت و من این رُخ چهرهی او را آنجا شناختم. به یکی از همکاران که نزدیکِ من بود گفتم آزادی که این نیست. ای آدم هیچ حیا نداره. ایشان گفتند که همیشه و در همه جا چنین سبکسرانه برخورد میکند. من آنجا تصمیم گرفتم تا دیگر هرگز به محفلی و احتفالی نروم که نامی از هارون باشد.
تصمیم گرفتم یوسفی را بکوبم:
راستش از اول نگرانِ برخورد احتمالی بازاری یوسفی با جنابِ رویگر صاحب بودم که بحمدالله چنان نه کرد. در یک مقطع زمانی من و وزیر صاحب با هارون و ینگه و سهیلاجان حسرت نظیمی و داکتر صاحب فرید همسر شان به یک اتاقک کوچک رفتیم. بحث ها شروع شدند و ما در دو گروه صحبت میکردیم. چون من عسکر هستم گوشهایم همیشه فعال اند. من با محترمه سهیلا جان و شوهرِ محترم شان که به یک نوعی خویشاوندی دور هم داریم صحبت میکردیم. من با وجودِ موجودیت یک تار باریک خویشی، داکتر صاحب فرید را نهمی شناختم. در یکی از روز دروغهای ماه آوریل در دههی شصت بود که سهیلا در تلفن دفترِ من زنگ زده و وارخطا به گفت عاجل چهارصدبستر برسان خوده که فرید زخمی شده. منی بیخبر از روزگار و مردِ دهاتی عاجل خودم را به چهارصدبستر رساندم. همه کس را که میشناختم زحمت دادم و منزل به منزل بخش های مربوط را دیدم، نه فریدی دیدم و نه سهیلایی یافتم و هنوزم نه میدانستم که روز دروغ هم وجود دارد و ما افغانستانیها که در تقلید هم شاهکار داریم. از دفترِ سرطبابت به دفتر خود زنگ زدم، یوسف سرباز گوشی برداشت گفتم برود سهیلا را پیدا کند که دفتر است یا شفاخانه؟ یوسف گفت اینه صایب همیجه شیشتن… گوشی را به سهیلاجان داد. گفتم نیافتم تان. پاسخ داد بیا روزِ دروغ اس شوخی کدم. مام پَسِ کلی خوده خاریده دوباره دفتر آمدم. همین قصه را با مهربانو سهیلا بازگویی میکردم او هم به داکتر میگفت که آنتنِ گوشهایم سیگنال دادند و آوازی از وزیر صاحب به گوشم رسید. به یوسفی در موردِ من توضیح میدادند که گویا من خوب آدم هستم و مشکل در وجودِ کسی دگری یعنی اشکریز بوده. برای من بسیار زننده بود که یوسفی چهگونه در موردِ من غمازی میکند؟ دقیق شنیدم که هارون ینگه را اشاره کرده و میگوید… ایشه میگه خوب آدم اس… چنان غیبتِ یوسفی هنوز ادامه داشت. اعصابِ من قبلاً هم به خاطر گفتار بازاری و کوچهیی یوسفی در مجلس و سکوتِ بیلزومِ همه در مقابل او خراب بود. تصمیم گرفتم که یادِ جوانی کرده و این آقا را خوب یک فراشی کنم تا که دگر هرگز چنان بدی را نه کند و نه دانسته هم علیه کسی چیزی نگوید. دوباره فکر کردم که سالها بعد همکاران را دیدی و حالا هم کدام عکسالعملی نشان بدهی، مجلس برهم میخورد و جنابِ وزیر صاحب هم آزرده میشوند. موضوع را مثل جام زهر نوش کرده فقط مجلس را ترک کردم تا دیگر از ادارهی خود خارج نه شوم. وقتی وزیر صاحب ناوقتِ شب آمدند معذرت خواستم که بی اجازهی شان و بدونِ خداحافظی از همکاران ترکِ مجلس کردم. چنان بود کار آقای یوسفی. کاظمی و یوسفی با خواهرانِ مبارز وطن جفا کردند:
وقتی نوشتهی رکیک او را نسبتِ اهانت به دختران و خواهرانِ مبارز خود دیدم و سخنان کاظمی را را در مورد شنیدم هر دو از کاسههایگندیدهی سرهای بیمغز شان سخن میگفتند. کسی که حرمت، حریت، حریمِ خصوصی و هدف دورنمایی کسی را نه بیند و او را توهین کند درست مثل این است که:
خودِ
شان خواهر و مادر یا دختری نهدارند تربیت را دیدید که نداشتند. پس در فکرِاینان نباشیدکه اینان دلقکانِ درباری بی سواد و بی شخصیتی بیش نیستند.
و اما رحیمِ مومند:
یکی از هفتصد چهره داری که یوسفی بالای دستِ او آب میریخت…
ادامه دارد…