شعر
برده ها…
دیروز پشت آب، برفتیم سوی کوه
در کوه، نی نشاط بدیدیم، نی شکوه
خشکیده بود چشمهء صد سالهء قدیم
برگشته بود تشنه گلوها، گروه گروه
از نقش پای رهگذری، روی سینه اش
دل تنگ بود و آمده هر لحظه در ستوه
خارا چو موم و صخره چو گِل، نرم گشته بود
پشتش شکسته بود، زهر جانب و وجوه
وقتیکه برده ها به سرش تیشه می زدند
” گل میر” دست بر سر و می گفت: اوه اوه!