خبر و دیدگاه

یک‌ اداره ‌‌و صد خاطره.

این‌بار از من و شادروان استاد مبارز گرامی.
بهار سال دوم حکومت کرزی بود. نادری صاحب معاون ریاست عمومی رادیو ملی، من رئیس نشرات نظامی رادیوتلویزیونملی، سائق گرامی رئیس نشرات تلویزیون ملی و یکی دو تن از رئیس صاحبان دگر. یکی از روز ها نادری صاحب در تلفن به من هدایت دادند تا جایی نه روم که یک مهمان بلند پایه‌ی کشور هند می‌آید برای کمک به انکشاف رادیو تلویزیون و جناب مبارز صاحب معین وزرات اطلاعات و فرهنگ هدایت داده اند که استقبال گرمی از مهمانان شود و خود شان هم‌ تشریف می‌آورند. زنده‌یاد استاد مبارز من را جنرال جنجالی می‌گفتند. البته خطاب شان نوازش‌گری بود. من آن روز دریشی بهاری نطامی به تن داشتم. به شوخی خدمت نادری صاحب عرض کردم که مه عسکر هستم، مره به کارای دپلوماتیک شما غرض نیس. گفتند حتمی باید باشم. منم اطاعت امر کرده و بودم. رفتیم دفتر ریاست عمومی که مبارز صاحب تشریف داشتند و پسا سلام‌علیکی و پرس و پال صحت ما، گفتند می‌رویم پایان دفتر به نزدیک دروازه‌ی موسوم به تکنولوژی که مهمانان از همان راه‌ می‌آیند‌. اوضاع عادی بود و همه انتظار بودیم تا آن که هیئت رسید. همه به نوبت سلام علیکی کرده و هیئت را خوش آمدید گفتیم. مبارز صاحب هر یک ما به شمول من را به هیئت معرفی کردند. پس از ختم‌ تشریفات و خوش‌آمد‌گویی به هیئت هندی، همه راهی دفتر ریاست عمومی شدیم که قرار بود ملاقات آن‌جا صورت گیرد. دیدم مبارز صاحب بر‌خلاف معمول و به جای هم‌راهی هیئت، در دهن دروازه‌ی ورودی دفتر ریاست عمومی ایستاد شدند و هر کسی داخل می‌شود. نوبت داخل شدن من رسید، با دست چپ شان دروازه را محکم‌ گرفته و به اصطلاح وطنی نیم پیشک کردند و با دست راست شان به سینه‌ی من فشار وارد کرده و مانع ورود من به داخل شدند. پرسیدم چرا چنین کردند؟ گفتند تو نظامی هستی در جریان ملاقات اینان ایراد نه گیرند. گفتم من‌را در پایان برای شان معرفی کردید، خوب، دیدم اگر پافشاری کنم اخلاقا هم درست نیست و عمل‌کرد مبارز صاحب که اصلآ درست نه بود. به هر رو من خویشتن‌داری کرده و برگشتم دفتر. مگر آن عمل شان برای من حیثیتی شده بود و نارام بودم. وظیفه دادم که هر زمانی هیئت رفت به من اطلاع بدهند. کاکا لطیف را خدا غریق رحمت خود کند، به من اطلاع داد که همه‌‌ی شان طرف استودیوها رفتند. ناراحتی من هر لحظه زیاد می‌شد، برای نیرمند صاحب مدیر عمومی رادیوی نظامی وظیفه دادم تا برود و ببیند که هیئت چه وقت می‌رود و مبارز صاحب کجا می‌روند؟ به من اطلاع داد که هیئت رفت و مبارز صاحب هم رفتند وزارت. بیرون شدم تا وزارت بروم‌ و از مبارز صاحب دلیل آن هتک حرمت من را بپرسم. دیدم سائق صاحب گرامی در دفتر شان آمدند که دفاتر ما پهلوی هم بودند. ایشان هم بسیار ابراز نگرانی کردند از آن عمل‌کرد مبارز صاحب. من رفتم دفتر نادری صاحب، تیشان هم‌ تأسف کردند، گفتم‌ به جای تاسف باید از اول دقیق می‌بودند. نادری صاحب گرامی ادم بسیار محترم و معظمی بودند و معذرت خواهی کردند. با آن که آمر من بودند. با همان کوله‌بار عصبیت رفتم وزارت اطلاعات و فرهنگ دفتر مبارز صاحب. دلیل را پرسیدم و گفتم چرا با حیثیت من بازی کردید؟ فرمودند که گویا او مردم ملکی بودند و از نظامی ها خوش شان نه می‌آید. گفتم در نخست من را معرفی کردید. آن‌گاه چرا فکر تان را نه گرفتید؟ و دگر گفتم معین صاحب شما از ترفند های ناشناخته‌ی استخباراتی خبر نه دارید. در جهان هیچ‌ دپلومات سیاسی غیر نظامی و غیر امنیتی نیست. به لباس های شان فریب نه خورید. بزرگی کرده و فرمودند که حالی شده، مه یک مهمانی جریمه برت میتم. دیدم نرمش مهربانانه دارند. گفتم نه مهمانی را من می‌دهم مگر بدانید که من هم‌ حق به جانب هستم و با حیثیت من بازی شد. فرمودند: [ ای رقم جنرال باشه آدم.] با خنده پرسیدند چی وقت مهمانی می‌دهم؟ گفتم فردا چاشت. بزرگی شان را زیادتر کزده و‌ گفتند که مهمانی را در دفتر من می‌خورند، مشروط به آن که شوربا باشد. چون خبر شده بودند که در دفتر من شوربای مزه‌دار پخته می‌شد. فردایش تشریف آوردند در دفتر من و همان‌‌جا شوربای خوب مزه‌دار را خوردیم. عمر چنان گذشت که کنون رخت سفر بربستند روح شان‌ شاد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا