شعر

دل تنگی ها

خدای من !
چه روزگار نامقدسی !
چه برهۀ مخنثی !
که دردیارمن فضای زندگی
چو جلجتای شهر مـــردگان
کفـــــن به دوش گشته است
زماتم زمین وداغ مادران وخواهران
که دشت دشت گورهای خلق بی گناه
به لاله زار خون بدل شده
چه سال هاست مادر وطن
سیاه پوش گشته است.
چه سروها که درتهاجم تگرگ شب
شکسته میشود
چه خون های بی حساب وبی بها
که نقش سنگ فرش روی جاده میشود.
ولی صدای هیچکس به گوش هیچکس نمیرسد.
گمان بری که دردیارمن
صدای عشق وانقلاب مــرده است
سپیــدۀ افق اسیر ظلمت شب است
وآفتاب مرده است.
گمان بری که اختران آسمان سرزمین من
یکایک ازمــدار خود گسسته است
عدالت خدای مهربان، دگر
زملک ما همیشه رخت بسته است .
چه روزگارنامقدسی !
که دردیارمن زچارسو
قیامتی زفقر ومرگ وخون
شراره میکشد
ازآن سوی دگر،
زقلب پایتخت خفته زیربار بندگی
که فارغ ازمصیبت وگرسنگی ودرد مردم است
به خلوت مجلل شبانه ها
تلاطم فواحش ازدرون خیمه های شب
فواره میکشد
درین دو خط فاصل رژیم وملتی غریب
خدای من نگاه کن به سرنوشت ما
که هیچکس به درد هیچکس نمی رسد.
درامتداد همچو محشری
نگاه کن به نوکران سست عنصری
به نسل یاوه گان بی پیمبری
که دسته دسته زیربیرق سیاه ارتجاع
چو بنده گان زرخرید
صف کشیده اند
ودرازای یک دونان ودالری
چگونه ازبهای نام وننگ خود
گذشته اند .
خدای من !
چه روزگارنحس ونامقدسی !!
سپتمبر ۲۰۲۰
فرانکفورت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا