خبر و دیدگاه

به مناسبت سالروز شهادت شادروان میرزاده عشقی

دردا و حسرتا که جهان شد به کام خر!
زد چرخ سفله، سکه‌ی دولت به نام خر!
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
امروز روز خرخری و خرسواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
شهید میرزاده عشقی
به مناسبت سالروز شهادت شادروان میرزاده عشقی؛ شاعر مبارز، بنیانگذار شعر نو در زبان فارسی، طنز پرداز عصیانگر و مبارز عصر مشروطیت ایران.
اين در و ديوار و دربار خراب
چيست يارب وين ستون بي حساب
اين بود گهواره‌ي ساسانيان
بنگه‌ی تاريخي ايرانيان
قدرت و علمش چنان آباد كرد
ضعف و جهلش اينچنين بر باد كرد
اي مداين از تو اين قصر خراب
بايد ايراني زخجلت گردد آب
مرثیه‌ی شادروان میر زاده عشقی در ویرانه های‌ایوان‌
مدائن
میرزاده عشقی «سید محمدرضا کردستانی» و فرزند «حاج سید ابوالقاسم کردستانی» بود.
او در تاریخ دوازدهم جمادی‌الآخر سال ۱۳۱۲ هجری قمری مطابق ۲۰ ماه قوس/ آذر ۱۲۷۳ خورشیدی و سال ۱۸۹۴ میلادی در همدان زاده شد و در بامداد دوازدهم سرطان/ تیر ماه ۱۳۰۳ خورشیدی در منزلش در تهران به شهادت رسید.
سعید نفیسی از سکانداران فرهنگ و ادب زبان و از بنیانگذاران دانشگاه تهران، میرزاده عشقی را اینگونه توصیف می نماید:
« میرزاده عشقی،بسیار دست و دلباز بود و هرچه عایدش می‌شد، در چند ساعت تمام می‌کرد و هیچ‌وقت اندوختهٔ فردا را نداشت. دوست بسیار کم داشت و ما دوستان معدود او هرچه کوشیدیم، سر و سامانی به کار او بدهیم، خود نگذاشت. تردیدی نیست که «مناعت طبع» داشت و این مناعت طبع با بلندپروازی همراه بود و به‌محض این‌که گشایشی در زندگی او پیدا می‌شد در اندک مدتی تلف می‌کرد… خاصیت بارز شاعری که در بعضی از سخن‌سرایان بوده است، در او نیز بود و آن این بود که با «صاحبان قدرت» نمی‌جوشید و گردن‌فرازی می‌کرد، اما دربارهٔ افرادی که به او نزدیک بودند، فروتن بود.
از دیگر خصوصیات عشقی این بود که هیچ‌وقت زیر بار عرف و مقتضیات نمی‌رفت. خشم و نفرتی از اوضاع زمانه داشت و گاهی در این زمینه بسیار بی‌باک و بی‌پروا بود. می‌توان گفت مردی افراطی بود در دوستی و دشمنی و همچنین در موافقت و مخالفت»
یکی از آثار فوق العادهٔ حماسی میرزاده عشقی «اپرای رستاخیز شهریاران ایران» می باشد که نخستین اپرای ایران می باشد، او این اشعار را بعد از سفر به مدائن سرود.
اين در و ديوار و دربار خراب
چيست يارب وين ستون بي حساب؟
. . اين بود گهواره‌ي ساسانيان
بنگه‌ی تاريخي ايرانيان
قدرت و علمش چنان آباد كرد
ضعف و جهلش اينچنين بر باد كرد
اي مداين از تو اين قصر خراب
بايد ايراني زخجلت گردد آب
از زبان دختر کسری خسرو دخت :
ز دلم دست بداريد كه خون مي‌ريزد
قطره قطره دلم از ديده برون مي‌ريزد. . .
اكنون كه مرا وضع وطن در نظر آمد
بينم كه زني با كفن از قبر درآمد. . .
اين همان “خسرو‌ دخت” است:
اي مردمِ چون مرده‌يِ استاده‌يِ ايران
من دخترِ كسرايم و شهزاده‌يِ ايران
ملِك زاده ي ديرين / جگر گوشه‌ي شيرين
اين خرابه قبرستان نه ايران ماست
اين خرابه ايران نيست ايران كجاست؟”
اجلال ظهور روح مقدس زردشت پیامبر پاک سرشت ایرانشهر تمدنی:
من روان پاک زرتشتم که بستودید هان
پیش آهنگ همه دستوریان و موبدان
کار نیک و گفت نیکو ، دل پاک، این نداد
گوش ایرانی، به بدبختی امروز اوفتاد
ای جوانمردان عالمگیر خفته در مغاک
نامتان رخشنده در آفاق و خود در زیر خاک
ای گروه پاک مشرق، هند و ایران، ترک و چین
بر سر مشرق زمین شد جنگ در مغرب زمین
در اروپا، آسیا را لقمه ای پنداشتند
هر یک اندر خوردنش چنگال‌ها برداشتند
بی خبر کآخر نگنجد کوه در حلقوم کاه
گر که این لقمه فرو بردند روی من سیاه
یاد از آن عهدی که در مشرق تمدن باب بود
وز کران شرق نور معرفت پَرتاب بود
و آنگاه شادروان عشقی دعا می کند:
آنچه من دیدم دراین قصر خراب
بد به بیداری خدایا یا به خواب ؟
پادشاهان را همه اندوهگین
دیدم اندر ماتم ایران زمین
ننگ خود دانندمان اجدادمان
ای خدا دیگر برس بر دادمان
وعده زرتشت را تقدیر کن
دید « عشقی » خواب و تو تعبیر کن
یکی از درخشان‌ترین اشعار انتقادی اجتماعی عشقی تحت عنوان احتیاج است که در واقع زبان حال روزگار فلک زده ای افغانستان امروز ما نیز می باشد.
احتیاج
هر گناهی، کادمی عمداً به عالم می کند
احتیاج است آن که اسبابش فراهم می کند
ور نه، کی عمداً گناه اولاد آدم می کند؟
یا که از بهر خطا خود را مصمم می کند!
احتیاج است: آن که زو طبع بشر رم می کند
شادی یک ساله را یک روزه ماتم می کند!
احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می کند!
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند!
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج!
از اداره رانده: مرد بخت برگردیده ئی!
سقف خانه از فشار برف و گِل خوابیده ئی!
زن در آن، از هول جان خود، جنین زائیده ئی!
نعش ده ساله پسر، در دست سرما دیده ئی!
از پدر دور و زنان ناخورده ام بشنیده ئی!
رفت دزدی خانه ی یک مملکت دزدیده ئی
شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده ئی
اوفتاد از بام، و شد نعش ز هم پاشیده ئی!
کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟
احتیاج ای احتیاج!
بی بضاعت دختری، علامه ی عهد جدید
داشت بر وصل جوان سرو بالائی اُمید
لیک چون بیچاره، زر در کیسه اش بُد ناپدید
عاقبت هیزم فروش پیر سر تا پا پلید
کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید
از میان دکّه، کیسه کیسه، زر کشید
مادرش را دید و دختر را به زور زر خرید
احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سپید
از تو شد این نامناسب ازدواج!
احتیاج ای احتیاج!
مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ
هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ
روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ
آرمیده چون که دارد سکه، سنگ زرد رنگ
من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ
دائماً باید میان کوچه های پست تنگ!
صبح بردارم قدم تا شام بردارم شلنگ
چون ندارم سنگ سکه، نیست باد این سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج!
احتیاج ای احتیاج!
درود ما و سلام آفریدگار زیبایی و پاکی بر او بادا.
ممکن است تصویر ‏‏‏۲‏ نفر‏ و ‏بنای یادبود‏‏ باشد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا